راضیه غلامى شعبانى ابراهیم زاده دوشنبه ٢٨ ژانویه ٢٠١٢ در سن هشتاد و هشت سالگى در آلمان درگذشت.
امروز از صبح همینطور دور خودم مى چرخیدم و هر کارى رو که قرار گذاشته بودم انجام بدم، به انجام نرسید! سرم رو با خواندن مقاله دوستم و مطلب از این طرف آنطرف و موزیک گوش کردن، گرم مى کردم. خودم هم نمى فهمیدم چرا نمى تونم ذهنم را جم و جور کنم! بالاخره ساعت چهار و بیست و هشت دقیقه بعدازظهر تلفن دستیم زنگ زد، گلناز امین عزیز بود از کمبریج، سلام علیک کردیم. صداش به نظرم چقدر غمگین آمد، پرسیدم؛ گلى جان چه خبر؟ چرا صداتون گرفته ست؟ “راضیه خانم از بین ما رفت”
حسابى جا خوردم و پکر شدم. اى واى! حیف!
با وجودى که سن و سالى ازش گذشته بود ولى باز دلم گرفت. چقدر حیف شد. نمی دونستم چى بگم؟ بعد از سکوتى کوتاه گلناز ادامه داد که دوستان از آلمان خبر دادند و از من خواستند که به آلمان برم و گلناز با مهربانى به من پیشنهاد کرد که من به جاى او برم. اى کاش می شد!
کلى با گلناز در مورد راضیه خانم حرف زدیم و به یاد خاطرات و روحیه همیشه شادش، که یک لحظه آرام نداشت و عاشق این بود که دور و برش شلوغ باشد و خب البته مورد توجه اطرافیانش هم باشد.
گلناز از سفرش به آلمان تعریف کرد. پارسال برای دیدن راضیه خانم به خانه سالمندان محل اقامتش رفته بود. چقدر راضیه از دیدن او خوشحال بود.
راستش، وقتی حرفِ خانه سالمندان به میان مى آید، ناخودآگاه تداعى گر پیرزن پیرمردهاى تنها و افسرده است، ولى براى راضیه خانم خانه ی سالمندان هم متفاوت بود. گلناز مى گفت: “باورت نمیشه وارد ساختمان محل اقامتش شدیم و دیدیم، به به راضیه خانم نشسته و دورش پر از مرداى پیر و جوان، و او دارد با هیجان حرف میزند و مى خندد و مى خنداند.” دقیقا همین خاطرات و رفتارش او را راضیه خانم کرد و اگر اخلاقى غیر از این داشت دیگه راضیه خانم ما نبود! مگه نه؟
اگر اشتباه نکنم تابستان ٢٠٠٢ بود، بعد از کنفرانس بنیاد پژوهش هاى زنان که در دنور برگزارشده بود، راضیه خانم با من آمد مونترال که چند وقتى اینجا پهلوى من و دوستان دیگر بماند. همان دوران پدر و مادرم هم مونترال بودند.
در راه آمدن به مونترال کلى در مورد پدرم براى راضیه خانم حرف زده بودم که عضو جوانان حزب توده بوده و قهرمان ژیمناستیک کشورـ مدال طلا، ولى چون با حزب بوده از ورزش، المپیک و تیم ملى محرومیت و زندان و….
تو فرودگاه گفت: “من اول میام خونه تو میمونم، بعدا میرم دیدن دوستان دیگر.”
فهمیدم با گفتن از پدرم، دلشو بردم!
آن تابستان اقامتش در مونترال پایگاهش منزل ما بود. با پدرم آشنا شد و انگار یار قدیمى ش را پیدا کرده بود. ساعت ها کنار هم مى نشستند و از خاطرات مى گفتند و مى خندیدن و البته هم می نوشیدند! خیلى جاها هم با هم اختلاف نظر داشتند و راضیه دو آتشه از نظراتش دفاع مى کرد و اصلا در مقابل پدرم کوتاه بیا نبود. پاپا جان من هم با همه شیرین زبانیش حریف راضیه نمیشد که نمیشد. یادم میاد یک بار که با پدرم تنها بودم با خنده گفتم؛ “پاپا جان یکى براتون آوردم که خوب جوابتونو میده! فکر مى کردی من زبون درازم!” نگاه پدرانه اى به من کرد و برگشت سر خواندن کتابى که در دست داشت.
تابستان ٢٠٠٢، راضیه خانم دو ـ سه روزى به دیدن دوستان و آشنایان مى رفت و باز دوباره برمى گشت منزل ما باشد. روزهایی که پهلوى ما بود، معمولا با هم می رفتیم کنار رودخانه سنت لرن که ده دقیقه ای با خونه ما فاصله داره، قدم مى زدیم. در یکى از این روزها شیطنتم گل کرد و گفتم: “راضیه جون فکر کنم عاشق بابام شدى که نمى تونى از خونه ما دل بکنى!” زیر چشمى به من نگاه کرد و با خنده شیطنت آمیزى گفت: “حیف که از مادرت خیلى خوشم آمده وگرنه باباتو تا حالا تور زده بودم.” و خودش با گفتن این جمله قاه قاه خندید.
آشنائى راضیه خانم با نسل فعال و فمینیست تبعیدى از کنفرانس بنیاد پژوهش هاى زنان که سال ١٩٩۶ در پاریس برگزار شده بود، شروع شد. خودش همیشه مى گفت؛ “انگار با آشنایى با نسل شما و آشنایى با فمینیسم دوباره زنده شدم و درى به دنیاى تازه برویم گشوده شد.” بعد از کنفرانس پاریس، اگر اشتباه نکنم در تمام کنفرانس هاى بنیاد، بجز دو کنفرانس آخر آنهم به دلیل مریضى در هر کجاى دنیا که بود، شرکت مى کرد. اگر هر کدام از ما هم به کنفرانس نمى رفتیم با نگرانى مى پرسید؛ چرا نیامدى؟ در یکى از روزهاى سال ٢٠٠٨ وقتى تلفن کردم حالش را بپرسم با تحکم پرسید: چرا دیگه کنفرانس نمى یاى؟ دلایلم را بهش گفتم. فکر کردم راضى میشه و قبول مى کنه. نخیر، خیال باطل! شروع کرد دعوا کردن؛ که حرفاتو مى فهمم و درست مى گى، ولى هیچ کدام دلیل نمیشه نیاى. جایی که خودت و این همه زن دیگه براش زحمت کشیدید، مگه میشه به همین راحتى ول کرد و…….. براى اینکه ناراحتش نکنم، گفتم باشه، باشه راضیه خانم جان، سال دیگه میام. که البته نرفتم. چکار کنم، کله شقى که فقط مال راضیه خانم نبود!
اجازه بدید باز برگردم به عقب، سال ٢٠٠۵ بعد از پانزدهمین کنفرانس بنیاد در وین، راضیه خانم از من قول گرفت قبل از سفرم به کردستان حتما در برگشت به آلمان برای دیدنش به دورتموند شهر محل زندگیش بروم. چند روز خیلى خوبى را با او در منزلش گذراندم. انواع و اقسام غذاهاى خوشمزه برام پخت، کلى خندیدیم و کلى هم اشکم را با خاطراتش درآورد. در همه این سالها هر بار که او را می دیدم و یا به مونترال مى آمد در هر فرصتى می نشاندمش جلوى دوربین و از زندگى و خاطراتش مى پرسیدم. او با هیجان و علاقه تعریف می کرد تا من ضبط کنم. آن چند روز اقامتم در منزل او هم کلى از او فیلم گرفتم که نتیجه اش فیلم کوتاهى شد به نام “راضیه؛ قهرمان من” که در سال ٢٠٠۶ براى بزرگداشت راضیه خانم ساختم و در کنفرانس بنیاد پژوهش هاى زنان در مونترال به نمایش گذاشته شد.
اوایل دهه نود یا شاید دقیق تر بنویسم ١٩٩۴ کتاب خاطراتش در آلمان چاپ شد. کتابى که خودش آن را “خاطرات یک زن ایرانى” نام گذاشته بود، ولى ویراستارش یا انتشاراتی اش نام کتاب را به “خاطرات یک زن توده اى” عوض کردند. خیلى وقتا از عوض کردن نام کتابش گله مى کرد، ولى در عین حال بسیار خوشحال از چاپ کتاب خاطراتش، که بسیارى آن را خوانده بودند.
وقتى به دوران کودکی اش برمى گشت، کمبود امکانات و فقر آن دوران برایش غیر قابل انکار بود. مى گفت: “هشت ساله بودم که تلخى هاى زندگى را چشیدم. محیطى که توام با ترس و هراس، رنج و تعصب بود.”
از مدارس آن دوران تعریف مى کرد و پدرش، که علاقه داشت فرزندانش تحصیل کنند. “پدرم که آشپز و کارگر شریفى بود و سرپرست خانواده ٩ نفرى ما، آرزو داشت ما با سواد شویم. ……. در زندگى کارهاى اعجاب انگیزى اتفاق مى افتد. زمانی که همه دختران خود را در زیر چادرهاى سیاه پنهان مى کردند و جز یک چشم، جاى دیگرى نمایان نبود، من در چنین محیطى به سبب فقر با روسرى به مدرسه مى رفتم و هر روز و هر ساعت مورد توهین و سرزنش هاى بى شمار قرار مى گرفتم. نداشتن چادر نه تنها در جامعه سبب آزارم بود، بلکه در مدرسه هم از کلاس درس رانده مى شدم.”
از کشف حجاب در دوران رضا شاه در ارتباط با مدرسه رفتن چنین مى گفت: “در این روزها چه شادى ها که به من دست نداد و بى خبر از عذاب هاى آینده در دریایى از سرور و نشاط غوطه ور بودم، زیرا دیگر مدیر و ناظم و معلم براى بى چادرى بیرونم نخواهند کرد. ولى این سرور و شادى طولى نکشید که تبدیل به رنج و عذاب شد و زندگیم دشوارتر از قبل گردید. بله حالا باید اونیفورم مدرسه بپوشم که عبارت بود از روپوش خاکسترى با یقه و سر دست سفید، جوراب خاکسترى و کفش سیاه……”
راضیه غلامى شعبانى در اردیبهشت ١٣٠۴ در شهر تبریز به دنیا آمد. شانزده ساله بود با رضا ابراهیم زاده که یکى از اعضاى گروه پنجاه و سه نفر بود و تازه از زندان آزاد شده بود، ازدواج کرد. رضا ابراهیم زاده چهل ساله بود.
راضیه عضو حزب توده می شود و فعالیتش را در بین زنان کارگر در تهران آغاز مى کند و سپس براى فعالیت با فرقه دمکرات آذربایجان به آذربایجان مى رود. عکس او از آن دوران که لباس نظامى به تن دارد و تپانچه اى به کمرش بسته، روى جلد کتابش چاپ شده است. براى فعالیت هایش در آذربایجان مدال ٢١ آذر را از پیشه ورى دریافت مى کند. در سال ١٣٢۵ به جرم فعالیت با حزب دمکرات آذربایجان، هنگامى که دو ماهه حامله بود دستگیر و زندانى مى شود. بعد از آزادى از زندان در سال ١٣٣١ تا کودتاى ٢٨ مرداد ١٣٣٢ مخفى زندگى کرد و با کودتا مجبور می شود ایران را ترک کند. تا آغاز انقلاب ۵٧ در تاجیکستان زندکى مى کند و با وقوع انقلاب به وطن باز مى گردد، ولى بعد از ٧ سال باز مجبور به ترک ایران مى شود.
با نوشتن این متن دلم سخت براى راضیه خانم جان تنگ شد. براى گردهمایى ها و کنفرانس هاى زنان تبعیدى و براى فامیل بزرگى که در تبعید پیدا کردیم، دلم تنگ است. دلم تنگ شبانه هایی ست که بعد از یک روز و دو روز و سه روز جلسه و بحث، درگیرى و بگومگو، باز جایی را پیدا مى کردیم که دور هم جمع شویم و تا دیر وقت حرف بزنیم، بخندیم، برقصیم و بنوشیم، انگار نه انگار که همین چند ساعت قبل با هم سر مسئله اى سیاسى و موضوعى اختلاف نظر داشتیم و حتى سر هم داد زده بودیم!
به یاد راضیه غلامى شعبانى، زنى که هیچ گاه از آموختن و فعالیت دست برنداشت. “راضیه، قهرمان من”