گزارش هفته گروه سینمایی “نه ما نه سینما”
شنبه آینده فیلمِ”میل مبهم هوس” ساخته لوئیس بونوئل،کارگردان اسپانیایی، ساخت ۱۹۹۷ پخش خواهد شد و تایاز فخری درباره ی آن صحبت خواهد کرد.
***
روز شنبه هفته گذشته “نه ما نه سینما” شاهد نمایش فیلم جاده مالهند به کارگردانی دیوید لینچ بود که اولین بخش از تم “روان شناختی” این فصل را شامل می شد. جاده مالهند ترکیبی از فیلم نوآرِ جنایی با تم روان شناختی است و داستان دختری به نام بتی را که برای ورود به دنیای هالیوود به شهر لس آنجلس رفته حکایت می کند. فیلم روایت گر٢ روایت کاملا جداگانه از تجربه بتی در این سفر است که اولی بیانگر آمال و آرزوهایش است از آنچه مایل بوده ره توشه اش در هالیوود باشد، و بخش دوم آن چیزی است که در اصل برای او رخ داده و حاکی از تجربه عشقی تلخ و تراژیک است که او را در این سفر به خودکشی وا میدارد.
میهمان این هفته گروه، دکتر جوردن پیترسون بود که علاوه بر تدریس روانشناسی در دانشگاه تورنتو به مداوا و روانکاوی بیماران در کلینیک شخصی خود هم اشتغال دارد. تحقیقات پیترسون پیرامون موضوعاتی چون خودفریبی، اسطوره شناسی، مذهب، علوم اعصاب، شخصیت شناسی، خلاقیت، رانه یا انگیزه و توانایی هوش است. او در این جلسه ابتدا به طور کلی به بحث پیرامون محدودیت های روانی انسان و شکل گیری آن توسط تخیل، ذهن ناخودآگاه، عرف های موجود و هنجارهای اجتماعی پرداخت. بنا به گفته ی او برای روان کاوانِ تحلیلی عواطف و انگیزه به مراتب نسبت به خردگرایی از اهمیت بیشتری برخوردارند. این بدین جهت است که خردورزی محدودیت های فراوانی را بر روی رفتار ما در رابطه با دیگران تحمیل می کند، در صورتی که انگیزه ها و عواطف ناخود آگاهِ ما از چنین محدودیت هایی برخوردار نیستند. آنها سرشار از خلاقیتند و گاه هم خطرناک اما مسبب نو آوری ها و اکتشافات سرنوشت سازی هستند.
پیترسون چالش اصلی قهرمان فیلم (بتی) را ساده نگری او به دنیای پیرامون و زندگی فانتزی وار او در کودکی برشمرد. این سادگی منجر به عدم پختگی و دارا نبودنِ تجربه لازم برای مواجهه با دنیای واقعی شد و شکست عشقی اولین برخورد بتی با پیچیدگی های دنیای هالیوود بود. بتی در خانواده ای که عاری از پیچیدگی های زندگی اجتماعی بود رشد یافته و پدر و مادر او محیطی بی دغدغه و به دور از چالش های جامعه را برای او ساخته بودند که علنا مواجهه او با دنیای هالیوود و تلخی های روابط احساسی/عشقی را غیرممکن ساخته بود. از این رو پیترسون وابستگی بتی به محیط رشد یافته در خانواده خود را به زهری کشنده تعبیر کرد که در اصل اسباب خودکشی او را در فیلم مهیا کرد. به همین جهت زمانی که دیوید لینچ صحنه مرگ بتی را نمایش می دهد، پدر و مادر او را به شیوه ای تخیلی اما آزاردهنده و ترسناک درکنار او قرار می دهد تا آنها را نه تنها شریک در مرگِ او، بلکه شاید مسبب اصلی مرگ او جلوه دهد.
در چنین رابطه ای وابسته سازی بین انسان ها و والدینشان به اندازه ای است که انسان را از خلاقیتِ تولید مکانیزم های رویارویی با پیچیدگی های دنیای حقیقی ساقط می کند. پیترسون این رابطه را مخرب می داند و می گوید تا به حال هرگز مراجعه کننده ای نداشته که با استقلال کامل از تاثیر والدینش زندگی کند. پس انسان ها همواره با شبحی از ناخودآگاه ها که بیشتر ریشه در خانواده اولیه آنها دارد زیست می کنند که همان موجب محدودیت ها و وابستگی ها در شکل گرفتن روان رفتاری یا رفتار روانی آن ها می شود.
سئوال اما این جاست، این وابستگی تا چه اندازه مخرب و تا چه اندازه می تواند مثبت ارزیابی شود؟ در دنیایی که ارزش های فردگرایی و روند رشد منافع شخصی به انزوای عاطفی انسان ها و دوری آن ها از هم دامن می زند و ارزش های جمعی دیگر قادر به هدایت افراد نیست، استقلال مطلق روحی/عاطفی یک انسان از نزدیکانش چه کمکی به بالندگی و آرامش خاطر او می کند؟
اگر باور داشته باشیم که روند رشد فردگرایی منجر به ازدیاد تنوع منافع و علایق در انسان های یک جامعه می شود پس باید بپذیریم که احتمال تضاد این منافع با یکدیگر نیز از پیش بیشتر خواهد شد.
اگر زمانی ارزش های جمعی (چه خانوادگی، چه اجتماعی و چه ملی) بستری را برای کانون خواست های مشترک و تحمل نیازهای یکدیگر فراهم می کرد، با افزایش روند فردگرایی و وابسته زدایی به اسم حقیقت گرایی آیا راه را برای دوری و بیگانه سازی انسان ها از یکدیگر باز نکردیم؟ قضاوت با شما.
صحبت پیرامون روانشناسی و فیلم را در هفته آینده با نمایش “میل مبهم هوس” ساخته لوئیس بونوئل در اتاق شماره ۵۱۵۰ دانشکده اویزی تورنتو ادامه خواهیم داد.
namanacinema@gmail.com
* مهدی صمدیان دانشجوی کارشناسی ارشد سیاست تطبیقی در دانشگاه یورک است.