در مورد رابطه ایران و آمریکا سه کج فهمی بزرگ وجود دارد که مانع یک رابطه ی درست میان دو کشور می شود. این کج فهمی ها نه تنها دامنگیر حاکمان ایران و امریکا است، بلکه در میان اپوزیسیون هم هست.
۱- ایران از مذاکره سر باز می زند، والا آمریکا خواستار مذاکره و راه حل سیاسی است، به ویژه دولت اوباما. لذا این ایران است که فرصت سوزی می کند.
۲- اسرائیل با لابی قوی خودش سیاست آمریکا در رابطه با ایران را هدایت می کند و این فشار چنان زیاد است که در اکثر موارد مقامات آمریکا بر خلاف میلشان از آن تبعیت می کنند.
۳ – آقای خامنه ای چنان قدرتی دارد که هر زمان اراده کند، ایران برسر میز مذاکره می نشیند و مشکل رابطه ی دو کشور حل می شود.
مورد اول: ایران نظامی است ایدئولوژیک (حتی اگر بخش وسیعی از اربابان قدرت آن از ایمان تهی شده و برای منافع شخصی خواستار روابط خصمانه با آمریکا و غرب باشند)که می بایست به زانو درآید تا بر همگان معلوم شود که این ایدئولوژی هم مثل دیگر ایدئولوژی هایی که در مقابل غرب سر برداشتند محکوم به شکست است و جهان، به ویژه کشورهای اسلامی، بدانند که تنها راه رشد آنان پیروی و درست تر سرسپردگی غرب است. خطر این ایدئولوژی، که توسط آقای خمینی به عمل درآمد و در صحنه ی قدرت جهانی عینیت یافت، چنین است:
ایجاد جنبش ها و حکومت هایی که نه تنها خواستار اجرای احکام اسلام هستند بلکه وجودشان در ستیز با غرب معنی پیدا می کند. ایدئولوژی ای که معتقد است زمان سیطره ی غرب به پایان رسیده و جهان تشنه پیام استقلال طلبانه و دین مدارانه است. این ایدئولوژی مردم محور، و از همین نظر خودکفا است و برای حرکت نیازی به یاری کشورهای قدرتمند ندارد. این ایدئولوژی به سرعت فراگیر شد و حتی فرزندانی آورد چون القاعده و سلفی که به خون مادرشان تشنه هستند.
درست است که عملکرد سی و چند ساله حکومت ایران اعتبار چندانی برای این الگو نگذاشته، و حتی اسلام از نوع ترکیه از آن مطلوب تر شده، اما تا سر این مار کوبیده نشود و به سرنوشت شوروی مبتلا نشود هر آن بیم آن است که این مار از سرما بی رمق شده با نفس گرم زمان جان تازه بگیرد. گاه برخی از سیاسیون می گویند آمریکا و غرب به دنبال چنین سرکوبی نیستند زیرا اینان با بسیاری از کشورها که کاملا نظامشان با ارزش های غرب در تضاد است رابطه بر قرار می کنند، زیرا غرب منافع دارد نه ایدئولوژی. خطای این افراد در آن است که توجه ندارند که غرب هم یک نظام ارزشی دارد و تلاش فراوانی دارد که جهان را تابع آن ارزش ها کند و از این طریق هژمونی خود را گسترش دهد، ضمن آن که شدیداً هم معتقد است که این تنها راه درست است و هر راه دیگری بجز لیبرال دمکراسی و مالکیت خصوصی راه به ناکجا آباد می برد. بله غرب با حکومت های دیکتاتور و فاسد برای منافعش کنار می آید ولی نه با ایدئولوژی که با آن رقیب و دشمن است.
مورد دوم: بسیاری از ایرانیان بر این باورند که اسراییل با لابی نیرومند خود سیاست آمریکا را در خاورمیانه تعیین می کند. نمونه هم سرکوب فلسطینی ها و لبنان و تهدید حمله نظامی به ایران بر لاف خواسته و منافع آمریکا است و در این راه حتی در برابر رئیس جمهور آمریکا هم می ایستد. اگر چنین است نقش تعیین کننده آن در اقدامات اصلی آمریکا در خاورمیانه و شمال آفریقا چگونه است؟
در چند دهه اخیر آمریکا درگیر افغانستان است، حکومت عراق را با جنگی خانمان سوز سرنگون کرده، حکومت لیبی را بر انداخته، و حال هم به صورت جدی به دنبال سرنگونی دولت سوریه است و اما در هیچ یک از این اقدامات اسرائیل نقشی نداشته و در حد یک نیروی حاشیه ای بوده و اروپا همراه اصلی آمریکا بوده است. حاکمان عربستان دشمنان خونی اسرائیل هستند ولی متحد اصلی آمریکا در بیشتر این عملیات هستند. سیاست آمریکا در مورد یمن و بحرین و کشورهای خلیج فارس با عربستان هم آهنگ می شود نه با اسرائیل.
توجه شود که آمریکا بزرگترین قدرت جهان است و در سراسر دنیا منافع دارد، در حالی که اسرائیل کشوری است کوچک که منافعش محلی است و همه اقداماتش در جهت قدرت یابی همان کشور کوچک در همان منطقه محدود جهان است. حتی در همین منطقه هم آمریکا باید به سیاست خود در جهان توجه داشته باشد و اثر آن را بر کل رابطه اش با چین و شوروی و اروپا و غیره در نظر بگیرد. در حالی که این مسایل برای اسرائیل مطرح نیست واگر توجهی نیز می کند در رابطه با دل نگرانی ها و مقاصد سیاسی آمریکا است. بهمین سبب هم اعتبار جهانی برایش اهمیت چندانی ندارد. در حالی که امریکا به عنوان ابر قدرت باید به افکار عمومی جهان و سیاست های کلانش در دنیا توجه کند.
اما چرا چنین سوء تفاهمی در ایران هست؟ یکی آن که ما به جهان از دید محدود منطقه ای خود می نگریم و فکر می کنیم ما مرکز جهانیم و هر آنچه در رابطه با ما است در رابطه با جهان است، و چون ما قدس را عامل بزرگی در سیاستمان کرده ایم و حاکمان ما مرتبا بر طبل ستیز با اسرائیل می کوبند، پس این مطلب باید دلمشغولی آمریکا، و به دنبال آن جهان باشد.
دو دیگر سیاست بلوف زنی و بزرگ نمایی اسرائیل است که مثل هر کارگزاری می داند که باید به دیگران بفهماند که او زمام اختیار سلطان را در دست دارد و هرکس که بخواهد به سلطان دست یابد، باید رضایت او را جلب کند. به عبارتی او کارگزار حاکم و مجری نیات حاکم نیست، بلکه حاکم مومی است در دستان او، و هرکس به او چپ نگاه کند حاکم او را نابود می کند. و الحق هم با تبلیغات توانسته این خواسته اش را به خوبی در خاورمیانه و ایران جا بیندازد و حتی در درون آمریکا هم خیلی را با آن بفریبد.
اما در حقیقت این آمریکا است که سیاست کلان خود را بر مبنای منافعش تعیین می کند و سپس به همدستان و کارگزارانش اجازه می دهد که در آن چهارچوب عمل کنند. منتها باید توجه شود هر کارگزاری ضمن ملاحظه رضایت حاکم منافع خود را دارد و خودسری های خود را هم می کند، که چه بسیار در عمل در تضاد با سیاست های اجرایی حاکم می افتد. آقای موسوی خوئینی ها می دانست آقای خمینی با گروگان گیری و حمله به سفارت آمریکا موافق نیست، اما می دانست که این عمل در چهارچوب سیاست کلی آمریکاستیزی آقای خمینی جای می گیرد. لذا در پاسخ دانشجویان که از او می پرسند آیا نباید در این مهم از رهبر اجازه بگیریم می گوید: نه ایشان اجازه نخواهند داد، اما اگر شما بکنید به تاییدتان خواهد آمد.
بنا بر این تکیه بر نیت و سیاست اسرائیل در حدی که فراموش شود که این اسرائیل است که کارگزار آمریکا است نه بر عکس، خطای بزرگی در فهم رابطه ی آمریکا و غرب با ایران است و افتادن در چاله ای است که اسرائیل با ترفند و بلوف زدن ایران را به سوی آن می کشاند. آمریکا از این کج فهمی استقبال می کند، زیرا طوری می تواند وانمود کند که آمریکای صلح دوست به دنبال مذاکره با ایران است، منتها لابی اسرائیل سنگ اندازی می کند. ایران هم با سیاست اسرائیل ستیزیش (به قول اسرائیل، یهودی ستیزی) این آتش را شعله ور می کند. تحریم ها هم برای آن است که جلو جنگ افروزی اسرائیل و فشار سنگین لابی آن بر دولت صلح دوست و آشتی جوی آقای اوباما گرفته شود. والا آمریکا هیچ توقع نامعقولی از ایران ندارد و همیشه با حسن نیت حاضر به مذاکره با ایران است. منتهی این ایران یاغی و بی منطق است که یا از مذاکره در می رود یا در مذاکره ملاحظه محدودیت های مقامات آمریکا را نمی کند.
مورد سوم: سال ها طول کشید تا آمریکا بفهمد که در ایران رئیس جمهور تصمیم گیرنده نیست، و سررشته در دست آقای خامنه ای است،که در پشت پرده نشسته. اما حال اسیر کج فهمی دیگری است، و آن که مستبد شرقی قدرت بلامنازع است و هر چه اراده کند بلافاصله اجرا می شود و این هر دو کج فهمی ریشه در درک نادرست فرهنگی این کشور از یک دیگر دارد. اگر آمریکا سال ها فکر می کرد که رئیس جمهور منتخب در ایران، مثل رئیس جمهور در کشورهای غربی، چون منتخب است پس قدرت را در دست دارد، حال هم از آن سوی افتاده که در نظام استبداد شرقی هر چه سلطان بخواهد همان می شود و همه بندگان گوش به فرمان او هستند، نه مثل غرب که در عمل قدرت رئیس مملکت محدود به درجه حضور نیروهای سیاسی است، از جمله آقای اوباما نمی تواند حکم منع اسلحه صادر کند، یا در سیاست خاورمیانه اش ملاحظه لابی اسرائیل را نکند.
واقعیت آن است که در ایران و شرق هم رهبر ناگزیر از حساب روی نیروهای سیاسی ـ اجتماعی است، اما به شیوه خودش. رضا شاه با تمام قلدریش نه مساجد و امام زاده ها را بست، نه حوزه های علمیه را تعطیل کرد. نه بساط خان خانی را کاملا برچید. نه قدرت هزار فامیل را از بین برد. محمد رضاشاه نیز تا زمانی که آیت الله بروجردی زنده بود انقلاب سفیدش را اعلام نکرد. حتی آقای خمینی با قدرت استثنایی اش در حمله به خاک عراق و نپذیرفتن آتش بس و گرفتن خسارت، و یا در ماجرای حمله به سفارت آمریکا، ناگزیر به همراهی با جماعت و سوار شدن بر موج شد. در حالی که بر طبق اسناد وی با هر دوی آنها مخالف بود. نادرشاه را که ملاحظه این امور را نکرد سردارانش کشتند.
از این روی اگر فردا آقای خامنه ای بخواهد رابطه با آمریکا را بپذیرد در مقابل دو گروه باید بایستد. یکی کسانی که شعار سی ساله مرگ بر آمریکا را درونی کرده اند. شعاری که زمینه پذیرش تاریخی داشت و به کمک باورهای دینی به عمق وجود اینان نفوذ کرده است ، و هر کس را که جز این بگوید فاسد و منحرف می دانند. دیگری نیروهای بسیاری که منافعشان در همین ستیز با غرب است، و بدون آن اگر از بین نروند، حداقل قدرتشان بسیار کم می شود. بخش امنیتی ـ نظامی از این جمله است، بخشی که با پشتیبانی آن آقای خامنه ای یکی یکی رقبایش را از میدان به در کرده است.
اگر غرب این را نفهمد، توقعاتی را از آقای خامنه ای خواهد داشت که وی قادر به انجام آن نیست. بویژه که سه عامل قدرت آقای خامنه ای را هر روز کمتر می کند:
۱- ضعف پایگاه مردمی، تا حدی که از غرب می خواهد که امنیت حکومتش را تضمین کند. همان حکومتی که آقای خمینی صادقانه باور داشت چنان قوی است که آمریکا در دشمنی با آن هیچ غلطی نمی تواند بکند.
۲- دیده است که رهبرانی چون صدام و قذافی که راه مماشات با غرب را برگزیدند، و حتی تسلیم و تحقیر را پذیرفتند نابود شدند، در حالی که کره شمالی وکوبا و ونزوئلا بر سر قدرت مانده اند.
۳- در جریان حذف رقبای داخلی و جنبش سبز، پیکر نظام چنان ضربه خورده که بدون حمایت نیروهای امنیتی ـ نظامی و روحانیت دولتی تاب ایستادگی ندارد، منافع آنان هم در آشتی با غرب نیست.
بنا براین حتی اگر این راه بن بست روزی امکان باز شدن پیدا کند تا این کج فهمی شناخته نشود، برداشتن گامی ممکن نخواهد بود.