مورد اول
در کتاب عهد عتیق در سفر پیدایش نوشته شده است که پس از توفان معروف “نوح”، نسل بشر از طریق سه پسر او یعنی سام، حام و یافث ادامه یافت و فرزندان آنان بودند که در جهان پخش شدند و ملل گوناگون را به وجود آوردند.
اما آنچه که در ادامه جلب توجه می کند بخش یازدهم از این مبحث است که چنین گفته شده است:
“در آن روزگار همه ی مردم جهان به یک زبان باهم سخن می گفتند و به تدریج که بر تعداد آنان افزوده می شد، تصمیم گرفتند به سوی شرق کوچ کنند و این کار را هم کردند و سرانجام به دشتی وسیع رسیدند و در آنجا که بابل نامیده می شد سکنا گزیدند. چندی از این مهاجرت نگذشته بود که باهم مشورت کرده و گفتند با کمک هم برجی بسازند، بلند که سرش به آسمان برسد و از این طریق شهرتی به دست آورند و نامی شوند. ضمنا ساختن این برج سبب می شود که با یکدیگر بمانیم و از هم جدا نشویم. بنابراین هرچه زودتر دست به کار شدند و شروع کردند به پختن خشت ها و از آنها به جای سنگ و از قیر به جای گچ استفاده کردند.
در کتاب آمده است که اهالی بابل شروع کردند به ساختن شهر و برج و خداوند توجهی بدان نداشت. کار در حال پیشرفت بود که خداوند متوجه کار شد و به آنها هشدار داد که:
“زبان همه ی مردم یکی است و متحد شده این کار را شروع کردند. حالا اگر اکنون از کار آنها جلوگیری نکنیم، درآینده هرکاری بخواهند انجام خواهند داد. پس زبان آنها را تغییر خواهیم داد تا سخن یکدیگر را نفهمند.” توجه می فرمایید. خداوند متعال از اینکه مخلوقاتش با یک زبان مشترک باهم صحبت می کنند ناراحت می شود و تصمیم می گیرد از طریق زبان بین آنها اختلاف بیاندازد و آن نقطه ی مشترک را از بین ببرد.
این اختلاف زبان موجب شد که آنها از بنای شهر دست بردارند و به این ترتیب خداوند ایشان را روی زمین پراکنده ساخت.
نمی دانم معیار خداوند در تعیین نقاط مختلف جهان برای پراکنده ساختن این آدمها چه بوده است و روی چه حکمتی گروهی از آنان را در قاره ی آفریقا پیاده کرده است و عده ای دیگر را در سیبری و قطب شمال.
چگونه است که مردمان باید در اتیوپی ـ همان حبشه ی خودمان ـ برگ درختی هم نداشته باشند تا شکم کودک گرسنه ای را ـ ظاهرا هم که شده ـ پر کنند و در کشوری همانند ایالات متحده آمریکا ته مانده ی غذای مشتریان رستوران ها در یک شبانه روز به میلیون ها کیلو سر بزند و چرا حضرت باریتعالی “یکی را داده است صد ناز و نعمت” و یکی دیگر را که خرکی می راند و تکه نانی را “آغشته در خون” به شکم بی هنر پیچ پیچ روانه می کند.
حالا اگر این اختلاف فاحش در استانداردهای اقتصادی را که به دلایل مکانی و اقلیمی پیش آمده اند کناری بگذاریم، اما حقوق بشر را که دیگر نمی توان بنابر تقسیمات جهانی ـ و سیاسی ـ از یکدیگر متمایز و جدا محسوب کرد. درد ناشی از شلاق در هر کجای جهان دردی است مشابه. نمی شود گفت شکنجه ای که به آن جوان دانشجوی ایرانی در زندان توحید ـ عجب اسمی ـ داده اند با شکنجه ای که فرضا ـ البته فرضی تقریبا محال ـ در سوئیس به کسی بدهند، تفاوت دارد.
توماس فرانک استاد دانشکده نیویورک و مدیر مرکز مطالعات بین المللی در دانشگاه مذکور در مقاله ای با عنوان آیا حقوق بشر جهانی است؟ می نویسد:
“در افغانستان در اکثر نقاط که طالبان همچنان با قدرت حکومت می کند، سنگسار کردن زنی به جرم زنا را بدون هیچ دغدغه خاطری در جلوی چشمان مردم فلک زده ی این کشور انجام می دهند و سازمان های دفاع از حقوق بشر فقط اعلامیه می دهند و اعتراض نامه چاپ می کنند…. دختر جوان مدافع حقوق زنان را که طفلی شیرخواره هم دارد، مورد حمله قرار می دهند او را روانه ی بیمارستان می کنند…”
در مقاله ی توماس فرانک به موارد متعددی از اینگونه اعمال در نقاط مختلف جهان برمی خوریم که حتی در آمریکا اتفاق افتاده است.
او می نویسد: اما مشکل این است که اکثر این حکومت ها ادعا می کنند که مجازات هایی از نوع شلاق زدن و سنگسار و قطع اعضای بدن و انواع و اقسام شکنجه ها در زندان ها، همه در ارتباط با فرهنگ و سنت و دین اعمال می شوند و به همین دلیل هیچ دولت و سازمانی خارج از کشور آنان، حق دخالت در امور داخلی آنها را ندارد. در این مقاله نویسنده در ارتباط با سنگسار فقط از سودان و نیجریه و پاکستان و افغانستان یاد می کند ولی ذکری از جمهوری اسلامی ایران به میان نمی آورد.
در این جهان کثیف، هستند روزنامه نگارانی که نان را به نرخ روز می خورند. مگر می شود گزارشی از سنگسار و شلاق زدن در جهان انتشار داد اما نامی از جمهوری اسلامی نبرد؟ چرا می شود. نمونه اش مصاحبه های انجام شده احمدی نژاد در آمریکا. در زیر پا گذاشتن حقایق و ارائه ی شکلی قابل قبول از رئیس دولتی که همزمان با مصاحبه اش هفت نفر ایرانی را به دار می زنند، سی ان ان حد و مرز رذالت را به بهترین وجهی گسترش داد، توماس فرانک که استادی است نه چندان مشهور.
مورد دوم
محمدجواد لاریجانی یکی از پنج پسر میرزاهاشم آملی است که همچون چهار برادر دیگرش از همان اوان جوانی در دستگاه های حکومتی صاحب منصبی بوده است و از نفوذ زیادی برخوردار. حتما می دانید که میرزاهاشم آملی از سال های اولیه ی دهه ی ۱۳۲۰ خورشیدی به کشور عراق مهاجرت کرد و در نجف اشرف اقامت گزید. جواد در سال ۱۳۳۰ خورشیدی در نجف به دنیا آمد و تحصیلات اولیه را در عراق انجام داد و دکترای حقوقش را از آمریکا در رشته ی ریاضیات دریافت کرد البته در ارتباط با مدرک دکتری او صحبت هایی هم بوده است از جمله خانم آلین جکسون در مقاله ای که در نشریه انجمن ریاضی آمریکا به چاپ رسید، ادعا کرده است که محمدجواد خان هیچگاه نتوانسته است مدرک دکتری خود را دریافت کند.
در حال حاضر سمت او در دستگاه دولت دبیری ستاد حقوق بشر است که در شرایط امروز جهان جمع اضداد است، چرا که در جهان آزاد نهادهایی که در جهت حفظ حقوق بشر فعالیت می کنند، دستگاه هایی هستند مستقل و غیردولتی چرا که معمولا این دولت ها هستند که حقوق شهروندی و انسانی را زیر پا می گذارند، درحالی که این نهاد در جمهوری اسلامی دولتی است و در ارتباط با حفظ حقوق “دولت” و دفاع از نابخردی های دولتیان به انجام وظیفه مشغول است. این مقدمه چند روز پیش در خبری آمده بود که محمدجواد لاریجانی دیداری داشته است با تری نلسون رهبر بومیان کانادا.
جمهوری اسلامی در حال حاضر، هزاران شهروند ایرانی را در بدترین شرایط در زندان های خود نگهداری می کند. در تمام زندان ها ـ چه دولتی و چه زندان های غیردولتی ـ بدترین شرایط برقرار است.
رهبران مذهبی بدون هیچ خجالتی فتوا می دهند که بازجوها حق دارند به زندانی ها تجاوز کنند مشروط برآنکه قبل از تجاوز، وضو بگیرند و وظایف دینی خود را فراموش نکنند. در کشور ما آزادی بیان وجود ندارد. مطبوعات زیر سلطه ی سانسور، حرفی برای گفتن ندارند. لباس شخصی ها با کمک بسیجی ها و نیروهای انتظامی و پاسدارها، کوچکترین اعتراض شهروندان ایرانی را در همان لحظات اول خاموش می کنند. زنان هیچ حقی ندارند. کودکان و بچه های خیابان فراوانند و حقوقی ندارند!
اگر بخواهم باز بنویسم مثنوی می شود و هفتاد من سنگینی آن اما دلیل نوشتن، این است که حد وقاحت را در جواد و همپالکی هایش ببینید که با وجود اوضاع و شرایطی که در کشور ما جاری است، می خواهد از حقوق اقلیت بومی کانادا دفاع کند. باعث خجالت است که کشور ما به این روز افتاده است.