شماره ۱۲۰۵ ـ پنجشنبه ۲۷ نوامبر ۲۰۰۸
بخش دوم
جان کلام بخش پیشین آن بود که آقای اکبر گنجی در هر دو عرصه “فعال سیاسی” و “پژوهشگر دینی” دو تک می راند و از آنجا که جمع این دو میدان مبارزه برای ایشان قابل پذیرش نیست، لذا نه تنها در میدان پژوهش نیز ایشان به هدفی والا نمی نشیند، که این تلاش، به کارایی ایشان به عنوان یک فعال سیاسی نیز صدمه بسیار می زند.
و وعده داده شد که در بخش دوم به بررسی آن می پردازیم که آیا اصلا کارهای ایشان در عرصه روشنگری دینی با هدف اصلاح باورهای دینی دین داران فارغ از موقعیت سیاسی ایشان فایده ای دارد و به پالودن باورهای دینی جامعه می انجامد یا ایشان کم و بیش در این عرصه آب در هاون میکوبد و چراغ در باد می افروزد.
هدف ایشان از هیجده مقاله با عنوان “قرآن محمدی” آن است که نشان دهند که قرآن کلام حضرت محمد است نه سخن مستقیم خداوند که آن را به صورت وحی بر زبان حضرت محمد آن هم به زبان عربی جاری کرده باشد چه از طریق فرشته ای واقعی به نام جبرائیل، چه فرشته ای به تعبیر مجازی آن. امید ایشان با این روشنگری آن است که از سویی قرآن را قادر به پاسخگویی در برابر عقل نقاد بشر قرن بیست و یکم بنماید و از سوی دیگر با این روشنگری ارکان قدرت متولیان دینی و فقیهان حاکم در ایران را متزلزل کند که اگر معلوم شود که فقها از سر جهالت در طی قرون تفسیر نادرستی از دین به دست داده اند و حال نیز بر مبنای همین توجیهات نادرست از قرآن مردم را به دنبال خود کشیده و بر اریکه قدرت تکیه زده اند مشروعیت حکومت دینی بی اساس می شود و راه برای چیدن حکومت فقها هموار میگردد.
اگر در مبحث قرآن دیگرانی چون دکتر سروش ـ پیشتاز بوده اند، اما آنان بسیار محتاطانه و حساب شده حرکت کرده اند، لذا ایشان به مبحثی دیگر پرداخته اند و آن انکار امام زمان است و در اینجا شمشیر را از رو بسته اند. . . و با جسارت و بی باکی ای که خصلت ذاتی ایشان است به این میدان گام گذاشته اند. همان ویژگی خطر کردن هایش که شهرت ایشان را به عنوان یک مبارز سیاسی جهان گیر کرد. در اینجا نیز اگر انگیزه ی ایشان بیان دغدغه های ذهنی شان به عنوان یک مسلمان معتقد باشد، ولی به نتیجه ی سیاسی آن بیشتر از مقالات در مورد قرآن چشم دوخته اند، زیرا اگر معلوم شود که امام زمانی وجود نداشته و تمام داستان جعلی است و ساخته و پرداخته دکان دارانی که به امید نان و قدرت قرن ها مردم را فریب داده اند دیگر حرمتی برای مدعیان کنونی نیابت امام زمان باقی نمی ماند و مشروعیت فقها برای حکومت کردن یکسره از بین می رود. از این روی ایشان این روشنگری ها را در همان خط مبارزات سیاسی خود می دانند. مبارزه ای بی امان با نظریه ی ولایت فقیه و حکومت دینی که ایشان را تا لبه ی پرتگاه مرگ برد.
لازم به تشریح و تبیین نیست که شرط موفقیت در این راه آن است که بر این باور باشیم که مردم به هر دلیلی که به دین خود متدین شده اند ـ و در مورد ایران شیعه دوازده امامی شده اندـ همیشه حاضرند که در برابر استدلالات عقلی باورهای خود را بازبینی کنند و پرده خرافات حاکم بر ذهن خود را پاره کنند و باورهای دینی را که با خوردن محک عقل سلیم و استدلالات عقلی و منطقی، ناخالصی آن معین شده را رها کرده با تجدیدنظر بنیانی در آن دین معقول را بپذیرند. و شاهد این انتظار هم خود ایشان و دیگر روشنفکران دینی هستند و یا کسانی که راه آسان تر یعنی نفی و افکار دین را برگزیده اند. البته یافتن دین درست برای جایگزینی دین سنتی و غیرپویا و سنگواره شده در طی قرنها کاری است سخت و نیاز تلاش بسیار، به همین سبب، جمعی با نفی دین خیال خود را حداقل در تصور خویش آسوده کرده اند و بی دین می شوند و جمعی نیز که ظرفیت کمتر از این دارند به قطب افراطی دیگر رفته و از سرخشم دین ستیز می شوند که هر روز هم بر جمع این خشمگینان در اثر زورگویی حکومت دینی افزوده می شود.
از این روی ناگفته پیداست که طرف خطاب ایشان دین داران است و همه امید ایشان آن است که آنان به این روشنگری ها توجه کنند و نوشته های ایشان راهی به نهانخانه ی ذهنی آنان پیدا کند و گوش آنان را به سروش حقیقت آشنا کند.
برای آنکه معلوم شود که این امید ایشان چقدر پایه دارد و تا چه حد خیالی واهی نیست، نخست باید معلوم شود که رویکرد مردم به دین و پاسداری از باورهایشان چه ویژگی هایی دارد و نقش عقل در دین داری چیست؟
بنای دین داری مردم بر سه پایه اصلی استوار است:
۱ـ وراثت
۲ـ تربیت
۳ـ کاربرد
وراثت
با آنکه دین داران همیشه از گزینش دین خود سخن می گویند و بر آن باورند که آنان دین خود را بهتر و برتر از دین های دیگر یافته اند، اما همه افراد آگاه و حتی کسانی که پرتو اندکی از آگاهی بر عقلشان افتاده است می دانند که اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان دین خود را به ارث برده اند و ادیان پس از زمانی تبدیل به بخشی از هویت مردم آن جامعه می شوند. من ایرانی زاده می شوم و به همان شیوه هم تابع دین خانواده خود شده و شیعه اثنی عشری یا سنی حنفی، حنبلی و یا مسیحی و یهودی می شوم.
تربیت
باورهای دینی از طریق تربیت در خانواده و آموزش های جامعه چنان در وجود افراد ریشه می دواند که مردم این جوامع سئوالات بنیانی را که سرچشمه ادیان هستند، جزو غرایز انسان و هویت انسان می انگارند. از جمله در جوامعی که ادیان ابراهیمی (یهودی، مسیحی، زرتشتی) دین غالب آنها شده اند، یا نظام باورهایی در آن پا گرفته اند که به نوعی، دنیای متافیزیکی را پذیرفته اند (زرتشتی، چند خدایی یونانی، ادیان جوامع بین النهرین پیش از ادیان ابراهیمی) این سئوالات در همه ابعاد جامعه چنان ریشه می دواند که حتی فلاسفه ی منکر دین این جوامع هم از آن گریزی ندارند. از جمله مسئله وجود خالق چنان در این جوامع مطرح است که حتی فلاسفه یا منکران دین، و حتی دین ستیزان این جوامع نیز در این که سئوال در مورد خالق جزو وجود بشر است با این داران هم عقیده هستند و لذا در مقابل دین داران، بی دینان این جوامع کمر همت به اثبات نبود خداوند و خالق می بندند. خلاصه آنکه همگان به نوعی درگیر مسئله آفرینش و آفریدگار می شوند، چه آن را بپذیرند، چه آن را رد کنند و چه دم از لاادری بزنند و ناتوانی خود را از پاسخ به آن اعلام کنند و یا حتی با پذیرش قدیم بودن عالم پاسخ به مسئله ی آفرینش را به محال حوالت دهند.
حتی علم در این جوامع نیز درگیر همین سئوال ها می شود. و با آنکه می گوید که پاسخ به این مسئله در حیطه عملکرد دین نیست و پرسشگران سرسخت را به دکان فلسفه و دین حوالت می دهد باز خود به دنبال یافتن سر منشأ عالم و لذا بود یا نبود خالق می رود و دلمشغول آزمون تئوری هایی چون نظریه “انفجار بزرگ” Big Bang می شود.
اما بیش از یک سوم مردم جهان که ساکن آسیای دور هستند، به این مسئله حتی نمی اندیشند و این سئوالات برایشان مطرح نمی شود که به دنبال پاسخی برای آن برآیند چه در مکتب کنفوسیوسی و تائوئیستی و چه در نظام عقیدتی شینتوئیسم. حتی بودایی که در بطن تمدن زاده شد، تمدنی که در آن مسئله خالق مطرح نیست، زیرا زمان خطی نیست که شروع و پایانی بر آن متصور باشد، زمان دایره ای و لذا جهان قدیم است و دیگر مسئله خلقت و شروع آفرینش بی معنی می شود، و در نهایت صحبت از برهمن و روح جهان و حضور او در همه کائنات می شود، اما بودای منکر برهمن حتی مسئله طرح سئوال از خلقت و خالق را بی معنی و غیرمفید می داند و بی پرده می گوید که مرا با آن کار نیست و لذا اصلا به این مسئله نمی پردازم که به بود یا نبود آن پاسخی دهم.
بدین سان در حالی که منکران خدا و خالق در جهان غرب و یونان و بین النهرین و مصر و ایران از هزاران سال پیش در ستیز با خداباوران کتابها نوشته و بحثها کرده اند، مردم چین و ژاپن و آسیای دور اصلا به این سئوالات نپرداخته اند چه رسد به آنکه که طرح این سئوالات را غریزی و جزو بدیهیات عقلی بشر بدانند.
از همین دست سئوال راجع به خیر و شر و چگونگی پیدایش و یا عملکرد آن، که اگر برای بخشی از مردم از جهان طرح مسئله غریزی و بدیهی به نظر می رسد و همه متفکران این جوامع از دین داران تا بی دینان، از پیامبران تا فلاسفه به آن پرداخته اند، در جوامع آسیای دور حتی شیوه طرح به این سئوالات کاملا متفاوت است چه رسد به پاسخ به آنها.
لذا وقتی در آموزش های تمدن اسلامی که سعدی در گلستان آن را بازگو می کند می آید که “هر شخصی بر فطرت (که چون لوح نانوشته است) زاده می شود، سپس در اثر تربیت مسلمان، مسیحی یا یهودی می شود”، مسئله “فطرت” هم در تعریفش و هم در هویتش در این دو بخش از جهان تفاوت بنیانی دارد. به دیگر سخن تربیت در خانواده و جامعه چنان به ذهن ما شکل می دهد که حتی اندیشه ی خالص ما هم در درون همان چارچوب عمل می کند و نفی و اثبات دین هم در قلمرو همان تربیت صورت می گیرد. و این تازه در قلمرو اندیشیدن است والا وقتی قدم در قلمرو دین می گذاریم هر فرهنگی باورهای خود را برترین می داند.
سخت جانی باورها
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
اثر این تربیت و درونی کردن ارزش ها چنان است که هیچگاه از آن نجاتی نیست، بلکه در اوج خود نوعی سازش و اصلاح در آن ممکن می شود. نگاهی کنید به پس از انقلاب و سردرگمی وحشتناک جمع بسیاری از اسلام تا بدانجا که به قول مرحوم بازرگان ” یخرجون من دین الله افواجا” و این بازی کلامی با قرآن تازه مربوط به نزدیک دو دهه پیش است چه رسد به حال که نمایندگان ولی فقیه فاحشه خانه دایر می کنند یا انحراف جنسی دارند و وزیر تسبیح به دستش دارای مدرک قلابی می باشد و این گریز از اسلام در خارج از کشور که فضا باز است و ترسی نیست بیشتر هم شده است. اما شگفتا که در همین خارج از کشور و در میان مردم گریخته از حکومت دینی، مساجد و جلسات مذهبی پر رونق تر از پیش از انقلاب شده اند، منتها مساجد و جلساتی که وابسته به دولت نیستند، بلکه گاه منتقد آن هستند. و جماعت بسیاری هم، چنان از اسلام گریزان شده اند که آن را یکسره ترک گفته اند، اما چنان آن باورهای کودکی در جانشان ریشه دارد که پای رفتن تا دورها را ندارند و به یکی از مذاهب نزدیک و همسایه پناه برده اند و دسته دسته یا مسیحی شده اند و یا بهایی و یا حتی زرتشتی و به جای گردنبند “الله”، گردنبند “اهورامزدا” و صلیب می اندازند. دیانت بهایی هم با دین موروثی اینان بیگانه نیست و مخلوطی است از همان باورهای شیعه مرتضی علی که نمک و مزه ی ایرانیت و نصایح عرفانی آن تا حدودی بیشتر شده است.
جالب تر آنکه حتی منکران دین و ملحدان جوامع دینی هم برعکس تصور خود از دست آن باورها نجاتی ندارند تا جایی که اگر مارکسیست می شوند، مارکسیست شیعه می شوند یا مارکسیست سنی، یا مارکسیست مسیحی که اگر خود مارکس از آن نجات نداشته است چگونه از پیروانش می توان انتظار رهایی کامل از دین را داشت. وی که یک یهودی زاده بزرگ شده در جامعه مسیحی بود و دین را افیون می دانست و حاصل جهالت انسانی، خود همان الگوی مقدس و شیطان را دنبال کرد و چون عموم تحول گرایان و درست تر تکامل گرایان از همان زمان خطی سنت آگوستین پیروی کرد و کمون اولیه او و کمون نهایی اش نسخه برداری از بهشت اولیه و بهشت پایانی ادیان ابراهیمی شد.
آقای گنجی شما و همه کسانی که به نفی شما پرداخته و حتی حکم تکفیر شما را داده اند، شیعه اثنی عشری هستید و هیچ یک دین و مذهب خود را با مطالعه و گزینش به دست نیاورده اید که حتی اگر مطالعه هم می کردید و در ادیان مختلف سر می کشیدید، چندان فرقی نمی کرد. اگر دینی بمانید همین دین موروثی و تربیتی خود را برمی گزینید؛ همان کاری که تقریبا همه ی پژوهشگران دین ها در طی تاریخ کرده اند و کمتر دین خود را عوض کرده اند، و اگر بی دین بشوید بی دین اسلامی شیعه مرتضی علی می شوید. بی جهت نیست که این روزها در میان ایرانیان متجدد و تحصیل کرده داخل و خارج از کشور، عرفان بسیار رایج شده است و بسیاری از آنانی که منکر دین شده اند باز عاشق مولوی سخت متدین شده اند، اما به دین او به چشم اغماض یا انکار می نگرند و پاره ای هم اصلا مدعی شده اند که عرفان کاملا ایرانی بوده و هست و ربطی به اسلام ندارد و حلاج و بایزید و شمس و غیره هم همه غیرمسلمان بوده اند، چه رسد به رندی چون حافظ که آسان می توان بی دینش خواند. و جالب تر آنکه در عکس العمل به حکومت دینی مورد نفرت این جماعت، خیام بر سر زبانها نیفتاده است، بلکه مولوی و حافظ و سعدی جلوه کرده اند در حالی که در اول قرن بیستم این خیام بود که در میان این طایفه هم چون روشنفکران اروپایی شهره شد.
کارکرد دین
اگر وراثت نوع دین مردم را تعیین می کند و تربیت در خانواده و جامعه آن را درونی می کند، کارکرد دین پایبندی مردم را به ایمانشان تضمین میکند و هر زمان که این کارکرد از دست برود باور به آن دین هم کم کم از دست می رود و هر چقدر این کارکرد بنیانی تر باشد ضربه بر باورهای دینی نیز بنیانی تر خواهد بود. به عبارتی اگر لرزش های سطحی در باورها در اثر از بین رفتن چند کارکرد معمولی دین پیش می آید، لرزش های عمیق تر نیاز به تحول فکری ژرف تری دارند که خود حاصل انباشتی از آموخته ها و تردید ها و افکار در طول زمان هستند.
برای مثال در چند دهه اخیر افراد فرودست یا خارج از کاست جامعه هندی به آسانی بودایی شده اند، زیرا در آن نظام عقیدتی کاست وجود ندارد. یا در رواندا پس از قتل عام، مردم بسیاری به اسلام روی آورده اند، چون پاره ای از کشیشان و راهبان و راهبه ها با عاملان قتل عام همدستی کرده بودند، ولی مسلمانان قربانیان را پناه داده بودند و برعکس آن در دارفور در سودان مردم به مسیحیت که در مقابل حکومت مسلمان سرکوبگر سودان از آنان حمایت می کند، روی کرده اند و یا غربی های روشنفکری که باورهای دینی خود را از دست داده اند و دیگر به خدای مشخص موثر در زندگی روزمره ای که ادیان ابراهیمی مدعی آن هستند، باوری ندارند، به بودایی گرایش پیدا می کنند و مرید امثال دالایی لاما می شوند تا خلسه ی روحانی ای که دیگر در مسیحیت به دست نمی آورند، در آنجا به دست آورند. سهراب سپهری هم در ایران از همین مقوله بود. در ایران امروز هم در میان روشنفکران این متاع حال خریداران فراوانی یافته است.
در ایران صدر اسلام نیز چنین بود. توده های مردم ایران در اسلام نجاتی برای خود از دست جامعه ی طبقاتی ساسانیانِ نگهبان دین زرتشتی می دیدند و بسیاری هم برای آنکه از مزایای ارث و همچنین کسب موقعیت های اجتماعی بهره گیرند، مسلمان شدند؛ همان داستانی که در آلبانی و بلغارستان و یوگسلاوی زیر سلطه عثمانی ها اتفاق افتاد و یا سرخ پوستان و آفریقایی ها و فیلیپینی هایی که به دین اروپایی حاکم درآمدند و لذا سعدی گوید “الناس علی دین ملوکهم” و در قرآن در سوره فتح هم خداوند به پیامبرش می گوید که پس از پیروزی دسته دسته مردم به دین تو می پیوندند.
و در همین آمریکا در قرن بیستم دو دین در میان سیاه پوستان رونق گرفت که هیچ یک حتی جهان بینی معمول ادیان شناخته شده را هم نداشتند و بنیانگذاران آن دو افرادی بی سواد و بی اطلاع از جهان بودند و یک مشت افسانه و خیال بسیار سطحی را سرهم کردند و نامش را دین گذاشتند. در یکی به نام Rastafarian هایلاسلاسی پادشاه اتیوپی خدا شد و جالب تر آنکه این دین در جامائیکا رشد کرد نه در اتیوپی، و در دیگری “ملت اسلام”Nation of Islam یک فروشنده دوره گرد آفریقایی به نام Fred خدا شد و تنها عامل پذیرش این دو دین در میان سیاهان آن بود که آفریقا را بهشت موعود کرده بودند و سخن از قدرت و حتی برتری نژاد سیاه می کردند و این نیاز سیاهانی بود که قرن ها برده شده بودند و پس از لغو بردگی به دنبال هویت انسانی خود بودند، لذا هیچ یک از مومنان این ادیان هم حوصله شنیدن حرف هیچ مورخ یا عالم دینی را نداشتند که موهوم بودن آن اطلاعات و اعتقادات را به آنها نشان دهد.
همانگونه که گفته شد با از بین رفتن کارکرد دین یا پاره ای از باورهای دینی، آن دین یا آن باورها هم کم کم یا از بین می روند یا جایگزین مناسب برای خود می یابند. نکته قابل توجه آن است که در از بین رفتن آن کاربردها مطالعات و تحقیقات و روشنگری ها تقریبا نقشی ندارند، حتی برعکس خوش خیالی محققان اصلاحات دینی در اروپا و حال هم در ایران از تعلیمات محققان شروع نشده است، بلکه نخست نیاز به تحول و جهت آن تحول در جامعه معلوم شده است، بعد آموزش اصلاحی آن پیدا شده است و در این راه چه بسیار هم شده که مردم به سراغ مطالبی رفته اند که سالها قبل نوشته شده بودند ولی چون شرایط اجتماعی لازم برای پذیرش آن مهیا نبوده کسی هم به آن توجه نکرده بوده است. همان گونه که در دو مقاله ی “ارتجاع مدرن” و “مدرن ارتجاعی” نشان داده ام تمام روشنگری های محققان غربی در مورد تورات در آمریکا بی حاصل مانده است، چون افراد نیازمند دین و خدای حامی هستند و برای رفع این نیاز همه روشنگری ها را به دور ریخته اند و از خانم سارا پی لین استقبال کرده اند.
در این جا است که آقای گنجی باید به خود پاسخ دهد که آیا واقعا امام زمان کاربرد خود را آن چنان از دست داده است که شیعیان حاضر به انکار آن شوند، آن هم مفهومی که به دلیل کاربردش در دین زرتشت پذیرفته شده و در دین مسیحیت چنان قوتی گرفته که دهها فرقه آن را پایه اصلی آموزش های خود کرده اند. و هر فرقه ای هم که در کنار ادیان ابراهیمی در طول سده ها به وجود آمده همه مشروعیت خود را در همین اصل مهدویت جستجو کرده اند. از فاطمیه و زیدیه و احمدیه و بهایی و قرامطه و… و در اسلام حتی از شیعه هم که بگذریم که مهدویت رکن اصلی آن شده است، اهل تسنن نیز در این باور بهره ها جسته اند و تمام جنبش بزرگ استقلال طلبانه سودان و لیبی هم مبتنی بر همین مهدویت بود.
آیا آقای گنجی برای نشان دادن عدم مشروعیت حکومت فقها به عنوان نایبان امام زمان و مبارزه با خرافات روزافزون در مورد امام زمان از جمله داستان مسجد جمکران و هاله نور به دور سر آقای احمدی نژاد با مسئله انکار امام زمان و دلایل عقلی و تاریخی شان، سرنا را از سر گشادش نزده اند؟ لذا ایراد بر سر زدن سرنا نیست، بلکه ایراد بر نحوه ی زدن سرنا است. آقای گنجی چگونه فکر می کند جامعه ای که باور به مهدی موعود را از هزار سال قبل از اسلام با نام های گوناگون در خود درونی کرده است، حال با مقالات ایشان و حتی صدها نفر امثال ایشان، این باور را چون عقلانی نیست، با وجود آن که کاربرد داشته و دارد، موهوم دانسته و نفی کند.
کوتاه کلام آنکه نه گزینش دین نه باور به آن و نه پایداری در آن، هیچ یک بر عقل استوار نیست که استدلالات عقلانی از جمله این مباحث آقای اکبر گنجی بر آنها تاثیر گذارند و باورهای مردم را در سطح جامعه دگرگون کنند. خطایی که متاسفانه دامنگیر بسیاری از روشنفکران دینی ما پس از انقلاب شده است از جمله فکر می کنند که این نظریه “قبض و بسط” یا”فقه پویا” بود که جامعه را متحول کرد در حالی که واقعیت این است که فقه سنتی قادر به اداره جامعه نبود و مردم خسته و خشمگین از تحمیل احکام متحجر قرون وسطایی بر آنان به دنبال راه نجاتی از دست این هیولای تیغ بر دست می گشتند. و بهترین و کم خطرترین و پذیرفته ترین راه برونشد هم راهی بود که توجیه دینی داشته باشد و لذا “فقه پویا” بهترین پاسخ بود و نظریه “قبض و بسط”که تشخیص دین را از انحصار فقها درمیآورد بهترین نظریه ای بود که می تواند به این خواسته پاسخ گوید.
اما بسیاری از روشنفکران دینی به خطا بر آن شدند که استدلالات عقلی آنها نه تنها پاسخگوی به این نیاز بلکه منشا سرچشمه این تحول بوده و لذا یک باره عقل و استدلالات عقلی اعتباری فوق العاده یافت، بویژه که گفته می شد که همین عقل نقاد و آموزش فلاسفه عقل گرا است که جهان غرب را به چنین موفقیتی رسانده است و علت اصلی عقب ماندگی جامعه هم روی گردانی از فلسفه و عقل گرایی بوده است. به عبارتی اینان اسب را پشت ارابه بستند و معلول را علت انگاشتند و عقل گرایی را اصل حاکم در تحولات اجتماعی و دینی و سیاسی دانستند.*
بخش سوم و پایانی به شناسایی نوع مخاطبان و خوانندگان این مطالب آقای گنجی پرداخته می شود و اثرات مثبت و منفی آن در جامعه تشریح می شود.
* در گفت وگویی با آقای دکتر احمد صدری در این زمینه بهره ها گرفته ام.