خاطرات امیریه/ ۹
پرده برزنتی مدرسه سرخوش پس زده شد و کودک هفت ساله قدم به سرزمین دانش گذاشت.
سه پله، حیاط مدرسه را که حوض بی آبی وسط آن قرار داشت، از دفتر مدرسه و کلاس ها جدا می کرد. همیشه بالای همان پله ها خانم طباطبایی مدیر مدرسه می ایستاد و زنگ مدرسه را می زد.
سالن ورزش ما همان حیاط مدرسه بود که اواخر سال ۱۳۳۸ با آب و تاب فراوان سرسره ای به آن اضافه شد که مثل یک شیی بسیار قیمتی از آن مواظبت می شد، هیچ بچه ای حق نداشت به آن نزدیک بشود مگر در زنگ ورزش که بعد از دستها بالا، پاها بالا، معلم ورزش اجازه می داد که صف ببندیم و با صف تک تک از سرسره پایین بیاییم، تا خودش هم سر فرصت با خانم پروین دختر خانم مدیر و آموزگار کلاس سوم گوشه ای بایستد و درد دل کند. همان یکبار سر خوردن از سر سره برای ما جهانی بود و به بچه های مدارس دیگر پز هم می دادیم که مدرسه سرخوش سرسره دارد.
امتحان ورزش کلاس سوم به این ترتیب بود که معلم ورزش با دفتر امتحان جلوی سر سره می ایستاد و اسم بچه ها را تک تک صدا می زد تا از سرسره پایین بیاییم، نگاه متفکری می انداخت و در دفتر امتحان هم یک نمره ای می داد که ما نمی دیدیم تا زمان کارنامه، که آنهم باعث مکافاتمان می شد، چون اگر نمره بالا بود، در خانه توی سرمان می کوبیدند که چرا ریاضیات را آنقدر نگرفتی و اگر کم بود که به لقب پخمه ملقب می شدیم.
دفتر مدرسه با پنجره ای وسیع به حیاط مدرسه دید داشت و مسلط بود، هم دفترنشینان بچه ها را می دیدند و هم بچه های حیاط، آنها را. نگاه را به تماشای دفترنشینان می کشاندیم و بلند و کوتاه شدن و چای خوردن و حرکاتشان را تماشا می کردیم؛ چقدر تشنه کشف این ابر قدرتها بودیم.
یک بابای مدرسه داشتیم و دو فراش (اصطلاح آن زمان) زن، یکی خانم رشدیه که زنی خوش رو بود و دیگری خانم پالیس نیا، از مردمان خطه شمال، که همیشه عصبانی بود و با بچه ها بسیار دعوا می کرد، اگر چاره داشت بچه های مدرسه را وادار می کرد دم در مدرسه کفش هاشان را در بیاورند.
بقالی جواد آقا نزدیک ترین بقالی به مدرسه بود. جواد آقا از اهالی بروجرد بود، همیشه کلاه شاپوی چرکی سرش بود و دو تا لپ هایش آنچنان تورفته بود که انگار دو مشت بزرگ خورده و از شدت ضربه لپ هایش جرات نکردند سر جای اولشان برگردند. دندان های عاریه اش برای دهانش بزرگ بودند و در دهانش لق لق می خوردند. صبح ها سرش خیلی شلوغ می شد، سیل بچه ها که با یک قران و دو زارشان آلبالو خشکه و لواشک و تخمه و شکولات کشی و قره قوروت می خواستند، به دکانش سرازیر می شد و در میان آنهمه سرو صدا، زن عیالواری که از همسایه های مدرسه سرخوش بود از میان بچه ها، خودش را به جلوی دخل می کشید و پنج قران نخود و لوبیای آبگوشتی می خرید، هرروز، هرروز. همیشه هم در خانه اش چهار تاق باز بود و یک تشت رخت کنار حوض و خودش که یک نفس رخت ها را چنگ می زد.
گردش علمی و کمک به بچه های بی بضاعت هم داشتیم که برایتان تعریف می کنم. می خواهم اول از همشاگردی هایم بگویم. به غیر از من یک نیره دیگر در مدرسه بود که سالهاست دنبالش می گردم، سمبل بچه بی مادر مدرسه بود و وجودش داستان های قرون وسطایی زن پدر ظالم و دخترک محروم را زنده می کرد. همشاگردی دیگری داشتم که دو شناسنامه داشت با دو اسم و نام فامیلی متفاوت مشکلی که هیچوقت برای مدرسه حل نشد، گاهی به این نام و گاهی به نام دیگر صدایش می کردند، بچه ها هم همینطور. پدر نداشت و مادرش خدمتکار خانم متمولی بود که فرزند نداشت و او را به فرزندی پذیرفت و برایش شناسنامه گرفت، بین دو مادر و طبقه بالای خانه و زیرزمین سرگردان بود. مهر مادر اصلی را نمی خواست بپذیرد، و مادر طبقه بالا مهری نداشت که به او بدهد، برایش شناسنامه گرفته بود تا از او مهر طلب کند. دخترک مهربانی بود، با من دوست بود، نمی دانم این هویت دوگانه به کجا کشاندش؟
کلاس دوم خانم شایان، بچه های کلاس را به دو گروه قسمت کرد تا زنگ تفریح و ساعات بیکاری بچه های به اصطلاح تنبل را درس بدهند. دختری که شاگرد من بود، چپ دست بود، وظیفه من این بود که باید به او یاد می دادم با دست راست بنویسد، هیچ متدی هم در اختیار من نگذاشت تا به آن شیوه عمل کنم، طبیعتا هرچه می کردم بی فایده بود. یکروز که به التماس افتاده بودم، سرش را از روی کتابچه بلند کرد و از چشم های خوشگل اش چند گوله اشک پایین آمد که هنوز که هنوز است وقتی یادم می آید جگرم آتش می گیرد. اولیای مدرسه آنقدر مداد لای انگشت هایش گذاشتند و پیچاندند که حد نداشت آخرش هم در همان کلاس دوم یکروز پدرش را صدا کردند و متقاعدش کردند که این بچه درس خوان نمی شود بهتر است که بماند خانه و آشپزی و خیاطی یاد بگیرد تا شوهر کند. خیلی از این ماجرا نگذشته بود که مجله های پایتخت با افتخار اعلام کردند که آقازاده شاه مثل پدر بزرگش چپ دست است و لابد بعد از آن سیستم آموزشی ما فهمید که با دست چپ هم می شود نوشت.
چند گردش علمی هم داشتیم که با عرض معذرت نه تنها با ضوابط و معیارهای امروز نمی خواند بلکه به هیچ معیار انسانی هم نزدیک نبود.
یکی از اینها دیدار از پرورشگاه دختران تهران بود که چه خراشی به روانمان زد. به ما گفتند که برای بچه های پرورشگاه بیسکویت یا آبنبات ببریم، البته بهترین قسمت این گردش علمی اتوبوس سواریش بود که شانس آوردیم هیچ معلمی به اتوبوس ما نیامد فقط همان فراش خوش اخلاقمان خانم رشدیه به عنوان محافظ نزدیک راننده نشست. ما مثل یک مشت حیوان از قفس رها شده که از جنگل می ترسند و همانجا کنار در قفس می ایستند و زوزه می کشند، هر چه دستمان می آمد از سرود و شعرهای کتابمان و آهنگ های تبلیغاتی رادیو، با صدای بلند، دسته جمعی می خواندیم و از این همه آزادی کیف می کردیم.
از اتوبوس به سالنی رفتیم و نشستیم. دو صف از دختران هم سن و سالمان که بسیار رنگ پریده و لرزان بودند با روپوش های یک شکل و زشت خاکستری به ما تعظیم کردند و خیر مقدم گفتند و چند سرود هم برایمان خواندند. ما هم با صف رفتیم نزدیکشان و بیسکویت ها و آبنبات هایشان را دادیم و زیر نگاه های مظلومشان له و لورده شدیم، و با بغض و افسردگی به مدرسه بازگشتیم.
واقعه دیگری که هنوز وقتی یادش می افتم تنم می لرزد، کمک به بچه های بی بضاعت بود. یکروز سر صف خانم مدیر اعلام کرد که به والدینتان بگویید برای لباس عید بچه های بی بضاعت مدرسه پارچه بیاورند. روز بعد بعضی از مادرها توپ پارچه زیر بغل از در مدرسه به دفتر رفتند و پارچه ها را تحویل دادند. زنگ تفریح را هم طولانی کردند. ما در حیاط مدرسه شاهد بودیم که چگونه آموزگاران با متر و خط کش و قیچی پارچه ها را جر می دادند و در این کار عام المنفعه شریک می شدند و لابد احساس تقدس هم می کردند. بالاخره زنگ را زدند و سر صف از روی کاغذ اسم چند نفر را خواندند که هر چه زودتر به دفتر مدرسه بروند که البته هوش زیادی لازم نداشت تا بفهمی که این چند نفری که اکثرا لباسشان پاره و پوره بود برای چه منظوری به دفتر خوانده شدند، ولی اگر اصلا هوش و ذکاوتی هم در کار نبود، وقتی می دیدی که این بچه ها با یک بسته که ناشیانه، در روزنامه پیچیده شده بود به کلاس برمی گردند، روزنامه ای که از عرق دستشان وسط اش خیس و پاره شده و نقش پارچه ای که مادر شهرزاد به دفتر مدرسه آورده بود و در حیاط مدرسه دیده بودی از میانش خودنمایی می کرد، می فهمیدی که ………….
بخش هشتم را در این جا بخوانید