مامان باز هم دارد کتاب های مرا روی بند آویزان می کند. دیگر شک ندارم که یک تغییر اساسی در من اتفاق افتاده است. اتفاقی که من به آن مبتلا شده ام. آگاهانه و خواسته نبود. آرام آرام و موذیانه پیش آمد. اتفاقا علایم یک بیماری را هم داشت. سردرد، کسالت، آبریزش از چشم و بینی و بالاخره استخوان درد. این را همین امروز فهمیدم. از خودم وحشت کردم وقتی که دیدم هنوز چشم باز نکرده، دارم به خواب فکر می کنم. مامان داشت کتاب ها را روی بند آویزان می کرد و من داشتم از توی رختخواب نگاهش می کردم. کار هر روز من این است؛ صبح ها از رختخواب صدای دور شدن پای مامان را بشنوم که بی خداحافظی می رود چون فکر می کند که من هنوز خواب هستم؛ با چشم های هنوز خواب آلود، غلت بزنم، گاهی به سقف، گاهی به دیوار، گاهی به کتابخانه نگاه کنم و گاهی به تصویر قاب شده خودم روی میز مطالعه. کاغذها روی میزم پخش و پلاست. هر روز فکر می کنم که وقتی بلند شدم باید آنها را مرتب کنم. فکر می کنم که دیگر باید از مامان خجالت بکشم که این طور در سکوت همه کارها را انجام می دهد و هنوز می تواند به روی من بخندد و از شیده حرف بزند و هیچ وقت از تو حرفی به میان نیاورد.
از رختخواب بلند می شوم بی آنکه آن را مرتب کنم. توی توالت می نشینم. آنقدر می نشینم تا مچ پاهایم درد بگیرد. موهایم ژولیده است و از دیدن خودم در آینه وحشت نمی کنم. کار هر صبح من این است؛ کشیدن خمیازه جلوی آینه توالت. خانه تمیز است. فقط ظرف ها نشسته است. اغلب حوصله غذا خوردن ندارم اما احساس چاقی دارد خفه ام می کند. انگار ورم دارم. انگار دست ها و پاهایم باد کرده است. وقتی می ایستم تا ظرف ها را آرام آرام بشویم، احساس می کنم که چربی پاهایم دارد از تنم بالا می خزد تا به گلویم برسد.
اگر کتاب خیسی داشته باشم، خودم آن را روی بند آویزان می کنم تا مامان این کار را مثل همیشه با اکراه نکند. چای را در سکوت می خورم. خیره شده به کف آشپزخانه. فقط گاهی برای خودم نیمرو با چای شیرین درست می کنم. اغلب موقع لقمه گرفتن زرده تخم مرغ از گوشه دستم می چکد روی میز.
برعکس آن موقع ها، حالا دیگر موسیقی گوش نمی دهم. چای خوردنم شاید خیلی طول بکشد. می کشد. همانطور یک گوشه لم می دهم و فکر می کنم کاش بسته سیگارم کنار دستم بود. یادت هست که چقدر از سیگار بدت می آمد؟ یک بار، همین طور توی آشپزخانه خوابم برد. باورت می شود؟ دیگر باید باورت بشود. بالاخره که بلند می شوم یک راست می روم حمام. آب گرم را باز می کنم تا آب مثل همان وقت ها که تو جیغت در می آمد، داغ داغ شود. لباس هایم را در حالی در می آورم که قطرات آب رویشان ریخته. تو، آب خنک دوست داشتی. در هر فصلی. زیر آب داغ می ایستم. با چشم های بسته و باید اعتراف کنم که یاد موهای لختت رهایم نمی کند. یا یاد موهای زیر بغلت که آنطور در فصل تابستان آهکی می شد. بوی تنت حمام را پر می کند. معمولا در این موقع، یادم می آید که با خودم کتاب نیاورده ام. این کار را دور از چشم مامان انجام می دهم. بدون لباس، در حالی که توی حمام، شیر آب داغ باز است، می آیم توی اتاقم و جلوی کتابخانه می ایستم. رد خیس پاهایم روی سنگ کف اتاق می ماند. بدون اینکه به کتاب ها دست بزنم، به آنها نگاه می کنم تا کتابی را پیدا کنم. تنم از سرمای بیرون مور مور می شود. کتاب باید مطابق روحیه آن روزم باشد. در ضمن تا جایی که ممکن است، بشود آن را در یکی دو ساعت خواند. کتاب هایی مثل «آه پدر پدر بیچاره، مادر تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته» یا مثل«یادداشت های روزهای تنهایی» مارکز. اینها مناسبند. من خودم بیشتر ترجیح می دهم که در حمام کتاب هایی درباره نویسنده ها بخوانم. اگر زندگی نامه خود نوشت یا یادداشت های شخصی باشد که چه بهتر. رمان هایی هم که وقتی می خوانی احساس می کنی، خود زندگی هستند عالی است. شیر آب داغ باز است و من در حالی که کف حمام دراز کشیده ام یا نشسته ام و به دیوار حمام تکیه داده ام، کتاب می خوانم. از دوش فاصله می گیرم، اما قطرات ریز آب، می ریزد روی کتابم. بعد یواش یواش بخار بین من و کتاب را پر می کند. زندگی یا یادداشت های شخصی نویسنده در این موقع رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد و من با خودم فکر می کنم که با نویسنده یا با راوی، تنهای تنهای هستم. توی آن بخار. با عوالم نویسنده. این طور می شود که خواندن یک کتاب در حمام حال بهتری به آدم می دهد و بعد این کار به یک عادت اجتناب ناپذیر تبدیل می شود. در این موقع که بخار بیشتر و بیشتر می شود، دیگر به آخرهای کتاب رسیده ام. الان با خودت می گویی، این هم یک ادای دیگر. این بار ادای کدام نویسنده یا فیلسوف را در می آوری؟ اما چطور به تو بگویم، اینها ادا نیست. باور کن. تو یک بار تجربه کن. ببین که چقدر لذت بخش است. با کوندرا در حمام. با دوراس در حمام. از همه بهتر با مارکز در حمام. این را من از روی تجربه به تو توصیه می کنم. مارکز و بعد کوندرا از همه بهترند. با این ژاپنی ها خیلی خوش نمی گذرد. حتی با کاواباتا و ایشی گورو. خنک اند. خیال پرداز نیستند. الان می دانم که تو داری یواش یواش عصبانی می شوی. بین اسم هایی که کمتر به گوشت خورده، گیج شده ای و داری با خودت فکر می کنی که بهتر نیست در این لحظه، از شنیدن اسم این مردهای غریبه در کنار من، آنهم توی حمام، عصبانی شوی؟
ورق های کتاب از همان اول به هم نمی چسبند. بعد از چند دقیقه که بخار توی حمام بیشتر شد و قطرات ریز پراکنده در هوا خوب روی صفحات نشست، مرکب روی کاغذها شروع می کند به پخش شدن. می دانی که من خیلی تند می خوانم. مثلا اگر کتاب صد صفحه ای است به صفحات هفتاد، هشتاد که می رسم، برگ های کتاب دیگر راحت از هم باز نمی شوند. این کار را با احتیاط می کنم. دوست ندارم که کتاب هایم پاره شوند، اصلا. کتابم که تمام شد، با چشم های بسته می روم زیر دوش. نمی خواهم از حال و هوای کتاب بیرون بیایم.
آب داغ ریشه موهایم را خیس می کند و من فکر می کنم معنی آرامش همین است. همین که آب داغ پوست تنم را خیس کند. بعد از این که موهایم را شستم، دوباره روی زمین می نشینم. با همان چشم های بسته و یواش یواش دراز می کشم. طوری زیر دوش آب دراز می کشم که پهلو و قسمتی از پایم زیر آب داغ باشد. آب را داغ تر می کنم چون آن پایین آب سردتر است. چشم هایم را می بندم و سعی می کنم که به بوی خوش تنت که در حمام پیچیده، فکر نکنم. دلم می خواهد بشود یک سیگار کشید. بسته سیگار توی جیب حوله حمام است. زیر دوش آب داغ، سیگار خیس شده ام را دود می کنم. مامان هم زیاد به حمام می رود. اما نه به اندازه من و نه اینقدر طولانی. مامان به حمام زیاد می رود چون در آنجا با خودش حرف می زند. با صدای بلند. نه اینکه در خانه با خودش حرف نمی زند، نه. اما انگار در حمام راحت تر است. اول با صدای آرام حرف می زند. انگار که با کسی پچ پچ می کند. بعد به آخر حمام که می رسد، تقریبا مثل این است که دارد با کسی با صدای بلند دعوا می کند یا آواز می خواند. اوایل اینها را نمی دانستم. یک روز در حمام را زدم و گفتم:«مامان منو صدا کردین؟» مامان مکث کوتاهی کرد و گفت:«نه. چطور؟» صدای مامان توی حمام پیچید. چیزی نگفتم. این را که دارم تعریف می کنم، مال همان موقع هاست که تازه آمده بودم پیش مامان. دیگر چند سالی بود که با او زندگی نکرده بودم. به هم عادت نداشتیم. در واقع بهتر است بگویم که همدیگر را نمی شناختیم. در دوره دانشجویی که با او زندگی نکرده بودم. قبل از ازدواج با تو هم که در تهران کار می کردم، دیدارهایمان محدود بود به احوال پرسی و اصرار برای برگشتن به شمال و این جور برخوردها. بعد از این که چند دقیقه ای گذشت، دوباره صدای مامان در حمام بالا گرفت. از قدیم این خاطره در ذهنم بود که “عزیز” با خودش حرف می زد. دوباره در زدم. گفتم:«گفتین، حوله می خواین؟» مامان گفت:«چی می گی دختر؟ دارم آواز می خونم. اگه بذاری!»
به نظرم می آید که خیلی از اوقات زیر دوش آب خوابم می برد. بخار غلیظ و غلیظ تر می شود و من حتی نوک انگشت های دستم را هم نمی بینم. یک بار وقتی که زیر دوش آب داغ خوابم برده بود، مامان که برای برداشتن کیف پولش به خانه برگشته بود، ترسید. می دانی که چقدر دلواپس است. دلواپس من و شیده. وقتی دید از حمام صدایی جز شرشر آب نمی آید، در زد. من خواب بودم. خواب خواب. ظاهرا چند بار دیگر هم در زد و مرا صدا کرد. بعد در را باز کرد. مامان وقتی برایم این ها را تعریف می کرد، هنوز چشم هایش از حدقه بیرون زده بود. او گفت که تو دراز کشیده بودی کف حمام و بیهوش بودی. گفت که داشتم از ترس سکته می کردم. بخار آنقدر زیاد بود که هیچ جا را نمی توانستم ببینم. شیر را بستم و در را باز گذاشتم. مامان بعدا به شیده گفته بود که فکر می کرد من خودکشی کرده ام. به شیده گفته بود که حتی مچ دستهایم را هم نگاه کرده ببیند خون آلود نیست؟ اما وقتی داشت برای خودم تعریف می کرد، گفت که تو بیهوش بودی و داشتی خفه می شدی. توی آن همه بخار. اما من بیهوش نبودم. البته یادم نمی آید که اصلا کی مامان آمد و کی دوش آب را بست و با تکان های محکم و پاشیدن آب سرد، مرا بیدار کرد. یادم می آید که فقط خواب بودم و خواب ترا می دیدم. باور کن که حتی خوابم را هم به وضوح به یاد دارم.
خواب می دیدم که من و تو ـ حوصله شنیدنش را داری؟ ـ توی یک کویر بزرگ و داغ راه می رفتیم. وسط آن کویر، یک محوطه چهار گوش کوچک می بینیم که تا ارتفاع زیاد، با سیم توری دور تا دورش را بسته بودند. تویش هیچ چیز نبود. خالی بود. می روم تو. تو هم بدون رغبت، پشت سرم می آیی. در، مثل گیوتین باز و بسته شد. یکدفعه، یک عالمه دختر و پسر نوجوان را می بینیم که همگی شبیه به هم بودند. با موهای کمی لخت و چرب. لاغر و همگی ۱۵-۱۶ ساله. دو به دو جلوی هم زانو زده بودند و داشتند گره کتانی هایشان را باز می کردند. باورت می شود؟ خوابم کاملا واضح بود. صحنه به صحنه اش را به یاد دارم! انگار گره کتانی هایشان کور شده بود. باز نمی شد. بعد فضا عجیب و کشدار شد. بی رنگ. همانطور که بالای سر پسرها و دخترهای نوجوان راه می رفتیم، من یک دفعه کلافه شدم. رویم را به تو می کنم که بگویم:«بیا بریم بیرون» که می بینم، تو صورتت هی کش می آید و تغییر قیافه می دهی به کسانی که من نمی شناسم. پیر و جوان می شوی. زشت و زیبا. ترسیده بودم. تو بر و بر نگاهم می کردی. شروع می کنم به کشیدن سیم های توری. سیم ها سفت بودند. تو مرا از پشت می کشیدی و نمی گذاشتی سیم ها را بکشم. می ترسیدم. حتی به صورتت نگاه نمی کردم. حتی جیغ نمی زدم. یک دفعه، یک نیروی عجیب در بدنم، یک نیروی عجیب در بدنم، به من قدرت می دهد تا با دستهایم توری را پاره کنم. سیم های توری آهنی آن محوطه چهار ضلعی را. تمام دست ها و صورتم از خراش سیم های توری زخم شده بود و از تمام زخم هایم خون می آمد. خوب یادم هست. حالا هم که دارم اینها را برایت تعریف می کنم، دردش را روی تنم حس می کنم. درد آن زخم های عمیق را. وقتی وحشت زده برگشتم تا ببینم که تو پشت سرم هستی یا نه، از خواب پریدم.
اگر عزیز زنده بود و این خواب را برایش تعریف می کردم، زود می گفت:«خون اومده، خوابت باطله.» اما خوابم مدام جلوی چشم هایم است.
از حمام که بیرون می آیم، سر حال نیستم. خسته ام. انگار تنم کوفته ی کوفته است. معمولا یادم می رود یا نا ندارم که کتاب را از حمام بیاورم و روی بند بگذارم. دلم می خواهد دوباره بخوابم. می خوابم. آنقدر می خوابم تا از مزه گس دهنم و احساس سرگیجه و کمی سردرد از خواب بیدار شوم. پیش از آمدن مامان. نمی خواهم مامان متوجه بشود و به حساب اندوهم بگذارد. اندوه جدا شدن از تو.
تا مامان بیاید، رختخواب را جمع می کنم. ظرف ها را می شویم. تلویزیون را با صدای بلند روشن می کنم. موسیقی نمی گذارم. چون مامان با انواع موسیقی هایی که انتخاب می کنم تا بشنوم، حال آن روز مرا حدس می زند. یا فکر می کند که می تواند حدس بزند. مثلا اگر آهنگ های «الینه کالیندرو» را بگذارم، می گوید:« به یاد قدیم ها افتادی؟» یا اگر «کوهن» بگذارم طوری نگاهم می کند که یعنی می دانم توی سرت چه می گذرد؛ مرور روزهای خوش گذشته با او. هیچ خوشم نمی آید که دیگران این طور بنشینند و زاغ سیاه احساسات مرا چوب بزنند. برای همین تلویزیون را روشن می کنم. یک چیز خنثی و بی هویت که تویش همه چیز پیدا می شود. بعد تند تند شروع می کنم به شانه کردن موهایم. ابروهایم پر شده و رنگ موهایم عقب افتاده است و هر روز برای مامان بهانه ای تازه می آورم تا به آرایشگاه نروم. بعد که موهایم را شانه کردم، هول هولکی یک ماتیک قرمز، خیلی قرمز در می آورم و می مالم به لب های برجسته ام. اهمیت نمی دهم که رنگش به من بیاید یا نه. مهم این است که خیلی توی چشم باشد.
به حرف هایم گوش می دهی؟ حوصله ات سر نمی رود؟ می گویم، قبول داری که عشق چیز ترسناکی است؟ دوباره دیروز داشتم کتاب «تهوع» را می خواندم. به آن جمله معروف رسیدم. نوشته بود:«عشق مثل مغاکی تاریک و عمیق است. باید زود از رویش بپری. با چشم های بسته. وگرنه هرگز این کار را نخواهی کرد.» فکرش را بکن. او که سال های زیادی از عمرش را کنار سیمون زندگی کرد و آنطور از زندگی خودشان برای ما تصویر اسطوره ای ساخت، آخر سر عشق را این طور شناخت. اینقدر ترسناک.
دست خودم نیست. دست هایم کفی است یا دارم «هویت» کوندرا را می خوانم که یکهو می بینم دارم با تو راه می روم. لا به لای سطرهای داستان گم می شوم و کنار تو، توی یکی از خیابان های پاریس پیدا می شوم. تو پنهانی برایم نامه می نویسی و می گویی که چقدر آن گردنبند قرمز به من می آید. دوباره نامه می نویسی و می گویی شما واقعا چند سال دارید؟ انگار که همیشه پشت یک درخت ایستاده ای تا مرا دوباره و صد باره ببینی. انگار نه انگار که من زن تو هستم و هر روز بوی سبزی سرخ کرده می دهم. یا بوی نفتالین لای لباس های زمستانه. تو برایم می نویسی: «من همچون جاسوس شما را دنبال می کنم. شما خیلی زیبا هستید. خیلی زیبا.»
همین حالا زنگ در را زدند. امروز خوب نیستم. اصلا مریض هستم. حوصله ندارم بروم تا دم اف. اف و در را باز کنم. حتما مامان است. مامان هم که کلید دارد. برای اینکه نگوید من افسردگی گرفته ام، خودم را به خواب می زنم. من سرما خورده ام… اصلا کمردرد دارم… همین امروز صبح پریود شده ام… سرم زیر ملحفه است که مامان کلید می اندازد و می آید تو. صدای تق تق یک کفش پاشنه بلند می آید. مامان بجز برای مهمانی هیچ وقت کفش پاشنه بلند نمی پوشد. حالا صدای پرت شدن چیزی شبیه کوله یا کیف سنگین روی مبل می آید و بعد صدای شادابی که می گوید: هیچکی تو این خونه نیس؟! به ذهنم فشار می آورم تا به یاد بیاورم که این صدا، صدای کیست؟ آدم ها از ذهنم رفته اند. صداهای آشنا در هوا گم می شوند. پیدایشان نمی کنم. چشم هایم را زیر ملحفه باز کرده ام. ملحفه سفید با نفس های آرام من، بالا و پایین می رود. هرکه باشد، دزد نیست. شاید شیده است. اما صدای شیده اینطوری نیست. یا شاید من یادم نیست. دیگر ذهنم درست کار نمی کند.
صدای کفش های پاشنه فلزی دیگر نمی آید چون او، هر که هست دارد روی فرش وسط اتاق هال راه می رود. دوباره صدای افتادن یک چیز دیگر می آید. فکر می کنم که او دسته کلیدش را انداخت روی مبل. حالا کفش هایش را یکی یکی پرت می کند یک گوشه و از برخورد هر کدام با فرش یک صدای خفه بلند می شود. او در حالی که کفش هایش را یک گوشه می اندازد به اتاق من هم نزدیک می شود. واقعا کیست؟ حالا دارد آواز هم می خواند. گل گلدون من، شکسته در باد… دوباره صدای زنگ در می آید. او پشت اف. اف می گوید: بله؟ بعد می گوید: بله… خودمم…بیاین بالا. او شیده است. خودش است. فهمیدم. از طرز کشیدن”ی” اش فهمیدم. همیشه یک طوری “ی” را می کشد که شبیه هیچ کس دیگر نیست. مامان بالا می آید و آنها شروع می کنند به روبوسی و احوال پرسی… باید ظهر شده باشد…یادم باشد من خوابم… من مریضم. کمردرد دارم… اصلا صبح پریود شده ام.
چند وقتی است که شیده در تهران خانه خریده است و حاضر نیست که بیاید، اینجا، پیش من و مامان زندگی کند. من تا به حال خانه اش را ندیده ام. هیچ وقت، وقت نشد. مامان می گوید که رفتارهای من خیلی بی ادبانه شده. راست می گوید. صدای جیغ شیده مو به اندامم سیخ می کند. او مرا دیده. حالا دیگر بالای سرم است. شیده می گوید: تو اینجایی؟! تو تو خونه ای و من هی می گم: کسی خونه نیس؟ کسی خونه نیس؟! من هنوز خوابم. چون اگر همین حالا چشم هایم را باز کنم خنده ام می گیرد و خودم را لو می دهم. سعی می کنم که زیر ملحفه بیشتر به خودم تلقین کنم که من خوابم. من کمردرد دارم. یکهو با صدای بلند می گوید: اوف… شکوفه. اینم زندگیه برا خودت درست کردی؟ پاشو بابا… مهریه ات رو چی کار کردی؟ به آرامی ملحفه را از روی صورتم کنار می کشم و می گویم:ا… شیده جون… تویی! چشم هایم را چندبار باز و بسته می کنم. شیده خنکی هوای بیرون را با نفس هایش توی اتاق پخش کرده است. نفس عمیقی می کشم. لبخندی می زنم و بعد به کمرم دست می کشم و می گویم: آخ… حالا مامان هم بالای سر من آمده. هنوز مانتو و مقنعه مدرسه سرش است. همان طور که نیم خیز روی تخت هستم، صورتم را به صورت خنک شیده می مالم و می گویم: خوبی؟ می گوید: اوهوم… و بلند می شود. زیر چشمی نگاهش می کنم. موهایم ژولیده است. خودم می دانم. دستی به خاک کتاب های روی میزم می کشد. از پنجره اتاق، کتاب های روی بند را دید می زند و انگشتش را فوت می کند. دارم به جمله ای، چیزی فکر می کنم که ظهرم را با چیز بهتری شروع کنم اما هیچ چیز به ذهنم نمی رسد. چه ام شده؟ نکند آلزایمر گرفته ام؟ دوباره دراز می کشم و ملحفه را تا دماغم بالا می دهم و نگاهش می کنم. خودش می گوید چون تیر ماهی است، این طور است؛ زودجوش و بی حوصله. وقتی می بیند سکوت کرده ام و فقط بر و بر نگاهش می کنم، حسابی از کوره در می رود. او همین طور است به راحتی می تواند داد بزند. واقعا توانایی اش را دارد. می گوید: «تو خودت واسه خودت حق و حقوقی قائل نیستی، چه برسه به یارو». می گوید یارو. به تو می گوید: یارو… من خودم را به نشنیدن می زنم. در رختخوابم نیم خیز می شوم و در حالی که به شیده نگاه می کنم، فکری به ذهنم می رسد. می گویم: «مامان ببینین دیشب چی خواب دیدم… خواب بابا.» مامان هیچ خوشش نمی آید که من از بابا حرف بزنم. از او بدش می آید چون چند سال پیش او ما را ول کرد و رفت. اما وقتی اسم خواب می آید کنجکاو می شود. در حینی که دارد مقنعه و مانتو مشکی اش را در می آورد، می گوید: «خیر ایشالله». در یک لحظه یک داستان از خودم می سازم و تحویل مامان و شیده می دهم. در این داستان بابا لباس مندرسی پوشیده و همش می گوید گرسنه ام. گرسنه ام. گرسنه ام. حالا حواس هر دویشان از مهریه من، پرت شده. مامان می گوید: «خدا اونم بیامرزه، باید براش خیرات بدین». شیده می گوید: «نه. چون تو از نظر شخصیتی به بابا شبیه هستی ـ این را با کمی اکراه می گوید و سعی می کند که من متوجه این اکراه نشوم ـ نگرانی ها و آشفتگی هاتو به شکل اون می بینی. به نظر من که بابا تو این خواب، خود تو بودی. تویی که نیاز به کمک داری».
ماشین لباس شویی خراب شده و من بهانه بیشتری دارم تا به حمام بروم. مامان جدیدا فکر می کند که من زیاد به حمام می روم تا گریه کنم. فکر می کند که من برای فرار از حضور دیگران، خودش، هی می روم حمام. این را از چشم هایش که پیش از حمام رفتن، هی تعقیبم می کند، می فهمم. کف حمام نشسته ام، پاهایم را دراز کرده ام و دارم به ناخن های بلند پایم نگاه می کنم. شیر حمام را باز نکرده ام. هوای حمام خنک است و تنم مور مور شده. مامان در می زند و می گوید: «چی کار می کنی؟» می گویم: «هیچی». دوباره دارم به ناخن های بلند پاهایم نگاه می کنم. نمی دانم کجای کارم نگران کننده است که مامان از پشت در حمام تکان نمی خورد. این را حس می کنم. همین طور توی حمام نشسته ام و این بار دارم به انگشت های دستم نگاه می کنم که به خاطر چاق شدنم، کوتاه تر به نظر می رسند. یک لگن لباس چرک گوشه حمام است. کتاب زندگی نامه همینگوی را هم با خودم آورده ام و گذاشته ام روی لباس های چرک.
از این همینگوی خوشم می آید. هم شبیه پدرها است، هم عاشق ها. از آن نوع مردها که دیگر در روزگار من پیدا نمی شوند. دوباره مامان از پشت در می گوید:«داری لباس می شوری؟» آرام بلند شدم و در حمام را یکدفعه باز کردم. دیدم مامان با چشم های گرد شده و سرگردان، جلوی در ایستاده است. مامان جا خورد. خنده ام گرفت. گفتم:«نگران چی هستین؟» مامان هیچی نگفت و فقط به مچ دستهام نگاه کرد.
چند وقت پیش به فکرم رسید که توی حمام، گلدان بگذارم. باز نگویی خل بازی هایت، شروع شد. از باغچه یک بوته گل رز صورتی آوردم و با خاک جنگل توی گلدان کاشتم. روزی که گلدان را گذاشتم توی حمام، مامان گفت:«آخه توی حموم جای این کاراس. برو بذارش توی باغچه». مامان عادت دارد که به حرف هایش گوش ندهم. برای همین وقتی این جمله را می گفت، مطمئن هستم که پیشاپیش می دانست که من کار خودم را می کنم. با وجود این بته گل در حمام، هوای حمام شاید کمی گلخانه ای شود. مرطوب و سنگین و گرم. وقتی آب داغ را باز می کنم، بوی خاک گلدان بیشتر توی هوا پخش می شود. درست شبیه بوی جنگل. گلدان را گذاشته ام در جایی که از پنجره بالای دیوار، نور مستقیم به آن بتابد. امروز که شمردم دیدم بجز یک غنچه صورتی باز شده، سه غنچه کوچک هم روی شاخه هایش درآمده. احساس خوبی است که وقتی دارم کتاب می خوانم، چشمم بیفتد به گل رز صورتی که رویش چند قطره آب ریخته. یادت هست بهت گفته بودم که چقدر بابا از گل رز صورتی خوشش می آمد؟ تو از نرگس خوشت می آمد. فقط نرگس. زمستان که می شد، کارت نرگس خریدن بود. آنها را می خریدی و روی داشبورد ماشین یا صندلی بغل دستی ات می گذاشتی. آنها را حتی به من هم هدیه نمی دادی. گاهی چرا. فقط گاهی. چشم هایم را می بندم، نفس عمیقی می کشم و حس می کنم با همینگوی در جنگل دارم راه می روم. جنگل های شمال. گل های وحشی پامچال از هر طرف درآمده و بوی شان در هوا پیچیده. او می گوید:«مگر ایرانی ها هم کتاب های مرا می خوانند؟» به من بر می خورد اما به رویش نمی آورم و می گویم:«البته. تازه ما یک نویسنده جهانی هم داریم که عجیب است شما او را نمی شناسید. اسمش صادق هدایت است. ص…ا…دق…هدا…یت». با تاکید اسم هدایت را هیجی می کنم چون فکر می کنم خارجی ها در یادگیری اسم های ایرانی کمی خنگ هستند. بعد می گویم:«واقعا وقتی داشتید پیرمرد و دریا را می نوشتید، بوی ماهی توی دماغ شما هم پیچیده بود؟» گفت:«چی؟» گفتم:«بوی ماهی. آخر… من رمان شما را که می خواندم، در تمام لحظات بوی زهم ماهی ولم نمی کرد. باور می کنید؟» پیرمرد خوش تیپ که قدش از من خیلی بلندتر بود، خم شد و از بالای عینک نگاهم کرد و خندید:« اگر همه خواننده ها مثل تو داستان های مرا بخوانند، من نویسنده خوشبختی هستم». نفهمیدم با این حرفش مرا مسخره کرد یا واقعا فهمید که من چقدر در دریایی که او ساخته بود، غرق شدم. بقیه حرف هایمان میان بخار حمام گم شد. پیرمرد خیلی جذاب است. همین طور که میان جنگل های شمال راه می رفتیم به پوست درخت ها دست می کشید و می گفت ما در امریکا به این درخت می گوییم، فلان. یا به گل های ریز آبی «هرگز فراموشم مکن» دست می زد و می گفت:«شما به این چه می گویید؟» خیلی از اسم این گل خوشش آمد. یادم است که کمی هم از عشق و خیانتش به مری، آخرین زنش حرف زد. اتفاقا من هم از تو گفتم. گفتم که آن وقت ها چقدر عاشق من بودی. آن وقت های دور.
وقتی از حمام بیرون آمدم، مامان تازه از بازار برگشته بود. هر روز می رود بازار و گوجه فرنگی و خیار و بادمجان و سبزی تازه می خرد. با نان بربری داغ. او مدام سبزی می خرد، پاک می کند، خرد می کند و آنها را در فریزر می گذارد. می گوید:«سرگرم می شوم.» وقتی توی اتاقم می نشینم تا چیزی بخوانم یا بنویسم یا همین طور فقط نشسته باشم، او آرام آرام راه می رود و به همه کارهای خانه می رسد. آنقدر ساکت است که حضورش را از یاد می برم. باورت می شود؟ یادت هست که چند بار هم یادم رفت که تو در خانه هستی و وقتی هر دو سینه به سینه هم شدیم من جیغ زدم و تو هم از جیغ من، جیغ زدی! چه وضعیت مضحکی. آدم خنده اش می گیرد. حالا دیگر می توانم به تو بگویم که چه حس عجیبی است. چه حس عجیبی است که آدم از زمان و مکان بریده شود. باور کن خودم هم احساس خوبی ندارم که وسط روز، وقتی که مامان دارد سبزی کوکو برای شام پاک می کند و صدای تلویزیون را تا جایی که ممکن است، پایین می آورد تا مزاحم من نشود، من حضور او را از یاد ببرم. احساس خوبی نیست. همین طور بی هوا از اتاقم بیرون می آیم تا برای خودم چای تلخ بریزم که یکهو مامان را جلوی خودم می بینم و جیغ می زنم. مامان هم از جیغ من جیغ می زند. یک بار مامان در این وضعیت، دستش را با چاقو برید. بعد هر دویمان به آن وضعیت احمقانه خندیدیم. آنقدر خندیدیم که اشک از گوشه چشم هایمان جاری شد و قطرات خون را که همین طور می چکید روی سبزی های کوکو، ندیدیم.
مامان امروز گفت که تو حکم فرار از خانه برای من گرفته ای. مامان گفت که این را از شیده شنیده است.
راستی تو واقعا حکم فرار از خانه برای من گرفته ای؟ برای من؟ به نظر تو یک زن با حکم فرار از خانه به خانه برمی گردد؟ همین روزها باید حُکمت به در خانه مامان برسد. البته تو نمی دانی که من اینجا هستم. تو فکر می کنی که من در تمام این مدت، خانه یکی از دوستانم که تو نمی شناسی، بوده ام. در تهران. محض احتیاط حکم را می فرستی به خانه مامان تا در هر صورت او خبر را به من برساند. راستی دوست داری که بدانی در تمام این مدت که تو بارها غافلگیرانه به خانه مامان آمدی و مرا در خانه ندیدی، من کجا بودم؟ اصلا نمی توانی حتی حدس بزنی. دوست داری بگویم؟ دوست داری؟ من در تمام آن مدت همین جا بودم. شمال. توی خانه! باور کن توی خانه بودم و از لای در حمام تو را می دیدم و به تو می خندیدم. به تو که اینطور خودت را تحقیر می کردی و در به در، خانه به خانه دنبال من می گشتی. به خودم، که عین بچه ها شده بودم. عین بچگی های خودم که گوشه ای از باغ، پشت درخت تاب، آنقدر قایم می شدم تا کسی، بابا، یادش بیاید که من گم شده ام و دنبالم بگردد.
مامان همیشه گوش به زنگ است. با هر صدای زنگی از جا می پرد. تا تو به پشت در حیاط می رسی، مامان در یک چشم به هم زدن، از مسواک تا شورت و کتاب روی بند رخت مرا، بر می دارد و یک جا می چپاند.
آخرین بار که دیدمت چاق شده بودی. یک دست بلوز و شلوار لی پوشیده بودی که هیچ به تو نمی آمد. تو را شبیه جوان های زبل بازاری کرده بود. آنها که فکر می کنند می توانند سر دنیا را کلاه بگذارند.
شیده طاقت نیاورد و خودش این را به من گفت. مامان رفته بود مدرسه و من برای اینکه آنها مرا به افسردگی متهم نکنند، زود از خواب بیدار شدم. داشتیم صبحانه می خوردیم. یعنی شیده با لباس رکابی زرد جلو من نشسته بود و داشت صبحانه می خورد و من داشتم با چای تلخم بازی می کردم. شیده شروع کرد:«دیدی بالاخره کار خودشو کرد؟ چطور می تونی با خودت این کارا رو بکنی؟ نکنه هنوز دوستش داری؟ حالا اگه می خوای این بارم برگردی پیشش، خودت می دونی اما من از اول گفته بودم، اون هیچ وقت آدم تو نبود. اونم تو! حالا چرا ساکتی؟”
هیچ چیز نمی گویم. نگاهش می کنم و چای تلخم را سر می کشم. از طعم تلخی خوشم می آید. شیده دارد خامه با عسل می خورد. بند یک طرف لباسش افتاده پایین. پوست سفید و درخشانی دارد. درست برعکس من. هر دو حالا ساکتیم. او به سکوت های من عادت کرده. هر چند که خوشش نمی آید. بلند می شود یک چای دیگر برای خودش می ریزد و سیگارش را از اتاقش می آورد. مامان هنوز اتاق او را همانطور که بود، نگه داشته. مامان خوشش می آید که بگذارد همه چیز همان طور که بود، بماند. سیگارش را روشن می کند و می گوید:”دوستام همه تو رو می شناسن. همیشه گزارشها و مصاحبه هات رو می خوندن. همه، همه نوشته های تورو می خوندن. واسه خودت… داری گوش می دی به حرفام؟ اونا می گن با این کارت شاهکار کردی”. بعد مکثی می کند و ادامه می دهد: “گاهی که حرف تو میشه اونا می گن از خداشونه که تو سایت فمنیستا، براشون مطلب بدی. قبولت دارن همه.”
از پشت میز بلند می شوم.
می دانم که شیده از دست من عصبانی شده اما از من کاری برنمی آید. دیگر نه می توانم آدم ها را شاد کنم و نه غمگین. دیگر قادر نیستم هیچ احساسی در دیگران برانگیزم. انگار فقط می توانم باشم.
از روزی که از پشت میز صبحانه بلند شدم بی آنکه به شیده جوابی بدهم، حالا یک ماهی می گذرد. آن روز شیده از دست من عصبانی شد و بعد از اینکه چند روزی ماند تا به دوستان قدیمی اش در اینجا سر بزند، مامان را با خودش به تهران برد تا تعطیلات تابستانی را با هم باشند. مامان تا دیروز، هر روز زنگ می زد. قبض تلفن که آمد به مامان نگفتم. خودم هم آن را نپرداختم. حالا تلفن قطع شده و من احساس آرامش بیشتری می کنم. آن موقع ها که با تو زندگی می کردم و تو به مسافرت های طولانی می رفتی، گاهی دلم می خواست که تلفن را قطع کنم تا حسابی احساس تنهایی کنم. اما تا می آمدم سیم را از پریز جدا کنم، دلم نمی آمد. دلم نمی آمد که یکهو زنگ بزنی و من برندارم.
توی انبار یک طناب خیلی بلند هست که از آن موقع ها مانده. از آن موقع ها که توی باغ تاب داشتیم. باورت می شود؟ مامان هنوز آن طناب و قیچی باغبانی و شن کش و بیل و شلنگ را نگه داشته است. شاید به امید این که یک بار دیگر همه اینها را توی باغ، یک باغ دیگر یا از کجا معلوم، توی همان باغ قدیمی خودمان، استفاده کند. او عاشق باغبانی بود.
انبار پر از خرت و پرت است. مدت ها بود که به انبار سر نزده بودم. نگاه کن. آلبوم های قدیمی هم اینجا هستند. آلبوم عروسی مامان و بابا، با عکس هایی که اغلب بابا از آنها قیچی شده. آلبوم عروسی من و تو. آلبوم بچگی های من و شیده. آلبوم عکس های جوانی خاله و دایی و عزیز، تا پیش از اینکه خاله رضوان خودکشی کند. همانطور روی کف سیمانی انبار می نشینم و به عکس ها نگاه می کنم که دیگر هیچ چیز نیستند. جز تکه ای کاغذ چاپ شده سیاه و سفید. حتی زمان هم دیگر در آنها گم شده. غایب شده. طناب زیر یک عالمه خرت و پرت است. زیر جعبه های کتاب های قدیمی بابا که مامان از آن سال ها تا به حال، آن را از این طرف خانه به آن طرف می برد و می آورد اما دورشان نمی اندازد. طناب زیر توپ بسکتبال دوره بچگی که حالا دیگر اصلا باد ندارد، است. خیلی سنگین بود. توپ بسکتبال را می گویم. قهوه ای بود و بزرگ و سنگین. من خیلی بچه بودم. فکر می کنم که هنوز مدرسه نمی رفتم. وقتی توپ والیبال بادش در می رفت و با تلمبه هم باد نمی شد، توپ بسکتبال می آمد وسط که هیچ وقت، هیچ کسی با آن بازی نمی کرد. یکبار خاله رضوان که از تهران آمده بود اینجا پیش ما، با همین توپ داشت بازی می کرد. ماجرای آن روز را هیچ وقت برایت تعریف کردم؟ خاله رضوان داشت توی حیاط ادای بسکتبالیست ها را در می آورد و توپ را هی به زمین می کوبید که یکهو جیغ وحشتناکی کشید. من گوشه باغ، کنار جنگل بودم. دویدم به سمت خاله رضوان. خاله رضوان مبهوت و وحشت زده یک گوشه کز کرده بود و به توپ بسکتبال نگاه می کرد. روی توپ، بدن له شده یک جوجه اردک چسبیده بود که امعا و احشائش پخش شده بود روی توپ. جوجه اردک زرد چند روزه! مامان تخم جوجه اردک ها را زیر یک مرغ کرچ گذاشته بود تا به دنیا بیایند. مرغ بیچاره با شیش تا جوجه اردک دیگه اش دور توپ می گشت و قدقد می کرد. خاله رضوان اون روز حتی نتوانست گریه کند. همه بعد از ظهر همون جا کز کرد و به توپ بسکتبال نگاه کرد. توپی که بابا برده بودش زیر شیر آب و امعا و احشاء جوجه اردک زرد له شده را از آن شسته بود.
بالاخره می کشمش بیرون. همان طناب است. همان طناب قدیمی که پشت انبار، بین دو درخت آزاد بلند بسته بودیمش و من غروب به غروب می رفتم با آن بازی می کردم و منتظر بودم کسی، بابا، بیاید و من را پیدا کند. وقتی هر کسی به کار خودش بود، من خوشم می آمد که بروم زیر شیروانی انبار، روی تاب یا در جنگل و برای خودم گوشه دنجی پیدا کنم. خوشم می آمد که بعد از چند ساعت که همه مرا از یاد می بردند، یک دفعه، کسی، بابا، بگوید: ا… بچه ها شوکو کو؟ روی تاب می نشستم و همین طور که تاب بازی می کردم باد دامن کوچکم را کنار می زد و شورت نارنجی ام پیدا می شد. بازیگوشی هایم که تمام می شد و حوصله ام سر می رفت، دل دل می کردم که کی بابا می آید دنبالم و مرا در آغوش می کشد و می گوید: ا… شوکو تو اینجایی؟ دل دل می کردم که کی بابا در حالی که دارد آرام آرام قدم می زند و پیپ می کشد، از گوشه و کنار دنج و اسرارآمیز باغ، جاهایی که اصلا انتظارش را نداشتم، سر برسد و یکهو مرا با صدای بلندش بترساند و من هم جیغ بکشم و از روی تاب بپرم به آغوشش. آغوشش که همیشه خدا بوی کاپیتان بلک می داد.
طناب را می برم بالا. اندازه می گیرم. بلند است. حالا تعداد گلدان ها بیشتر شده. از روزی که مامان به تهران رفته، هر چه گلدان در باغچه و خانه بود به حمام آورده ام. حالا هوای حمام درست شبیه گلخانه شده. شبیه جنگل بعد از مه و باران. باید دنبال میخ طویله هم بگردم. میخ طویله های بزرگ که زمانی در انبار و طویله باغ، زیاد داشتیم. حتما باید مامان میخ ها را هم نگه داشته باشد. دوباره برمی گردم به انباری و توی قوطی ها می گردم. میخ طویله ها زیر بخاری ارج قدیمی است. چهارتا از بزرگ ترین هایش را بر می دارم و می برم بالا توی حمام. از پله ها که بالا می آیم، برق می رود. شاید پول برق را هم فراموش کرده ام که بپردازم. باید فراموش کرده باشم. حالا یادم می آید که مامان پیش از رفتن به من سپرده بود که قبض برق را هم بپردازم. دیگر واقعا مریض شده ام. همه چیز یادم می رود.
باید بالا باشد. بالاترین جایی که ممکن است. نور از تنها پنجره حمام به داخل می آید و فضای تاریک را نیمه روشن می کند. وقتی میخ ها را می کوبم، سرامیک های قدیمی ترک می خورد. حتی یکی از آنها می شکند و به زمین می افتد. سقف آنقدر بلند هست که بشود به آن تاب وصل کرد. تخته چوب هم هست. این یکی را خودم نگه داشته ام. وقتی چند سال پیش مامان باغ را فروخت، من از همه چیز آن باغ و خانه بزرگ، فقط همین یکی را برداشتم. تو که یادت هست! همه اش غر می زدی که این دیگر چیست که نگه داشته ای. از نگه داشتن وسایل قدیمی بدت می آمد. دوست داشتی که هر چیزی که دور و برت است، نو باشد. از زیر تخت آوردمش. خوب است که مامان نیست تا بگوید: شکوفه واقعا عقلت رو از دست دادی؟! خوب است که واقعا شیده نیست. تخته دو سوراخ دارد که باید طناب ها را از آن ها رد کرد. بعد باید طناب ها را به میخ هایی که آنها را کج کرده ام، گره زد و روی آن نشست.
وقتی گلدان ها را می آوردم به حمام دقت کردم که پیچک هایشان نشکند. پیچک های ترد یاس و بوته گلنار را با دقت از شاخه های درخت ها و دیوار جدا کردم و در حمام به دیوار چسباندمشان. کار سختی نبود. چند میخ کوچک لا به لای سرامیک ها زدم و با نخ آنها را به دیوار آویزان کردم.
وقتی همه کارهایم تمام شد، دوش آب را باز کردم. لباس هایم کثیف شده بود. بخار آب داغ لابه لای بوته ها پیچید و بالا رفت. روی تاب نشستم. محکم است. کمی کوتاه است اما عیبی ندارد. تاب را به عقب و جلو تکان می دهم و بعد پایم را از روی زمین بلند می کنم تا تاب با وزن بدنم بالا و پایین برود. حمام برای تاب کوچک است. گاهی فکر می کنم که همه جا برای هر کاری تنگ است. بخار حمام زیاد شده است. پیراهنم را همان طور که روی تاب آرام آرام تکان می خورم، درمی آورم. قطرات آب داغ می چکد روی تن مور مور شده ام. چشم هایم را می بندم و هوای نمناک را می کشم به ریه هایم. وقتی همه با هم به جنگل می رفتیم و ناگهان مه می شد و باران می آمد، بابا روی سرهایمان نایلون می کشید و همه از جاده پشت باغ، می دویدیم به سمت خانه. گاهی حتی جلوی پاهایمان را هم به سختی می دیدیم اما باز هم می دویدیم. آن وقت ها به زمین زیر پایمان اعتماد داشتیم. بابا حواسش به بخاری هم بود. وسط راه هر چه چوب و کنده پیدا می کرد برمی داشت و می دوید. بعد بابا تندتند بخاری هیزمی را راه می انداخت تا بوی هیزم و دود همه فضای خانه را پر کند. همه زیر باران جیغ می زدیم، می خندیدیم و می دویدیم. یک بار من از همه عقب تر بودم. آنها داشتند می دویدند. بعد یک دفعه ایستادم. یک دفعه ایستادم و به لباس های خیس تنم، به مه، به دست هایم و به زمین زیر پایم نگاه کردم. قطرات درشت باران روی کف دست کوچکم می چکید و به اطراف پخش می شد. من برای چه می دویدم؟ هر چه فکر کردم نفهمیدم. نایلون روی سرم بود و صدای دانه های باران روی آن، چند برابر شده بود. مه گاهی رقیق می شد و من، مامان، بابا و شیده را می دیدم که در جاده سرپایینی می دویدند. من ایستادم. باز هم ایستادم. باز هم ایستادم. آنها همانطور که زیر باران می دویدند و دور می شدند، جیغ می زدند و می خندیدند. گذاشتم که دور شوند. آنقدر دور که دیگر آنها را نبینم. پیش رویم، باران در جای پاهایشان پر می شد و در حالی که قطرات درشت باران روی نایلون روی سرم می چکید و صدایش، ترق ترق توی گوش هایم می پیچید، من داشتم به این فکر می کردم که من اصلا چرا داشتم می دویدم؟
ویرایش نهایی، بهمن ۱۳۸۵
شکوفه جان،
داستان جالبی نوشته ای. جا داشت که ادامه اش دهی. تا هر کجا بود، می خواندمت.
اینکه با آن طناب خودکشی نکردی خیلی خوب بود.