شماره ۱۲۱۱ ـ پنجشنبه  ۸ ژانویه ۲۰۰۹

آن سال ها چنین بود که می توانستی پس  از اتمام سال چهارم پزشکی، دانشگاه را رها کنی و برای سه سال خدمت با عنوان پزشکیار بروی به دهات دورافتاده و اغلب بد آب و هوا  و پس از آن مجددن برگردی دانشگاه و تحصیل را از سال پنجم ادامه بدهی. اگر تعهد چنین خدمتی را می دادی در عوض با گذراندن امتحانی خاص ” و نه کنکور ” به دانشگاه می رفتی و پس از بازگشت و اتمام بقیه دوره و گذراندن ” تِز ” و دریافت پایان نامه دکترا، دیگر نیازی به گذراندن چند سال خارج از مرکز نداشتی.


“اصلان” با سپردن چنین تعهدی سه سال خدمت بهیاریش را در ده دورافتاده و سرتا پا محروم از همه چیز و در حقیقت فراموش شده “دارَک” از دهات بندرعباس گذراند. از بچگی رفیق بودیم من و او و “کاظم”، در حقیقت سه تفنگ داری بودیم که حتا یک فشنگ هم نداشتیم. بهیار شدن اصلان و مرخصی های کوتاه مدتی که می آمد” پُز” گروهمان بود. بیشتر شب ها دور هم می نشستیم و او برایمان حرف می زد.

حالا پس از سالها می خواهم پاره ای از خاطرات او را از زبان خودش تعریف کنم. حالائی که بدون شک دِه “دارک” وضعی بد تر دارد. آنجاها قرار نیست هرگز بهتر بشود. اصلن بهتر شدن برای دهات مفلوکی چون دارَک، که تعدادشان از حساب بیرون است، معنی ندارد.

بهتر است قبلن اشاره ای داشته باشم به قسمتی از یک سفرنامه،  از گردشگری به نام “محسن” تا بهتر بتوان متوجه شد که محل خدمت “پزشکیار اصلان” کجا بوده است و من دارم از چه نوع خاطراتی صحبت می کنم.

این، ده که نه، محلی است به نام “دارَک” که بی ستاره ایست پرت افتاده.

“… کمی که به حاشیه بندر می روی ـ بندر عباس را می گویم ـ من نمی دانم می شود آنچه را که هست و به وضوح می بینی و لمس می کنی، اسمش را زندگی بگذاری؟ ولی به طاقت انسان باید ایول گفت.

برهوتی عاری از سبزه، جز تک و توک نخل های قناسِ کم شاخ و برگ.

در روز آفتابی در حد یک آتش سوزی هُرم و تَف دارد، و در شب فضائی ساکن و بی نسیم، با پشه هائی که نیش توام با زهرشان، زجر دنیا را در جانت می ریزند. بدون آب آشامیدنی. آنچه به جایش هست، همطراز آب سماورِ روشن است. گرم و غیر قابل دست و رو شستن، تا چه رسد به خوردن.

بیغوله های مفلوک و توسری خورده ای که یعنی سر پناه. بچه هائی با پاهائی به نازکی “نی قلیان” و شکم هائی چون طبل…..و بگذار دیگرننویسم. واقعن شرم بشریت است بر چهره کریه زندگی.

آنچه که من در این سفر در آن خطه دیدم گمان نمی کنم “مالاریا” در جهان ریشه کن شود.

باور نمی کنید، در کپری دو پسربچه دراز کشیده بودند و در واقع از بی رمقی نا نداشتند. رویشان را صدها هزار مگس همچون رواندازی سیاه پوشانده بود…..خدایا چه منظره ای!!.

سوار جیپ که شدیم برگردیم، از داغی نمی دانستیم چکار کنیم. از تشنگی داشتم هلاک می شدم ولی دستم نمی رفت آب خنک “کلمن” را سر بکشم.…”

اولین نشست با “اصلان” دوست دوران کودکیم، شش ماه پس از آغاز ماموریت او، در اولین مرخصی اش بود:

” …وقتی خودم را به بهداری بندرعباس معرفی کردم، دکتر نادری چنان سرتا پایم را برانداز کرد که بی اختیار و با ناراحتی گفتم:

– دکتر دنبال جذام می گردی؟

جا خورد. و با مهربانی خاصی گفت:

” داشتم مجسمه گذشت و شهامت را نگاه می کردم.”

کمی آرام شدم. به شوخی پرسیدم:

– دکتر! حالا گذشت را یک جورائی می شود به ماموریت من چسباند ولی شهامت برای چی؟

“دکتر اصلان می دانی محل خدمتت کجاست؟”

این اولین باری بود که یک رئیس بهداری دکتر خطابم می کرد.

– بله دکتر، قبلن برو بچه ها در تهران به من گفته اند که ماموریتم  دهِ “دارَک” است.

“دکتر کار ِتو از یک هفته دیگر شروع می شود. در این فاصله می توانی در خود بندر گشتی بزنی.

ولی فردا ساعت هشت صبح اینجا باش تا بگویم با جیپ اداره تو را ببرند به دارک، سرو گوشی آب بدهی تا بهتر متوجه بشوی که از هفته دیگر محل خدمتت کجاست.

دکتر! با آن مردم بودن، بی تردید نه تنها یک خدمت که یک ادای دین هم هست. وقتی برگشتی کمی با هم حرف می زنیم.”

– بچه ها آنقدر دلم می خواست آن روز صبح شما هم بودید تا با هم می رفتیم دارک. جیپ خالی بود. من بودم و راننده.

“اصلان! چقدر از بندرعباس دور بود؟”

– آنجا، توی استانهای کناره خلیج فارس فاصله ها مثل شمال کشورمان نیست که شهرها سرسبز و چسبیده بهم باشند. البته دارک تا بندر بیشتر از سه ساعت نبود، ولی در مورد شهرها صحبت سیصد، چهار صد کیلو متر است. و جاده های غیر اسفالت، جاده های “شوسه “…

“اصلان! سیصد، چهارصد کیلومتر؟ چرا این همه از هم دورند؟ ”

– همه اش هم برهوت است.

– راه که افتادیم، در این فکر بودم، که چگونه بهداری را رونق و سرو صورتی بدهم، تا بتوانم بهتر به بیماران برسم. و در این فکر بودم که خانه ام را بیاورم نزدیک محل بهداری تا راحت تر دسترسی داشته باشم. گمانم بر این بود که فعلن آپارتمانی یک خوابه برایم کافی است.

وقتی جیپ ایستاد، فکر کردم برای استراحت موقت و آشامیدن آب و چای است تا راحت تر ادامه بدهیم. هنوز پیاده نشده بودیم که دور جیپ را ده ـ پانزده بچه پابرهنه، نیمه لخت و لاغر، با چشمانی بی فروغ  احاطه کردند. با لهجه ای صحبت می کردند که متوجه نمی شدم، حتا یک کلمه اش را. راننده به آن ها تشر زد، که بروید کنار بگذارید آقا دکتر پیاده شود. او برای کمک به شما آمده است.

با تعجب به راننده گفتم:

– من فقط می توانم به مردم دارَک سرویس بدهم، به این ها قول ندهید.

راننده، نخندید، لبخند هم نزد، حالت تمسخر هم به خودش نگرفت، آمد جلو دستش را گذاشت روی شانه ام و آهسته و با لحنی حزن انگیز گفت:

” آقای دکتر اینجا دارَک است. و کل جمعیت آن هشتاد و سه نفر است. همان ردیف کپرهای(۱) موازی نخل ها و این ده دوازده تا خیمه و آن کاه گلی ها، کل خانه های اینجاست. سمت راست، آن چادر که از همه بزرگتر است مقر بهداری و خانه مسکونی شماست. ”

– برای همین هشتاد نفر آمده ام اینجا؟ از کی تا حالا برای دهی با این تعداد جمعیت، یک طبیب اختصاص می دهند؟

“نه آقای دکتر همین هشتاد نفر نیستند. در حقیقت دارک مرکز بیش از صد محل کوچکتر از خودش است.

و این بار با لبخندی تلخ ادامه داد:

“آقای دکتر! دارَک پایتخت! این “نقطه” هاست. و روزانه شما چیزی بیش از دویست نفر مریض خواهی داشت. و همراه هر مریض یکی دو نفر نیز راه می افتند، که بیایند گردشی کرده باشند و دارک را ببینند. دارک نهایت دید آنهاست. و سرش را برگرداند و من دیدم که چشمانش مالامال است. ”

بهتم زده بود، حرفم نمی آمد. نمی دانستم خوابم یا بیدار و یا وزارت بهداری قصد دست انداختنم را داشته است.

از راننده که بهش می گفتیم ” مرادی ” پرسیدم:

– دارو و سایر نیازمندی ها را از کجا باید تهیه کرد؟ کسی هست که دستی به من بدهد؟ برق و آب چه می شود؟ مریض های نیازمند جراحی فوری چه می شوند…؟

“آقای دکتر ماشالله هرچه سئوال دارید با هم مطرح می کنید. فردا که آمدید بهداری این ها را از آقای دکتر نادری بپرسید. من نمی دانم چه بگویم. فقط می دانم که زهرا خانمی هست که می تواند به عنوان پرستار دم دست شما باشد. کارمند وزارت بهداری است. همین حالا می فرستم سراغش تا با او آشنا بشوید. برای برق هم باید از چراغ زنبوری که در چادرتان هست استفاده کنید. یک منبع بزرگ آب هم در چادرتان هست. آبش را زهرا خانم ترتیب می دهد.”



داشتم سرسام می گرفتم. انزجار عذاب دهنده ای روانم را می جوید. آنچه می دیدم و می شنیدم، باورکردنی نبود. مرا به برهوتی پرتاب کرده بودند، تا از خارهای مغیلان مواظبت کنم.

– آقای مرادی، مگر آن چادری که به من نشان دادید از داخل چقدر بزرگ است که بتواند هم درمانگاه باشد هم محل سکونت من و هم منبع بزرگ آبی را در خود داشته باشد. و کلیه وسائل مورد نیاز درمانگاه را. می توانم خواهش کنم آن را از نزدیک نشانم بدهی؟ 

زن جاافتاده ای با پوستی تیره و قدی کوتاه و لاغر اندام، خودش را “زهرا خانم” معرفی کرد تا به اتفاق آقای مرادی، خیمه و خرگاه را بازدید کنیم.

پشیمانی از قبول این ماموریت عین موریانه به جانم افتاد. در خودم نمی دیدم که حتا یک هفته هم دوام بیاورم. امکان خدمت وجود نداشت. و من هرز می رفتم.

– زهراخانم! چند سال است در اینجا خدمت می کنید؟

” حدود ده سال است.”

– ده سال است که در دارک زندگی می کنید؟

“زندگی نه، کار می کنم.”

عجب جوابی!


در تونلی از یأس گیر کرده بودم. فردا حتمن به دکتر نادری خواهم گفت که نمی توانم.

دیدم در مراسم معرفی و در اولین برخورد با او، از “شهامت” حرف زد. خوب می دانست که یا باید دیوانه باشی و یا شهامت داشته باشی. که من در اسکلت خودم نمی دیدم.

“زهرا خانم دستم به دامنت بچه ام دارد می میرد…”

بچه ای در حال اغما روی دستهای مادری که به نظر می رسید یارای نگهداری او نیست، به دست های باز شده زهرا خانم منتقل شد که با عجله آن را روی تخت چوبی که با تشک و ملافه ای  مندرس در گوشه چادر درمانگاه! قرار داشت خواباند. و رو به من گفت:

“دکتر گمان می کنم مسموم شده.”

به گوشه دیگر چادر دوید و سطلی کوچک  پر از مایع بنفش رنگ را با خود آورد.

– زهرا خانم این چی یه؟

“محلول پرمنگنات ِ دکتر.”

– پودرش را داریم؟

“بله دکتر! ”

– زهرا خانم برو کمی پودر پرمنگنات بیاور…عجله کن…سطل را کجا خالی کنم؟

“چی گفتی دکتر!…چرا خالی کنی؟”

– می خواهم محلول تازه درست کنم.

– مادرش را از چادر بیرون کن و دهان بچه را به کمک آقای مرادی باز نگهدارید…مرادی جان قربانت بجنب…

هنوز بچه را به استفراغ نکشانده بودیم که خانم جوانی را با درد شدید پائین شکم و استفراغ آوردند. اصلن آمادگی نداشتم. داشتم کلافه می شدم. جائی برای خواباندن او نداشتیم، که معاینه اش کنم.

– مرادی جان بچه را پشت به خودت در آغوش بگیر و آرام تکان تکان بده، تا برای چند دقیقه خانم را معاینه کنیم…
 
زهرا خانم تاقباز بخوابانش، ملافه را رویش بکش و سمت راست شکمش را بین ناف و کشاله ران کمی به آرامی فشار بده…

فریاد خانم که بلند شد و بچه هم چندین بار استفراغ کرده بود، رو به مرادی گفتم:

– خانم آپاندیس حاد دارند، باید فورن به بیمارستان برسد، این نزدیکی ها بیمارستانی نیست؟

“نه آقای دکتر، فقط در بندر داریم.”

– لطفن بدون معطلی او را به بندر برسان.”

“پس شما چی می شوید؟”

– من فعلن هستم، رسیدی و جور شد بیا سراغم، نیامدی امشب را هر طور هست اینجا می گذرانم، ولی فردا صبح زود بیا.”

” اصلان،  کاظم راست می گوید، مثل قصه می ماند. آنشب کجا خوابیدی؟ چطور خوابیدی؟ ”

– همانطور که باید سه سال بخوابم.

 “چند روز می مانی اصلان خان؟ تنها بر می گردی؟ یا سوسن خانم را هم می بری؟”

“من کجا بروم؟ بندرش را هم من نمی روم چه برسد به آنجا که خودش هم جا ندارد.”

– راستش خانم، خودم هم گیر کرده ام. نمی دانم چکار کنم. هم اول زندگی ام نمی خواهم از همسرم جدا باشم، هم “دارَک” برای سوسن نه مناسب است و نه در واقع می شود زندگی کرد.”

“شری، به نظر تو چکار کنند؟ میدانی که من و اصلان و کاظم عین سه تا برادریم… اگر من و تو در چنین وضعی بودیم، پیشنهادت چی بود؟ ”

“اکبر تو؛ تو بانک کار می کنی، اگر برای ما پیش می آمد، دارک که بانک ندارد، منتقل می شدیم بندر. هرچه باشه آنجا شهراست.”

“اصلان، آن روز راننده برگشت سراغت؟”

“می دانی به سر خانمی که می گوئی “آپاندیس” حاد داشت چه آمد؟”

“اصلان خان، همان روز اول باز هم مریض آمد؟”

– بقیه ماجرای آن روز را بعد از شام برایتان می گویم. شری خانم اصلن شامی در کار هست؟”

” اصلان! ”

“سوسن خانم، خانه خودتان است. اصلان خان هم مثل برادر من است… بله یه چیزائی پیدا میشه ”

***

– من چند مشکل اساسی دارم، یکی دوری از سوسن است، “دارَک” نه تنها جای زندگی نیست، که جای درمان هم نیست. یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید، تا نبینید باور نمی کنید که چنین جائی وجود داشته باشد. من نمی دانم مردم آنجا هم جزو آمار سرشماری منظور می شوند؟

بیماری های گرمسیری  در آنجا  بیداد می کند….از بیماری های عجیب و غریب  پوستی گرفته  تا  “سالک” و”تراخم” و تب هائی که من نمی توانم علتش را تشخیص بدهم. به من می گویند دکتر ولی حقیقت این است که من فقط  چهار سال پزشکی خوانده ام. قبول کردم برای اینکه تنها راه ورود به دانشکده پزشکی بود و دلم می خواست به دهات بروم تا هم خدمت کرده باشم هم تجربه کسب کنم، اما نهایت تصور من از دهات دوری از شهر با یک زندگی متعارف دهاتی بود. “دارَک” را در خواب های کابوسی ام هم تصور نمی کردم.

 خدای من! آن ها که با “پیوک” مراجعه می کنند چه زجر و دردی می کشند و من نمی توانم کاری برایشان بکنم…پیوک در آنجا بیداد می کند. و چه بیماری پلیدی است…همه چیز همراهش است، از ترس و دلهره گرفته تا ورم و درد و خارش. بیماری ناهنجاری است که درمان مستقیم هم ندارد. 

عزیزم اصلان! چرا گریه می کنی؟


سکوت سنگینی خودش را روی جمع پنج نفری ما انداخته بود.

“اصلان می دانم این سئوال ناراحتت می کند، ولی من نمی دانم پیوک چیست؟ چیست که هم درد دارد هم زجر؟ فقط مال آنجاست یا این جا هم پیدا می شود؟

اصلان داشت با دستمالی که سوسن به او داده بود بیشتر چشمانش را می مالید تا اشکهایش را پاک کند.

نگاه قرمزش را به کاظم دوخت:

“…کاظم! کِرم است. کِرمی که زیر پوست وول می خورد.” خارش هم دارد. خارش بیشتر از درد امانشان را می بُرَد.

تقریبن همه با هم و با تعجب پرسیدیم:

“… کرم!؟ کرم زیر پوست؟ مگه میشه؟… ”

” اگر نمی شد، باید اصلن “دارَک” ی وجود نمی داشت. دارک ها خود سالکی چرکینند بر چهره  همه.  خود ” پیوک”ی هستند زیر پوست همه مردم ما…”

***


 

زهرا خانم مرا که بیرون از چادر قدم می زدم صدا کرد. ساعت ده صبح بود. شب اش را خوب نخوابیده بودم. در دارَک هیچ شبی را راحت نمی شود خوابید. گاه، دو یا سه بعد از نیمه شب هم مریض می آید، جای دیگری نداشتند. همه امیدشان به این امامزاده بود که هیچ معجزه ای هم نداشت.  

” دکتر! این پیرمرد “پیوک” ساق پا دارد، ببینید چکار می توانیم برایش بکنیم. ”

داشتم می رفتم پیرمرد را ببینم که جیپ بهداری جلوی پایم ایستاد و رئیس بهداری، دکتر نادری با یک نفر دیگر، که قبل از دکتر نادری، مرادی معرفی اش کرد، از آن پیاده شدند.

” کجا داشتی می رفتی دکتر؟ ”

– کجا دارم بروم؟ زهرا خانم صدایم کرده بود که بروم پیرمردی را که می گوید درساق پا “پیوک” دارد ببینم.

“دکتر صابری، قبل از شما در اینجا کار می کرده است. ازش خواهش کردم امروز با من بیاید تا با هم آشنا شوید، و اگر سئوالی هم در مورد اینجا داری بپرسی…”

و من بی اراده پرسیدم:

– دکتر چند سال در این جا بودی؟”

” سه سال، گمان می کنم شما هم سه سال ماموریت دارید؟”

– فکر می کنم برای جائی مثل دارَک سه سال زیاد است…چطور گذشت دکتر ؟”

” عین سیخی که از کباب! ”

“دکتر صابری آمده ای به قول معروف یار شاطر باشی، نه بار خاطر… چرا توی دلش را خالی می کنی؟”

و خندید.

– دکتر نادری من قبلن توی دلم خالی شده است…لطفن به اتفاق برویم پیرمرد را ببینم. بهتر است بگویم که من جز آنچه که در کتاب در مورد این بیماری خوانده ام، چیز بیشتری نمی دانم. حتا موردی از آن را هم قبلن ندیده ام…”

“دکتر اصلان نگران نباش! آنقدر می بینی که می توانی در موردش کتاب بنویسی. من هم که آمدم این جا “پیوک” ندیده بودم.

خدا کند خوددرمانی نکرده باشد و سرش را نکنده باشد.

نفهمیدم چه می گوید.

” ا ِ، اینکه ” مش رمضون ” خودمان است.”

و آهسته به من گفت حداکثر تا بندر رفته است، اصلن نمی داند مشهد کجاست، ولی چون یه جورائی حالت کدخدائی دارد خوشش می آید “مش” جلوی اسمش بگذاریم.

“سلام آقا دکتر صابر. قربونت برم به دادم برس، کلافه ام کرده است.”

 دکتر صابری نزدیکتر شد، نگاه خیره اش را به پای  مش رمضان  دوخت.  واضح برافروخته شد.

“چی به روز این پا آورده ای؟ چرا سر جونور را کنده ای؟ تو که این بیماری را خوب می شناسی. حالا می گی چکار کنیم؟”

“دکتر، دردش را تحمل می کردم ولی دیشب خارشش داشت دیوانه ام می کرد. خودم قبلن به آرامی یک دور، دور چوب کبریت پیچونده بودمش، اما خارش، هم توانم را برید هم حواسم را پرت کرد. وقتی متوجه شدم دیدم چوب کبریت و سر جونور را با هم کنده ام…تو را به خدا دکتر کاری برایم بکن…هم درد و هم خارش دارد پدرم را در می آورد…”

هر دو، هم دکتر نادری و هم دکتر صابری به من نگاه کردند. کمی دستپاچه شدم. داشتم توی فکرم دنبال جائی که در مورد “پیوک” خوانده بودم می گشتم که زهرا خانم به دادم رسید.

با مقداری خرت و پرت داروئی آمد و رو به من گفت:

“دکتر! اجازه بدهی با این پماد که چیزی هم توش نمانده  و دکتر نادری باید هرچه زودتر برایمان بفرستد، محل را بی حس کنیم…”

دکتر نادری، به زهرا خانم نگاه کرد:

“چاره ای اساسی نیست، ولی از هیچ بهتره، اگر تیغه را ضد عفونی کرده ای بده به دکتر صابری، و خودت هم درست و حسابی محل را پماد بمال…”

دیدم نمی شود ساکت بمانم، و همه سرنخ ها دست آنها باشد.

“…زهرا خانم پماد آنتی بیوتیک هم آورده ای؟”

“بله دکتر.”

دکتر صابری رو به من:

“زهرا خانم خودش یکپا دکتره. اگر دست من بود به او دکترای افتخاری بیماری های گرمسیری اهدا می کردم.”

“مرسی آقای دکتر من اگر هم چیزی می دانم از کار کردن دم دست شما هاست.”

***

“چایتان سرد شد دکتر اصلان!…. ما را بگو که نشستیم و قصه گوش می دهیم. ”

“قصه نیست شری خانم، ذکر مصیبت است.”

سوسن به شوخی گفت:

“اصلان جان! مرا می خوای ببری آنجا که نان زهرا خانم را آجر کنی!؟ ”

ـ کاش بلد بودی. زهرا خانم واقعن کار عملی اش بهتر از ماست. این را بگم که اگر نبود چرخاندن آنجا عملی نبود. این سفارشی بود که دکتر صابری به من کرد که، حواست خیلی به زهرا خانم باشد.

دیر وقت شب بود که خانه اکبر و شراره خانم را ترک کردیم.

به همه شان قول دادم که از دارک برایشان نامه بفرستم، هرچند دیر برسد. و خواهش کردم که آن ها را نگه دارند تا سر فرصت ترتیبی برایشان بدهیم.


اجازه گرفته ام که تکه ای از نامه آخرش را که پریشانم کرده است بازگو کنم. نامه ای که چشمان همه ما را گریاند و بغضی سیاه در گلویمان ریخت.

***

 نیمه های شب بود. تازه تخت ام را کشانده بودم بیرون و پشه بند را چفت و سفت کرده بودم، و تاقباز، داشتم آسمان را نگاه می کردم. آسمانی که ستاره هایش از کمی جا به هم تکیه داده بودند.

آسمان “دارَک” روزهائی که باد ِ “سام” گرد و خاک را در هوا نپاشیده باشد، شب هایش زیبائی خیره کننده ای دارد. می شود به راحتی ستاره ها را شمرد.”راه شیری” را بی نیاز به مسلح کردن چشم به وضوح می توان دید. شب هائی که نسیمی هم بوزد ـ که کمتر اتفاق می افتد ـ جان می دهد برای فکر کردن، به ذهن بال و پر می دهد.

یکی از همین شب ها، هنوز پر نگشوده بودم که دختر خانم ۱۰، ۱۲ ساله ای را آوردند. دو خانم  همراهش بودند.


“…دکتر! ببخشید، چاره ای نداشتیم که این وقت شب مزاحم شدیم. خاک به سر و بی آبرو شدیم. از خونریزی دارد می میرد. تنها فرزندم است.”

و با گریه ای بی امان ادامه داد:

“… دکتر به دادمان برس، برای مردن خیلی جوان است…”

به جای سئوال های تک تک، نمی دانم چرا آنها را به رگبار بستم:

 اسمش چیست؟ شما چه نسبتی با او دارید؟ چرا به خون ریزی افتاده؟ از کی شروع شده؟ خون ریزی که بی آبروئی ندارد.

” اسمش “هاجر” است دکتر. من مادرش هستم این هم خواهرم است خاله ِ هاجر…”

به سئوال های دیگرم پاسخ نداد.

به او گفتم:

– ببرش توی درمانگاه، روی تخت بخوابانش، ملافه را بکش رویش تا من بیایم.

و از خاله خواستم که برود سراغ زهرا خانم و هرچه زودتر بیاوردش. هم دست تنها برایم سخت بود، هم مریض دختر خانمی بود که خون ریزی داشت.

رفتم توی چادر:

– خانم من که خونی نمی بینم، از جائی افتاده؟

سرش را پائین گرفت، صورت پوشید اش را بیشتر توی روبنده و چادر فشرد، و بسیار آهسته گفت:

“نه آقای دکتر، از جائی نیفتاده…خون ریزی زنانه است…”

مشکل داشتم، نمی توانستم با چنین مادری وارد گفتگوهای زنانه بشوم. ناچار با احتیاط بسیار، آرام و آهسته گفتم:

– عادت شده؟…بعضی ها در این مواقع خون بیشتری دارند…

جوابم را نداد، ولی برای خودش زمزمه کرد:

” …زهرا خانم که آمد، به او می گویم…”

نخواستم تا آمدن زهرا خانم صبر کنم، ناچار ادامه دادم:

– خانم اگر درد دارد، قرصی می دهم، بدهید بخورد.

“بله دکتر خیلی درد دارد، بدهید، ممنون…”


طفلک زهرا خانم، خواب آلود و آشفته خودش را رساند. آمده نیامده با مادر و خاله دختر پچ پچ را شروع کرد. احتمالن ادامه صحبت های بین راه با خاله دختر بود.

صلاح دیدم از درمانگاه بروم بیرون و بگذارم راحت با زهرا خانم حرف بزنند.

“… شما هم مثل برادرم هستید، خب دکتر محرم هم هست…”

– چه شده زهرا خانم چرا این همه مقدمه چینی می کنی؟

“آقا دکتر به دختر تجاوز  شده…”

پریشان شدم:

– تجاوز! خودش گفته؟ کی، کجا، چرا؟…

” دکتر بهتره اول کاری برایش بکنیم، بعد ماجرا را برایتان تعریف می کنم…”



 

به اتفاق رفتیم توی چادر، رفتم بالای سر دختر، به او که نزدیک شدم چشمانش را که پر از اشک بود و داشت یک نقطه را نگاه می کرد، بست. نمی خواست چشمش به من بیفتد. زیبائیش برای   “دارَک” زیاد بود. ترس صورتش را مهتابی کرده بود. موهای مشکی شانه نشده اش روی ملافه ریخته بود.

– زهرا خانم! مگر همه دختران باکره ای که ازدواج می کنند، آن ها را می آورند درمانگاه؟ خونریزی بکارت، مسئله ای نیست که کار را به اینجا بکشاند. این یک خونریزی معمولی و شناخته شده است. اگر به عنف بوده باید مراتب به ژاندارمری گزارش شود…

” …نه دکتر! متاسفانه پارگی شدید داده است…”

کاش می توانستم سرم را به جائی بکوبم. مستاصل شده بودم. نیمه های شب با دختری که به او تجاوز شده بود، و این تجاوز وحشیانه همراه با  پارگی هم بوده، روبرو بودم، ولی به عنوان یک دکتر هم، حق نداشتم او را معاینه کنم. حجم و مقدار خون ریزی را ببینم و از نوع پارگی آگاه شوم.

“دکتر اجازه بدهی اول با محلول ضد عفونی پاکش کنم…”

حرفش را قطع کردم:

– زهرا خانم، گمان می کنم پارگی حد فاصل ” پرینه ” است؟

…می توانی بخیه بزنی؟…اصلن بهتره مادر و خاله اش را از اینجا بیرون کنی تا خودم به کمک تو این کار را بکنم.

“دکتر، مادرش نگران بکارت او است. و از بارداری ناخوسته ای که ممکن است پیش بیاید می ترسد. می گوید نمی توانم تحمل کنم. حتا اشاره کرد که برای رهائی از زیر بار این رسوائی و ننگ، همین امشب اول او را و بعد خودم را خلاص می کنم…”

حال روحی ام داشت به هم می خورد. اعصاب ام به هم ریخته بود…

محل پارگی را که خوب تمیز شده بود بررسی کردم.  زهرا خانم با مانده پماد بی حسی دست به کار شد. دستورات نحوه ادامه کار را دادم و به قصد آرام کردن آن ها رفتم  سراغ مادر هاجر و خواهرش که با حالی پریشان ایستاده بودند.

– خانم تا نیمساعت دیگر می توانید ببریدش، ولی تا یک هفته نمی تواند کار کند. شما هم لازم نیست خودکشی کنید. همه چیز را روبراه می کنیم. از بابت بکارت و بارداری هم نگران نباشید، تا دو هفته دیگر، اگر خبری از بارداری نبود، خطر گذشته، اگر هم بارداری نشان داد بی سرو صدا کاری برایش می کنیم.  البته ما براساس وظیفه مان باید مراتب را به ژاندارمری اطلاع بدهیم، چون تجاوز به عنف بوده است. و متجاوز بایستی …

مهلت نداد حرفم را تمام کنم…آنچنان گریه تلخی را شروع کرد که دلم ریش شد. آمد به طرف دست هایم که آن ها را ببوسد و هق هق کنان گفت:

“دکتر ترا به خدا ژاندارم نه، ژاندارمری پایش بیاید وسط مرگ ما هم درستش نمی کند. به زهرا خانم بگوئید که خودش کاری بکند…”

و ادامه داد:

“دکتر بکارتش چه می شود؟ در مورد آن چه خاکی به سرکنم …؟”

– آرام باشید برای آن هم کاری می کنیم.

“چکار می شود کرد…خدایا! ”

زهرا خانم با تبسمی نامحسوس، آمد به طرف ما.

“حالش بهتر است…”

و بسته کوچکی را داد دست مادر هاجر:

“روزی دو دفعه کمی از این پودر را در ظرف بزرگی با آب نیم گرم حل کن و بنشانش توی آن..”

تنها گذاشتمشان و رفتم توی درمانگاه…هاجر مرا که دید ملافه را تا روی صورتش کشید.

– هاجر حالت بهتره ؟

جوابی نداد، ولی صدای گریه اش را از زیر روانداز شنیدم. جوجه ای بود که آن زیر داشت می لرزید…کبوتری بود که شاهین گرسنه ای پرو بالش را ریخته بود.

برگشتم بیرون و لبه تختم نشستم.

زهرا خانم ترتیب بردنش را داد. و شنیدم که داشت سفارش هائی به آن ها می کرد.

آن ها که رفتند سپیده دمیده بود. ستاره ها از من قهر کرده بودند. مردی که آن همه چشمک را نگیرد، و حتا یکبار هم سرش را بالا نکند جرمش این است که بدون استراحت روز دیگری را آغاز کند.

آن روز را به زهرا خانم مرخصی دادم:

نگران نباش، امروز را خودم کاریش می کنم. تو فقط بعد از استراحت اگر توانستی سری به هاجر بزن…

نزدیکی های غروب بود که زهرا خانم خودش را انداخت توی درمانگاهی که اتفاقن مریضی نداشت. گریه زهرا را آن هم چنین، ندیده بودم.

“…دکتر! هاجر خودش را کشت…”

و گریه امانش نداد،…مثل اینکه دستم را به سیم لخت برق گرفته باشم، تکان شدیدی خوردم و افتادم روی صندلی و سرم را میان دست هایم تا آنجا که می توانستم فشار دادم…

به شخص سومی نیاز بود، زهرا داشت از حال می رفت و من رمق باخته، او را نگاه می کردم.

– بیچاره هاجر!

“دکتر، هاجر رفت، می دانم که مادرش هم خودش را خواهد کشت. از هم پاشیدند…

هاجر پدر نداشت، مردشان دائی او بود. همان کسی که این بلا را به سرشان آورد.

– دائی هاجر؟

“بله دکتر، دائی ی هاجر!..در این ده نفرین شده، تجاوزات فامیلی فراوان است. “پیوک”  که با دیدن هر مورد آن، می بینم که شما  دگرگون می شوید، واضح است، آن را می بینیم و کاری هم برایش می کنیم. در نهایت یک بیماری است، که سرافکندگی و شرمساری هم ندارد، ولی این تجاوزات که من هم یکی از قربانیان آن هستم از ترس آبرو نادیده می ماند و مثل خوره درون خیلی ها را دارد می تراشد، همانطور که درون مرا…”

نمی دانستم درست شنیده ام. زهرا داشت از خودش می گفت؟

مثل کسی که مارگزیدگی داشته باشد دور خودم پیچیدم، قلبم تیر کشید. رفتم لیوان آبی برداشتم، شاید بر آتش درونم ریخته شود. گر گرفته بودم. دارک با همه آفتاب دائمی و تُندش، همیشه  برایم مه گرفته و غباری بود، حالا داشت از خاکستری به تاریکی کشانده می شد. احساس می کردم هرچه می بینم ار پشت عینکی دودی است. تنگی نفس، تنفس راحت را ازم گرفته بود.

“…دکتر اصلان، من دیگر طاقت ندارم. تحمل این زندگی برایم مشکل است. از کار با همه شما که هر یک سه سال از بهترین سالهای عمرتان را به پای مردم دارک ریختید ممنونم. ولی دیگر قادر به ادامه نیستم. فکر جانشینی برای من باشید. می دانم که نمی شود یا نباید اینطور رفتار کرد ولی دکتر اصلان من از همین فردا نمی آیم.

– از فردا؟ بنشین کمی با تو حرف دارم…

“خواهش می کنم ناراحت نشوید، اجازه بدهید بروم. دیشب هم نخوابیده ام. صحبت هایتان که کم و بیش می دانم در چه موردی است باشد برای زمانی دیگر…می دانم ادامه کار به تنهائی برایتان مشکل است. بهتر است چند روز درمانگاه را تعطیل کنید، مثل همان موقع که دکتر صابری رفت. برای مردم دارک بودن و نبودن درمانگاه تفاوت چندانی ندارد. بروید بندر و موضوع را با دکتر نادری در میان بگذارید…”

و به طرف در خروجی درمانگاه راه افتاد، و مرا بهت زده تنها گذاشت. پشت سرش راه افتادم و بیرون از درمانگاه او را که دور می شد بی نگاهی به پشت سر، با نگاهی ناامید بدرقه کردم، تا آنجا که در خم کوچه ای پیچید.

هیچ نمی دانستم که این آخرین دیدار من با زنی است که ده سال برای مردم دارک زحمت کشید و شب و روزش را به پای آن ها ریخت و عصاره وجود دردکشیده اش را مرهم زخم های آن ها کرد. زنی که دیدم بهره ای از زندگی نداشت. از دارک برخاست و در دارک به خواب رفت.

وقتی در راه بندر بودم برای دیدار دکتر نادری، سه روز بود که زهرا دیگر وجود نداشت.

همان غروب که مرا ترک کرد و در خم کوچه ای از نظر افتاد، داشت آخرین خم کوچه زندگی را می پیمود.  


پانویس:

* یک نوع بیماری پوستی است. کرمی به صورت رشته باریکی در زیرپوست پیدا میشود و وول می خورد و موجب درد و خارش می شود.

۱ـ خانه های ساخته شده از بوریا