کوچه خدایار و من

بخش سوم

 

داشتن دفترچه خاطرات شاید یکی از ویژگی های احترام به فرد و هویت فردی ست که در فرهنگ های سنتی و قبیله ای نه رسم و عادت است و نه اعتبار و ارزشی دارد. در این گونه فرهنگ ها چیزی که معتبر است جمع است و قبیله و قوم و خاندان و نه تک تک افراد که هر کدام دنیایی دارند به بزرگی دنیای اطرافمان. 

فرهنگ ما حداقل در بین توده و مردم هنوز هم که هنوز است شفاهی ست  و نه مدون و این نه از بد حادثه که از بی اعتباری فردیت ما در این فرهنگ ریشه می گیرد.  فرهنگ قبیله ای ما را از شناخت خود و دیگری محروم می کند و تجربیات تلخ و شیرین ما را در خودمان دفن می کند. ما را از تجربیات ارزشمند همدیگر و نگاه و درک مان از زندگی و اطراف مان محروم می کند.

این ستون تلاشی ست برای گره زدن هویت فردی به هویت اجتماعی و نه  هویت قبیله ای.  تلاشی ست برای در اشتراک گذاشتن خاطره ها و تجربه ها و دیده های یکی از ساکنان کوچه خدایار. کوچه ای در منطقه  امیریه تهران که از محلات قدیمی تهران است. در این ستون کوشش خواهم کرد زبان و فرهنگ و افکار مردم را از دید خودم در زمانی بیش از پنجاه سال پیش در قالب داستان هایی حقیقی، که در همان زمان  اتفاق افتاده اند، نقل کنم، تا نسل جوان از زندگی نسل پیش از خود در کوچه ی خدایار گرته ای بردارد شاید به کارش بیاید برای دادن تعریف از خود و گذشته اش که مصرانه تلاش شده است محو شود و پاک.

عکس تزئینی است

یکی از خاطرات پررنگ بچه های کوچه خدایار، جشن های عروسی این کوچه است، چه در آن شرکت داشتند چه نداشتند.

برای ما بچه های کوچه خدایار، جشن عروسی از همان عصری شروع میشد که چند غریبه با یکدسته گل گلایل یا میخک و یک جعبه شیرینی از سر کوچه به طرف خانه دختر دم بخت کوچه مان سرازیر می شدند و صدای کف زدن و لی لی لی لی  از آن خانه بلند می شد.

اگر خانه یکی از ما بچه ها مشرف به  آن خانه بود و یا از پشت بام یا درز دری می توانستیم گوشه ای از آنچه را که در آن خانه می گذشت ببینیم، همه آنجا جمع می شدیم و از سرو کول هم بالا می رفتیم، گاهی بزرگترها هم به ما می پیوستند (جوانترهاشان) و از آن زاویه کوچک با چه اشتیاقی سعی می کردیم آنچه که در آن خانه می گذرد را بفهمیم ـ روی حرکاتشان و قیافه هاشان خیال بافی می کردیم و روی خیالمان شرط هم می بستیم که مثلن آنکه لباس قهوه ای پوشیده خواهر داماد است و راضی نیست، خیلی اخمالوست و غیره …….

از آن شب به بعد آن خانه برای ما بچه ها قبله تماشا می شد.

صورت بندانداخته ی عروس آینده ـ آرایش مختصرش ـ لباس های خوشگل مهمانی اش را که دم به دم در خانه یا در کوچه می پوشید و اهالی خانه که مرتب خرید می کردند و با بسته های سنگین به خانه بخانه بر می گشتند

و برای جهاز عروس تا نفس داشتند چلوار می خریدند و ساعتها مشورت با درو همسایه بر سر این که مس های جهاز را مفتول دار بخرند یا بی مفتول، که اگر روزی خواستند مس ها را بفروشند، صرف با کدامش است.

و بعضی عصرها مرد جوان و آراسته ای که قرار بود داماد آینده باشد با عروس آینده، از آن خانه بیرون می آمدند و از کوچه بسوی خیابان میرفتند تا با هم بروند به جایی که نمی دانستیم آنجا کجاست ولی فکر می کردیم که خیلی خوب است، خیال بافی می کردیم و چشم های از حدقه درآمده مان را بدرقه راهشان می کردیم.

جهازگیری تمام می شد و طبق کش ها می آمدند تا جهاز عروس را به خانه داماد ببرند. روی طبق ها تا چشم کار می کرد فرش و قالیچه و پشتی و اسباب رختخواب عروس که از ساتن صورتی یا غفایی بود، و بقچه های مخمل زرشکی کاردوز مشهد که خلعتی های داماد و طایفه اش را در آن می پیچیدند، جلوه گری می کرد. یکطرف این بقچه ها راهم باز می گذاشتند تا پارچه های رنگ و وارنگ خلعتی را نمایش بدهند.

صبح عروسی چادر برزنتی بر سر حیاط خانه می کشیدند، روی حوض را با نردبان و لنگه در و قالیچه می پوشاندند (برای نمایش سیاه بازی و رقص عربی). ریسه های چراغ رنگی را به درخت آویزان می کردند و از الکتریکی سر بازارچه آشیخ هادی ماه و خورشید برقی که هر کدام بیش از ده ها  چراغ روشنشان می کرد، کرایه می کردند و به دیوارهای حیاط نصب می کردند.کوچه شلوغ می شد. میز و صندلی و ظرف می آوردند، میوه و شیرینی، دیگ های بزرگ مسی، چراغ زنبوری  های پایه بلند ـ که هر نیمساعت یکبار یکی باید تلمبه اش می زد تا پر نور شودـ یکی را سر کوچه می گذاشتند، یکی را هم دم در خانه کنار صندلی پاسبانی که کارت دعوت های مدعوین را کنترل می کرد. ارکستر ساز و ضربی از سرچشمه دعوت می کردند (که اکثرشان هم کلیمی بودند) و اتاق کوچک گوشه حیاط را هم دربست در اختیارشان می گذاشتند. در این اتاق اعضای ارکستر لباس هاشان را برای رقص و نمایش عوض می کردند، خودشان را گریم می کردند و استکان های عرق قزوین را تندو تند روانه حلقشان می کردند.

پذیرایی از مدعوین با چای و شیرینی هم به عهده دختران دم بخت فامیل بود.

و پنجاه تا بچه که از سر و کول هم بالا می رفتند و با هزار کلک می خواستند وارد عروسی خانه بشوند و پاسبان جلویشان را می گرفت، به التماس می افتادند که : سرکار تورو خدا بذار ما بریم تو، به خدا دائیم اون تو هست، کلید خونه مون پهلوشه و پاسبان که گوشش به این حرفها عادت داشت، هر از گاهی هم برای دور کردنشان به آنها تشر می زد.

و پنجاه تا کله در پشت بام که از لابلای درزهای چادر برزنتی سرک می کشیدند تا عروس و داماد و اقوامشان را تماشا کنند، و بعضی همسایه ها قوم و خویش هاشان را هم برای تماشای عروسی روی پشت بام، خبر می کردند.

که از همه این عروسی ها پر برکت تر عروسی دختر خانم نوایی بود که کلی میوه و شیرینی به سه پشت بام بالا برای تماشاچی ها فرستادند.

و آخر شب که عروس را با لباس و تور سفید عروسی و یک کفش کهنه زشت  مردانه به خانه داماد می بردند ـ چون رسم نبود که عروس با کفش های خانه پدری به خانه شوهر برود ـ می گفتند همه کفش هایش را باید  جا بگذارد تا برنگردد. و پس از آن سرو کله ی گداها با کاسه هاشان پیدا می شد که برای پس مانده شام عروسی از سرو کله هم بالا می رفتند. چقدر تماشا …… ما، بچه ها اگر خوش شانس بودیم که در آن خانه حضور داشتیم وگرنه جزو یکی از همان پنجاه بچه ای می شدیم که کنار در به پاسبان التماس می کردند ـ گاهی تا چند کوچه و خیابان آنطرف تر هم برای تماشا دم درعروسی خانه ها جمع می شدیم. من اغلب شانس می آوردم – یکسر می رفتم روبروی عروس و داماد و زل می زدم به آنها ـ اگر پچ پچه ای بین شان ردو بدل می شد، در خیال با حرکاتشان در هم می آمیختم تا با یکی از صدها شنیده های نیمه کاره ام، به آن شکل و معنا بدهم.

یک عروسی متفاوت در بن بست منتظم (یکی از سه انشعاب کوچه خدایار) پیش آمد که هرگز فراموشم نمی شود و آن ماجرای عروسی یک سرهنگ بازنشسته بود که به تنهایی زندگی می کرد و ما فکر می کردیم که حتمن صد ساله است.

این جناب موهای سرش مثل پنبه سفید و از هردو گوش کر بود ـ گفته می شد که از رضا شاه سیلی خورده و کر شده ـ دندان نداشت و دندان عاریه هم نمی گذاشت. نوک زبانش هم پیوسته با گوشه چپ لب زیرین اش پینگ پونگ بازی می کرد. از صبح تا شب چهار فصل سال روی پله جلوی خانه اش می نشست و روزنامه کیهان  می خواند، گاهی هم یک سوم نگاهش را از لابلای پلک های پف کرده به عابران کوچه می بخشید. یک شب با صدای لی لی لی لی از خواب پریدیم و از رختخواب به سمت کوچه دویدیم. سرهنگ لباس نظامی پوشیده بود و زیر بغل دختر جوانی را که لباس سفید عروس به تن داشت (بعدها فهمیدیم که عروس شانزده سال بیشتر ندارد، و بعضی روزها هم که کوچه خلوت بود با ما لی لی بازی می کرد) گرفته بود و سمت خانه اش می رفت، نوه هایش هم برایش لی لی لی لی می کشیدند.

عروس و داماد جلوی چشمان حیرت زده اهل محل صاحب یک دختر و پسر خوشگل هم شدند.

بن بست منتظم معروف بود به کوچه نظامی ها، چون سه تا سرهنگ ، یک ستوان و یک تیمسار در آن خانه داشتند.

اصولن آن زمانها کوچه ها بیشتر با لقب شان شناسایی می شدند تا اسمشان، کافی بود در یک کوچه دو سه خانوار ترک یا یزدی یا رشتی ساکن باشند، آن کوچه را کوچه رشتی ها یا ترک ها یا یزدی ها می نامیدند، چند متر آنطرف تر کوچه خدایار، یک کوچه در بازارچه آشیخ هادی بود به اسم کوچه قرشمال ها، چون دو خانوار در این کوچه بودند که زیاد به پروپای همدیگر و کاسب های محل می پیچیدند.

یک جشن دیگر هم در بن بست نظامی ها گرفته شد که برای من بسیار خاطره انگیز است. خانم تیمسار برای جشن تولد دخترش همه بچه های کوچه خدایار را دعوت کرده بود و من برای اولین بار با پدیده ای به نام جشن تولد با کیک گردو شمع روی آن و یک خوراکی عجیب به نام ژله آشنا شدم. روی میز دنبال ملاقه می گشتم تا از این سوپ قرمز بلوری وسط میز بی نصیب نمانم و چقدر حیرت کردم وقتی آنرا در بشقاب کشیدند و دستم دادند.

عروسی پر سر و صدای دیگر کوچه خدایار، عروسی دختر حسینقلی مستعان (نویسنده و مترجم بینوایان) بود. خانه مستعان دو تا حیاط داشت و عمارت مسکونی وسط این دو حیاط بود. عروسی را در حیاط پشت خانه گرفته بودند. دختر

مستعان، حمیده، همبازی من بود و چقدر دوستش داشتم با این حال مرا هم  به مجلس راه ندادند. موقعیت جغرافیایی این خانه هم طوری نبود که بشود بالای پشت بامی رفت یا از لای درز دری تماشا کرد. حتی چند تا از پسر زرنگ های کوچه هم قلاب گرفتند و از دیوار خانه خانم کهنه شهری همسایه دیوار به دیوار مستعان بالا رفتند ولی چون تیغه دیوار نازک بود و لبه اش هم آجر نوک تیز مثلثی بود، نشستن و یا ایستادن امکان پذیر نبود و همه از تماشا ناکام ماندیم. ولی صدای موزیک از بلندگوها تا چند کوچه آنطرف تر هم می رفت. مرحوم مستعان دنیادیده و خوش سلیقه بود، موزیکی که از بلندگوها پخش می شد، بیشتر آهنگ های روز غربی بود. یکی از این آهنگ ها حوا ناگیلا بود که باعث عصبانیت عده بخصوصی شد، مضاف بر اینکه عروسی در ماه صفر بود و این از رسم آن روزها به دور ……

مستعان اهل بحث و جدل بود، بیشتر عصرها تا پاسی از شب توی کوچه بود (اصولن کوچه خدایار برای ساکنان اش نقش یک سالن اجتماعات را داشت) پیژامه اطو کشیده و روبدو شامبر فرنگی خوشگلی هم تنش می کرد، با عابران و همسایه ها(مخصوصن کلفت و نوکرهای محل) سر حرف را باز می کرد و گاهی کار را به بحث  می کشاند، برای همین هم گروه خاصی که مستعان به آنها زیاد پیله می کرد، کینه اش را بدل گرفته بودند و بعد از عروسی برایش حرف درآوردند که مستعان دین و مذهب ندارد، در خانه اش پرده بهشت و جهنم درست کرده، خودش هم وسط این دو پرده روی صندلی می نشیند، جوان های مردم را با حشیش فریب می دهد، و می گوید من خدا هستم باید مرا سجده کنید. اگر کسی شک کند یا دیر سجده کند می گوید نافرمانی کردی و باید بروی به جهنم. جوان بیچاره هم که مغزش از دود حشیش مختل شده خیال می کند که در آتش افتاده و تا چندروز تنش از آتش به سوزش می افتد و جلزوولز می کند …..

بخش دوم خاطرات کوچه امیریه را در اینجا بخوانید