بخش نخست
خانم فائزه ی هاشمی! نامهی کوتاه اما گویای شما را که در آن به زیبایی شرایط حاکم بر زندان را ترسیم کرده بودید خواندم. همین نامه انگیزه ای شد تا این نامه را خطاب به شما بنویسم. نمیتوانم با شما همدردی نکنم. شما در ساده ترین شکل از درون زندان با مخاطبانتان درد دل کرده اید. سخنتان که از دل برآمده لاجرم بر دل مینشیند.
ماه پیش هم که در نامه به جعفری دولت آبادی تأکید کردید اگر «دادستان مرحمت دارد با مرخصی زندانیانی موافقت کند که ماه ها و بلکه سال هاست با دلایل واهی در زندان به سر میبرند. نه من که با محکومیت شش ماهه فقط دو ماه است در زندان هستم و خود را اساسا مستحق استفاده از مرخصی در مقابل این زنان ستم دیده نمیبینم.» معلوم بود در مسیر درستی حرکت میکنید و قصد ندارید از روابط ویژه و نفوذ پدرتان استفاده کنید.
به نظر من این پیشرفت است که اعلام کرده اید به خمینی «امام» نمیگویید و به خامنه ای «مقام معظم رهبری». اما تا این دو را بدترین جنایتکاران تاریخ میهنمان بدانید خیلی راه مانده است که امیدوارم به مرور طی کنید و شما را همراه مردم ایران ببینیم.
خانم هاشمی متأسفم که به زندان افتادید اما خوشحالم که چشمتان به بخشی از حقایق باز شد. ایکاش این اتفاق میمون زودتر افتاده بود. از جنبه ی شخصی برای خود شما میگویم. یادم نمیرود یک بسیجی که در سال ۶۰ به اشتباه دستگیر شده بود سر نماز روزی صدبار خدا را شکر میکرد که به زندان آمد و جنایات رژیم را به چشم دید و عاقبت اش را به دنیای دیگران نفروخت. پس از جنبش ۸۸ هم کسی را میشناسم که با تمام وجودش به نظام اعتقاد داشت اما وقتی بازجویان ولی فقیه و «سربازان گمنام امام زمان» در کهریزک به او شیشه استعمال کردند نه تنها باورش به نظام بلکه به دین و پیغمبر و امام ترک برداشت. هیچ چیز و هیچکسی دیگر نمیتواند او را جمع و جور کند.
خانم هاشمی! خسته و ناامید نشوید. ملامتها و سرزنشها شما را از راهی که انتخاب کرده اید باز ندارد. من شما را درک میکنم چرا که خودم سالهای طولانی زندانی بوده ام و حرف یک زندانی را خوب میفهمم. برای همین لازم میدانم مواردی را با شما در میان بگذارم. چرا که در انتهای نامه تان به درستی تأکید کرده اید که قصد دارید «بعد از آزادی مصممتر و محکمتر» به راهتان ادامه دهید. چه خوب که چنین تصمیمی گرفته اید. آرزو میکنم به آن جامه ی عمل بپوشانید. اما باید «راه» را از «چاه» بازجست.
شاید این سؤال برای شما و عده ای مطرح شود چرا وقتی مهدی کروبی، زهرا رهنورد، میرحسین موسوی، محمد نوری زاد یا خود شما حرکت مثبتی انجام میدهید و چهره میشوید و یا در مقابل نظام می ایستید شما را مخاطب قرار میدهم و از گذشته میگویم و سیاهیها را به رخ تان میکشم. پاسخ آن ساده است هم میخواهم هشداری به شما داده باشم تا زحماتتان به باد نرود و هم میخواهم حقایق را با مردمی که شنونده هستند و شناختی از گذشته ندارند در میان بگذارم و از همه مهمتر میخواهم حق نسلم را ادا کنم. حقی که نه تنها پایمال شد بلکه پوشیده ماند.
البته همزمانی نگارش این نامه به شما و فشارهایی که روی خانوادهی شما و پدرتان از سوی خامنهای و اطرافیانش وارد میشود تصادفی است و برمیگردد به انتشار نامهی شما از درون زندان که لازم دیدم مطالبی را که در پی میآید با شما در میان بگذارم.
خانم هاشمی! میدانم شما هنوز بغضی فروخفته در گلو دارید، این را به خاطر نامی که برای پسر بزرگتان انتخاب کرده اید میگویم؛ «حسن»! نام پدربزرگش را انتخاب کرده اید، «شیخ حسن لاهوتی اشکوری» آن مرد نجیب و رنجکشیده و شکنجه دیده که در سال ۶۰ توسط لاجوردی در اوین به قتل رسید و شما به توصیه ی پدرتان بر این ظلم بزرگ دم فرو بستید و تنها نامش را بر پسرتان گذاشتید. همین قدر هم کار خوبی کردید.
به نظر من انتخاب همان نام کار خودش را کرد، و به شخصیت معترض شما تا حدودی شکل داد و شما را به جایی رساند که امروز در محلی زندانی هستید که سه دهه قبل، قتلگاه پدر همسرتان شد. عبرت روزگار را میبینید؟ می دانم بعدها در جستجوی چگونگی قتل وحید، برادر همسرتان که مقامات دادستانی گفته بودند پس از دستگیری و هنگام بردن سر قرار، خود را از ساختمان پلاسکو به پایین پرتاب کرد، زحمت رفتن تا ساختمان پلاسکو و تحقیق در این مورد را به جان خریده بودید. هرچند کافی نبود.
تفاوت شخصیت شما و خواهرتان فاطمه در همینجاست. او خواهر بزرگ شماست و عروس اول شیخ حسن لاهوتی با این حال به اندازه ی شما پیگیر ماجرا نشد.
در عین حال به یاد شما میآورم که این همه ی داستان نبود شما در حالی نام «حسن» را بر فرزندتان میگذاشتید که در حزب جمهوری اسلامی همراه با خواهرتان فاطمه، همکار شیخ محسن دعاگو مسئول واحد ایدئولوژی حزب بودید و با همکاری یکدیگر کارهای پدرتان روی قرآن را جمعآوری میکردید. دعاگو آن موقع فقط امام جمعه شمیران و معاون پرورشی نیروی انسانی وزارت آموزش و پرورش نبود بلکه همکار و همدست لاجوردی و سربازجو و شکنجهگر بی رحم شعبه ی ۱۲ اوین هم بود که با نام مستعار «محمد جواد سلامتی» نیمه های شب به خانه های مردم هجوم می آورد و شعار «النصر بالرعب» را سرلوحه ی کارش قرار میداد. یکی از افتخاراتش این است که بازجویی ۱۷۰ نفر از وابستگان بخش کارگری مجاهدین را به عهده داشته است. میدانید چند نفر از آنان به جوخه های مرگ سپرده شدند؟ میدانید چند نفر آنها تا آخر عمر آثار شکنجه را با خود همراه دارند؟ تازه این یک فقره از جنایات اوست که به آن اعتراف میکند. وگرنه همانطور که خود میگوید بازجویی از سیف الله کاظمیان بازاری ساده و درهمشکسته ای را که در سال ۶۴ مقابل جوخهی اعدام ایستاد به عهده داشته است. جرمش این بود که در زمان شاه زندانی بود و همسلول دعاگو و پس از انقلاب هم کاندیدای مجلس شورای ملی از سوی مجاهدین. به اعتراف دعاگو و بیرحمی او توجه کنید:
«من پروندهی او را به طور ویژه خواستم، چون در جریان فعالیت های سیف الله کاظمیان بودم. خودم مراحل بازجویی، تکمیل پرونده و محاکمه ی او را انجام دادم.»
به شما پیشنهاد میکنم در همان زندان کتاب خاطرات دعاگو را بخوانید. من که با مصیبت آن را خواندم از بس که دروغ سرهم کرده بود و شلخته و بی مسئولیت حرف میزد ذله شدم. باور کنید از شما و همشیره تان هم نام برده است. او امروز هم کارگزار پدرتان است و به همین دلیل تحت فشار قرار دارد.
حالا که مزه ی زندان را چشیده اید حالا که پای درد دل همبندی هایتان نشسته اید دلتان به درد نمیآید که در جوانی همراه و همنشین یک شکنجهگر و قاتل بوده اید؟
هادی غفاری آن موقع در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود. در روز سی خرداد در کمیته ی میدان فردوسی دختران مجروح دستگیر شده را مجبور میکرد که از روی حوض وسط کمیته بپرند و در صورت امتناع آن ها با سیلی به گوششان می زد. در روز پنج مهر مقابل بیمارستان حافظ روی کمر یکی از دختران خردسال هوادار مجاهدین که در تظاهرات دستگیر شده بود نشسته و با هین کردن و هش کردن او را مجبور به راه رفتن کرده بود. او در همان حال مجبور بود به دستور هادی غفاری «عرعر» کند. در زندان هم در حالی که روی کمر یکی از قربانیانش نشسته بود، او را مجبور کرده بود که چهار دست و پا راه برود و در همان حال پارس کند. در اثر این شکنجه، کَشکَکهای زانوی قربانی به شدت آسیب دیده بود و او دیگر قادر به راه رفتن نبود. هادی غفاری لبه ی لباده اش را در تنبان اش کرده آستینهایش را بالا میزد و مشغول شکنجه میشد. فکر نمیکنم بعد از این همه سال لازم باشد در مورد لاجوردی یا قصاب تهران توضیح دهم. شما متأسفانه در حزب پدرتان با چنین کسانی دمخور بودید.
شما وقتی نایب رئیس کمیته ملی المپیک شدید همکارتان محمد مهرآیین یکی از جنایتکاران علیه بشریت و به قول لاجوردی «ستون دادستانی» در سیاه ترین روزهای میهنمان بود. او دست در خون بهترین فرزندان این مرز و بوم داشت. تا همسرش که یک عمر رنج کشید فوت کرد تازه داماد شد و در هفتادسالگی بچه دار هم شد. فرزندش محمدرضا را چنان بار آورده بود که خود جنایتکاری تمام عیار بود و محافظ لاجوردی هم شده بود.
میدانید پدر و برادر همسرتان در زمانی به قتل رسیدند که پدرتان در نماز جمعه فریاد میزد «ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان» و خواهان اعدام بیشتر و سرکوب شدیدتر بود؟ پدرتان در آن روزها تیغ «زنگی مستی» چون لاجوردی را هرچه تیز تر میکرد.
در جلسه ی سران رژیم، آیت الله مهدوی کنی تقاضا کرده بود که از سرعت اعدام ها کاسته شود، یکی از مخالفان سرسخت پیشنهاد او پدرتان بود. دامنه ی این مخالفت را به نماز جمعه هم کشاند. به لیست اعدامی های مهرماه ۶۰ مراجعه کنید ببینید دستورالعمل پدرتان چگونه به کار بسته شد و به احدی «رحم» نکردند.
متأسفانه پدرتان یکی از اعضای شورای انقلاب و مشوقین اعدام های پس از انقلاب و تصمیمگیر اصلی کشور پس از هفتم تیر ۶۰ بود اما توجه کنید چگونه مسئولیت را از سر خود باز میکند و از «مسئولان امنیتی و قضایی وقت» میخواهد که پاسخگو باشند؟
اینها را نمیگویم که بر درد دوری شما از فرزندان و خانه و کاشانه تان بیفزایم. میگویم تا چشم هایتان برای انتخاب راه در آینده باز شود. میدانم «دردانه» پدر هستید. میدانم روابط عاطفی قوی با او دارید اما باور کنید تحقق آنچه در نامه ی کوتاه اما تکاندهنده تان گفتهاید با چنین پدری و با چنین روابطی امکان ناپذیر است. کسی شما و تلاشتان را جدی نخواهد گرفت. من نگران آینده شما هستم. نمیخواهم رنجی که می برید بیحاصل شود.
میخواهم بگویم از زندان که بیرون رفتید نقش فرزند بهشتی را بازی نکنید که امروز بدیهی ترین اموری را که مسئول آن پدرش بود انکار و توجیه میکند. تاریخ به چنین ادعاهایی میخندد. او منکر این واقعیت شده که پدرش با همراهی حسن آیت که یادش به خیر اسحاق تقویان اشکوری در بازجویی او را «سکرتر نر مظفر بقایی» می خواند، اصل «ولایت فقیه» را با همراهی آیت الله منتظری به پیش نویس قانون اساسی افزودند که البته نقض عهد بود.
او به توجیه جنایاتی که پدرش مرتکب شده میپردازد و صحبتی در مورد از بین بردن «عدالتخانه» که دستاورد بزرگ انقلاب مشروطیت بود نمیکند و حرفی از حاکم کردن بزرگترین جانیان همچون اسدالله لاجوردی، احمد قدیریان، علی فلاحیان، محمدی ریشهری، روح الله حسینیان، حسینعلی نیری، علی رازینی، محسنی اژه ای، علی مبشری، غلامحسین رهبرپور، علی یونسی، مصطفی پورمحمدی، قتیلزاده و … بر جان و مال مردم نمیزند. او از نقش پدرش در کودتا علیه بنیصدر نمیگوید. او تلاش پدرش برای قبضه ی قدرت را انکار میکند. او هنوز نمی پذیرد پدرش در آتشی سوخت که خود برپا کرده بود.
نگاهی به مصاحبه های فرزندان لاجوردی بکنید از دخترش گرفته تا پسرهایش که خود در بازجویی و جنایت مشارکت داشتند. ملاحظه کنید چگونه جنایات پدرشان را توجیه میکنند و به او چهره ای دروغین «ضد خشونت» می بخشند؟ او را سمبل عشق و صفا و صمیمیت و جوانمردی و عطوفت و دلرحمی و مهربانی و … معرفی میکنند.
شما راه آنها را نروید، از تاریخ درس عبرت بگیرید. امیدوارم زندان و دیدن زنان دردمند میهنمان شما را به قدر کافی تغییر داده باشد. این هشدار را میدهم چون میبینم استعداد بیراهه رفتن در مورد پدرتان را دارید. به ویژه آنجایی که میگوئید او «یار خمینی نبود بلکه همکار او بود»! این دیگر از آن حرف هاست. نقش پدرتان در ویرانی کشور را انکار نکنید. بگذارید مشتی جیره خوار و مزدبگیر او را «سردار سازندگی» و «امیرکبیر» دوران بخوانند. شما خود را به این دروغ و فریب و نیرنگ آلوده نکنید. این ها را نمیگویم که هجوم باند ولی فقیه به پدرتان و خانواده را توجیه کنم و یا در این شرایط با آنها همراهی کنم. اما واقعیت را نمیشود کتمان کرد. اگر اینجا و آنجا به دلایل گوناگون از جمله سرازیر شدن رأی های اعتراضی، پدرتان رأی آورد، آن را به حساب مردمپسندی او نگذارید. این از پیچیدگی های جامعه ی ایران است. یادتان هست مردم چه دست ردی در جریان مجلس ششم به سینه ی او و شما زدند؟ شما هم چوب او را خوردید.
میدانم اگر دختر هاشمی رفسنجانی نبودید در مجلس پنجم به مجلس راه نمی یافتید و رئیس کمیته ملی المپیک نمیشدید و یا برادرتان در ۲۴ سالگی پای مهم ترین قراردادهای نفتی امضا نمیگذاشت و عمویتان سالیان سال اداره ی رادیو و تلویزیون را به عهده نمیداشت و بعدها عضو «مجمع تشخیص مصلحت» نمیشد، عموزاده تان علی در لفت و لیسهای نفتی شرکت نمیکرد، دایی تان حسین مرعشی نماینده مجلس و استاندار کرمان و رئیس سازمان میراث فرهنگی و … نمیشد و خواهرتان ریاست بنیاد بیماری های خاص را یدک نمیکشید و محسن سالیان سال مترو تهران را اداره نمیکرد. همهی این ها در سایه ی آن پدر است. شما بایستی تصمیمتان را بگیرید نمیشود دنبه را با گرگ خورد و گریه را با چوپان کرد. پدر شما مسئول مستقیم جنایاتی است که در ۳۴ گذشته در این کشور اتفاق افتاده است. او هم مسئول همه ی نابسامانیها و خرابیهاست.
باور کنید وقتی فیلم حمله و هجوم اراذل و اوباش خامنهای به شما را دیدم، وقتی توهین های سعید تاجیک نسبت به شما را شنیدم از صمیم قلب نگران شدم و با شما احساس همدردی کردم اما در همان حال از خودم پرسیدم هاشمی رفسنجانی تقاص کدام رفتارش را پس میدهد؟ وقتی شما و مهدی به بند کشیده شدید دوباره این سؤال را از خودم تکرار کردم. نمیدانم آیا شما این سؤال را از خودتان کرده اید؟
یادتان هست وقتی در تابستان ۶۰ نمایندگان نهضت آزادی در مجلس به پدرتان رجوع کرده و نسبت به حمله و هجوم اراذل و اوباش اعتراض کرده و از خطراتی که جانشان را تهدید میکرد گفتند با چه تبختری به آنها پاسخ داده و حمله ی عناصر اجیر شده را واکنش طبیعی «امت حزب الله» نسبت به مواضع نمایندگان بیچاره قلمداد میکرد؟ همان بلا به سر فرزندانش آمد و خامنهای و اذنابش استدلال پدرتان را علیه شما و خود او به کار گرفتند. پدرتان امروز حتی نمیتواند از ترس «امت حزب الله» کذایی به کرمان و رفسنجان برود. شتر «امت خداجوی حزب الله» عاقبت در خانه ی شما هم نشست.
یادتان هست پدرتان و خامنه ای چگونه آیتالله منتظری را از تاریخ انقلاب حذف کردند و به حصر کشاندند و به توجیه آن پرداختند؟ حالا وضع به جایی رسیده که مجسمه ی پدرتان را از «موزه عبرت» که توسط خاتمی در شکنجهگاه کمیته مشترک برپا شده برداشته اند. البته جای گلایه نیست. این عبرت تاریخ است. «موزه عبرت» با حذف اصلی ترین قربانیان «کمیته مشترک» یعنی مجاهدین و فداییان و انقلابیون مارکسیست برپا شد. این پروژه از اساس برای تحریف تاریخ میهن مان به کار افتاد تا بلکه شکنجه و کشتار در این محل را که به مدت بیش از بیست سال در جمهوری اسلامی ادامه داشت انکار کنند و آن را متوجه ی ۶-۷ سال دوران شاه و سیطره ی ساواک کنند. امیدوارم «موزه عبرت» باعث «عبرت» شما و خانواده شود.
خانم هاشمی اکنون که در زندان هستید و شاهد برخوردهای دستگاه قضایی با مهدی و اطرافیان، حالا که انواع و اقسام فشارهایی را که از سوی خامنه ای و اراذل و اوباش بسیج شده اش به پدرتان وارد میشود میبینید مبادا راه خطا بروید و تصور کنید فقط خامنه ای بی چشم و رو است و حق دوستی پدرتان را ادا نمیکند و حق نان و نمکی را که با هم خورده اید نگه نمیدارد. معلوم است او با یک اشاره میتواند به حمله و هجوم علیه پدرتان و خانواده که امروز دامنهی آن به مجلس هم کشیده شده پایان دهد. میدانم کارهایی که خامنهای در حق پدرتان میکند خلاف مروت و دوستی است اما پدرتان در حق دوستانش بدتر از او نبوده باشد بهتر از او عمل نکرده است. آنها این ارث را از خمینی بردند. یادتان هست با همکاری پدرتان و دیگر صاحبان قدرت در قوه قضاییه و حوزه ی علمیه قم و حاکمیت چه بر سر آیت الله شریعتمداری که جانش را نجات داده بود آورد؟ سه سال و ده ماه او را با بیماری سرطان شکنجه دادند و اجازه ندادند پیرمرد به بیمارستان تهران منتقل شود تا ذره ذره جانش گرفته شود. این بیرحمی در کجای دنیای معاصر سابقه داشته است؟
تصورش را بکنید سکوت و همراهی ناصر مکارم شیرازی و جعفر سبحانی که هر دو ریزه خوار سفره ی آیت الله شریعتمدار بودند با سرکوبگران و اوباش و اجامر چگونه راه آنها را باز کرد تا امروز در زمره ی «مراجع تقلید عظام» حکومتی باشند. اینها پیشوایان دینی هستند که پدرتان و امثالهم تبلیغ میکردند و میکنند. وضع بقیه از آنها بدتر نباشد بهتر نیست. بیوفایی در حق دوست و سکوت در مقابل ظلم و همراهی با قدرت اصلی ترین ویژگی آنهاست.
فراموش نکنید پدرتان همچون خامنه ای شاگرد آیت الله منتظری بود و بارها هر دو، آنجا که منافعشان اقتضا میکرد به این شاگردی افتخار کرده بودند. دیدید چه به روز پیرمرد آوردند؟ خامنه ای تنها نبود، پدرتان همراه او بود. بیش از بیست سالی که ایشان مغضوب واقع شده بود آیا یک بار پدرتان به ایشان تلفن زد، حالش را پرسید؟ دیدار و صله ی رحم که این همه بالای منبر میگفتند پیشکش. در دوران ریاست جمهوری پدرتان از درمان ایشان در بیمارستان لقمان حکیم تهران امتناع کردند.
یادتان هست پدرتان پس از مرگ خمینی، چگونه دستور دستگیری مهندس عزتالله سحابی را داد؟ ادعا کرده بود میخواهد رویش را کم کند. پدرتان با مهندس حبس کشیده بود، در شورای انقلاب همراه هم بودند، با پدرش دوست و همکار بود، اما دیدید چه بر سرش آوردند؟ مهندس تنها نبود ۹۰ نفر از فرهیختگان کشور را دستگیر کردند و به زیر شکنجه بردند و از آنها مصاحبه گرفتند چرا که تازه از شکست در جنگ با عراق بیرون آمده بودند، پدرتان مسئول اول این شکست بود و میخواست کسی رویش زیاد نشود و پایش را از گلیم اش درازتر نکند.
هنگامی که در دوران «اصلاحات» خامنه ای دوباره «حکیم باشی» را دراز کرد و «ملی مذهبی» ها را به بند کشید باز پدرتان با سکوت اش همراهی کرد. احمد صدر حاج سیدجوادی و طاهر احمدزاده ۸۵ ساله بودند و عزت الله سحابی بیش از هفتاد سال سن داشت. دیدید چه به روزشان آوردند؟ هنوز دست از سر دکتر محمد ملکی با هشتاد سال سن بر نمیدارند. پدرتان روزی با همه ی اینها همراه و همدوش بود.
با همه ی این اوصاف فراموش نمیکنم که در جریان کشتار و سرکوب پس از کودتای ۸۸ پدرتان علیرغم همه ی فشارها به هر دلیل پشت خامنه ای نرفت و همین موجب شد تا خونهای زیادی برای مردم ایران ذخیره شود. در واقع هرگونه تضاد در اردوی رهبری و پدرتان به نفع جنبش است. هرجا که او در مقابل خواسته های خامنهای بایستد به سود مردم است و از این بابت بایستی تقویت شود. به نظر من فشارهای شما و مادرتان در اتخاذ مواضع پدرتان در خلال جنبش مردم پس از انتخابات مؤثر بود. پدرتان بیش از هر کس بایستی از شما قدردان باشد. تنها نقطه بالنسبه روشن کارنامه اش را مدیون شما و مادرتان است. چنانچه جانش را نیز مدیون ایشان است.
خانم هاشمی شما در نامه تان به درستی آورده اید: «اینجا زندان است، با فشارها، محدودیتها، سختیها و دشواریهایش. جدایی مادران از کودکان، جدایی همسران از یکدیگر، جدایی خواهران و برادران، خانواده های متلاشی. نوعروسانی که طعم زندگی مشترک را نچشیده روانه زندان شده اند. نوزادانی که از بدو تولد و یا کمی بعد از آن از نعمت مادر و پدر و یا هر دوی آنها محرومند. دختران جوانی که از پشت میز و صندلی دانشگاه به زندان آورده شدهاند. مادران سالمندی که به دلیل داشتن فرزندانی با گرایش سیاسی خاص و یا دیدار با آنها اکنون اینجا هستند. زنانی که مرگ عزیزانشان را با بغض فروخورده در اینجا تحمل میکنند و اجازه ندارند که در آخرین دقایق زندگی چشمان منتظر آنها را روشن کنند.»
خانم هاشمی! به خاطر دست گذاشتن روی همین مسائل است که خودم را راضی میکنم این نامه را خطاب به شما بنویسم و شما را به ادامه راه فرا بخوانم. میدانم از مادران دردمندی میگوئید که به خاطر دیدار با فرزندانشان در «اشرف» به بند کشیده شده اند و شما با آنها در یک بندید و از رنجی که میکشند با خبرید. شاید حالا که به زندان افتاده اید و چشم تان تا حدودی به حقایق باز شده دلیل سیلی ای را که «مادر عالمه» در دوران خاتمی در هلند به شما زد درک کنید. از او دلگیر نباشید شما هم جای او بودید همین کار را میکردید.
او شما را بخشی از حاکمیت میدید و حق داشت که ببیند شما با تمام وجود از پدرتان و آنچه که نظام جمهوری اسلامی اش میخوانیم دفاع میکردید و او زخم خورده ی نظام بود. زخمی که حالا بر تن شما هم هست هر چند کوچک.
شما امروز در زندانهای جمهوری اسلامی تنها گوشه ی بسیار کوچکی از سه دهه جنایت این نظام را مشاهده میکنید، نظامی که پدرتان یکی از معماران آن بوده است. باور کنید آنچه امروز در زندانهای جمهوری اسلامی میگذرد با همه ی تلخی اش در مقام مقایسه با دهه ی ۶۰ و دورانی که پدرتان حاکم مطلق العنان کشور بود مانند هتل میماند. بی خود نبود و نیست که مردم پدرتان را «رسما جانی» می خوانند.
خانم هاشمی! شما از درد مادران گفته اید. باور میکنید مادر صونا در کشتار ۶۷ در اوین شاهد اعدام دو دخترش سهیلا و مهری بود و دل نگران دو پسرش عباس و هوشنگ که در گوهردشت به سر میبردند؟
هنوز روزی را که عباس و هوشنگ به دیدار او در اوین شتافتند فراموش نمیکنم. بعدها هوشنگ را نیز ربودند و به قتل رساندند. البته در سال ۶۰ پیکر درهمکوبیده شده ی عزیز پسر بزرگ مادر را به جوخه ی اعدام سپرده بودند و نوه اش حسین را نیز در زیر شکنجه به قتل رسانده بودند. مادر سالها طول کشید تا محل دفن نوه اش را پیدا کرد و هنوز از محل دفن سه جگرگوشه اش بیخبر است. او سالها شاهد زندانی بودن فرزندان و همسرش «عمو جلیل» هم بود.
مادر بهکیش ۵ جگرگوشه اش محمدعلی، محمود، زهرا، محمدرضا و محسن به همراه دامادش سیامک اسدیان به میهمانی خاک رفته اند و امروز دلنگران است که مبادا دخترش منصوره را هم به زندان ببرند. منصوره نیز به «اتهام تبلیغ علیه نظام و اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی به ۴ سال و نیم حبس تعزیری محکوم گردید و دادگاه تجدید نظر حکم او را به ۶ ماه حبس تعزیری و سه سال و نیم حبس تعلیقی تغییر داده است.»
مادر سیداحمدی در کشتار ۶۷ سه پسرش در زندان بودند. محمد و محسن جاودانه شدند. مادر در اولین ملاقات پس از کشتار وقتی گریه ی فرزندش رضا را دید و از اعدام دو فرزندش مطلع شد به او نهیب زد که مبادا سستی به خرج دهد. مادر به دروغ به رضا گفت که از اعدام دو فرزندش با خبر بوده. او وقتی سالن ملاقات را ترک کرد به دخترهایش که بیرون منتظر دریافت خبری از برادران شان بودند نیز گفت که همگی صحیح و سالم هستند و جای نگرانی نیست. در سال ۶۰ عروس مادر در درگیری کشته شده و پسرش علی از مهلکه گریخته بود. امیر فرزند چند ماهه شان نیز به اسارت رفته بود. مادر ۴ سال دوید تا توانست امیر را که کمی از بدنش در زندان لمس شده بود پس بگیرد. خودش برایم تعریف کرد وقتی خبر اعدام فرزندانش را شنید یک دسته گل خرید و به دیدار خانواده ی عروس اش رفت.
داستان مادر طلعت ساویز (رضایی جهرمی) و مادر زهرا رمضانپور دلشادی (مدائن) که هر یک چهار جگرگوشهشان را در خاک دیدند بخوانید تا با عمق فاجعه آشنا شوید. مادر کریمی راهجردی، مادر عطار زاده، مادر ابراهیم پور، مادر ابراهیمیان، مادر حریری، مادر حسینی برزی، مادر بقایی، مادر آمر طوسی، مادر الهی، مادر خسروی، … هم همین وضعیت را داشتند آنها نیز ۴ فرزندشان را در خاک کرده بودند. مادر امامی، مادر کوشالی، مادر جابانی، مادر شکری، مادر وطنپرست، مادر خشبویی، مادر ادبآواز، مادر حکمروان، مادر خسروآبادی، مادر اوسطی، و … نیز سه فرزندشان به جوخهی اعدام سپرده شده اند. اینها مشت نمونه ی خروارند.
داستان فاجعه بار مادران زندانی دهه ی ۶۰ را از همبندی هایتان فرح واضحان، زهرا (محبوبه) منصوری، کفایت (ناهید) ملک محمدی و … بپرسید تا بلکه چشم هایتان بیشتر باز شود.
از آنها در مورد سرنوشت مادر شبستری که بر ویلچر حرکت میکرد و داغ فرزندانش را به سینه داشت بپرسید. از زندگی مشقت بار مادر رضوان پرس و جو کنید. تحت فشار بازجویانی که می خواستند از او به عنوان طعمه برای به دام انداختن مبارزین استفاده کنند یک شبه موهایش سفید شد و عاقبت خود را در بند به دار آویخت.
ای کاش پای صحبت جاوید طهماسبی که به هنگام دستگیری هنوز پانزده ساله نشده بود مینشستید و تجربه ی دردناکی را که از سر گذرانده میشنیدید. مادرش با اصرار به پاسداران جگرگوشه اش را تا زندان همراهی کرد و همین باعث شد بیش از دو سال در زندان بماند و شرایط وحشتناکی را از سر بگذراند. مادر امروز در میان ما نیست اما ظلمی که در حق او شد همچنان پابرجاست.
جاوید و جاویدها که هنوز موی پشت لبشان سبز نشده بود در «جهاد» اوین به فاصله ی ۴ دهه به کارهایی گمارده شدند که افراد «جوخههای تخلیه» در اردوگاه های مرگ هیتلری مجبور به انجام آنها بودند. باور میکنید آنها شاهد تغذیه ی گربه های فربه اوین از اجساد اعدام شدگان بودند؟ میتوانید تصور کنید بچه ای پانزده ساله صورت جنازه ای را ببینید که گربه ها بخشی از آن را خورده اند؟ می توانید تصور کنید اجساد اعدام شدگان را ۲۴ ساعت روی زمین میگذاشتند تا خونشان برود که حمل و نقلشان در شهر ساده تر باشد و عاقبت به دار زدن روی آوردند؟
میتوانید تصور کنید کودکان و نوجوانان زمینی را بیل میزدند که خاکش به خون آغشته بود. اشتباه نکنید نه این که قطرات خون بر خاک چکیده باشد، نه خاک خون بود.
کودکان چهارده، پانزده ساله هم مجبور به حمل جنازه و یا زدن تیر خلاص بودند. قیافه ی فرزندان تان را به خاطر بیاورید تا چشم تان کمی نسبت به ظلمی که در حق این کودکان شده باز شود و از این که در استواری چنین نظامی کوشیده اید بر خود بلرزید.
من در موقعیتی نیستم که بخواهم داستانسرایی و یا افسانه بافی کنم. شما از چنین رژیمی دفاع میکردید و پدرتان در سیاه ترین دوران تاریخ میهنمان مسئول اول چنین نظامی بود. به خاطرات پدرتان رجوع کنید که توسط برادران تان تنظیم شده برای تصمیم گیری در مورد شیر مرغ تا جان آدمیزاد به او رجوع میکردند. باور کنید محمدرضا شاه هم اینقدر در امور جزیی دخالت نمیکرد و در تصمیمگیری ها مشارکت نداشت.
شما در نامه تان از نوعروسانی گفتهاید که طعم زندگی مشترک را نچشیده روانه ی زندان شده اند. می دانم از «ریحانه حاج ابراهیم دباغ» میگویید که امروز همبندتان است و دوران خوش نامزدی و عقدش را با احمد دانش پور مقدم طی میکرد. هر دو به زندان افتاده اند. احمد همراه با پدرش محسن به اعدام محکوم شده و ریحانه همراه با مطهره بهرامی حقیقی مادر شوهرش که از بیماری آلزایمر نیز رنج میبرد با «عطوفت» نظام جمهوری اسلامی مواجه شده و به پانزده سال زندان محکوم شده اند. فرزند این خانواده در «اشرف» است و وقتی پاسداران به خانه شان حمله کردند کانال تلویزیون این خانواده به صورت خاموش روی «سیمای آزادی» تلویزیون وابسته به مجاهدین بوده است! شما بیش از من در مورد اتهام این خانواده اطلاع دارید.
خانم هاشمی! اما این فاجعهای نیست که در دوران اخیر به وقوع پیوسته باشد. از روز اولی که این نظام به قدرت رسید ما با چنین فجایعی روبرو بوده ایم. حتماً یادتان هست سعید سلطانپور را از مراسم عقد به زندان و قتلگاه بردند. بعید است شما و پدرتان نشنیده باشید. البته میدانم وقتی شما و فاطمه توانستید فاجعه ی قتل پدر و برادر همسران تان را هضم کرده و خاموشی گزینید و در استوار کردن این نظام پلید بکوشید توجیه قتل سعید سلطانپور از آب خوردن هم راحتتر بود.
عطیه رضوی، رخت عروسی اش را می دوخت وقتی در مردادماه ۱۳۶۰ به جای خواهرش در کاشان دستگیر و بلافاصله به تهران اعزام و اعدام شد.
طیبه ی خلیلی با ۱۹ سال سن به جرم آن که نامزد جلیل فقیه دزفولی، محافظ مسعود رجوی بود در مهر ۶۱ به جوخه ی اعدام سپرده شد. بعداً برادرش علی که او نیز به جوخه ی اعدام سپرده شد در وصفاش سرود. «زود بود تا پیش از آن که حجله برایت به پا کنیم، در شام خفته برایت عزا کنیم» لاجوردی دوست صمیمی پدرشان بود. او شاهد بزرگ شدن طیبه و علی بود .
گیتا علیشاهی دختر ۲۳ ساله توده ای را که در مسجد امام حسین- خیابان کمیل با همکاری اهل محل، برای جنگ زدگان لباس و دارو تهیه میکرد و میدوخت، و در مسجد جعفریه ـ خیابان امامزاده حسن تا آخرین روز حیات به آموزش سالمندان اشتغال داشت در روز ۵ مهر ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر و شبانگاه در اوین به جوخهی اعدام سپردند. او روز ۵ مهر برای گرفتن جواز تدریس در کلاسهای سوادآموزی عازم مرکز بسیج سوادآموزی بود که در حوالی خیابان وصال توسط چند «فاطمه کماندو» که آن روزها شما نیز دست کمی از آنها نداشتید دستگیر و روانه ی اوین شد. دوستی در خیابان او را در مینی بوس پاسداران دیده بود به اصرار از او میخواهد که محل را ترک کند اما او به خاطر تبلیغات کذب حزب توده باورش نمی شد پایش به اوین برسد و شبانگاه جسدش را خارج کنند.
http://zamaaneh.com/humanrights/2008/10/post_296.html
فاطمه کزازی تنها دختر مادرش بود، وقتی که دستگیر شد قرار بود ازدواج کند اما پس از شکنجه های وحشیانه ای که تحمل کرد در تیرماه ۶۳ به جوخه ی اعدام سپرده شد.
طیبه خسروآبادی در سال ۶۲ درحالی که تازه عروس بود و یک پایش مادرزاد مشکل داشت دستگیر شد و در تابستان ۶۷ با وجودی که حکم اش تمام شده بود به دار آویخته شد. همسرش همچنان منتظر او مانده بود و مانده است.
نامزد مهرداد فرزانه ثانی از سال ۵۵ به امید ازدواج با مهرداد بود. مشکلات خانوادگی اجازه نمیداد به وصال هم رسند و بعد که مهرداد در سال ۵۹ دستگیر شد او همچنان چشم انتظار آزادی مهرداد که قرار بود در سال ۶۱ آزاد شود باقی ماند. اما مهرداد در سال ۶۷ جاودانه شد. چه کسی پاسخ نامزد مهرداد را خواهد داد؟
حسین نجاتی کتمجانی، زمانی که دستگیر شد تنها یک هفته از ازدواجش میگذشت. همسرش را که پرستار بود نزد او شکنجه میکردند تا اعتراف کند. او اصلاً سیاسی نبود . همسرش بعد از آزادی ۶ سال منتظر او ماند. هر بار که به ملاقات میآمد از رنجهایش میگفت و از دربدریهایش. حسین برای من درد دل میکرد.
شنیدهام حسین که اعدام شد خانواده ی همسرش او را به زور شوهر دادند. آنهم به یک پاسدار. پاسداری که او را مورد ضرب و شتم قرار میداد. بعدها همسر حسین را در بهشت زهرا دیده بودند که قبرها را میگشت و برای حسین مویه میکرد.
چه کسی تکلیف همسران و مادران و پدران و فرزندانی که هنوز از محل دفن عزیزانشان بی خبرند روشن خواهد کرد؟
پدر شما در طول ۲۴ سال گذشته علاوه بر آن که ۸ سال رئیس جمهور بوده، رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام هم بوده اما هنوز «مصلحت» نظام اجازه نمیدهد آنها از محل دفن عزیزانشان باخبر شوند. آیا داشتن چنین پدری ننگ نیست؟
میدانید هنر پدرتان در جریان کشتار ۶۷ چه بود؟ در مهرماه وقتی اکثریت بالای زندانیان را از دم تیغ گذرانده بودند حکام شرع اوین که مخالفت چندانی در سطح داخلی و بین المللی ندیده بودند اصرار داشتند که کار بقیه ی زندانیان سیاسی را هم یک سره کنند. ری شهری و کارشناسان وزارت اطلاعات مخالف ادامه ی کشتار بودند و به تبعات آن فکر می کردند، خمینی موضوع را به مجمع تشخیص مصلحت نظام ارجاع داد و آنها کشتار را کافی دانسته و رأی به توقف اعدامها دادند. میدانید پدرتان با همدستی فلاحیان و محمد سلیمی در سال ۶۷ در غرب کشور دادگاه های صحرایی به پا کردند و از در و دیوار و تیر چراغبرق و درختها جوانان را آویزان کردند؟ به خاطرات پدرتان رجوع کنید.
یادم نمیرود در سال ۶۴ زنده یاد دکتر کاظم رجوی، دو زندانی زن از بند رسته به نام های اعظم نیاکان و ربابه بوداغی را که جسم نیمهجانشان به خارج از زندان رسیده بود به کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد برد. اعظم نیاکان پاهایش اسکین گراف شده بود. یعنی در اثر شکنجه پوست و گوشت کف پایش از بین رفته بود و مجبور شده بودند از پوست رانش به کف پایش پیوند بزنند. ربابه بوداغی جای سالمی در بدن نداشت. هنگام دستگیری سه گلوله هم خورده بود. پدرتان در نماز جمعه با وقاحت تمام مدعی شد که «منافقین» دختران ما را به ژنو برده اند و به خارجی ها عرضه کرده اند و سینه هاشان را نشان اجنبی ها داده اند. بیشرمی را ملاحظه میکنید. او از شکنجه ای که «سربازان گمنام امام زمان» در حق این زنان کرده بودند نمیگفت، مشکلی با آن نداشت. از این ناراحت بود که آنها آثار شکنجه را به کارشناسان بین المللی نشان داده اند.
از زندان که آزاد شدید دست پدرتان را بگیرید با هم به خاوران سری بزنید. خاورانی که بیگمان میتواند ننگ هر رژیمی باشد. از او بپرسید این بود بهشتی که وعده می دادید؟ یادتان باشد پدرتان چقدر روضه قبرستان «بقیع» و بی کسی «امامان» شیعه را خوانده و از چشمان مردم بی خبر از همه جا اشک ستانده است.
مادر بهکیش هر موقع که به خاوران میرود در جایی که قبر فرضی دخترش زهرا می داندش، شاخه گلی به همراه قابهای عکس دیگر فرزندانش و یادگارهای آنان میگذارد. مادر پناهی شبستری بر اساس خوابی که دیده محلی را به عنوان قبر فرضی فرزندش مهرداد نشان کرده است و دلش به خوابی که دیده خوش است و قبر فرضی را آراسته میکند. مهرداد در تابستان ۶۷ در حالی که تنها چند ماهی به خاتمه ی حکم اش باقی مانده بود جاودانه شد. چه کسی پاسخ این ظلمها را خواهد داد؟
در همین روزها نامه ی ابوالفضل قدیانی هم منتشر شده است. او با ۲۶ سال تأخیر نسبت به آیتالله منتظری در نامه ای به لاریجانی نوشته است: «مفاسد بازجویان شما روی شکنجه گران ساواک را سفید کرده است». آیا این افراد از خودشان نمیپرسند وقتی سه دهه پیش آیت الله منتظری فریاد میزد و خطاب به خمینی به صراحت نوشت که «با اطلاع دقیق میگویم اطلاعات شما روی ساواک شاه را سفید کرده» کجا بودند و چه میکردند؟ آیا شما و این افراد در طول این سه دهه عمله ی ظلم نبوده اید؟ آیا سبک و سیاق جمهوری اسلامی یکباره تغییر کرده است؟ تا کی میخواهید چون کبک سرتان را زیر برف کنید و از «دوران طلایی امام» یا «دوران خوش سازندگی» یا «دوران عزت اصلاحات» دفاع کنید.
ابوالفضل قدیانی در نامه اش همچنین خبر داده که بازجوی فاسد اطلاعات سپاه به نام علی انواری که با نامهای مستعار «اوسط»، «علی اوسط» و «علی انوری زاده» فعالیت میکند، همسر علیرضا رجایی را تحت فشار گذاشته و از وی خواسته است تا از شوهرش طلاق بگیرد و به طرق مختلف مزاحم خانواده ایشان بوده و آنها را تحت انواع فشارهای روحی و روانی قرار داده است.
ده ها نمونه را من خبر دارم که بسیار فجیع تر از این بوده است. برای این که ادعای صرف نکرده باشم فقط یک نمونه را بیان میکنم و «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل».
در سال ۶۶ علی اصغر بنازاده امیرخیزی به همراه همسرش فریبا صمدی در ارتباط با سازمان مجاهدین دستگیر شدند. در کمیته مشترک، بازجوی فریبا چشمش او را گرفت و اصغر را برای طلاق دادن او تحت فشار گذاشت. عاقبت محمد برادر بزرگتر اصغر را که این روزها در زندان ولی فقیه دوباره اسیر است دستگیر کردند تا در همان کمیته مشترک اصغر به او وکالت دهد که همسرش را طلاق غیابی دهد. بازجوی مربوطه سرانجام با فریبا صمدی ازدواج کرد و فریبا همسر دوم او شد. کبری بنازاده امیرخیزی خواهر اصغر که یک چشماش را هم در زندان از دست داده این روزها دوباره در بند است و میتوانید راجع به او از همبندیهایتان پرس و جو کنید. اتهام کبری تلاش برای دیدار با دخترش در اشرف بوده است.
از جدایی مادران و کودکان، و جدایی خواهران و برادران گفته اید، اما این جنایتی نیست که امروز به وقوع پیوسته باشد بسیار فجیع ترش را در دهه ی ۶۰ شاهد بودیم.
سرگذشت دردناک سمیه تقوایی که میتواند دستمایه ی بزرگترین نمایشنامه های «تراژیک» جهان باشد در همین زمان رقم خورد. باور میکنید سمیه ۹ ساله بود که دستگیر شد. پدرش مهدی تقوایی و مادرش ناهید طاهری هر دو از اعضای سازمان مجاهدین بودند. همانهایی که پدرتان خونشان را حلال می دانست و توصیه کرده بود که «ترحم» به آنها نکنند.
سمیه مشغول نوشتن تکالیف مدرسه بود که خانه شان مورد هجوم گروه ضربت دادستانی قرار گرفت و او در حالی که پشت یخچال پنهان شده بود شاهد مرگ دو نفر از دوستان پدرش که «عمو» میخواندشان بود. مادر و پدر سمیه با سه دخترشان فرار کرده بودند و سمیه با آن سن کم تقاص آنها را پس میداد. شکنجهگران برای گرفتن آدرس آشنایان و بستگان شان او را به زیر شکنجه بردند، باور میکنید یکی از دوستانم که در آن ایام در ۲۰۹ به بند کشیده شده بود شاهد ماجرا بود. او در شعبه ای شکنجه میشد که مهرآیین معاون شما در کمیته ملی المپیک سربازجوی آن بود.
سمیه شب ادراری داشت توابین شب ها پوشک تن او میکردند. در طول پنج سال زندان او شاهد اعدام بسیاری بود که همچون مادر به آنها دل بسته بود. او گروگان پدر و مادرش بود. چهارده ساله بود وقتی که به زندان بزرگتر برده شد. مدتی در خانه ی لاجوردی بود. عاقبت او را به عقد یک پاسدار موجی درآوردند که شدیداً او را مورد ضرب و شتم قرار میداد. دو دختر از او داشت که در بیست سالگی به سرطان دچار شد. در اواخر سال ۷۵ وقتی دیگر کار از کار گذشته بود و سلولهای سرطانی همهی وجودش را گرفته بودند برای ادامه معالجه اجازه دادند به لندن و نزد والدیناش که از مجاهدین جدا شده بودند برود. او یک سال بعد در ۲۵ اسفند ۷۶ در لندن جان سپرد.
داستان زندگی اش را میتوانید در «بولتن» شماره ۱۰ که در اردیببهشت ۷۷ و در گرامیداشت یاد و خاطره ی او منتشر شد، همچنین در قصه ی سمیه نوشته ی مصطفی شفافی و گزارش «جنایت بی عقوبت» گزارش انجمن «عدالت برای ایران» بخوانید. مادر سمیه هم دو ماه پیش در لندن جان داد.
اما همیشه جدایی مادران و کودکان و جدایی خواهران و برادران نبود. همه ی خانواده ی مصباح را از دم تیغ گذراندند تا هیچ یک جدایی دیگری را احساس نکند. حاج محمد مصباح و همسرش رقیه مسیح تنها نبودند. اکبر، اصغر، عزت، محمود و فاطمه و عروسشان خدیجه مسیح هم آنها را همراهی کردند. فاطمه ۱۳ ساله و عزت ۱۵ ساله بود که محمدی گیلانی حکم داد تا به جوخه ی اعدامشان بسپرند و نظام جمهوری اسلامی نشان «عدالت» اش را به او داد. همین بلا را با کمی تخفیف بر سر خانواده ی قهرمان شفایی در اصفهان آوردند. نه تنها دکتر مرتضی شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی بلکه فرزندانشان مجید و جواد و مریم و دامادشان حسین جلیلی پروانه را نیز به قتل رساندند. مادر صغری داوری (شایسته) را به سه فرزندش احمد و محمدرضا و فاطمه به جوخه ی اعدام سپردند. مادر صدیقه کرباسی (زائریان) با سه فرزندش مهدی و فائزه و علی و دامادش مصطفی موسوی جاودانه شدند. میدانید چه بر سر خانواده ی عالم زاده ی حرجندی آوردند؟ نه تنها محمدرضا، محمد حسین و صدیقه و بتول را از این خانواده گرفتند بلکه همسران این دو محمد حسن مشارزاده و علی غفوری و نسرین طفل شیرخوار بتول را هم با بیرحمی به قتل رساندند. تا به حال شده از پدرتان نظرش را راجع به جنایتکارانی چون محمدی گیلانی و لاجوردی و پورمحمدی و نیری و محسنی اژه ای و فلاحیان و ری شهری و رئیسی و حسینیان و … بپرسید؟
میدانم پدرتان در مورد شما چیزی از محبت کم نگذاشته است، چنانکه لاجوردی چیزی از محبت در مورد فرزندانش کم نگذاشت. یکی از زندانیانی که در «جهاد» اوین کار میکرد برایم تعریف کرد هرگاه جنازه ی کشته شدگان در درگیری ها و خانه های تیمی را به اوین می آوردند اولین کسی که برای دیدن آنها میآمد محمدی گیلانی بود. یک بار لاجوردی به آنها گفته بود میدانید چرا قبل از همه محمدی گیلانی به دیدار جنازه ها میآید؟ چون دنبال فرزندان اش میگردد. میخواهد ببیند در میان کشته شدگان هستند یا نه؟
اما تاریخ قضاوت خودش را بیرحمانه خواهد کرد. آنجا دیگر به محبت پدر به فرزند کاری ندارند. توجه داشته باشید شما در همه ی آن سالها همراه پدرتان از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرده و از مواهب آن برخوردار بوده اید. بر شماست که بیش از همه بر این نظام بشورید تا بلکه پاسخگوی وجدان بیدار شده تان باشید.
بخش دوم و پایانی در شماره ی آینده
اعتراض فائزه هاشمی به مدیریت زندان اوین
کلمه ـ فائزه هاشمی، زندانی سیاسی محبوس در بند زنان زندان اوین در یادداشتی اعتراضی درباره ی مدیریت زندان اوین می نویسد: هر چند تمام فشارهای فوق برای کنترل بیشتر و امنیتیتر کردن فضای زندان است اما آنها نمیتوانند، ابزار زندانی سیاسی یعنی اندیشه و قلم را با این اقدامات از او بگیرند که اگر قابل کنترل بود محمدرضا پهلوی هرگز سقوط نمیکرد.
به گزارش کلمه، دختر آیت الله هاشمی رفسنجانی که دوره ی حبس ۶ ماهه ی خود را سپری می کند پیش از این نیز در نامه ای به تشریح فضای زندان پرداخته و در توصیف آنجا به دانشگاه، مدرسه ی عشق و گنجینه ای از انسان های ارزشمند نوشته بود: شاید بد نباشد همه کسانی که آرمانی دارند و هدفی و برای آن مبارزه میکنند برای مدت کوتاهی هم که شده به زندان بیایند، البته شاید آمدنتان را بتوانید برنامه ریزی کنید ولی خروجتان از اینجا را خدا میداند.
دختر رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام روز گذشته نیز در اعتراض به رفتار ماموران زندان و عدم صدور مجوز برای ملاقات حضوری با خانواده، از حضور در سالن ملاقات کابینی خودداری کرد.
فائزه هاشمی اول مهر ماه سال جاری ساعت ۱۲ شب به طور ناگهانی در منزل مسکونی اش بازداشت و نیمه شب به بند زنان زندان اوین منتقل شده بود.
حکم شش ماه حبس و پنج سال محرومیت از عضویت در احزاب و گروه ها و فعالیت های رسانه ای وی که به اتهام اهانت به جمهوری اسلامی صادر شده بود، در فروردین ماه سال جاری از سوی دادگاه تجدید نظر مورد تایید قرار گرفته است.
نماینده دوم تهران در مجلس پنجم، در مصاحبه ای که منجر به محکومیت او شد، گفته بود: از «ملتی سرکوب شده، پر از خشم و احساس مظلومیت» می گوید؛ «مردمی که خود را هر چه بیشتر با دروغها، سوء مدیریتها، عوامفریبیها، زورگوییها، اوباشگری، ظلمها، نابودی منابع و ثروت ملی، از دست رفتن فرصتهای بینالمللی، تخریب بیشتر کشور از طرف جریان حاکم روبرو میبیند.»
دختر دربند رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام پیش از این در نامه ای ضمن تاکید بر عدم استفاده از مرخصی گفته بود که اگر دادستان مرحمت دارد، با مرخصی زندانیانی موافقت کنند که ماهها و بلکه سال هاست با دلایل واهی در زندان به سر میبرند. نه من که با محکومیت شش ماهه فقط دو ماه است در زندان هستم و خود را اساسا مستحق استفاده از مرخصی در مقابل این زنان ستم دیده نمیبینم.
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/12/152605.php
ممنون از چاپ این نامه در شهروند. آیا ممکن است که کپی نامه ی خانم رفسنجانی را هم چاپ کنید تا هر دو را کنار هم داشته باشیم.
سپاس گزار شما