وقتی چشم هایم را به روی روز باز کردم، تماماً شاعر شده بودم. یک منظومۀ بلند در وجودم فوران می کرد با واژه هایی جاندار، پرخون و پر مفهوم و من فرصت نداشتم که این سیل خروشان را به روی کاغذ بایستانم. در یک حالت افسون و جذبه بودم و دیگر جهان اطرافم بهیچوجه برایم “مادیت” نداشت! سعی کردم در طول راه تا سرکار، آن واژه ها، تصاویر، ترکیب بندی و ریتم و آهنگ شعر را فراموش نکنم، اما وقتی به سرکار رسیدم، آن جوشش همچون آتشفشانی خاموش شد و تنها هاله ای از خاکستر تصورات یک حقیقت بر جا ماند. مثل یک حقیقت شفاف که ناگهان هجوم یک مه غلیظ ریزه کاری هایش را کاملاً محو کرده باشد!
اما وقتی ایستادم پشت میزم، دور از چشم همه، خاکستر آن واژه های برجا مانده را روی کاغذ پاشیدم. حس کردم چقدر وجودشان از حس سحر و افسون و جذبه دور شده اند. شعر حقیقی همیشه برای من این گونه رخ داده است. مثل جذبه عشق که ناگهان قلبت را از جا می کند و چیزی غیرقابل تعریف در وجود تو می تزریقاند.
باید آن واژه ها را در تو بنگارم، دفتر عزیزم. واژه ها تند می دوند و سرعت مغز و دست من با شتاب آنان یکسان نیست. و من نمی توانم آن واژه ها را که انگار در آتش سوخته اند، دوباره به زندگی برگردانم. تنها می توانم تصوری از حقیقتشان را زنده کنم. مثل ساکن کردن یک لحظه از هزاران لحظه دونده و پر شتاب در یک فیلم عکاسی.
چند فیلم خوب دیدم:
۱ـ Oh, what a lovely war (آه، چه جنگ قشنگی) ـ فیلمی موزیکال بر اساس یک نمایشنامه به همین نام و با بازیگری ونسا ردگریو
۲ـ Wolf at the door (گرگ بر درگاه) بر اساس برهه ای از زندگی پل گوگن
۳ـ The Rainbow (رنگین کمان) به نویسندگی و کارگردانی کن راسل که برداشتی بود از نوول دی . اچ . لارنس.
فیلم رنگین کمان آنقدر بر من اثر گذاشت که خستگی ۱۲ ساعت کار روزانه را از تنم دور کرد. پر از انرژی شده بودم. به طوری که ترجیح دادم به جای نشستن روی نیمکت و منتظر اتوبوس شدن، پیاده به خانه بیایم. ایده های شجاعانه و اندیشه های متعالی دی . اچ . لارنس در من جرأت و شهامتی دمید که استوار باشم و با اراده ای محکم از افکار، احساسات، شور عشق، زیبایی و لذات جسمانی خود سخن بگویم. و “شور” را حسی مثبت در خود ببینم. و با اخلاقیات سنتی، فئودالی و بورژوازی فاصله بگیرم. چرا باید از حس های خوب انسانی شرم زده باشیم؟ چرا باید به کشتار این همه زیبایی در جسممان بپردازیم؟
روز بعد، روز پر نشاطی داشتم: صبح، تصمیم گرفته بودم که روی برف ها پیاده راه بروم. روحیه ام بسیار خوب بود و همه چیز را زیبا و خوش آیند می دیدم. حسی مرا به طرف منزل خانم (آ) می کشاند. بعد از از دست دادن بزرگان خانواده ام، می ترسیدم که خانم (آ) را که برناترین آدمی بود که در آیواسیتی زندگی می کرد، از دست بدهم. در ماه دسامبر که از پیری بیزار بودم، متوجه شده بودم که در پیری معرفتی نهفته است که جوانان از درک آن عاجزند. پیری یعنی پختگی، درک، شعور…. اگر انسان در جستجوی زیبایی باشد، می تواند در هر چیزی زیبایی را ببیند. و باز هم به یاد شعر دی . اچ . لارنس افتادم درباره ارزش پیری. با لارنس احساس یگانگی می کنم. با نوگرایی اش، با شیوۀ بیانش… شورش به زندگی و عشقش به زیبایی مرا به او بسیار نزدیک کرده است…
وقتی که دربارۀ موضوع پیری با خانم (آ) صحبت می کردم، برایم شعری خواند:
آنچه که جوان در آیینه بیند، پیر در خشت خام خواند
گفت: ارزش پیری در اینست که پیر در یک نگاه بتون آدم را می تواند تشخیص بدهد. (چقدر از واژه “بتون” خوشم می آید.) ما همین طور که در مورد هر مسئله ای صحبت می کردیم، او به هر مناسبتی برایم یک قصه تعریف می کرد. گویی یکی از دختران شهرزاد قصه گو در سن هشتاد و چند سالگی روبرویم نشسته بود و فضیلت را در قالب داستان به من که حال گویی دختر نوجوانی شده بودم، منتقل می کرد. ارزش قصه در این است که حقیقت بدون این که عریان و پوست کنده، و یا به صورت پند و اندرز بیان شود، استعارگونه بر انسان اثر می گذارد و او را متعالی می کند.
وقتی که گفتم که زنان ایرانی به نشانه اعتراض، مبارزه و غیض علیه دولت اسلامی، لژگی از موهایشان را بدر می دنند، خانم (آ) حکایتی را برایم تعریف کرد:
گفت: “در قدیم اسب سوار نوکر دولت بوده است و می توانسته است به هر کسی زور بگوید.”
بعد حکایت را این گونه ادامه داد: “زن و شوهری همراه با الاغشان از بیابانی می گذشتند. اسب سواری از دور آنها را می بیند. راه را بر آنان سد می کند و بدون هیچ علتی می زند توی گوش مرد (شوهر). او را از الاغ پائین می کشد. افسار اسب خود را به دست مرد می دهد. با چوب دایره ای دور او می کشد و می گوید: پایت را از این دایره نباید بیرون بگذاری و باید مراقب باشی که روی پهن اسب من مگس ننشیند. بعد زن او را جلوی چشمانش مورد تجاوز قرار می دهد. بعد از این که کارش با زن تمام شد، افسار اسب خود را به دست می گیرد و می رود. بعد از رفتن اسب سوار، زن به شوهرش می گوید: حالا من نتوانستم از خودم دفاع کنم. اما چرا تو که مرد بودی، گذاشتی که این بلا را سر من در بیاورد؟ شوهر جواب می دهد: خیال می کنی من کاری نکردم؟ نمی دانی که در غیبت او پایم را چند بار از خط بیرون گذاشتم و مگس های روی پهن اسب او را هم اصلاً هیس نکردم!”
بحث ما به مسئله زن کشیده شد و کم کم به شرایط و تغییرات جهان از جمله رفرم گورباچف در شوروی. خانم (آ) بر اساس موضوع بحثمان هر بار حکایتی را تعریف می کرد.
خانم (آ) گفت:”مردها معمولاً زن جوانتر می گیرند و فکر نمی کنند که دختری که با او زندگی می کند، احساسات و علائقی دارد که به زبان نمی آورد. اگر یک مرد پیر به دختر جوان احساس دارد و می خواهدش، یک دختر جوان هم به همان نسبت به یک پسر جوان حس دارد. به این خاطر است که بعضی از زنان در مواقع همخوابگی با شوهرانشان، چشمهایشان را می بندند و مرد دیگری را در ذهنشان مجسم می کنند. بنابراین باید در انتخاب جفت آدم به مسایل زیادی فکر بکند. زندگی هرگز لقمه گرفته شده نیست. باید مواد خام را بپزی تا غذای کاملی فراهم آورده بشود. اگر تخته ای را بخرید تا چیزی بسازید، تختۀ خراطی نشده هزار تا “زبره” دارد. اگر بخواهید همچون آیینه صاف و شفاف باشد، باید آرام آرام آن را صیقل بدهید. بنابراین برای بنیاد کردن یک زندگی، آدم باید رویش کار کند. حالا آدم متدین آب وضو را از سر انگشت به آرنج بریزد یا از آرنج به سر انگشت… مهم نیست….فرقی نمی کند… آدم باید آرام آرام روی زندگیش کار کند تا آن را بسازد.”
بعد ادامه داد: “بسیاری از مردان بددل هستند، به یادم می آید که یکروز انگور فروشی با پیراهنی پر از عرق و بوی گند تنش بار انگوری را روی چرخ به فروش گذاشته بود. زنی در حالی که از او انگور می خرید با لحنی گرم و انسانی از او تشکر کرد. شوهرش با طعنه به او گفت: انگشتی هم زیر چانه اش می زدی!!”
زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد. آدمی که همه چیزش را با همسرش تقسیم می کند، ارزش اولیه اش را از دست می دهد. مردی یکشب با زنش همخوابگی کرد. زن هیچوقت به شوهرش “نه ” نمی گفت. از آن جائی که دیگر مرد از زنش لذت نمی برد، گفت: عَه… چقدر بد بود! زن گفت: همین است که دارم! اگر بهترش را داشتم به تو می دادم!!”
این قصه ها مملو بودند از بصیرت و خرد و تجربه… چکیده هایی بودند از زندگی آدم ها در طی قرون و هزاره ها که زبان به زبان گشته بود و حقیقت خودش را با زلالیت نشان می داد. قصه آخری مرا به فکر برد. و به یاد دوستی افتادم که شوهرش به او گفته بود که هر بار با زنی که همخوابگی می کرده است، بعد از همخوابگی احساس چندش می کرده و از آن زن بیزار می شده است. این “حس” نیاز به تحلیل دارد. آیا تربیت مذاهب مردسالارانه دلیل ایجاد چنین حسی بوده است؟ آیا نگاه تحقیرآمیز به شور و لذت جویی جنسی دلیل زشت شمردن رابطه جنسی بوده است؟ یا دلایل دیگری می تواند وجود داشته باشد؟ به یاد داستان “ریش آبی” افتادم و قصه “دراکولا”… داستان های هزار و یکشب نیز همه به وجوه گوناگون سکسوالیته انسان پرداخته اند. نمی دانم آیا جستجو برای حقیقت، یا پیدا کردن پاسخی نزدیک به حقیقت چقدر می تواند یک جامعه را بپالایاند، تمیزش کند و زیبایش بگرداند؟
فرهنگ عامه، فرهنگی قابل تأمل است. فرهنگ و ادبیات ایران به این دلیل برجسته است که شاعرانش فرهنگ عامه را اندوخته اند، آن را پالوده اند و فصیحش کرده اند.
صداقت و زلالیت در جامعه ای که بسیاری ماسک بر چهره دارند و دروغ و ریاکاری پاره ای از روابط عادی و عمومی آنان شده است، شاعران و نویسندگانش را نیز در وجودش می پروراند. این حکایات، حکایات شاعرانی است که هیچکس آنها را نشناخته است و نمی شناسد. این ذخائر فرهنگی مرا وامی دارد که حکایات خانم (آ) را با تمام وجود گوش کنم و دوباره نویسی کنم.
خانم (آ) در تشریح چنین جوامعی حکایت دیگری را تعریف کرد: “در مجلسی محترم و تشریفاتی، کسی گوزید. همه پیله کردند به مردی که در گوشه ای نشسته بود و به او گفتند که کار، کار توست! ابتدا مرد سکوت کرد. سپس گفت: من نزد شما سرشکسته ام، اما نزد خودم سربلندم چون می دانم که من نبوده ام. و بیش از هر چیز، پیش صاحب گوز روسپیدم. لااقل یکنفر حقیقت را می داند و نزد خودش شرمنده است!”
و آخرین زمان دیدارمان را با این قصه پایان داد: “پادشاهی بود که به خاطر این که تعریف را خیلی دوست می داشت، همه او را تمجید می کردند و برایش شعرهای پر طمطراقی می سرودند. آن گونه که او را به مقام خدایی رساندند. یک روز متوجه شد که همۀ این حرف ها دروغ است… رو کرد به تمجیدکنندگانش و گفت: “گرچه دروغ است، اما بگوئید… خوشمان می آید!”