۱ـ عصر جمعه است. سر کارم جلوی دالان ورودی ساختمان بزرگ هتل ایستاده ام. در مسیر آمدن سر کار، شهروند را که یک جمعه در میان در می آید از مغازه ایرانی گرفته ام و روی پیشخوان میز کارم که کمد مانندی است که پشتش ایستاده ام، پهن اش کرده ام و دنبال چنته می گردم که چطور از آب (چاپ) درآمده است. هوا که از چند روز پیش تا دیشب سرد و یخبندان بود اکنون حدود ۶۰ درجه فارنهایت است، با این حال با رفتن آفتاب، باد که در فضای دالان می پیچد آزارم می دهد. پوشش گوش هایم را (earmuff) از کشوی میز درمی آورم و به گوش هایم می گذارم. غرق ورق زدن ام…
ـ come on!! آنقدرها هم سرد نیست که گوشی لازم باشد…
به طرف صدا برمی گردم؛ مردی میانسال با کت و شلوار و کراوات مرتب که گوشۀ دیوار سیگارش را محکم چسبیده و پک جانانه ای به آن می زند. باید مشتری یکی از رستوران های داخل دالان (پاساژ) یا یکی از مسافران هتل باشد که معمولاً برای کشیدن سیگار جلوی ورودی ساختمان پیدایشان می شود. لبخند می زنم، نه به خاطر موقعیت شغلی ام (او مشتری است و من برای ساختمان کار می کنم) بلکه سادگی جمله و تُنِ صدایش که دوستانه است و به دلم می نشیند. من هم به همان سادگی می گویم؛
ـ (chicken you mean?!) منظورتان این است که بچه ننه ام؟!
با دست دیگرش موهای بلندش را که با باد این ور و آن ور می رود نگه می دارد و می گوید؛
ـ (Just pulling your leg) شوخی کردم…
مجله را زیر جسم سنگینی روی پیشخوان می گذارم تا باد نبرد و به طرف اش می روم؛
ـ اتفاقاً من سرمایی نیستم ولی چون باد حواسم را پرت می کرد، گوشی گذاشتم.
از قیافه اش می فهمم قانع نشده است، ادامه می دهم:
ـ وقتی چیزی می خوانم یا می نویسم کوچکترین چیزی حواس ام را پرت می کند. گوشی را نه برای سرما بلکه برای این گذاشته ام که گوشم از وزش باد قلقلک می آید و این حواس ام را پرت می کند.
از برق شیطنت در چشم هایش می فهمم که خوب آتوئی دستش داده ام؛
ـ (then you got that right; you are chicken) پس خودت درست تر گفتی که خیلی بچه ننه ای!
با لبخند جواب می دهم؛
ـ گلف بازی کرده اید؟!
ـ بله، عاشق گلف ام.
ـ می دونید اگر فکر نکنید که همه مسائل دنیا با رفتن آن توپ کوچک در آن سوراخ حل می شود هیچوقت گلف باز خوبی نخواهید شد؟!
مطمئن نیستم که اگر منظورم را هم فهمیده باشد، ربط توپ و سوراخ را با قضیه دریافته باشد، ادامه می دهم:
ـ مسابقات وزنه برداری را دیده اید؟!
ـ بله!
ـ از وقتی ورزشکار پشت وزنه می ایستد تا وقتی آن را بالای سرش می برد، اگر یک دقیقه طول بکشد، پنجاه و پنج ثانیه اش پشت وزنه ایستاده و تمرکز می کند و شاید فقط پنج ثانیه اش صرف بلند کردن وزنه می شود!
… یکی از عادت هایم که گاهی آگاهانه از آن استفاده می کنم (بخوانیم سوءاستفاده)، از این شاخه به آن شاخه پریدن و گیج کردن مخاطب است. می دانم عادت بدی است:
ـ من که به اندازه “خولیو ایگلسیاس”* پول ندارم تا کفش های آنچنانی پایم کنم! از من همین گوشی یکی دو دلاری بر می آید!
قیافۀ مرد دیدنی است. چشم هایش را باریک می کند، پکی به سیگارش می زند و منتظر توضیح بیشتر است. من هم که منتظر همین ام، دور برمی دارم:
ـ اتفاقاً “اپرا وینفری”** هم که در”شو” اش دعوتش کرده بود اولین سئوالی که کرد همین بود که این دیگر چطور کفشی است؟! آخر می دانید، “ایگلسیاس” کفش بدون کف می پوشد! رویه و کف کفش هایش از یک جنس است، مثل جوراب!
ـ (So?!) که چی؟!
ـ که این که کفش اش باید در نهایت نرمی باشد که پایش را فشار ندهد. می گوید کوچکترین فشاری به پاهایم تمرکزام را برای کنترل حنجره ام موقع آواز خواندن کم می کند!
… نمی دانم مرد دارد چه فکری درباره من می کند. در سکوت سیگارش را در ماسه زیر سیگاری بلندی که کنار دیوار است خاموش می کند و آن را در سطل آشغال پائین آن می اندازد، جلو می آید، نگاهی به مجلۀ روی پیشخوان می اندازد و می گوید بلدی این خطوط کج و معوج را بخوانی؟! می گویم خودم آنها را نوشته ام! نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد؛
ـ Come on?!
عکس ام را این بار ادیتور مجله، رنگی بالای صفحه گذاشته است، به عکس اشاره می کنم؛
(There you go) می بینی که …
صورتش را به مجله نزدیک می کند. می گوید کلاه ات را بردار! کلاهم را برمی دارم. می گوید گوشی ات را هم بردار! گوشی را از گوش هایم برمی دارم. نگاهی به عکس و نگاهی به من می اندازد. دیرش شده، حتماً کسی در رستوران یا لابی هتل منتظرش است تا برگردد. به عکس اشاره می کند و با لبخند می گوید:
ـ سبیل ات را اما این جا رنگ کرده ای!
و در حال دور شدن می گوید … nice talk
۲ ـ شنبه این هفته (که در وقت انتشار این شماره نشریه می شود شنبه گذشته) هادی خرسندی با تئاترش مهمان شهرمان است. دریغ که همزمانی اجرای تئاتر و درگیری شغلی نگارنده، دیدن تئاتر و دیدار خود او را میسر نمی کند، اما امید که چند خطی که ـ کوتاه شده آن چه در زیر می خوانید ـ برآمده از دل، با پیک یا ترفندی دیگر به روی ورقی و درون پاکتی برای اجراکنندۀ برنامه می فرستم، به دست او برسد! روی پاکت به تقلید سرلوحۀ مجله و سایت “اصغر آقا”یش خواهم نوشت؛ هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق، عشق است در این دالاس تگزاس جمال تو…،
… هادی خرسندی نه فقط به خاطر طنز تیز و هوشیارانه اش بلکه به سبب صداقت و آزادگی اش دوست داشتنی است. او حرف دلش را می زند و اشتباه هم اگر در حرف ها و مواضع اش بکند به میل و سلیقه خودش کرده است. نشنیده ایم هیچگاه دنبال تیلۀ این و آن و این گروه و آن حزب افتاده باشد. نظری اگر داشته، زیر اعلامیه ای اگر امضاء گذاشته، کسی یا چیزی را اگر در شعرش ستوده یا به قول خودش؛ مالانده، در بزرگداشتی اگر صحبت کرده یا در مراسم ختمی اگر گریسته است، برای دل خودش کرده است؛
“… من کار سیاسی نکرده ام، من فقط زندگی را می فهمم. بیشتر، غریزه ام به من کمک می کند. به همین دلیل اشتباه محاسبه کم دارم. نمی توانم عضو حزبی یا کانونی یا جماعتی باشم. نه رهبر خوبی ام نه رهروی خوب. من نه مریدم نه مراد. من فقط یک هادی خرسندی هستم. نه کمتر نه بیشتر. کوشش می کنم هادی خرسندی خوبی باشم…”
بعد از وقایع سال ۵۷ خیلی هامان ناخوانی قسم حضرت عباس و دُم خروس خمینی و حواریون اش را دیدیم و تا دم گوش و زیر دماغ مان هم حس اش کردیم، ولی از ترس طرد شدن از خانواده روشنفکری و زیر سئوال رفتن شور و تعهد انقلابی مان و از بیم قضاوت رفقا و جوّ موجود، زبان به دهان درکشیدیم و دم نزدیم که؛ انشاالله گربه است! کمتر کسی اما مثل خرسندی از همان روزها تا امروز حرف هایش را زد، چه ما و بقیه بپسندیم چه نپسندیم. وقتی خمینی شمشیر کینه کور و شتری اش را از رو بست، خرسندی بود که در جواب پاسداری که نیمه شب، جلویش را گرفته بود، سرود؛ اسم شب؟! ایران!!، مگر به جز این است؟! نکند اسم شب فلسطین است؟! اسم شب؟! قتل روزنامه فروش. نشریات چپی؛ کتک، خاموش! اسم شب بی نزاکتی، پرخاش؛ به تو مربوط نیست، ساکت باش! اسم شب انقلاب سربسته، جلسه در اتاق دربسته…
۳ ـ در صف پرداخت در مغازه ایرانی عکس جوان برازنده ای با سبیل پهن و پهلوانی در روی جلد یک مجله نظرم را جلب می کند. علیرضا پهلوی است و مناسبت، دومین سالگرد خودکشی او… در این وانفسای روزگار ما ایرانی ها، روزها، ماه ها و سال ها ـ به قول زنده یاد نادرپور ـ مثل آب در جوی های ساروجی در سرازیری، چه به سرعت می گذرد. در آخرین عکسی که از خاندان پهلوی به یاد دارم، پهلوی های کوچک چه خردسال بودند… و حالا… باید مادر و پدر باشی تا بدانی که غم از دست دادن فرزند نه از حیطۀ کلام، که از حیطۀ تجسم حتی خارج است.
فرح دیبا هم به عنوان یک شخص و هم ـ در ارتباط با شهبانو بودن اش ـ با در نظر گرفتن زمان و مکان و آنچه که بود و آن چه که می شد باشد و نخواست باشد، برایم قابل احترام است. این توضیح را که؛ نگارنده نه تنها طرفدار رژیم سابق بلکه طرفدار و هوادار هیچ رژیم، مکتب، و راهکار سیاسی و عقیدتی و رهروی هیچ “ایسم” و جهان بینی از پیش تدوین شده ای نیستم را فقط از این جهت می دهم که خاطره ای از فرح دیبا را ـ که با شما در میان می گذارم ـ با هیچ پیش فرضی مورد قضاوت قرار نگیرد:
سال ۱۳۵۶ من و همکلاسی ها در رشته روزنامه نگاری دانشکده علوم ارتباطات مکلف بودیم تا به عنوان کار عملی و تجربی، برای گذراندن واحد درسی “مصاحبه” هر کدام با چند شخصیت معروف، هر چه معروف تر بهتر، مصاحبه کنیم. مصاحبه ای که نتیجه آن پس از تکمیل و تنظیم و ارائه به استاد، برای کسب نمره درسی و حداکثر برای استفاده در سر کلاس درس بود. پیدا کردن و راضی کردن و قرار مصاحبه با شخصیت ها با خود ما بود و در مراحل اجرا و تنظیم آن از راهنمایی استاد راهنما و کمک دوستان همکلاسی برخوردار بودیم. شخصیت هایی که در لیست من بودند یک شاعر، یک نوازنده سه تار و یک کارمند عالی رتبه سازمان لغت نامه دهخدا بودند و شخصیتی که دوست همکلاسی ام پس از هفته ها نامه نگاری و بستن دخیل بر در ورودی دفتر ایشان با کمال ناباوری موفق به کسب قرار ملاقات برای انجام مصاحبه شده بود، فرح دیبا بود. از همه همکلاسی ها تا استاد و مقامات دانشکده هیچکدام باور نداشتیم که تقاضای انجام مصاحبه یک دانشجو آن هم فقط برای کسب نمره درسی، نه تنها به دست ایشان رسیده بلکه ایشان با انجام آن نیز موافقت کرده است. همکلاسی ما تعریف می کرد:”… وقت انجام مصاحبه، انتهای مراسم گشایش نمایشگاهی به وسیله ایشان تعیین گردیده بود و نمایشگاه در هتل بزرگ بیست و چند طبقه ای، در طبقۀ آخر آن. من از ساعت ها قبل در مکان حاضر و بعد از گذراندن هفت خوان رستم (مسائل امنیتی) در ته سالن با دفتر و دستک و دوربین و سه پایه و ضبط صوت ام منتظر رسیدن نوبت ام بودم. مراسم آغاز شد اما به دلایلی بیش از انتظار و آن چه برنامه ریزی شده بود به طول انجامید و به محض پایان آن نیز ازدحام شرکت کنندگان و هجوم عکاسان و فیلم برداران موجب بی نظمی شدیدی شد که ماموران امنیتی را واداشت تا ایشان را به سرعت به طرف آسانسور هتل هدایت کنند. به هر ترفندی شده خودم را به نزدیکی ایشان رساندم و اسمم و قرار مصاحبه را یادآور شدم، اما ماموران انجام مصاحبه را مناسب ندانستند و ایشان را به زور وارد آسانسور هتل کردند و در آسانسور نیز بسته شد. بعد از جمع آوری وسایل ام، با دماغ سوخته، دیگر منتظر صف آسانسور نشدم و از راه پله ها پائین رفتم. وقتی، پس از لااقل یک ربع ساعت، به لابی هتل رسیدم در کمال ناباوری دیدم که ایشان همه همراهان و ماموران را نگه داشته و در انتظار من مانده است تا به لابی برسم و مصاحبه ام را با ایشان انجام دهم…”
پانویس ها:
* Julio Iglesias خواننده اسپانیایی.
**Oprah Winfrey یکی از معروفترین برگزارکنندگان “شو” تلویزیونی در آمریکا