خاطرات زندان

طعم مرگ و مارمولک در زندان مخفی اهواز/ بخش پنجم

از در سالن فرودگاه که زدیم بیرون، نگاهم به یکی از بچه های بازار “عامری”ـ عباس شمعونی ـ افتاد که پشتش به من بود وگرم صحبت با کسی که نمی شناختمش. فکر می کنم داشت معامله ای را جوش می داد. همه بچه های محل کمابیش می دانستند که عباس بعد از انقلاب ره صد ساله را یک شبه پیموده است. او از فردی یک لاقبا به پیمانکاری متمول بدل شد؛ و این موقعیت را البته به برکت مشارکت با علی شمخانی ـ وزیر سپاه دوره رفسنجانی و وزیر دفاع دوره خاتمی ـ به دست آورد. عباس شمعونی ـ البته ـ گرایش سیاسی خاصی ندارد. مجالی برای تأمل بیشتر نبود. یک وانت “دو کابینت” قدری دورتر از جایی که تاکسی ها می ایستادند، توقف کرده بود. دو نفر مامور امنیتی از درون وانت بیرون آمدند و مرا تحویل گرفتند. وقتی سوار کابینت عقب شدم دو نفر دیگر را هم دیدم. یکی شان راننده بود و دیگری در کابینت جلو نشسته بود. از آن لحظه، آن دو مأمور تهرانی را دیگر ندیدم.

زندان اهواز

بی هیچ سخنی با مأموران امنیتی اهواز، میان دو مأمور قرار گرفتم. ابتدا پرده ی ضخیم شیشه های خودرو را کشیدند تا شهری را که خوب می شناختم، نبینم  و ندانم که مرا به کجا می برند. اما به این کار بسنده نکردند و سپس چشمانم را با چشم بندی محکم بستند. وقتی خودرو به راه افتاد کوشیدم مسیر خودرو را حدس بزنم، اما نمی شد.

هنگامی که بینایی را از تو می گیرند چه باید بکنی؟ شنوایی می تواند در این عرصه به شما کمک کند. من هم گوش تیز کردم شاید بفهمم که مرا به کجا می برند و آیا همان گونه که مأمور امنیتی تهران گفت مقصد سوسنگرد (خفاجیه) است؟ فکر کردم این مقصد بدترین جا برای بازجویی و زندان است. گرچه من در این شهر به دنیا آمدم و سال های کودکی و نوجوانی ام را در آن جا گذراندم و به مردمانش عشق می ورزیدم، اما فکر می کردم پرت ترین جا برای بازجویی و زندان در ایران است. پس از آن شهری نیست. مرز عراق است و هور العظیم یعنی باتلاق بزرگ مرزی ایران و عراق. فضای اجتماعی این شهر شدیدا عشایری و مذهبی و ادارات امنیتی اش به نوعی زیر نفوذ اقلیت دزفولی شهر قرار دارد. اصولا من سال ها بود ساکن تهران بودم و می بایست در همین شهر بازجویی می شدم نه در اهواز یا خفاجیه. وقتی از زندان رها شدم و نگاهی به اخبار اردیبهشت سال ۸۴ انداختم، خبری از خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) نظرم را جلب کرد که تاریخ ۲۹ همان ماه را بر پیشانی داشت. طبق گفته ی ایسنا”امیرخانی دادستان دادسرای عمومی و انقلاب اهواز”  از به ثبت رسیدن ۴۴۸ پرونده در دادسرا”ی اهواز خبر داده و گفته بود: “در جریان وقوع ناآرامی‌های اهواز کار تحقیقاتی گسترده‌ای به کمک اداره کل اطلاعات، نیروی انتظامی، سپاه و بسیج انجام که منجر به دستگیری اکثر متهمان شد.” اگر رقم دستگیر شدگان عرب را که کارشان به دادسرا کشیده همین ۴۴۸ بدانیم، بی گمان کسانی که به نیروی انتظامی احضار شده و بعد از سین جیم یا تحمل کتک و شکنجه آزاد شده اند، چندین برابر این رقم است. من در همان هفته نخست دستگیری از زبان سهرابیان – بازجویی که از تهران برای بازجویی ام به اهواز آمده بود – شنیدم که می گفت، پس از وقوع تظاهرات در اهواز، به عبادان و محمره (به قول خودش خرمشهر) رفته و در یک حرکت پیشگیرانه، فعالان عرب این دو شهر عرب نشین را دستگیر کرده است. نیروهای امنیتی این دو شهر پیشاپیش همه کسانی را که فکر می کردند ممکن است توده های مردم را برای تظاهرات به خیابان بکشانند دستگیر کردند.

ایستگاه دوم: زندان مخفی اهواز


نمی دانم چقدر طول کشید که به زندان رسیدیم. دلشوره داشتم که نکند واقعا مرا به سوسنگرد (خفاجیه) ببرند. زمان را از دست دادم چون چشم بند نمی گذاشت ساعت ام را ببینم. این زندان را نمی شناختم و مأموران نیز از گفتن نامش خودداری می کردند. هنگام پیاده شدن از خودرو، چشم بندم را ـ بی آن که مأموران متوجه شوند ـ قدری شل کردم تا ببینم کجا هستم. جایی بود ناآشنا اما توانستم سلول های انفرادی را که در دو ردیف رو به روی هم ساخته شده اند ببینم. به نظرم شانزده تا بودند: هشت تا اتاق سلول مانند در سمت راست و هشت تای دیگر در سمت چپ. به مرور متوجه شدم، برخی از این ها را به اتاق بازجویی، اتاق استراحت زندانبانان، اتاق رئیس زندان و اتاق تلفنچی و ارتباطات اختصاص داده اند. اتاق بازجویی در انتهای راهرویی قرار داشت که سقفش از نوع سوله بود.یک کولر خیلی بزرگ هم بر بالای سقف نزدیک اتاق بازجویی قرار داشت که هوای این شانزده اتاق را تأمین می کرد.

راستی من کجا هستم؟ کجای این شهر ملتهب؟ اهواز را می گویم که در آن روزها هم طبیعتش داشت گُر می گرفت و هم جامعه عرب اش علیه ستم و تبعیض نژادی عصیان کرده بود. و البته می دانستم بهار زادگاهم در سیزده فروردین به پایان می رسد و از آن پس فقط با زور کولر است که می توان گرما را تحمل کرد. روشن شدن کولرها در این خطه، مثل پرواز پرندگانی است که آغاز فصل را اعلام می کنند. دوزخ دلپذیر، این نامی بود که سال ها قبل بر این زادگاه بلا دیده، نهاده بودم و اکنون باید همچون پرستویی چشم و پا بسته به تنهایی در جایی سر کنم که اسمش زندان انفرادی است. بهار در شهر ما فصل پرستوهای مهاجر است. یادم می آید که در کودکی در گوشه اتاق نشیمن یا اتاق خواب خانه هامان لانه می ساختند و ما کودکان جرأت تعدی به آنها را نداشتیم چون عوام اعتقاد داشتند که اینها “علویه” یا سید هستند.

ادامه دارد

بخش ششم: سلول انفرادی (سوئیت)

بخش چهارم خاطرات زندان را در اینجا بخوانید

 

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.