از خوانندگان

 سال هایی که بسیار جوان بودم راجع به دموکراسی فقط در کتاب ها و مجلات خوانده بودم. چیزی تئوریزه شده که حتی تصور نمی کردم در جامعه ای تحقق یافته باشد. چیزهایی راجع به دموکراسی در غرب می شنیدم که باورش غریب می نمود ولی سال ها بعد وقتی وارد کانادا شدم دیگر می توانستم به تحقق یافتن دموکراسی باور کنم و قطعاً با درک تمام نقاط قوت و کاستی های آن، چرا که دموکراسی در مسیر تحولات اجتماعی باید به طور مداوم بازنگری و تعریف شود تا جای بایسته خود را در جامعه همواره حفظ کند.

زمانی که در این جامعه به عنوان یک مهاجر هویت قانونی یافتم از آزادی های اساسی برخوردار شده و هویت انسانی را که در کشورم نداشتم یافته بودم. در این سرزمین همواره در شگفت بوده ام که چه فرهنگ غنی و توانایی ممکن است حامی این نوع تفکر باشد که تمامی انسانها و افکار را محترم می شمارد، تفاوت ها و تقابل فرهنگی را با آغوش باز می پذیرد، به دیده احترام می نگرد و از آن می آموزد. در جامعه ای که شهردارش به دلیل پرونده ی Conflict of Interest و تنها به خاطر سه هزار و اندی دلار به دادگاه کشانده می شود، یک مسلمان مهاجر می تواند از دولت فدرال ادعای غرامت ده میلیون دلاری کند، دموکراسی در این جامعه چقدر قابل توجیه و تقدیر است.

اما نگاهی به سیاست های قومی در کشورمان عمق فاجعه ای را بیان می کند که در عرض چندین دهه فرصت های بسیاری را از ما ربودند. با ایده برتری قومی چه بر سر مردم مان آورده بودیم، همان ها که نه بیگانه بودند و نه خارجی، قرن ها در کنار هم زیسته بودیم، بر سر یک سفره نشسته بودیم، چه تلخ ها و شیرین ها را با هم چشیده، چه اشک هایی را فشانده بودیم و چه لبخندهایی را با هم بر لب آورده بودیم و باز از پذیرفتن آنها در کنار خود سر باز زده و آنها را از حقوق شان، زبان مادری شان و ادبیات شان محروم کرده بودیم. چگونه آنها را کوچک کرده و آماج تمام جوک های مان قرار داده بودیم. شاید بتوان گفت در میان اقلیت های قومی در ایران فقط آذری ها بودند که قطعاً نه از گشاده دستی ما ـ که به کفایت خودشان راه را یافته بودند ـ حالا اما هدف جوک های ما اقلیت قومی دیگری است و برای لحظه ای خندیدن و گذران اوقات از هیچ اهانتی به این ملت فروگزار نمی کنیم. همان ها که به دلیل قوانین اجتماعی که مورد تایید آشکار یا پنهان ما بوده است، سال های متمادی رنج محرومیت را تجربه کرده اند و حال باید اهانت به آنها زنگ تفریح ما شود.

حقیقتاً چه علل یا عواملی موجب پیدایش ایده ی برتری قومی در بین ما ایرانیان شده است. آیا رنج تاریخی به جا مانده از سلطه عرب ها بر ایران و نابودی نمادهای فرهنگی ما، ویرانی کتابخانه ها و جشن کتاب سوزان آنها یا حکومت ترکان بر ایران و آن همه ندانم کاری و شقاوت ها و یا غیره و غیره است. چنانچه به انصاف به قضاوت بنشینیم خواهیم دید که حکومت های فارس هم اگر نه سهم بیشتر که سهم مساوی در ویران کردن کشورمان با دیگران داشته اند و پادشاهان ما هم از خودسری ها، بی درایتی ها، غارت، چپاول، لشکرکشی های سبعانه و بخشودن های احمقانه چیزی فروگذار نکردند. البته نکته شایسته تأمل آن است که عوامل انحطاط تمدن و تاریخ ما تنها عوامل خارجی نبوده اند که بی شک نابودی هر پدیده ابتدا از درون آن پدیده آغاز شده و ضعف ها و ناتوانی هایی ها راه را برای کارآیی عوامل خارجی باز می کند وگرنه یک عامل خارجی هر چند قوی، فراگیر و سلطه گر نمی تواند موجبات زوال یک تمدن را به تنهایی فراهم آورد. همچنان که استعمار را در قالب تسلط های نظامی و سیاسی در مرحله معینی از تاریخ قابل تعریف می دانم و ابداع واژه استعمار، استحمار و هجوم فرهنگی را در کشورمان مفری جهت توجیه و تطهیر ناشایستگی ها و ناتوانایی های خودمان می بینم و به آن به عنوان عامل عقب نگه داشت تاریخی مان معتقد نیستم. نمونه بارز غلبه یک عامل خارجی و تفوق نظامی و سیاسی بدون کمترین توفیق در تاثیرگذاری فرهنگی، حکومت مغول ها، سفاک ترین قومی است که بر ایران استیلا یافت. مغول ها در تسلط چندین ساله شان بر کشور ما در مسیر زمان خود به خود در فرهنگ و تمدن ایرانی جذب و محو شده و در درازمدت هیچ اثری از آنها بجز ویرانی ها و خون ریزی های گسترده مقطعی به جای نماند. که دلایل آن را بایستی در مدنیت ایرانیان در آن زمان و از درون تهی بودن این قوم بدوی جستجو کرد.

صرف نظر از باورداشت ها یا نادانسته ها، آن چه حضور گذشته را ضروری می سازد فراگرفتن از آن است و یادآوری و مرور گذشته نباید موجبات گم شدن در کلاف سردرگم کینه ورزی و کینه توزی های تاریخی را فراهم آورد که دچار شدن به آنها نه تنها ما را به راه حل نمی رساند که مصیبت را صد چندان می کند. و چنانچه تمامی مسئله برتری طلبی قومی برمی گردد به زمانی که سران جامعه ما برای حذر از ملوک الطوایفی اداره شدن ایران دست به راه حلی از این گونه زده بودند که اقلیت های قومی را همیشه دست بسته و زبان بسته نگهدارند، از آن زمان تا به حال بشریت یک پروسه صدساله را طی کرده که دنیایی از تغییرات و تحولات را در زمینه تکنولوژی، ارتباطات و رشد اندیشه به همراه داشته است و به کار بردن راه حل های سیاسی صدسال پیش در این زمان کاملاً ناکارآمد، غیر قابل اتکاء و نابخردانه می باشد.

در عجبم که چه رنجی را روا داشتیم بر اقلیت های قومی و بر خودمان، به راستی چه اتفاق ناخجسته ای می افتاد اگر کرد و آذری و بلوچ و ترکمن و عرب و لر می توانستند رادیو، تلویزیون و رسانه های خود را در کنار کانال ها، شبکه ها و روزنامه های فارسی زبان داشته باشند و از زبان، ادبیات و موسیقی خود بهره مند شده و تاب و توان خود را در این عرصه بیازمایند. مگر نه آن که در جهان معاصر محک زننده یک اندیشه، زبان و ادبیات صلابت و پویایی و قدرت تطابق آن در مسیر تحولات است؟ چرا عادتاً به جای همه و برای همه تصمیم می گیریم و خود را سرآمد همگان می پنداریم. مگر اندیشه ی مشروطیت از همین اقلیت های قومی نشأت نگرفته بود و مگر بسیاری از اندیشمندان، هنرمندان و آزادی خواهان کشور ما برخاسته از همین اقلیت های قومی نبودند؟ با تنگ نظری و خودبرتر انگاری راه رشد را بر استعدادهای بزرگی بسته و نیمی از مردم ایران را از صحنه حذف کردیم و خود را از فضایی آزاد برای تبادل نظرات و ایده ها محروم کردیم.

آیا اگر اقلیت های قومی از امکانات و بستر مساوی برای رشد برخوردار می شدند تجزیه را در خیال می پروراندند؟ آخر چگونه می شود از امکانات برابر و احترام در جامعه ای برخوردار بود و بر طبل تجزیه کوبید؟! به فرض محال اگر هم در فکر تجزیه بودند راستی به چه بهائی باید تمامیت ارضی ایران حفظ شود؟ به بهای زیر پا گذاشتن اصول انسانی و بنا کردن جامعه ای که دموکراسی در ذهن مردم آن یک رویاست؟ یا این که مسئله ریشه در آن دارد که ما عادت نداریم نگاه انسانی به دیگران داشته باشیم. گرچه حافظه ی تاریخی مردم کوتاه مدت است ولی خوشبختانه هنوز زمان زیادی از آن واقعه نگذشته است. ببینید که رسم برخورد ما با دیگران چگونه است. افغان ها که دیگر تجزیه طلب نبودند، از فاجعه جنگ گریخته بودند و به ناچار به ما پناه آورده بودند. دولت جمهوری اسلامی با آنها چه کرد و ما ملت ایران با آنها چه کردیم. از دریافت هرگونه کمک دولتی به عنوان پناهنده محروم بودند، اجازه کار نداشتند و در بدترین وضعیت روزگار سپری می کردند و ما ملت ایران آنها را به سخت ترین کارها در ظالمانه ترین شرایط گماشتیم تا مصیبت و جراحت جنگ را بر روح آنها عمیق تر کنیم. عملاً وجود آنها و مسائل آنها را نادیده می انگاشتیم، کوچکترین اعتراض و انتقادی به سیاست های دولت وجود نداشت. ازدواج های غیررسمی به دلیل آن که اجازه ثبت نداشتند و سیل فرزندان بی شناسنامه افغان ـ ایرانی، انسان هایی بدون هویت و رها در جامعه که حتی حق حضور در مدرسه را هم نداشتند، و ما همه را می دیدیم و دم بر نمی زدیم. ما نه تنها انسانیت این بچه ها را، که نیمه ی ایرانی آنها را هم انکار می کردیم، یعنی به ملت خودمان هم رحم نمی کردیم. رسانه های ما چه هیولایی از این مردم سربزیر ساخته بودند مردمی جنایت پیشه، دزد، بی شرافت و قاچاقچی، همان ها که حال در این سرزمین آرام تر و قابل اعتمادتر از خود ما ایرانیان هستند.

اینک ما در کانادا به عنوان مهاجران و خارجیان که کوچکترین سهمی در ساختار این سرزمین نداشته ایم بر سر سفره باز و آماده آن نشسته ایم و به حقوق خود فکر می کنیم و می خواهیم از احترام برخوردار باشیم، زبان، موسیقی، ادبیات و هویت فرهنگی خود را داشته باشیم و آزادیم تا هر چه در توان داریم برای معرفی تمدن و فرهنگ مان بکوشیم و امر بر ما مشتبه شده، طلبکارانه پا را در این زمینه چنان جلو می گذاریم که انگار نه این ما بودیم که در کشور خودمان هویت انسانی یکدیگر را نادیده می گرفتیم و حقوق همدیگر را پایمال می کردیم. منظورم فقط فارس ها نیستند که اندیشه برتری قومی در جامعه ما چنان ریشه دوانیده و عمیق شده که حتی اقلیت های قومی هم رفتاری مشابه نسبت به یکدیگر دارند. در این سرزمین هم هنوز عده ای نه چندان معدود از ما هم چنان به دنبال اثبات برتری نژادی شان می باشند. طرز تفکر پوسیده، نخ نما شده و منسوخی که تنها خریداران آن خود این عده هستند. خود برتر انگاری و سرکوب، شمشیر دو سری است که نه تنها سرکوب شونده بلکه سرکوب کننده نیز از آن رهایی ندارد. همچنان که نه ما و نه اقلیت های قومی هیچ کدام از این سیاست طرفی برنبسته ایم و تاریخ ما سراسر شاهد زنده آن می باشد. ذات سرکوب همه بازدارندگی است در تقابل با دموکراسی که ذات اش همه رشد و پویایی و بالندگی است.