شهروند ۱۱۸۵

ـ”چقدر سعی کردم این دخترو از اون شکلی که بود دربیاورم، آقا نشد که نشد! با خودم می بردمش جلسه، یه روز بعدش، تو خیابون رو کرد به من و گفت: “ببینم، شما از دخترای قلچماق خوشتون می یاد؟” داشت به ما متلک می گفت، اونم به خاطر سیما بود. سیما دختر فعالی بود، ورزشکار بود، هر جمعه با پسرا می رفت کوهنوردی ـ بین خودمون باشه، گاهی از پسرا جلو می زد ـ سیما یه رفیق بود. آقا من خیلی از حرفش دلخور شدم، خودم رو به کوچه ی علی چپ زدم و پرسیدم: “منظورت چیه؟” اصلا نمی تونی حدسش رو بزنی جواب خانم چی بود؟”

ـ “شاید چون هنوز فکر می کنین که مردا جنس برترن، لابد به نظر شما، ما زنا برای اینکه به تساوی حقوق برسیم باید تغییر جنسیت بدیم؟ اما من یکی به هیچ وجه حاضر نیستم تغییر جنسیت بدم، خیلی خوشحالم که زن خلق شدم، خیلی خوشحالم که صبح ها مجبور نیستم ریشم رو بزنم، خوشحالم که سبیل ندارم. من از تمام این مواهب لذت می برم و هیچ دوس ندارم پرورش اندام کار کنم و بازوامو قوی کنم. اصلا می دونی چیه؟ من دوس ندارم با زور بازوام به چیزی پیروز بشم. به نظر من مبارزه تن به تن خیلی باستانی و قدیمی شده. توی جنگای تن به تن، کسی که قدرت بدنی بیشتری داشته باشه، همیشه برنده بوده. اما آیا پرزورتر بودن به معنای برحق بودنه؟”

ـ “خانم یه ساعت تمام برام کنفرانس داد. راستش منم از زنای قلچماق خوشم نمی یاد، اصلا نمی دونم چرا آنقدر سیما نیاز داشت که مثه مردا باشه؟ مثه مردا سیگار بکشه؟ مثه مردا غذا بخوره؟ آقا یه دفه از همه ی ما بیشتر عرق خورد، سیما برام یه دوسته، یه رفیقه، ولی از حرفای میترا هم خوشم نمی اومد ، منتها ول کن نبود.”


ـ “برا اینکه سیما بیشتر از هر کسی فکر میکنه مردا قوی ترند. سیما فکر می کنه چون ما زنا از لحاظ جسمی ضعیف تریم نتونستیم از لحاظ حقوقی برابری خودمون رو حفظ کنیم. در حالی که مردا هم همه شون با هم برابر نیستن و از لحاظ جسمی قدرت یکسانی ندارن. ببین اصلا مسئله براساس ضعف جسمی نیس. ما متفاوت هستیم و همین تفاوت ، زندگی رو زیبا می کنه. خب این چه ربطی به برابری و تساوی حقوق اجتماعی و انسانی ما در برابر قانون داره؟”

“آقا یه ساعت تموم مغز منو خورد، آخرش هم سرش رو تکون داد و با قاطعیت غریبی گفت: “من برای بهره برداری از حقوق اجتماعی ام حاضر نیستم تغییر جنسیت بدم.”

خواست عینکش را بردارد ولی هنوز تابش نور غروب تابستان چشمایش را می آزرد. سیگاری برداشت و دگمه ی فندک ماشین را فشار داد. “یه چیز مسلمه و اون اینه که میترا هر فرقی کرده باشد ، تغییر جنسیت نداده.” لبخندی بر لبانش نقش بست و سیگارش را روشن کرد. پک اول را زده بود که سعی کرد میترا را مجسم کند. پیراهن سفیدی پوشیده بود. موهای بلوطی اش را روی شانه رها کرده بود. گوشواره های درشت چهارگوش همیشگی بر گوش، با نگاه و لبخندی آشنا از دور می آمد.


میدان تجریش در ساعت هفت عصر از جمعیت پر بود. مردمی که سرتاسر خیابان را گرفته بودن تا خودشان را با تاکسی، اتوبوس، کرایه، و یا با ماشین های شخصی به خانه هایشان برسانند. اتوبوس هایی که جمعیت به هم فشرده را بار می زد و با خود به روستاهای اطراف شمیران می برد. اتوبوس های حامل مردم به هم فشرده که از راه می رسیدند و ناگهان مردم مثل سیل مورچه از آنها پایین می ریختند و پخش می شدند و در صف دیگری به انتظار می ایستادند. مینی بوس هایی که یکی پس از دیگری مردم را بار می زدند و بعد به سمت حومه های دور و ناشناخته حرکت می کردند. تاکسی های نارنجی رنگی که زیر سیل مسافران کنار خیابان ناپدید می شدند و جنگ مسافران برای یافتن یک صندلی خالی در اتوبوس یا ماشین های کرایه. ماشین های کرایه آبی رنگی که رنگ آبی آسمانی شان هیچکس را به یاد آبی آسمان و آبی دریا نمی انداخت و سوت بی وقفه ی مامور راهنمایی که عاجزانه در جستجوی حل معمای راه بندان بود و بلندگوی میوه فروش ها و دست فروش ها و سیگار فروشی که کارتن سیگارش را درست وسط چهارراه قرار داده بود و یگانه هدفش فروختن چند عدد سیگار خارجی به نرخ آزاد بود و از رفتن به زیر این ماشین های خشمگین وحشتی نداشت و بوق بی وقفه ی ماشین های شخصی خشمگین که می خواستند به خانه هایشان بروند و از گرما و راه بندان و زندگی کلافه بودند.


به جمعیت سیاه پوشی که از مقابل می آمد و در اطرافش بود نگاهی انداخت. “حالا چطوری می تونم میترا را از بین این همه جمعیت، از بین این همه زنای مانتو و روسری سیا پیدا کنم؟” ماشین را در گوشه ای پارک کرد و چشم به راه ایستاد. آیا پس از سالها می توانست خاطره ی خشونت روزهای آخر را از دلش دربیاورد؟ آیا میتوانست در برابر متلک ها و حاضرجوابی ها و احیانا غرغرهایی که در راه بود تاب بیاورد؟ آیا آمادگی این دیدار را داشت؟ از پشت شیشه های عینک آفتابی در بین زنان سیاهپوش میترا را می جست.


میترا هنوز در تاکسی بود و تاکسی هنوز در راه بندان. صدای فریاد چند راننده از پنجره به داخل می آمد و در کنارش بوق بی وقفه ی چند راننده دیگر که در پشت فرمان ماشین دستشان را روی بوق گذاشته بودند. برای چه آنقدر بوق می زدند؟ عابرانی نیز با عجله از وسط خیابان می گذشتند و پیش می رفتند تا خود را به منزل برسانند. پیاده روها نیز پر از جمعیت بود، جمعیت پیاده ای که در دو جهت مختلف حرکت می کردند و هر از گاه به هم می رسیدند تا هر کس به راه خود برود. ازدحام جمعیت و همهمه ی اتومبیل. به ساعتش نگاهی انداخت: “نه خیر! اینجوری نمی شه!” ماشین ها خیال تکان خوردن و به راه افتادن را نداشتند. “مثه همیشه نمی خوام دیر برسم و مثه همیشه دیر می رسم. تقصیر کیه؟ من که دیگه نمی تونم صبر کنم.” راستی تقصیر چه کسی بود که همیشه دیر می رسید؟ تقصیر تاکسی ها بود؟ یا تقصیر راه بندان های مداوم شهر؟ یا تقصیر ساعت هفت عصر بود؟ با عجله پول تاکسی را داد و از تاکسی پیاده شد و به راه افتاد تا مسافت کوتاه باقی مانده را پیاده طی کند. چیزهایی از گذشته در ذهنش جان می گرفت و در برابر نظرش می آمد.

آن روز زمستان هم که زیر بارانی سیل آسا به دیدنش رفته بود تا از او کتابی امانت بگیرد تااز تاکسی پیاده شده بود ، تا زانو در آب فرو رفته بود: “چقدر خوب شد امروز چکمه پوشیدم و گرنه کفش و جوراب و پاهام خیس می شد ها!” جوی آبی در کنار خیابان مسدود شده بود و آب خیابان را فرا گرفته بود. سر چهارراه جوانی با بارانی و کلاه و چکمه های بلند سیاه عبور و مرور خیابان را به دست گرفته بود.

ـ “آقا سرما می خوری ها!” صدای میترا بود که بی اختیار با جوان حرف زده بود و جوان که کلاهی پر از باران به سر داشت به او لبخند زده بود: “اشکالی نداره.”

ـ “برا چی . . .؟”

ـ “برا خلق!” میترا با تعجب کلاه بارانی را به روی سر خود کشیده بود و در زیر باران سیل آسا از چهار راه عبور کرده بود.

ـ “باشه، ولی به هر حال سرما می خوری ها!”


هنگامی که نفس نفس زنان به میدان تجریش رسید سرش از همهمه ی بوق ماشین ها و فریاد راننده ها و ولوله ی جمعیت پریشان و خسته پر بود. از دور امیر را می دید که کنار خیابان چشم به راه او ایستاده است.


حالا از دور می دیدش روسری سیاهی به سر نداشت بلکه صورتی بود و عینک آفتابی به چشم زده بود و جمعیت سیاهپوش را پس می زد تا از چهارراه بگذرد. با عجله خود را به او رساند ولی هنوز کلامی نگفته بود که صدای آشنای او را شنید که کلماتی آشنا را نفس زنان تکرار می کردند.

ـ “معذرت می خوام . . . معذرت می خوام . . . کمی دیر کردم . . . دیر شد . . . تو راه بندون گیر کردم” همیشه دیر از راه می رسید و همیشه دوباره معذرت می خواست تا حقانیت عذرخواهیش را ثابت کند. لبخندی زد و با محبتی ناآشنا دستش را به شانه ی او زد و مانند او بریده بریده گفت: “مهم نیس. مهم نیس.”


بعدها میترا برایش نوشته بود: “درست ساعت هفت بعدازظهر شنبه سوم شهریور مقابل قنادی لادن یا شهرزاد یا نمی دانم چه دوباره همدیگر را خواهیم دید. و اصلا چه اهمیتی دارد که چه ساعتی و چه روزی و کجا دوباره یکدیگر را بیابیم.

من به سوی تو می آیم و تو چشم به راهم مانده ای. من به تو نزدیک می شوم و تو من می شوی و من تو. تو نگاه نوازشگرت را به من می بخشی و من سعی می کنم چیزی نثارت کنم و ندارم. ولی مهم دیدار است و خاطره و حسی که رد و بدل می شود. مهم این است که هنوز زنده ایم.


ـ “بریم از اینجا. من سرم از این صداها ورم کرد، آخه اینجا هم جا بود که انتخاب کردی؟ آخه دختر مگه تو تا حالا با کسی قرارمدار نذاشتی؟”

ـ “منو باش که . . . فکر کردم تو از خلقای به هم فشرده . . . خوشت می یاد؟”

ـ “واقعا که! فعلا از این منطقه شلوغ دور بشیم تا بعد. جوابت رو بدم.” اتومبیل به راه افتاده بود و از ازدحام می گریخت. تابش نور دیگر برایش آزاردهنده نبود. غروب و میترا باهم از رسیده بودند. عینک سیاهش را برداشت: “هنوز از راه نرسیده شروع کردی؟”

ـ “خواستم . . . بدعادت نشی.” و با دستش به شیشه ی پهلویش زد: “چطوری می شه در اینو باز کرد؟”

ـ “برا چی؟”

ـ “برای اینکه . . . من دیگه . . . نمی تونم . . . نفس بکشم.” خودش بود. همان میترای همیشگی. “هنوز از راه نرسیده حمله را شروع کرده. اول به خودم. حالا به ماشینم. عیبی نداره. ولی چرا هنوز عینک سیاهش رو نیگر داشته؟” آیا ماجرای چشمش تا این حد جدی بود؟ صدای فریدون را از آنسوی سیم تلفن هنوز در ذهنش داشت: “چشمش لطمه خورده، درد داره . . . ولی فعلا کاریش نمی شه کرد. کاریست شده.”

ـ “من دیگه نمی تونم رانندگی کنم، خیلی خسته ام بریم یه جایی بشینیم. . . موافقی!”

این آخری را از روی ادب اضافه کرده بود وگرنه مدتها بود که از موافقت خانم ایلامیان باخبر بود.

میترا از پشت شیشه های سیاه عینکش او را می نگریست.

راستی چند سال می شه که موافقم؟” آیا باید این موافقت را آشکار می کرد و یا ظاهرا مخالفت می کرد؟

ـ “من فکر کردم با هم دوری می زنیم و حداقل چار تا آدم توی خیابونا می بینیم!”

ـ “خب کجا دوس داری دور بزنی؟” صلح جوتر از آنی بود که تصورش را بکند، ولی چرا؟

ـ “اصلا فرقی نمی کنه.” آیا جنگ به آتش بس انجامیده بود؟

ـ “چرا فرق می کنه، داری تعارف می کنی، ولی من می خواستم به جایی بریم که تو دوس داشته باشی.” آیا می توانست تا بدین حد مهربان باشد، ولی چرا؟ از پشت شیشه های تاریک عینکش به نیمرخ او می نگریست، چهره اش خسته به نظر می آمد، زیر چشم راستش دو چین کوچک بود که حالا خط هایش عمیق تر شده بودند، لاغرتر از قبل به نظر می آمد و شقیقه ها، درست در بالای شقیقه ها، تارهای سفیدی نشسته بود که پیش از این نبود. بدون آن که کلامی بین شان رد و بدل شده باشد دعوت موقت او را به صلح پذیرفت و حتا کمی عقب نشینی هم کرد.

ـ “بریم بشینیم . . . ولی یه جایی که . . . توی هوای آزاد باشه.” لبخندی بر لبان امیر نقش بست.


ـ “می دونین من از چی چی این دختر خوشم می یاد. از هوشش، باور کنین راس می گم، گاهی اصلا لازم نیس حرف بزنم چون فکرم رو پیش از اینکه به زبون بیارم خوونده” صدای میترا او را به خود آورد.

ـ “بریم یه دوری خیابون فرشته بزنیم. من درختای این خیابون رو زیاد دوس دارم. این اواخر به هر بهانه ای از این خیابون رد می شم که درختای بلندش رو ببینم تا بتونم خوب به خاطر بسپرم.” به سوی خیابان فرشته می راند که ناگهان از او پرسید: “این اواخر؟”

ـ “حتما الان می پرسه: “این اواخر چی خووندی؟” اگه بپرسه می گم: “ایرج میرزا می خووندم” یا می گم: “قبض آب و برق و تلفن” یا می گم: “کتاب آشپزی رزا منتظمی.”

ادامه دارد