شماره ۱۲۰۳ ـ پنجشنبه ۱۳ نوامبر ۲۰۰۸

دوشنبه ۱۱ جولای ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

نیمه شب با هراس از خواب بیدار شدم. حس کردم گربه سیاهی دم در اتاقم ایستاده و به من زل زده است… گربه ی مایکل . . . سایه های آزاردهنده و زنده در اتاقم حرکت می کردند. هوا قدری سرد بود. پتو را به خود پیچیدم. فکر کردم نکند مایکل خودکشی کرده باشد؟!

دیروز بعد از اینکه متوجه شدم که ویزای اقامتم در آمریکا سه روز دیگر تمام می شود، وحشت زده به اعظم تلفن کردم تا با وکیل مان تماس بگیرد و بعد عصبی و نومید در رختخواب دراز کشیدم تا خواب مرا به دنیای فراموشی ببرد و کلافگی مرا برای مدت کوتاهی آرام کند. می دانستم کاوه از بیقراری ام بیقرارتر می شود، ولی هیچکاری نمی توانستم بکنم. بی پناهی و خلاء آزاردهنده “ژوزت” یکی از شخصیت های فیلم “چای در حرم” را به خوبی حس می کردم و می دانستم چه عواملی او را با وجود داشتن پسر کوچکش به خودکشی واداشته است. در این حالت بحرانی بودم که تلفن زنگ زد. مایکل بود.

پرسید: وقت داری با من صحبت کنی؟

گفتم: خیلی کم!

گفت: فکر می کنم دیگر با هم قرار نگذاریم بیرون برای نوشیدن قهوه!

گفتم: بسیار خوب!

از حماقتش خنده ام گرفته بود. خنده تلخی بود از اینکه می دیدم چقدر دنیایش کوچک و محدود است.

سکوت کرد.

پرسیدم: دوست داری بگویی دلیلش چیست؟

گفت: به دلیل اینکه کسی دیگر توی زندگی توست و من به تو عواطفی داشته ام.

گفتم: می فهمم!

گفت: به این خاطر نمی خواهم!

گفتم: عیبی ندارد! دوستانم همه برای من اهمیت دارند. اگر اینطور دوست داری خیلی هم خوبست.

گفت: در مورد زبان انگلیسی می توانیم در محل کارمان با هم کار کنیم.

گفتم: خوبست . . . تو دوست داری با من زبان کار کنی؟

گفت: بله . . .

گفتم: متشکرم.

فکر کردم یکی دو بار با او قهوه نوشیدن و بحث های روشنفکرانه مان در محل کار و ارزش گذاری هایم در بالا بردن شخصیتش، چقدر برای او مهم بوده است. دنیایش تا قبل از آشنایی با من اتاق کوچکش بوده است و کتاب هایش و گربه هایش . . . با وحشت به خود گفتم: نکند خودکشی کند!

مسئله این است که من برای اولین بار با خودم جنگیدم که تحت تاثیر عواطف و احساسات، دلم دیگر برای کسی نسوزد. شاید این بهترین شیوه بوده است. برخورد با واقعیت و دروغ نشنیدن زیباست. باید او این زیبایی را بفهمد. نمی دانم . . . نمی دانم چطور باید با این موضوع روبرو بشوم؟ در عین حال که عذاب روحی اش را می توانستم بفهمم و به او حق می دهم که در اثر احساسات تند و حس شکست خوردگی اش چنین عکس العملی با من داشته باشد، اما منطقا به او حق نمی دادم. چون من فقط متعلق به خودم هستم و اگر او از دوستی من عشق طلب می کند، معنایش درک تفاوت بین دو احساس نیست، بلکه فقط به خواستهای عاطفی خودش فکر می کند و این یعنی خودپرستی…

به خود گفتم: حتما مکالمات تلفنی مان را ضبط کرده، بعدش خودش صدای خودش را هم ضبط کرده و علت خودکشی خودش را علاقه به من دانسته و بی توجهی من به احساساتش. . .

خیالپردازی های نفس گیر احاطه ام کردند. تمام وقایع اتفاق نیفتاده به سرعت از ذهنم گذشتند و فکر کردم وقتی که صبح به سرکار می روم، پلیس مرا دستگیر خواهد کرد و همه چیز حکم مجازات مرا مستدل می کند.

۱ـ من ایرانی هستم.

۲ـ ویزایم فقط تا دو روز دیگر اعتبار دارد.

۳ـ هیچکس را در این شهر ندارم بجز پسرم!

۴ـ یک “آمریکایی” که روزنامه نگار و نویسنده است، اعلام کرده که من باعث مرگش شده ام . . . (به قول مایکل من تاکنون تنها کسی بوده ام که او را نویسنده نامیده ام و به نوشته هایش ارزش گذاشته ام) . . . و همه دوستانش یکباره بعد از مرگش دچار رقت قلب شده و حس وطن پرستی شان گل کرده و از این که یک زن ایرانی تازه از راه رسیده قلب یک مرد آمریکایی را شکسته، ناگهان دشمن من می شوند و از هر نکته کوچکی علیه من استفاده می کنند تا مرا مجرم تلقی کنند! . . . (اما من که قلبش را نشکسته ام. او فقط در ذهنش زندگی کرده است و از من انتظارات بیش از حد دارد).

۵ـ مادرش. (که در این مدت سعی کرده با تعریف داستانهایی از بازیگری و کارگردانی اش در تئاترهای محلی شهرهای کوچک خودش را به من نزدیک کند، حالا به او می گوید که خودش را برایم بگیرد!)

نه . . . آنچه الان می نویسم و آنچه در گذشته نوشته ام حقیقت محض بوده اند و همه سند رسوایی آنها خواهند بود.

من بدجوری در منگنه ابله ها گیر افتاده ام!

مادرش مرا به یاد مادر X می اندازد که فکر می کند در دنیا کسی مثل پسرش زاده نشده . . . در حقیقت این نوع مادران گاه مثل یک معشوق عاشق پسرشان هستند. آنها می خواهند وظیفه مادری شان را به گردن من بیندازند و خودشان را از این “وظیفه” راحت کنند.

وظیفه؟ . . . بله . . . آنها مادری را یک وظیفه می دانند. آنها مردهایی می پرورانند که هیچگاه بزرگ نمی شوند، هیچگاه هم نمی خواهند که بزرگ بشوند. آنها رفتارهای نرم، ارزشگذار و احترام آمیز مرا نوع دیگری تعبیر می کنند و تصور می کنند که می توانند مرا کنترل کنند! من غرور و نخوت نشانشان نداده ام. آدمی که حقارت کشیده و طعم سرکوفت را چشیده، حس انتقام تمام سالهای خرد شدگی اش را از کسی می گیرد که تصور می کند در قدرت نیست . . . یک ایرانی پناهنده که از خانواده اش، از کشورش و از تمام مزایای اجتماعی اش دور افتاده است! او به راحتی می تواند دسیسه چینی کند، داستانی بتراشد و آن را حقیقی جلوه بدهد. شوهرش در کارخانه اسلحه سازی کار کرده است و این ملاک پر اهمیتی است!



۲

در عین حال من معمولا به آدمهای پرحرف بی اعتماد بوده ام. او در حرف برای ایرانیان اهمیت قائل است، اما در عمل خودش را یک سر و گردن از آنها بالاتر می داند. او به خود می گوید: “من یک آمریکایی هستم” آمریکایی یعنی سرور دنیا … مایکل هم ادعای مارکسیست بودن می کند، اما باید مارکسیست بودنش را بگذارد در کوزه و آبش را بخورد. از مارکسیست بودن تنها یک ریش و پشم و لباس مندرس و مشتی حرف و جمله قلنبه سلمبه یاد گرفته است که آنها را هم برای خودنمایی و خودبزرگ نمایی به کار می برد. وگرنه بارها دیده امش که در مقابل کسانی که وضع مالی شان بهتر از اوست، دست و پایش را گم می کند! او حتی بلد نبود یک دلار را برای پول اتوبوسش خرد کند و پول اتوبوسش را من پرداخت کردم! او در سن ۳۵ سالگی هنوز راه رفتن در کنار یک زن را یاد نگرفته است. . . آخ . . . من چرا باید در این بیغوله با چنین آدمهایی سروکار داشته باشم؟

رویارویی با چنین آدمهایی مرا وا می دارد که دلم بخواهد بدرم، خرد کنم، تحقیر کنم، بشکنم . . .

اما . . . با تمام درگیری ها و فشارهای درونی ام، امروز صبح وقتی که به سرکار رفتم و چشمم به مایکل افتاد و دیدم زنده است و خودکشی نکرده، حس عاطفه انسانی پرم کرد. حتی با اینکه بدون اینکه به من سلام کند با بی اعتنایی به طرف میز کارم آمد و مجموعه اشعار مایاکوفسکی را سر میزم گذاشت. حتی با اینکه خودش را برایم گرفت. . . حتی با اینکه من از این نوع رفتارها دچار تهوع می شوم!

شارلوت پرسید: امروز به “سدار راپید” می روی؟

بلافاصله گفتم: بله .

اما قبل از رفتن هدیه ای را که در سفر از سکویا پارک برای مایکل خریده بودم، به او دادم. اکثر همکارانم جمع بودند و من فکر کردم با ارزش گذاری ام به مایکل، شاید خرد شدگی اش را اندکی ترمیم کنم. جفری با مهربانی به من سلام کرد. مایکل با حالت سردی هدیه را گرفت. میدانستم که چه روزهای سختی را گذرانده است، اما دلم می خواست خیلی سریع از محل کارم دور شوم. . . دور دور دور . . . . نه مایکل را ببینم، نه مادرش را، نه شارلوت را . . . نه هیچکس دیگر را . . . و نه آن محیط خفه کننده مثل زندان را . . .

در صندلی عقب ماشین “کریس” تکیه دادم. “آپریل” در صندلی جلو نشسته بود. از ساختمان Mayflower گذشتیم. به خانه های بالای تپه ها نگاه کردم. خانه های بزرگ پر از آرامش . . . پر از آسایش … به ماشین ها که رد میشدند نگاه کردم . . . ماشین های شیک، تمیز، براق . . . به ماشین “کریس” هم نگاه کردم که ۱۹ سال بیشتر نداشت. . . و با اعتماد به نفس فراوانی در خیابانها رانندگی می کرد. . . گذر خون را زیر پوست شفاف و جوانش می دیدم . . . دلم می خواست ازش بپرسم: ماشینت را چقدر خریده ای؟ اما حوصله نداشتم. نوعی آرامش مطبوع داشتم. یک آرامش مطبوع که از محیط گرم و خاک آلود و پر سرو صدای همیشگی می گریزم . . . دلم می خواست بگریزم . . . از هر چه که آزاردهنده است بگریزم. همینطور که ماشین به جلو پیش می رفت و از آیواسیتی می گذشتیم، حس “گریز” توان عجیبی را در من تقویت کرد و چند ساعت را با انرژی خارق العاده در شعبه ی “سدار راپید” کار کردم. وقتی به خانه رسیدم، کاوه عصبی و افسرده بود. از اندوه، زیر چشمهایش سیاه شده بود.

در درون گریه کردم و به خود گفتم: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟