شماره ۱۲۱۳ ـ پنجشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹
آیا کشتار جمعی ارمنیها در زمان “ترک های جوان” در سال ١٩١۵ برای بیداری وجدان بشر متمدن کافی نبود یا قرار نبود که پیمان منع قومکشی که در سال ١٩۴٨ از سوی سازمان ملل تصویب شد از تکرار این فاجعههای هولناک جلوگیری کند؟ متاسفانه در عمل پیامد این پیمان چیزی بجز گردآوری ١٣۵ امضا و تکرار پیاپی کشتارهای جمعی نبود. کشتارهایی از قبیل قومکشی اوکراین در دههی سی و اوایل دههی چهل، جنگ جهانی دوم و حادثهی هولوکاست، قومکشی در بنگلادش در سال ١٩٧۱، کشتار جمعی مردم کامبوج در سالهای ۱٩٧۵تا ١٩٧٩، قتل عام در یوگسلاوی سابق در دههی ۱٩٩٠، قومکشی در رواندا در سال ١٩٩۴، کشتار مردم زیمبابوه در سال ٢۰۰۰ و اینک کشتار مردم کنگو، دارفور، عراق، افغانستان و مردم نوار غزه، که به فجیعترین شکل آن اتفاق میافتد، نمونههایی از آن است و وجدان ما همچنان در کرختی مطلق به سر میبرد و هیچگونه واکنش موثری نشان نمیدهد. متاسفانه به همین دلیل حتما فردا در جایی دیگر قومکشی دیگری اتفاق خواهد افتاد.
در اینجا برای روشن شدن علل موثر در ضعف واکنش ما نسبت به این حادثههای هولناک به بررسی نقش دو علت میپردازیم.
نقش پدیدهی فرگشت(تکامل)
هر کدام از کشتارهای جمعی که در تاریخ صدسالهی گذشته رخ داده، ویژه بوده و برای مداخله، موانع ویژهی خود را داشته است، اما تکرار این بیرحمیهایی که از سوی دولت و ملتهای قدرتمند و همچنین از سوی عموم مردم دنیا نادیده گرفته میشود توضیحی میطلبد. شاید این کرختی عاطفی گواه بر نقص اساسی در انسانیت ما است، نقصی که به محض شناخته شدن باید رفع شود. یکی از مکانیسمهای اساسیای که ممکن است در همه یا بیشتر مواردی که بشر چشمهایش را به کشتارهای جمعی بسته، نقش داشته باشد، مربوط به احساسات مثبت و منفی است که با تحلیلهای منطقی ترکیب میشود و داوری، تصمیمگیری و عملکرد ما را هدایت میکند. پژوهشهای روانشناسی نشان میدهند که چگونه به هنگام کشتارهای بزرگ، آمار و اعداد در رساندن مفهوم واقعی این بیرحمیها ناموفق بوده و هستند. حال که میبینیم نمیتوانیم بر احساسات انسانی و وجدان خود تکیه بزنیم و در برابر این شقاوتهایی که هر روز نسبت به همنوعهای ما در گوشه و کنار دنیا روا داشته میشود، واکنشی درست نشان دهیم، پس باید احساسات انسانی، وجدان خود و همچنین قوانین بینالملل را با دقت بررسی کنیم و نقایص آنها را پیدا کنیم.
در سال ٢٠٠۵ یک ستوننویس اینترنتی (mightymiddle.com) به نام ام. رینولد در این ارتباط نوشته بود:
“بیش از شصت سال است که گفتهایم “دیگر هرگز”. اما دوباره و چندباره شاهد تکرار آن بودهایم….”
چرا این همه نسلکشی و بیرحمی را نادیده میگیریم؟ جواب این سئوال ساده نیست. در واقع علت آن بیاعتنایی ما نسبت به زجر همنوعهامان نیست. ما همه شاهد کمکهای بیشائبهی مردم در زمانهای رویداد بلاها و مصیبتها بودهایم. پاول اسلویک، استاد روانشناسی دانشگاه اورگان، در زمینهی علتهای مختلف کرختی وجدان ِ انسان پژوهشی گسترده انجام داده و به این نتیجهی تاسفبار رسیده که صرفا تکنولوژی پیشرفته و خودخواهی سیاستمداران عوامل بیاعتنایی ما نسبت به کشتار مردم نیستند. وقتی یکی از افراد گونهی بشر قربانی حادثهی دردناکی میشود، تقریبا همهی آنهایی که از این حادثه آگاه میشوند، تا آنجا که بتوانند برای نجات او میکوشند، اما همین مردم در زمان روبرو شدن با فاجعهای که به مراتب دردناکتر است و “جمعیت” بزرگی را به نابودی میکشد، دچار کرختی وجدان میشوند. او میگوید اگر ما همانیم که در مواقعی با فداکاریهای زیاد دیگران را نجات دادهایم، به راستی چرا در مواقع قومکشی، با دیدن اینهمه بیرحمی از صدای قدرتمند جمعیمان استفاده نمیکنیم و فریاد نمیزنیم که “بس کنید این همه کشتن را!” بلکه سر در گریبان میبریم و سکوت میکنیم؟
بسیاری از روانشناسها “بازی عاطفه و استدلال” را در هنگام تصمیمگیری مورد مطالعه قرار دادهاند که در اینجا نتایج این مطالعهها را مطرح میکنم تا نشان دهم چگونه آمار و اعداد در برانگیختن احساسات ما و واکنش ناشی از آن ناموفقاند.
پیش از بررسی پژوهشها این نکته را هم بگویم که “تجزیه و تحلیل” در زمان تصمیمگیری از اهمیت خاصی برخوردار است، اما برای راهیابی در دنیای پیچیده، نامطمئن و گاهی خطرناک تکیه بر عاطفه و احساس عموما راه موثرتر، آسانتر و سریعتری هست. سیمور اپشتین، استاد روانشناسی دانشگاه ماساچوست، در این رابطه میگوید:
سیستم تجربهی عملی انسان با تجربهی عاطفی او ارتباط تنگاتنگی دارد… منظور احساسات ظریفی است که خود مردم اغلب از آنها بیخبرند. سیستم تجربه به طور خودبخودی به مرکز خاطرهها رجوع میکند تا حادثههای مربوط به حادثهای را که در حال رخداد است، پیدا کند. اگر احساسات ِ فعال شده خوشایند باشند، فعالیتها و افکاری را برمیانگیزانند که محرک احساسات باشند، و اگر ناخوشایند باشند، فعالیتها و افکاری را برمیانگیزانند که مهارکنندهی احساسات باشند.
علاوه بر عاطفهی مثبت و منفی، احساساتی چون احساس همدلی، دلسوزی، ترحم، مهربانی، غم و اندوه هم در تحریک مردم برای کمک کردن به دیگران نقشی حیاتی داشتهاند. “… پژوهشهای زیادی نشان دادهاند که ما انسانها بیشتر زمانی به فردِ نیازمند کمک میکنیم که برای او احساس داشته باشیم….”
آخرین عنصر روانی مهم در تحریک حس یاری به دیگران “توجه” است. “توجه” واکنشهای احساسی را بزرگ میکند، اما یافتهی مهم و اساسی این است که موقعی که تعداد کشتهها یا افراد نیازمند زیاد میشود، احساس ما و به تبع از آن واکنش ما تحلیل میرود.
اسلویک معتقد است که وقتی نسلکشی در جایی رخ میدهد بخش داوری آنی وجدان به کار میافتد و ما را ناراحت و گاهی خشمگین میکند، ولی این ناراحتی و خشم برای برانگیختن واکنش کافی نیست، بلکه فعالیت بخش استدلال وجدان نیز لازم است تا فرد را به بروز واکنش وادارد.
دلسوزی، همدلی و احساسات ما برای کاری که باید انجام دهیم، ما را در همان لحظه تحریک و نگران میکند، اما وقتی میشنویم که جمعیت زیادی از مردم در رنجاند، پایداریِ ما را برای کاری که باید انجام دهیم حفظ نمیکند. اینجاست که باید از استدلال وجدان کمک بگیریم، یعنی از روش فکر کردن منطقیتر و آهستهتری که به بروز رفتاری درست میانجامد.
براساس استدلال وجدان، جان همهی انسانها ارزش برابر دارد، پس اگر جان جمعیت بزرگی از انسانها در خطر است، باید به طور نسبی ارزش بسیار بیشتری از جان یک نفر داشته باشد. با تکیه بر “داوری آنی وجدان” برای جان این جمعیت بزرگ نگران میشویم، اما این نگرانی به آن اندازه نیست که ما را وادار به بروز واکنش کند. به راستی اشکال در کجاست؟
تکیه بر داوری آنی وجدان در غیاب داوری استدلال حتا میتواند منجر به تصمیمگیریهای اشتباه و بد نیز بشود. در یک مطالعه به گروهی از افراد شرکت کننده دو نمونه عکس نشان دادند. در یکی از این عکسها تصویر کودکی بود که از بیماری سختی رنج میبرد. به شرکت کنندههای این مطالعه گفته شد که این کودک به ٠٠٠‚۱۰ دلار پول نیاز دارد تا بیماریاش درمان شود و جانش از خطر مرگ حتمی نجات یابد. شرکت کنندهها برای کمک کردن و درمان این کودک پیشقدم شدند. عکس دیگر تصویر هشت کودک بیمار را نشان میداد که کل این بچهها رویهمرفته به همین مبلغ پول، یعنی ٠٠٠‚۱۰ دلار احتیاج داشتند تا از خطر مرگ رهایی یابند. وقتی تعداد کودکان افزایش یافت، میزان کمکهای شرکت کنندهها به شدت کاهش یافت، گرچه مبلغ مورد نیاز برابر بود.
دانشمندان فرگشت (تکامل) بر این باورند که حساسیت ذهن انسان نسبت به آمار در دورهی فرگشت (تکامل) به شکل درستی رشد نکرده است. مثلا میشنویم که در رواندا حدود ٠٠٠‚٩۰۰ نفر کشته میشوند، اما ما انسانها رقمی به این بزرگی را به خوبی درک نمیکنیم و هیچگونه واکنشی نشان نمیدهیم. البته اگر حادثهی کشته شدن یک کودک را در نوار غزه به ما توضیح بدهند، از شنیدنش قلبمان درد میگیرد و سخت متاثر میشویم، اما طبق آمار یونیسف حدود چهارصد کودک در همین هفتههای اخیر در آنجا کشته شدند، وقتی عمیق فکر کنیم میبینیم که با شنیدن این خبر قلب ما چهارصد برابر به درد نمیآید، وگرنه حتما از شدت این درد به سوی پیدا کردن درمانی میشتافتیم.
مطالعهی دیگری ضعف حساسیت ذهن ما را نسبت به آمار به شکل بهتری روشن کرد. در این مطالعه صورت مسئلهای را مطرح کردند و از هزاران نفر خواستند که آن را حل کنند. صورت مسئله به این ترتیب بود:
“شما سوار کامیونی هستید که رانندهاش ناگهان سکته میکند و کامیون از کنترلش خارج میشود و در جادهای میافتد که در مسیرش پنج نفر ایستادهاند، اگر شما فرمان کامیون را منحرف کنید به سمتی خواهد رفت که در مسیر آن یک نفر ایستاده ولی اگر آن را منحرف نکنید پنج نفر را خواهد کشت.” پاسخِ تقریبا همهی شرکت کنندهها که از نژاد، سن، جنس، فرهنگ و حتی مذهبهای مختلف بودند، یکسان بود و آن اینکه کامیون را به مسیری که یک نفر ایستاده منحرف خواهند کرد. در این صورت جان چهار نفر را نجات خواهند داد. سئوال بعدی این بود که “اگر شما در عقب تراموایی هستید که از قطار جدا شده و باز به سمت پنج نفر میرود، اینجا دیگر فرمانی ندارید تا منحرفش کنید و خودتان هم لاغرتر و ضعیفتر از آن هستید که بتوانید از تراموا پایین بپرید و جلو آن را بگیرید، ولی در کنار شما آدم هیکلدار و قویجثهای ایستاده، آیا حاضرید او را هل بدهید و جلو کشته شدن پنج نفر را بگیرید؟”
همهی شرکت کنندهها این کار را خلاف اخلاق و انسانیت دانستند، در حالیکه باز هم صحبت جان پنج نفر در برابر یک نفر بود. این نشان میدهد که ما در درک آمار ضعف داریم و همچنین به داوری آنی وجدانمان نمیتوانیم تکیه بزنیم.
پروفسور جاشوا گرین با استفاده از دستگاهی به نام اف ام آر آی (FMRI)مغز عدهای از این شرکت کنندهها را در حال داوری مورد مطالعه قرار داد و دریافت که وقتی از مردم خواسته شد که مستقیما نسبت به فردی خشونت نشان دهند، مثل هل دادن آن فرد درشت هیکل از بالای تراموا، فعالیت بخش احساسی مغز افزایش یافت، اما وقتی از آنها خواسته شد که فرمان را به سویی بچرخانند که یک نفر ایستاده، این بخش از مغز فعال نشد. گرچه در هر دو مورد نتیجه یکسان بود، اما در مغز اقلیتی که هل دادن فرد قویجثه را برای نجات جان پنج نفر کار درستی میدانستند، مدت بیشتری طول کشید تا بخش احساسات مغزشان فعال شود.
دانشمندان تکامل بر این باورند که در طول تاریخ فرگشت (تکامل)، انسان و اجداد انساننمای ما در گروههای کوچک زندگی کردهاند که در بین آنها خشونت فقط به شیوهی فردی و در فاصلهی کم اتفاق میافتاده است و به همین دلیل ما واکنشهای آنی- احساسی را نسبت به خشونت به تک تک افراد و آنهایی که در فاصلهی مکانی نزدیک از ما هستند، رشد دادهایم (حتی اگر این افراد از نظر ژنتیکی هیچ رابطهای با ما نداشته باشند) اما برای کسانی که در فاصلهی دورند کمتر میتوانیم واکنش نشان دهیم. البته اینها همه به این معنی نیست که داوری آنی وجدانِ ما که جزئی از سرشت انسان است، درست عمل میکند، به عکس با این یافتهها باید نسبت به تکیه زدن به احساسات آنیمان کمی بیشتر تردید کنیم و سعی کنیم بخش استدلال وجدان را فعال نگه داریم. از سوی دیگر اگر رسانهها صادقانه و به دور از سوگیری داستانهای دردناک آنها را به خانههای ما بیاورند، آن فاصله از میان برداشته خواهد شد.
نقش عوامل سیاسی ـ اجتماعی
آنچه که مسلم است نقش منفی سیاستمداران و رسانهها در برانگیختن واکنش مناسب در مردم غیرقابل انکار است. در سال ٢۰۰۴ تیندال ریپورت، سازمان سنجش برنامههای خبری تلویزیونهای آمریکا نشان داد که تلویزیون انبیسی در آن سال در پخش خبرهای شبانهاش فقط پنج دقیقه از وقتش را به کشتار دارفور اختصاص میداد و سیبیاس فقط سه دقیقه، در واقع برای هر ٠٠٠‚١٠٠ مرگ فقط یک دقیقه خبرپراکنی داشتند.
عامل تاسف برانگیز دیگر این است که ابزار لازم برای عملی کردن بیرحمی و کشتارهای جمعی در حد عالی پیشرفت کرده و حالا دیگر برای متوقف کردن این تکنولوژی خشن دیر است، مثل استفاده از فسفر سفید در بمباران نوار غزه. اما با این همه اگر وجدان انسان موقع دیدن نسلکشی و دیگر بیرحمیها به این کرختی نمیرسید، هنوز امید بود که از کشته شدن و نابودی این همه انسان بیگناه جلوگیری شود.
همانطور که اسلویک می گوید در برخی موارد، مثل سونامی سال ٢٠٠۴ که یازده کشور آسیای جنوبی را ویران کرد، مردم به جمعیت بزرگی از سیلزدهها کمک کردند. او مینویسد: “مردم با دیدن تصاویر زنده و گویا در تلویزیون و سایر رسانهها خود را در موقعیت آنها تجسم میکنند. اما در موارد قومکشی، مثل قومکشی نوار غزه شبکههای خبری اخبار کافی به مردم نمیرسانند و مردم را برنمیانگیزانند و با انتقادهای جدی، دولت را وادار به مداخله نمیکنند.” به عنوان مثال شبکهی خبری رادیو سی بی سی در کانادا که به اصطلاح یک شبکهی غیرخصوصی است، در چند هفتهی گذشته اخبار مربوط به جنایات اسرائیل در غزه را عمدتا به مدت ٢٠ ثانیه تا ٢ دقیقه به گوش مردم میرساند. خبرها از اورشلیم مخابره میشد و متن خبرها حساب شده بود. در ضمن اسرائیل هم به دلیل سانسور خبری و منع ورود خبرنگاران به منطقهی غزه از پخش درست اخبار و روشن شدن افکار عمومی جلوگیری میکرد. شبکههای خبری بزرگ آمریکا هم که به عمد و آشکارا به نفع اسرائیل خبر میدادند.
اسلویک در این ارتباط اینگونه جمعبندی میکند: ما باید در کنار داوری آنی وجدان و عاطفه، از داوری استدلال نیز بهره بگیریم و برای متوقف کردن قومکشیها قدم جلو بگذاریم و اقدامی موثر بکنیم. ما به اندیشههای چارهجویانه نیاز داریم که در کنار احساسات و عاطفهی انسانیمان با هم کاری جدی بکنند. وقتی داوری آنی وجدانمان تشخیص میدهد که در جایی اشتباهی هولناک در حال روی دادن است، استفاده از استدلال وجدان، ما را وادار خواهد کرد که راه و چارهای بجوییم و جلوی این اشتباه را بگیریم. علاوه بر آنکه لازم است بخش استدلال وجدانمان را به کار اندازیم و نگذاریم که در مرحلهی احساسات زودگذر و ناپایدارِ داوری آنی وجدان بمانیم، باید رسانهها را وادار کنیم که قومکشیها را به گوش مردم برسانند. اگر رسانهها این اخبار را با دقت و پیاپی به گوش مردم برسانند، بخش استدلال وجدان مردم را فعال خواهند کرد. از سوی دیگر باید سازمانها و قوانینی وضع کنیم که بهطور موثر جلو این همه بیرحمی را بگیرند. به یاد بیاورید که در دههی ۱۹٨۰وقتی آمریکا میتوانست با استفاده از قانون بینالملل در کردستان عراق جلو قومکشی را بگیرد، منافع سیاسی، اقتصادی و دیگر منافع رونالد ریگان باعث شد که دولت او طرفِ رژیم ستمگر صدام حسین را بگیرد. همین گویای آن است قانون بینالملل کنونی ضمانت اجرایی ندارد.
رومئو دلر، نمایندهی سازمان ملل در رواندا در شرح اندوه خود از شکستش در متقاعد کردن سازمان ملل برای ارسال نیرو به رواندای خونین مینویسد:”… داستان رواندا داستان شکست نژاد بشر در شنیدن صدای مردمِ در خطری بود که فریاد میزدند و کمک میطلبیدند.” علتهای سیاسی این شکست به خوبی روشن است، اما فاکتورهای روانیای که برشمردم به سیاستمداران اجازه میدهند که بر اصول اخلاقی پیروز شوند.
دلر از مردم میپرسد، “آیا همهی ما بهطور برابر انسانیم یا بعضی از ما از برخی دیگر انسانترند؟ اگر ما معتقدیم که همهی انسانها به یک اندازه انساناند، چگونه میخواهیم این را ثابت کنیم؟ بدانید که تنها و تنها عمل ماست که میتواند این ادعا را ثابت کند.”