سخن ماه
«آیا فلسفه هم ادبیات است؟» این پرسش اندیشه برانگیز را یک نویسنده آمریکایی به نام جیم هالت پیش کشیده است. جیم هالت، Jim Holt بیشتر برای نیویورکر مینویسد و به تازگی (در ماه جولای ۲۰۱۲) از او کتابی با نام چرا جهان هست؟ یک داستان پلیسی هستیگرایانه
Why Does the World Exist? : An Existential Detective Story
چاپخش شد.
هالت در بلاگ نیویورک تایمز با پیش کشیدن این پرسش تازه، پرسشدیگری را همزمان به میان میآورد: آیا مردم نوشتههای فلسفی را، همچنانکه یک رمان سرگرم کننده را میخوانند، با آماج لذت بردن هم میخوانند؟
او در مقاله خود در این بلاگ بیدرنگ به هر دوی این پرسشها پاسخ آری میدهد و میگوید: «جملات قصار» نیچه، مقالههای شوپنهاور و رمان های فلسفی سارتر به مذاق مردم خوش میآید. به باور او مردم مکالمات افلاطون را با لذت میخوانند و بیگمان چنانچه شهریگری غربی چنین شلخته و بیقید نشده بود، مکالمات ارسطو را هم میخواندند.
او در دنباله گزارش خود مینویسد:
بگذارید دایره پرس و جویم را کمی تنگتر کنم. آیا کسی فلسفه رَواکردی (تحلیلی) را برای لذت هم میخواند؟ آیا نوشتههای فلسفی از این دست را میتوان ادبیات نامید؟ شاید برخی پاسخ دهند «خب معلومه که نه!» و کسان دیگری هم باشند که بپرسند: «اصلن فلسفه تحلیلی دیگه چه معجونیه؟»
جیم هالت سپس نگاهی به دبستان فلسفه رواکردی میاندازد که با فیلسوفان مشهور به «فیلسوفان کمبریج» یعنی کسانی مانند برتراند راسل، جرج ادوارد مور و ویتگنشتین شکل گرفت. دبستانی که به روشنی بر معنادار بودن و ریاضیوار بودن جستارها پای میفشرد. پیروان این دبستان به جهان فرازمینی (ماوراء الطبیعه) با دیده دودلی مینگرند. فیلسوفان رواکردی خود را پیرو چیزهای خردمندانه و منطقی میدانند و از چیزهای شورمند و شاعرانه پرهیز میکنند. به دیگر سخن فلسفه رواکردی کم کم کلیگویی را در مغازه سنتی فلسفه رها کرد و با نگاهی تازه به رویکردهای هماهنگ با جهان نوین، به بررسی آنها برآمد.
هالت سپس میپرسد: ادبیات چیست؟ و میافزاید این پرسش در نگاه اول یک پرسش فلسفی مینماید. او در دنباله نوشته خود تعریف «ایولین وا» Evelyn Waugh نویسنده و روزنامه نگار بریتانیایی را از ادبیات میآورد: «ادبیات استفاده درست از زبان است بدون توجه به فرنود و چرایی درونمایه آن.»
پرسشی که در اینجا پیش میآید این است که «استفاده درست از زبان» چیست؟ چه چیزی ادبیات را از درونمایه یک بده بستان پیش پا افتاده جدا میسازد؟
هالت در دنباله سخن خود به سه سازه که به باور ایولین وا سازههای بنیادین ادبیات است اشاره میکند: شفاف بودن، فاخر بودن و یگانه بودن، و در این راه تا آنجا پیش میرود که خواننده را با خود به جهان سائول کریپکی، Saul Kripke فیلسوف آمریکایی میکشد. به گفته هالت، کتاب «نامگذاری و نیاز» Naming and Necessity کریپکی در میدانی از نوشتههای فلسفی قرار میگیرد که خواننده ادبیات خوان بیهیچ دشواری آن را میخواند.
آنچه کریپکی را برای ادبیات پرست جذاب میکند پرسشهایی است که او در این کتاب میکند:
نام چیزی چه پیوندی با خود آن چیز دارد؟
آیا چیزها (و مردم) دارای ویژگیهای زادیک اند؟
سرشت و زاد “اویی” (هویت) چیست؟
گزارههای نهادین چه سازواری با چیزها دارند؟
کوتاه سخن آن که هالت در این نوشتار کوتاه خود با پیش کشیدن لذت خواندن نوشتههای فلسفی، مسایل بنیادینی را مطرح میکند که گفت وگو درباره آنها نیاز بی چون و چرای نویسنده امروز است.
گزارش ماه:
از خبرهایی که در ماه دسامبر با تأخیر به دست ما رسید و فرصت نشد آن را در آذرنامه بیاوریم یکی هم نشست گروه کتاب پژوهان در واشنگتن بود. اعضای این جمع ادبی که اکنون سالهاست به فعالیت خود ادامه میدهد هر بار در گردهماییهای خود به بررسی کتابی که برای آن نشست تعیین میشود، میپردازند. در آخرین نشست این گروه که روز ۱۹ دسامبر صورت گرفت رمان «کافه رنسانس» نوشته ساسان قهرمان مورد موشکافی قرار گرفت.
یک هموند این گروه در یادداشتی کوتاه گزارشی از نشست ماه دسامبر را فراهم آورده است:
«روز یکشنبه ۹ دسامبر ۲۰۱۲ ساعت ۲ بعد از ظهر ، جلسه کتاب پژوهان شروع شد و تا غروب ادامه یافت. درین جلسه به جز اعضاء گروه آقایان دکتر ارژنگ اسعد، آقای اردشیر لطفعلیان، دکتر برقعی و دکتر کریمی حکاک نیز حضور داشتند. گرداننده گردهمایی این بار آقای دکتر برومند بودند که اعلام کردند در دور اول هر کس می تواند ۵ دقیقه درباره کتاب صحبت کند و سپس نتیجه گیری نهائی به عهده آخرین فرد خواهد بود.
این گروه ۴ سال پیش هم رمان گسل از همین نویسنده را مورد ارزیابی قرار داده بود.
کافه رنسانس از دیدگاه های جالب و متفاوتی مورد بررسی قرار گرفت. گروهی کتاب را بسیار پسندیده بودند و آن را در ردیف یکی از بهترین کتاب های سال های اخیر قرار میدادند و از روانی نثر و زیبائی کلام آن لذت برده بودند و پیچیدگی های داستان، آنها را بر آن داشته بود که کتاب را دو بار بخوانند و یادداشت های با ارزش و سنجیده بردارند. برعکس، گروهی دیگر می گفتند که در خواندن این کتاب گیج و گم شده اند و لذتی از کتاب نبرده اند.
در پایان رشته سخن به دست آقای کریمی حکاک افتاد. آقای کریمی حکاک از قسمتی از کتاب شروع کردند که اشاره به ادبیات کهن عبرانی دارد و از لیلیت سخن میگوید. لیلیت زنی بود با چشمانی فریبنده و روحی ناآرام و تن به اطاعت نمی سپرد. او اولین زن جهان و همسرنافرمان حضرت آدم است. آدم به خدا شکایت میبرد و از نافرمانی لیلیت میگوید و خداوند از دنده آدم برای او زنی میآفریند سربراه و مطیع و چنین است که حوا به وجود میآید.
در این کتاب سه زن را می توانیم به خوبی شناسایی کنیم که هر سه از یک سلاله هستند. هر سه زن لیلیت اند. سه زن با خصوصیات مشترک اما در مقطع های زمانی متفاوت. اولین زن گوهر است که در دوره رضاشاه و چادر برداری است. زندگی زیبا و تابلووارش زود به پایان میرسد و در واقع خودش در بحبوحه عشق و جوانی و زایندگی، خود را به چاه میافکند و به زندگی خود و فرزند درونش خاتمه میدهد تا تابلوی زندگیش نمایانگر عصیان او بر علیه نبایدها و ظلم های زمانش باشد. دومین لیلیت داستان عمه گل بهار است که علیرغم برخورداری از برو روی زیبا، ازدواج نمیکند و بعدها برآن میشود که تابلو اثیری گوهر را به عنوان یک سند تاریخی خانوادگی از ایران به کانادا بکشاند و به دست سومین زن عصیانگر قصه بسپارد: به دست ستاره که او هم لیلیت است و تن به پذیرش دائم نمیدهد و از خیلی نابرابریها تمکین نمیکند، می خواهد خودش باشد و دنیا را تجربه کند.
کتاب از جنبه های دیگری هم مورد ارزش یابی قرار گرفت. زندگی مهاجرین در کشورهای میزبان و درد مهاجرت و تطبیق خلقیات و روحیات فرد در محیط جدید. در بخشی از این کتاب نویسنده از قول راوی مینویسد: «تموم این سالها کار من این بوده که زور بزنم تا باد منو با خودش نبره». راوی ذهن مغشوشی دارد و میگوید که زندگیش «صحنه اقدام های ناتمام بوده است» و او حوصله هیچ چیز دیگری را هم که نوعی نظم را طلب کند، ندارد.
راوی در گذشته زندگی میکند و در واقع برای او تنها گذشته است که تغییر ناپذیر و با ثبات است. ثبات را در حال و آینده نمیتواند پیدا کند. راوی می کوشد که با نوشتن به یاد بیاورد، از کما بیرون بیاید و دوباره زنده شود و مگر نه اینکه رنسانس یعنی نوزایی و تجدید حیات.»
(گزارش از فریده نزاکتی جهان بین)
کتاب ماه تهرانتو
سه ماه پیش بود که فرشته مولوی، فراخوانی برای برپایی نشستی ماهانه برای بررسی کتاب داد.
مولوی که به گفته ی خودش، کتاب دوست و کتاب خوان و کتاب نویس و کتابدار بوده راه اندازی “کتاب ماه تهرانتو” را یکی از رویاهای خود خوانده است.
اولین نشست کتاب ماه تهرانتو ۲۷ اکتبر ۲۰۱۲ برگزار شد و به فرهنگ معاصر پویا (انگلیسی – فارسی)، نوشته ی محمدرضا باطنی و دستیاران آن پرداخت و البته با حضور خود دکتر باطنی. نشست دوم هم به “یادداشت های علم” اختصاص داشت که گزارش های کامل این دو نشست در شهروند منتشر شده است.
به گفته ی فرشته مولوی، کتاب ماه تهرانتو قرار است سریِ نشستهای نقد و بررسی کتاب باشد که در پایان هر ماه میلادی به بحث و گفتوگو دربارهی یک کتاب ویژه به زبان فارسی میپردازد. هدف کتاب ماه تهرانتو فراهم آوردن فرصت گردهمایی برای کتابخوانان و دوستداران کتاب، شناساندن و بررسیدن کتابی برگزیده و تبادل رای دربارهی آن، و نیز زمینهسازی برای گسترش فرهنگ همخوانی و هماندیشی و گفتوشنود است. کتابی که قرار است بررسی شود از قبل اعلام می شود و در حد امکان از کتاب هایی انتخاب می شود که به صورت آنلاین، بدون تحمیل هزینه ای، در دسترس همگان باشد. در نیمهی نخست هر برنامه پس از معرفی کتاب ماه، سخنرانان مهمان از دیدگاههای گوناگون به بررسی کتاب میپردازند و در نیمهی دوم شرکتکنندگان در نشست رای و برداشت خود را در بارهی آن کتاب بیان میکنند.
مولوی در اولین نشست کتاب ماه تهرانتو تأکید کرد: “اگر این نشست های ماهانه بتواند دوام بیاورد، در کنار معرفی و نقد و بررسی کتاب، کارهای دیگری چون ترویج کتابخوانی و اهمیت دادن به کتاب و ارزش کتاب به عنوان کالای فرهنگی را می تواند در فرهنگسازی پیش ببرد.”
نشست این ماه، جمعه ۲۵ ژانویه در اتاق شماره ۳ مرکز امور شهری نورت یورک (مل لستمن ۵۱۰۰ یانگ) ساعت ۷ شب برگزار می شود و به بررسی کتاب ” دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد ” می پردازد. سخنرانان مهمان یونس تراکمه (راه دور)، آناهیتا زنگنه و ساسان قهرمان خواهند بود.
کتاب ماه
کتاب دی ماه را حسن زرهی، سردبیر شهروند، معرفی می کند.
عبید باز می گردد
عبید باز می گردد، رمان خوب و خواندنی دیگری از دکتر جواد مجابی است. به باور من عبید باز می گردد از جهات بسیاری شبیه شخصیت واقعی و دوست داشتنی خود مجابی است. آدم با مجابی جان تازه می گیرد، استعدادهای فراموش شده را مجابی با طنز و اجراهای انسانی و آموزنده اش به یاد آدم می آورد. در دوران کوتاه چند روزه ای که من بخت با مجابی بودن را داشته ام، همه ی شوق فراموش شده ام به طنازی جان می گرفت و با او شب های بسیاری را تا بامدادان بیدار می ماندیم و از هر موضوع به ظاهر ساده و پیش پا افتاده ای، محلی برای طنازی و طنزآفرینی دست و پا می کردیم. آدم ها و اتفاقات و حادثه ها و حرف ها و نوشته ها و رفتارها مثل موم در دست طناز مجابی به نقش آفرینانی تبدیل می شوند که آدم غرق در لذت بی زمانی و مکانی می شد به واسطه ی همین طنزی که بیشتر، اجرا و انتخاب و به موقعگی، سرنوشتش را رقم می زد.
در “عبید باز می گردد” چهره ای هر چند کمرنگ و با فاصله از همان مجابی همیشه حاضر جواب و همیشه زننده ی حرفِ گوش کردنی و اظهارنظر اندیشه شدنی هست.
آدم با دیدن مجابی تصویری زنده تر و امروزی تر و باور کردنی تر از عبید زاکانی را در ذهن می زاید. نمی دانم چرا هجاگویی را جهنمی هم خوانده اند. عبید زاکانی هجاگوی جهنمی هم هست.
فصل اول” عبید باز می گردد” با این دو جمله می آید:
“….قزوینی تابستان از بغداد می آمد گفتند “آنجا چه می کردی؟” گفت: “عرق”
چقدر این دو جمله پر از ظرافت های طنازانه ی عبیدانه است. همین که می گوید از بغداد می آمد به جمله جلوه ای می دهد که حالت هم اکنونی دارد. انگار ما در جایی ایستاده بودیم، منتظر بودیم، می دانستیم که قزوینی از بغداد می آید، و در همان تابستان و به همان حال انتظارِ قزوینی از بغداد می آید و به پرسش منتظران پاسخ می دهد، پاسخی که تنها از عهده ی زاکانی برمی آید.
هیچ فکر کرده اید اگر قرن های دیگر کسی بر اثر سونامی که آمده و همه ی دست آوردهای بشری را به باد داده، و آن بشرهای دیگر و تازه تر بی خبر از همه ی موجودی رشک انگیز امروزی و این دنیایی ما نسخه ی ناقصی از رمانی، داستانی، پاره ای از شعری، جملاتی از مقاله ای، صحنه ای از فیلمی، یا بریده ای از صدایی را صاحب شود، و بخواهد یکی از آفرینندگان ادبی /هنری دوران ما را تصویر کند، چه خواهد کرد و چه خواهد شد؟
روایت مجابی از نقاشان خیال پروری که قصد پرداختن سیما و اطوار عبید زاکانی را کرده اند خواندنی است. به این جهت که نه تنها آن سیما آفرین خیال پرور، بلکه خود موضوع هم درگیر ماجرا می شود:
“هر وقت نقاش خیال پروری به من فکر می کند، تنم در حالتی شناور به لرزه درمی آید. خیال پردازی او درباره سیما و اطوار من، گاه روزها و شبهای بسیاری ادامه می یابد. نگارگرِ خیال بندِ در راه، در بازار، در خانه و نگارخانه به من می اندیشد، صورتم را جز به جز می سازد. تغییر می دهد، باز می سازد. خطی می کشد نمی پسندد، می لیسد، رنگ می زند. ناگهان کاغذ را پاره می کند خیالم راحت می شود اما او دوباره طرح می زند. می اندیشد زلف داشته یا نداشته است. بر اثر خیال او به خطا بر سرم مو می روید و یا ناگهان کله ام تاس می شود. لابد چشمهایش ریزه بوده، حدقه ام تنگ و پلک هایم تراخمی می شود، پس از آن همه طرح که مرا با چشمهای فراخ آفریده است، ریش حتما داشته، سیاه، سفید، انبوه، اندک، تنک، کوسه، یک قبضه و بیشتر. اختیار ریش ما به دست چه آدم هایی افتاده است. . ..” (عبید باز می گردد)
اینها روایت مجابی است از حس و حالی که به عبید دست می دهد به هنگام که نقاشان قصد می کنند صورت او را نقاشی کنند. اگر نویسندگان بخواهند او را بنویسند چه می شود؟ اگر او را به آدم اصلی رمانی تبدیل کنند، اگر برای دیدار یکی از همشهریانش به روزگار ما بیاورندش چه؟ کجاهای این تصویر قصوی قفل می شود به روزگار عبید. کجاهایش را دوست می دارد و تشویق می کند و کجاهایش را نمی پسندد و معترض می شود. آنچه مجابی از عبید می بیند، از منظر عبید و در حقیقت عبیدانه چقدر عبید است. مجابی آیا می شنود فریادهای عبید را گاه که او را درست نقطه ی مقابل واقعی او تصویر می کند؟ آیا لبخندهای مکرر و قهقهه های گاه گاهی عبید را به هنگام رضایت خاطر از طرح تصویر درستش توسط خویش شنیده است؟ ما می شنویم. می شود از عبید خواهش کنیم همانطور که از نقاشان به هنگام آفرینش طرح سیما و اندام و اطوار او خوشحال می شود و خشم می گیرد، حالا بیاید و نظرش را درباره ی این عبید آفریده شده در رمان “عبید باز می گردد”ِ جواد مجابی بگوید؟
آوردن عبید زاکانی که طنز او از هر لشکری کارسازتر است به روزگار ما چه بر سر روزگار او می آورد. این آدم غریب در روزگار غدار ما چقدر قادر است از همان زاویه و زبانی به جهان دیده بدوزد که به روزگار خویش دوخته بود و بنیادهای بد را به باد انتقاد گرفته بود؟
مجابی آیا موفق شده است عبید آمده به روزگار ما را از عبید بودن عاری نکند. این عبید همان عبید زاکانی است که چند کلمه می گفت و چندان در ارکان قدرت لرزه می انداخت که دیگران به کرور کرور کلمه قادر نبودند؟
آنچه آغازگر فصل فتح شدگان است، در حقیقت راهنمای ورود ما به حضور عبید زاکانی به قرن چهاردهم هجری است. به همان عصر اعجاب انگیز دنیایی که فاصله های برخی از مکان هایش با برخی دیگر به قرن ها می کشد، و حالا عبید هم قرن ها را پیموده تا به روزگار ما برسد و رسیده است و شده است آدم اصلی رمان “عبید باز می گرددِ” جواد مجابی و آدم اصلی رمان اگر زندان نرود و شکنجه نشود و عذاب نبیند لابد شایستگی آدم اصلی یک رمان روشنفکری را نخواهد داشت.
روایت عبید زاکانی در روزگار آقای جیم همشهری او را پی می گیریم.
“به زندانی شدن خود رضا داده بودیم، چون جای دیگری نداشتیم، غذای مجانی، جای خواب فراهم بود و معاشرانی همه بهتر از مفتشها و ماموران آن بیرون.
گهگاه ما را می بردند شهربانی و دادگستری یا جاهای دیگر. سئوالاتی از ما می کردند و ما هم پاسخ هایی می دادیم. این گفت و شنود ما را روشن و آنها را گیج تر می کرد. به تدریج در جریان امور قرار گرفتیم. قرن چهاردهم هجری بود. بیست سالی از آن می گذشت شاهی رفته بود و دیگری آمده اما جا نیفتاده بود . . .” (عبید باز می گردد)
هر چیز عتیقه احترام آفرین است. شاعرش چه؟ اگر فردوسی فردا در خانه ما را بزند و بگوید سلام ابوالقاسم فردوسی هستم، به جا می آورید؟ ما لابد اگر غش نکنیم و اگر مانند آن دختر خانم ایرانی ی کارمند سفارت کانادا نباشیم که در جواب بابک تختی بگوید نه رستم می شناسد و نه تختی، و فردوسی را اگر ندیده باشیم، حتما خیال خواهیم کرد یا آخر زمان است و یا کسی دارد به صورتی باور نکردنی سر به سر ما می گذارد. ماجرای عبید هم برای آنها که حالا با او در سال های اول رفتن شاهی و آمدن دیگری روبرو شده اند، همین صورت را پیدا کرده است.
بازجوی بیچاره خیال کرده است، عبید از اختراعات مخالفان است. از گونه ی آدم واره هایی که از گاز متراکم ساخته می شوند و هر وقت به سرشان بزند غیب بشوند خواهند شد. و هر وقت اراده کنند دوباره پیدایشان بشود و هر کاری دلشان می خواهد بکنند می شوند و می کنند. اما حرف درست عبید در کت بازجوی شکاک به هیچ شکل نمی رود. حتی وقتی او عصبانی می شود و می گوید:
“آقا من یک شاعر قدیمی هستم، از بخت بد دوباره در وضعی قرار گرفته ام که باید شما را تحمل کنم . . .” (عبید باز می گردد)
بازجوی بیچاره نمی داند با این مهمان غربتی چگونه رفتار کند. لاجرم از او می پرسد: “اگر جرمی نکرده ای چرا زندانی می کشی؟”
و عبید جواب می دهد:
“جرم ما حضور ماست عزیز!” (عبید باز می گردد)
در عصر فراوانی کتاب و غلط های زیادی اگر چشم عبید به یکی از آثارش بیفتد چه خواهد کرد؟ چه خواهدگفت؟
“یک روز کتاب موش و گربه ی خود را کنار خیابان لای مشتی جزوه رنگین دیدم، خریدم و خواندم. چه قدر ناقص و پر غلط بود. تصمیم گرفتم آن را به خط خود بنویسم و چاپ کنم. در نامه ای از شهربانی خواستم اموال مرا که شامل صندوق چوبی هم هست به من باز پس دهد . . .” (عبید باز می گردد)
حالا اگر عبید با یک مدیر به قول خودش مطبعه و به لفظ امروز ما چاپخانه روبرو شود و بخواهد غلط های زیادی موش و گربه اش را بگیرد و بار دیگر چاپ کند، چه خواهد شد؟
“مدیر بلند قامت سیه چرده به چرخکش اشاره کرد رضا نگه دار!
ماشین ایستاد. به سراغم آمد، عجله داشت. به گارسه تکیه داد و بی اعتنا پرسید:
“فرمایش؟”
“تصنیفی دارم آمده ام که شما برایم . . .”
“نگذاشت حرفم تمام بشود گفت: مگر من قمرالملوکم؟”
“نفهمیدم چه می گوید اما فهمیدم که مقصودم را نفهمیده است.”
“می خواهم کتاب موش و گربه را چاپ کنم.”
“آن که چاپ شده است.”
“ناقص است. خیلی از ابیات اصلی در آن نیست.”
“خب نباشد چه اهمیتی دارد؟”
“بهترین بیت هایش نیست، یا کاتب ننوشته یا آن را به حکم حاکم لیسیده.”
“مثلا؟”
“مثلا گربه گفتا که شاه . . .”
“. . . الان چاپش مسئولیت دارد.”
“این که چاپ شده فقط آنچه افتاده به اش اضافه می کنیم.”
“الان جنگ است، شهر در اشغال آنهاست هر چه که می نویسی به ریش می گیرند.” (عبید باز می گردد)
تصویر دارد کامل می شود، به قول عبید از بخت بد دوباره در وضعی قرار گرفته است که باید این حرف ها و حکومت ها و به ریش گرفتن ها را تحمل کند. جالب است که می گوید دوباره، یعنی به روزگار اول خویش نیز گرفتار همین اوضاع بوده است.
این اوضاع خنده / گریه دار را عبید خود به خوبی توضیح داده است، آنجا که می گوید:
“شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید، نیمه شب صدای خنده ی او را در بالاخانه شنید.
پرسید که در آنجا چه می کنی؟
گفت: در خواب غلتیده ام.
گفت: مردم از بالا به پایین می غلتند، تو از پایین به بالا غلتیدی؟
گفت: “من هم به همین می خندم.” (عبید باز می گردد)
البته که نمی شود موش و گربه را با همه ی بیت هایش چاپ کرد و مطمئن بود کسانی به ریش خویش نگیرند. مثلا این چند بیت را حتما نمی شود چاپ کرد. حتی اگر حکایت موش ها و گربه ها باشد و مربوط به هفت قرن پیش و بیشتر:
“ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
دو بدین چنگ دو بدان چنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
موشکان را از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
این زمان پنج پنج می گیرد
چو شد تائب و مسلمانا” (عبید باز می گردد)
گمان می رود عبید مثل یک روح باستانی و یا حافظه ی تاریخی به درد مردمان این روزگار کشورش برسد. برای همین است که در بحث های در حضور او آدم ها برای اثبات حرفشان از عبید تایید می طلبند.
“اجازه بده آقا! اصل مطلب را می خواهم بگویم، ببینید ریشه ای صحبت کنیم. جناب عبید اینجا هستند تصدیق می فرمایند. ملتهایی هستند که پیر شده اند. کارکردشان در گذشته قرار دارد. دایناسورهای کویری چه کرده اند؟ ــ پوزخندی زد ــ مس پرودکشن آف دث. این کارکرد ماست. دو هزار سال پیش ما هم در ساختن این جهان سهم داشته ایم، از عهد صفویه ما از دنیا جدا افتادیم، دنیا با انقلاباتش دو سه قرن جلو افتاد. درست آن دو سه قرنی که ما مثل اصحاب کهف خواب ذخیره می کردیم. . .” (عبید باز می گردد)
عبید از این که کارش شده است رسوا کردن قلدرها و پاچه ور مالیده ها راضی نیست و گاه که با خود خلوت دارد و به خود از بیرون خویش نگاه می کند، می بیند در همه ی دو دوران دور از هم روزگارش شرایط جامعه و مملکت و دین و فرهنگ و بنیادهای فرهنگی را آن چنان که شایسته آن است نقد نکرده، چرا؟ چون می ترسیده است، چون می توانسته تکفیر شود. و از همین خرابه ای که در آن است فراری شود. خود می گوید: “آنچه را اهمیت داشت ندیده ای یا نمی توانی ببینی. چه آن موقع که عبید بودی و رسالاتت را شهر به شهر می سوزاندند، چه حالا که در این خرابه سرگردانی. فلان قلدر و بهمان پاچه ورمالیده را رسوا کردن اهمیتی ندارد، اگر راست می گویی و نمی ترسی بگو در چه جامعه ای زندگی می کنی. چرا کل شرایط جامعه را نقد نمی کنی، در مورد مملکت، دین، فرهنگ، بنیادهای فکری چرا خفقان گرفته ای، به این عروسک و آن منتر سرگرم شده ای. چرا؟ چون می ترسی، جرأتش را نداری، تکفیرت می کنند، از این خرابه هم فراری ات می کنند، البته تو هم می دانی که فایده ای ندارد، شعور را نمی شود منتقل کرد، آن هم به کسانی که علاقه ندارند . . .” (عبید باز می گردد)
پاپوش دوزی فقیر که از زمان زندان دوست عبید است به او می گوید، “شما شاعرها می خواهید دنیا را عوض کنید، ما همه اش مواظبیم دنیامان عوض نشود…” (عبید بازمی گردد)
عبید اما نمی گوید به دوست پاپوش دوز خویش که او به جان باور دارد که “ما شایسته چنین سرنوشتی هرگز نبوده ایم. . ” (عبید باز می گردد)
حالا عبید زاکانی به همت همشهریش جیم در یک انتشاراتی، ویراستاری متون قدیم می کند و در امیریه آپارتمانی کرایه کرده است. اما به سفارش همان همشهری عمل می کند که به هنگام معرفی اش به آن ناشر گفته بود: “اسمت را درست و حسابی ندانند بهتر است چون از این چندرغاز هم می افتی. . . “( عبید باز می گردد)
او از کلافگی خویش از متون تاریخی و روایات کج و کوله از دوران های ترس تیغ تیز میرغضب و رسن برگردن کاتبان می گوید. از زبان خود عبید شنیدنی تر است.
“متن های ادبی برایم آشنا بود. شعرهای بسیاری از یاران مرده ام را بار دیگر می خواندم، آن موقع حال و هوایی داشت، اما در این زمانه بازخواندن آن ها لذتی نمی بخشید. بیشتر این شعرهای وصالی یا فراقی حالم را به هم می زد حتا از شعرهای خودم عقم می نشست. متون تاریخی کلافه ام می کرد، روایتی بود کج و کوله از دورانی که با آن همه ترس و رندی از آن عبور کرده بودیم . . . انصاف می دهم اگر من هم از آن وقایع سخن می گفتم، ثبت دیده ها و شنیده هایم در فاصله ی تیغ تیز میرغضب و گردن لاغرم، تغییراتی می پذیرفت. دیده بودم که وقتی رسن به گردن کاتب یاغی می انداختند، حریفان چگونه از دور شادمانه خدا را سپاس می گفتند که آنها و فرزندانشان عاقبت اندیش و سر به راه بوده اند. . .” (عبید باز می گردد)
روزی عبید همشهری شاعرش را دوباره می یابد. همشهری جیم را، و این روز را چنین روایت می کند:
” یکی از روزهای زمستانی همشهری را دوباره یافتم. من او را جیم صدا می کردم، گاهی هم جیم جان. اوایل آشنایی روزی در پایان یک جدل از سر تلخی به او گفتم جهنمی! گفت همه ی ما جهنمی هستیم . .. جیم شاعر بود . . . می گفت عملگی می کنم که بتوانم به خرج آن شعر بگویم، یکی برای خودم یکی برای مردم . . .” (عبید باز می گردد)
شوخ کاری عبید را جماعت معاصر ما تاب نمی آورند. دادستان پرونده ی اوست.
“تو ننوشته ای: قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و مورخان و گدایان و قلندران و کشتی گیران و شاعران و قصه نویسان در آفرینش زیاد تندند و نعمت خدای به زیان می برند. و خوب کرد هلاکو که همه را در شط غرق کرد؟
ــ تو به من، به قضات شریف توهین کرده ای به ساحت آدم های مقدس یک جامعه.
ــ بله اما داوری سراسری من به مشاغل و آدم ها و قشرها و سنت ها و آداب بیشتر در رساله ی “تعریفات” و “تعریفات ملادوپیازه” آمده است، اگر برای محکوم کردن من دنبال چیز دندان گیری می گردید بهتر است به آنها استناد کنید. لابد جرأت ندارید حتا از رویش بخوانید چون آینه ایست روبرویتان و مردم هم شما را آن طور می دیدند و می بینند . . .
ــ چه کسی به شما این حق را داده، این نمایندگی عمومی را داده، که از عالم و آدم انتقاد کنید؟
عبید پاسخ داد: به همان حقی که شما دارید از من بازخواست می کنید.
ــ اینجا ما می پرسیم
ــ اینجا ما جواب می دهیم
ــ شوخی نکنید آقا
ــ کار من این است. . .
چطور شد که شما درست موقع اشغال مملکت به وسیله ی متفقین در شهر قاف ظاهر شدید؟
ــ این مربوط می شود به کسانی که مرا ظاهر کردند، معمولا با هر نسخه ای که از کتاب من چاپ یا دستنویس می شود، یا با هر طرحی که نقاش از شمایلم می زند، به این دنیای دنی احضار می شوم، دست خودم نیست، مرا به این جهان می خوانند، من به صورتی جدید با اسمی تازه گرفتار شما می شوم، اگر دست خودم بود حتی روز قیامت هم نمی خواستم به شرف دیدار شما معذب شوم . . . (عبید باز می گردد)
جیم از رمان های خواندنی جواد مجابی است. زبان رمان پر است از تازگی و طنازی روح عبید و نثر جان دار و پرحوصله و شادی طلب مجابی. او به همان سیاق همیشگی خویش با مدارا و بردباری به همه ی جوانب آبی جهان نظر دارد، و عبید را هم در همین حوزه ی اندیشگی به رمان راه می دهد. او نشانی حکومتها و حاکمان و مستبدان را نمی دهد، چهره ی مستبد تاریخی آنان را ترسیم می کند. مردم را هم قدیس و پاک و پرهیزگاران همیشه ی روزگاران نمی داند. نیک و بدشان را به تمام می گوید و هراس ندارد که جماعتی بر او بشورند که تقدس مردمان را به دیده نگرفته است.
کتابخانه شهروند
تصویر صفورا
تصویر صفورا تازه ترین کتاب مهری یلفانی ست. در شناسنامه کتاب می خوانیم: تصویر صفورا داستان بلند، چاپ اول سوئد ۲۰۱۲، چاپ و نشر کتاب فروشی و انتشارات ارزان، طرح جلد شیرین محتشمی معالی.
و در پشت جلد می خوانیم:
مهری یلفانی در همدان تولد یافت. از دانشکده فنی تهران فارغ التحصیل شد. او از دوران دبیرستان داستان نویسی را شروع کرد. در ایران یک مجموعه داستان کوتاه با عنوان “روزهای خوش” و یک داستان بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد. در سال ۱۹۸۵ به خارج از ایران مهاجرت کرد.
حاصل کار مهری یلفانی در خارج کشور شامل دو مجموعه داستان کوتاه به زبان انگلیسی با عنوان های “Parastoo” و “Two Sisters” و یک رمان با عنوان “Afsaneh’s Moon” و چهار رمان به زبان فارسی با عنوان های «کسی می آید»، «دور از خانه»، «رقص در آینه شکسته»، و «افسانه ماه و خاک» و دو مجموعه داستان کوتاه با عنوان های «جشن تولد» و «سایه ها» و یک مجموعه شعر با عنوان «ره آورد» می باشد.
علاوه بر آثار فوق داستان های کوتاه و اشعار مهری یلفانی در نشریات فارسی و انگلیسی و نیز در مجموعه داستان هایی به زبان انگلیسی نیز آمده است.
مهری یلفانی در حال حاضر روی رمانی به زبان انگلیسی با عنوان “A Palace In Paradize” کار می کند.
داستان بلند تصویر صفورا در ۱۵۳ صفحه نوشته شده است. از ویژگی های این اثر، چند بعدی بودن آن است، هم می توان با خوانش فلسفی/ اجتماعی آن را خواند و هم با خوانش سیاسی.
ظاهرا مادری (مادر صفورا) در پی دختر گمشده اش صفورا تنها با نوشتن نامه ای به دوست دوران کودکی اش(سمیرا) -که سالها از او بی خبر بوده و مدت ها پیش به کانادا مهاجرت کرده و با شوهرش چنگیز و پسرهایش که حالا دیگر بزرگند و متخصص و از پیش آنها رفته اند و ازدواج کرده اند، زندگی می کند – درخواست دعوت نامه ای برای خود می کند. او به کانادا می آید و در خانه ی سمیرا اطراق می کند و از او می خواهد که در یافتن دخترش کمکش کند. مادر نگرانی که به دنبال جگر گوشه اش می گردد و هر چه بیشتر می گردد کمتر پیدایش می کند.
و البته کار به همین جا ختم نمی شود که در طول داستان، دوست دیگر سمیرا که در ضمن نویسنده هم هست و با تعریف های سمیرا پایش به این ماجرا باز می شود و تصمیم دارد که داستان زندگی صفورا را بنویسد، و خود سمیرا که چنگیزش را ناگهانی – حداقل از نظر سمیرا که تصور می کرد زندگی اش بر سکوی آرامش استوار است- گم می کند و نه تنها این که مددکار بازنشسته پناهگاهی که صفورا مدتی در آن جا سر می کرده و نقاشی سرگرمی دوران بازنشستگی اش است، به خاطر تابلوی نیمه کاره ی چهره ی صفورا، همگی چشمشان به دنبال گمشده شان است که ظاهرا یکی ست. چرا که حتی غیبت چنگیز هم در پیوند با داستان صفورا و و ورودناخوانده ی مادر صفورا به زندگی با ثبات و خوشبخت آنها، صورت می گیرد. قصه بر محور سرگشتگی آدم پیش می رود. آدم سرگشته ای که به دنبال گمشده اش پریشان و سر درگم است. گمشده ای که تکثیر می شود.
و در بعد سیاسی، با وجودی که هیچ اثر مستقیمی از سیاست در این داستان نیست، به راحتی می توان آن را با الفبای سیاسی خواند، مادری که فرزندش آواره شده است در جهان و ناگهان ارتباطش با او که خلاصه می شده در نامه هایی گاه گداری قطع می شود و همچون روغنی بر زمین آب می شود. و مگر نه این که از این گمشده ها ما فراوان داشته ایم و بسیاری از مادران که فرزندانشان را به نیروهای سیاسی باختند و به زندگی مخفی پناه بردند و یا در ماموریت های پارتیزانی جانشان را از دست دادند؟
موضوع و طرح داستان جذاب است، اما متاسفانه از یک عیب بزرگ در رنج است و آن کشدار بودن است و از این شاخ به آن شاخ پریدن و زیگزاگ هایی که خواننده را از مسیر قصه دور می کند.
“سه روز می گذرد. ساعت دوازده ظهر است که سمیرا تلفن می زند و می گوید اگر می توانم خود را به کافی شاپ برسانم. می گوید خبرهایی دارد که باید حتما با من در میان بگذارد. تاکید می کند که اگر نگوید ممکن است دیوانه شود. وقتی می پرسم، مادر صفورا…. نمی گذارد حرفم تمام شود. می گوید، فکرش را نکنم. فقط خودم را به کافی شاپ برسانم.
بی آن که لباس عوض کنم، با همان دم پایی های دم در خود را به کافی شاپ می رسانم. حتی فرصت نمی کنم نگاهی در آینه به خود بیندازم. وقتی می رسم، سمیرا را می بینم که دم در کافی شاپ ایستاده است. مرا که می بیند، می گوید، مگر از دیوانه خانه فرار کرده ام. چرا این قدر پریشاننم. لازم نیست جوابش را بدهم. یعنی فرصت جواب دادن به من نمی دهد….” ص۸۲
نویسنده قطره چکانی در دست گرفته و در تمام طول داستان با حساسیت و خست خاصی مترصد است که مبادا خواننده ی تشنه ی دانستن بی اجازه او از این کلاف سردرگمی که نویسنده پیش رویش گذاشته سرنخی بگیرد.
در امر خلاقیت ادبی تعلیق و به تعویق انداختن یکی از حربه هایی ست که نویسنده برای ایجاد لذت و اشتیاق در خواننده استفاده می کند و با همین طنازی و عشوه گری ست که هنرپذیر را تشنه و مشتاق نگه می دارد. اما در تصویر صفورا گویا نویسنده در رقابت با خواننده اش دائما و عامدا او را از دست یابی به کنه طرح دور می کند و چون عمدش علنی ست در جاهایی به جای لذت، لجاجت را به خواننده اش عرضه می کند.
نویسنده اگر دل داستان را با مطرح کردن جزئیاتی که به اصل داستان هم کمکی نمی کنند و فقط دست و پاگیر خواننده می شوند پر نمی کرد، قطعا داستان خوش خوان تر و مؤثرتر می بود.
اما از یک واقعیت مسلم نباید گذشت و آن موفقیت نویسنده در وادار کردن خواننده در این که راه کشدار داستان را تا انتها بپیماید. و آن وقت این سئوال پیش می آید که آیا این گونه نوشتن خود جزیی از پیرنگ داستان نبوده است؟
برای تهیه کتاب تصویر صفورا می توانید به کتابفروشی پگاه و سرای بامداد مراجعه کنید.
کارنامه یک زندگی
سیزدهم دی ماه زادروز غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) بود. به همین مناسبت در این بخش با یادآوری زندگی یکی از بزرگترین نویسندگان ایران کتاب شناسی او را به نقل از سایت ویکی پدیا بازمیخوانیم. گرچه در این کتابشناسی برخی از کارهای او از قلم افتاده است، مانند فصلنامههای الفبا که در ایران و سپس در فرانسه به همت او منتشر شد. نکته دیگر این که برخی منابع دیگر زادروز او را ۲۴ دی آورده اند که این هم خود جای شگفتی دارد.
مجموعه داستانها
۱۳۳۴ – خانههای شهر ری
۱۳۳۹ – شب نشینی باشکوه
۱۳۴۳ – عزاداران بیل ۸ داستان پیوسته
۱۳۴۵ – دندیل ۴ داستان
۱۳۴۵ – گور و گهواره (۳ داستان کوتاه)
۱۳۴۶ – واهمههای بینام و نشان (۶ داستان کوتاه)
۱۳۴۷ – ترس و لرز (۶ داستان کوتاه پیوسته)
۱۳۷۷ – آشفته حالان بیدار بخت (۱۰ داستان کوتاه)
رمان
۱۳۴۴ – مقتل
۱۳۴۸ – توپ
۱۳۵۳ – تاتار خندان
۱۳۵۵ – غریبه در شهر
جای پنجه در هوا (ناتمام)
نمایشنامه
۱۳۳۹ – کار بافکها در سنگر
۱۳۴۰ – کلاته گل
۱۳۴۲ – ده لال بازی ۱۰ نمایش نامه پانتونیم
۱۳۴۴ – چوب به دستهای ورزیل
۱۳۴۴ – بهترین بابای دنیا
۱۳۴۵ – پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت
۱۳۴۶ – آی با کلاه، آی بی کلاه
۱۳۴۶ – خانه روشنی ۵ نمایشنامه
۱۳۴۷ – دیکته و زاویه ۲ نمایشنامه
۱۳۴۸ – پرواز بندان
۱۳۴۹ – وای بر مغلوب
۱۳۴۹ – ما نمیشنویم ۳ نمایشنامه
۱۳۴۹ – جانشین
۱۳۵۰ – چشم در برابر چشم
۱۳۵۲ – مار در معبد
۱۳۵۲ – قوردلار
۱۳۵۴ – عاقبت قلم فرسایی ۲ نمایشنامه
۱۳۵۴ – هنگامه آرایان
۱۳۵۵ – ضحاک
۱۳۵۷ – ماه عسل
فیلمنامه
۱۳۴۸ – فصل گستاخی
۱۳۵۰ – گاو
۱۳۵۷ – عافیتگاه
۱۳۶۱ – مولوس کورپوس
تکنگاریها
-۱۳۴۲ ایلخچی
۱۳۴۳ – خیاو یا مشکین شهر
۱۳۴۵ – اهل هوا
ترجمه
۱۳۴۲ – شناخت خویش از آرتور جرسیلد، با محمد نقی براهنی
۱۳۴۳ – آمریکا آمریکا نوشته الیاکازان، با محمد نقی براهنی
نمایشنامههای اجرا شده
۱۳۴۲ – پانتومیم «فقیر» با بازی جعفر والی در تلویزیون
۱۳۴۴ – «چوب بدستهای ورزیل» به کارگردانی جعفر والی و نمایش «بهترین بابای دنیا» به کارگردانی انتظامی در تئاتر سنگلج
۱۳۴۵ – «بامها و زیر بامها» و «از پا نیفتاده ها» به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون، «ننه انسی» به کارگردانی جعفر والی در تئاتر سنگلج، نمایش «گرگها» و «گاو» به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون
۱۳۴۶- «آی با کلاه، آی بی کلاه» به کارگردانی جعفر والی در تئاتر سنگلج، «خانه روشنی» به کارگردانی علی نصیریان و «دعوت» به کارگردانی جعفر والی در تئاتر سنگلج، «دست بالای دست» به کارگردانی جعفر والی و «خوشا به حال بردباران» به کارگردانی داوود رشیدی در تلویزیون
۱۳۴۷ – «دیکته و زاویه» به کارگردانی داوود رشیدی در تئاتر سنگلج
۱۳۴۸ – «پروار بندان» به کارگردانی محمدعلی جعفری در تهران و شهرستانها
۱۳۴۹- «وای بر مغلوب» به کارگردانی داوود رشیدی در تئاتر سنگلج
۱۳۵۱ – «چشم در برابر چشم» به کارگردانی هرمز هدایت در سالن دانشجویی
۱۳۶۳ – «اتللو در سرزمین عجایب» به کارگردانی ناصر رحمانی نژاد در فرانسه و چند شهر دیگر اروپا
بهرام بهرامی، دانشآموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است.
bbahrami101@gmail.com