قرار نبود کسی زحمت هک کردن ایمیل مرا به خود بدهد. من خودم بی رحمانه تر از همه کلاه سیاه ها این گونه فجیع به کشتن خود برخاستم. دو سال نوشتن مطلب برای ایمیلی ناشناخته که نمی دانستم از آن کیست. نمی دانستم کجای این یک وجب خاک آشیان دارد. نمی دانستم مرد است یا زن . فقط می توانستم او را پری خطاب کنم و با تمام وجود بنویسم.  او شاید مرا ویروس مؤدبی می دانست که دو سال تمام دست از سر او بر نمی داشتم. او کمتر می نوشت و من البته به همین هم راضی بودم. من فقط می خواستم حرف بزنم. فقط می خواستم درددل کنم. می خواستم  همه چیز را با او در میان بگذارم یا به عبارتی می خواستم اعتراف کنم همه آنچه جرات گفتنش را حتا به نزدیک ترین دوستانم نداشتم. حاصل بیش از چهارصد نوشته بی نام من همین هاست که می خوانید:

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

پری مهربان خودم سلام….امروز سخت دلتنگتان بودم… خداخدا می کردم که هرچه زودتر کلاس ها تمام شود و بیایم اینجا بنشینم و از تو بنویسم… برای چندمین بار ایمیل عزیز شما را باز کردم و با شوق تمام خواندم……یک ساعت از نیمه شب گذشته است….داشتم داستان کارملیا و پروانه را تمام می کردم….دارم توی این داستان کودکی های خودم را دوباره می سازم….دارم می روم جایی که یک بار دیگر طعم اولین هندوانه را بچشم…اولین سیب زندگی ام را دندان بزنم….دارم می روم به زمانی که اولین شفتالوی کال باغچه خان عمو، دندان شیری ام را از جا بکند و پدر بزرگ یک سکه دو ریالی بگذارد توی دستم. می خواهم بروم با شمعدانی های خانه مادر بزرگ از پروانه های آتشپاره ای بگویم که مرا دور تا دور حوض ماهی می گردانند …من کی هفت ساله شدم…کی باران روی سرم بارید…کی گمت کردم ….کی گم کردم توی خم بازارچه، دستهای مادرم را و برای همیشه کسی مرا پیدا نکرد….کی من پشت حمام گلستان توی سیاهی دودهایی که بی شباهت به سرمه چشمانت نبود خودم را گم کردم.

دیروز همه بازارکهنه شهر را برای پیدا کردن یکی از آهنگ های قدیمی سیما بینا زیر پا گذاشتم…..یارو فکر می کرد مخم عیب کرده است…..فکر می کرد کار و زندگی ندارم….با این همه رفت و دو ساعت بعد یک نوار کاست هزار تکه را آورد و می خواست مثل یک عتیقه به من بفروشد….برای من البته ارزشی بیش از اینها داشت….من با هر ترانه آن می توانستم بروم به چهار پنج سالگی خودم …به همان اتاق کوچک گوشه حیاط….به دار قالی زمینی مادرم… می توانستم غلت بزنم روی بافته های سرخ و قهوه ای زخم های او….روی رنجهای نارنجی اش و بر خونچکان انگشتانش که داشت توی آن اتاق سرد مثل بغض های فروخورده اش رج به رج گره می خورد…هوای ابری حوالی ظهر و نرمه بارانی که بر گونه های تب دار زمستان می نشست و من و مادر که گاه گاه گریه می کردیم دور از چشم های پدر….با این همه زخم اما من می توانستم با نوای کرکید مادر برقصم بی خبر از غمی که در چهره آرام و آسمانی او سنگینی می کرد….و بی خبر از اندوه دخترکان آتش به جانی که از ترانه های آن روزهای مادرم شعله می کشیدند:

    نگارینا قد چارشونه داری لیلا خانوم

    کنار خونه ما خونه داری لیلا خانوم

    همون خونه که رو بر قبله باشه لیلا خانوم

    خودت مست و ما ر دیوونه داری لیلاخانوم جان لیلا لیلا لیلا

    ……….

 رادیو قدیمی ما خش خش می کند و مثل همیشه باز این جا تهران است صدای ایران….گنجشک ها روی شاخه های عریان انار در سرما پف کرده اند….گل های نرگس حاشیه حوض دارند به شوق آمدن کسی باز می شوند و من باید بروم توی کوچه از مغازه عمو شکرالله یک پیت نفت بگیرم تا زمستان چموشی که در راه است را گرم نگه دارم…..توی اتاق های آن طرف حیاط، مادر بزرگ بادمجان های خشک را توی آب نمک ریخته است و وقتی توی عدس هایی که دارند می جوشند ریخته شود طعم غذا همه خانه را پر می کند…..یادم نمی آید حالا خواهرم چند ساله است….اما می دانم که بعدها وقتی از خانه ما می رود تا چند سال احساس تنهایی می کنم…..چه حالی دارد پسین های خسته وقتی مادر بزرگ با  سینی چای می آید و مادر برای دقایقی کمر راست می کند….من با رادیو ور می روم و باز مثل همیشه اهم اخبارو صدای هیاهویی که بی شباهت به ناله ممتد باد و بوران دیشب نیست….

پری مهربان خودم، با تمام جانم دوستت دارم…. از این که تو را دارم خوشحالم و از این شادی سر از پا نمی شناسم….بلند شو پری من دوباره لباس زرشکی ات را بپوش و دور تا دور اتاق مرا از عطر فصیح تنت لبریز کن….گلپوش کن آینه را از زرد و نارنجی یراق پیراهنت….بخوان با من باز باران با ترانه را تا زمین ترنم گامهایت را در آغوش بگیرد.

    شعری بخوان چیزی بگو تا مثل آهو

    رد صدایت بوی آویشن بگیرد

    چرخی بزن تا روح ناآرام دریا

    در هق هق چشم تو رقصیدن بگیرد

    بانوی شرجی خوب من خاتون دریا

    در خواب خلخال تو گم کردم سرم را

    کل می زنم نام تو را در موج و مرجان

    تا یک صدف دریا کنی چشم ترم را

    کو دیده یوسف شناسی تا تنت را

    یک برگ گل از بوی پیراهن بگیرد

    من دست و پا گم کرده ام کو سر بداری

    تا سرکشی های مرا گردن بگیرد

من آتش گرفته ام لیلا…من سراپای وجودم تب دارد….من هذیان می گویم گاه گاهی….یک نفر باید مرا ببرد شاهزاده عبدالله ….ببندد به شاخه های گزبنی تلخ تا خواب شیرین تو از سرم بپرد…..تو باید بیایی ….پنجشنبه باور کن خیلی دیر است….بید مجنون های رودبار منتظرند….تو باید بپیچی سمت هیچ کجایی که تنها یک چهارشنبه آفتابی به خواب من خواهد وزید….من تب دارم پری جان….مرا ببر پیش بی بی حکیمه ….ببر پیش خودت….مرا ببر سمت کبوترهایی که در حریق آوازهایت بغض کرده اند

    یکی یک دونه من

    عزیز دردونه من

    دلم بونه تو داره

    هوای خونه تو داره

    …………………

    ……..

  خودم هم نمی دانم چرا با دیدن ایمیل شما باید این قدر خوشحال شوم. چرا ده ها ایمیل دیگر چشم های مرا این گونه خیره به صفحه مانیتور نمی دوزند. من که از تو جز خیالی در خاطر ندارم ….چرا باید لحظه ها را چشم انتظار پیغام های آشنای تو باشم. چرا باید همیشه و همه جا شما را در ذهن شرجی ام مرور کنم. اما انگار خودم این گونه خواسته ام. یعنی خودمان این گونه خواسته ایم. شاید زیبایی کار در همین باشد که ما فقط از دریچه کلمات یکدیگر را ببینیم. همان کاری را که سال های سال با جهان و خدا و آدمهای اطرافمان انجام داده ایم.

 با هر واژه ای که بین ما رد و بدل می شود پاره هایی از جان مان آشکار می گردد. دیوانگی هایمان را توی همین واژه های سرمست به نمایش می گذاریم و دلتنگی هایمان را توی همین سطرهای ساده مویه می کنیم. اما من دلم برای رنگ چشمهای تو تنگ شده است. من تا کی باید رنگ روسری ات را از بادهای بی شکوفه ی گیلاس بپرسم… تا کی باید توی چادر نماز این و آن دنبال لبخندهای آسمانی تو باشم….

یادش بخیر آن روزها….باد که می آمد می رفتم سر راه می نشستم تا خبری از او بیاید….یادم می آید روزی که برای عروسی خواهرزاده اش به ماهان و بم رفته بود آرام و قرار نداشتم…تمام وجودم داشت ناگهان تکه تکه فرو می ریخت بی لیلا….خبر آن زلزله بزرگ شانزده سال بعد توی روزنامه ها پیچید.

یک روز با مادرم رفته بودیم حوالی خنده های لیلا….آن روزها ماهان بودند…شب را آنجا ماندیم… آخر شب وقتی همه داشتند توی خواب های عمیق شان سفره عزای مرا می چیدند من با لیلا بیدار مانده بودم…. لیلا می دانست مال من نیست اما داشت از دیوانگی هایش می گفت و از روزهایی که ….لیلا آنشب گل های چینی و همه ی جانمازهای گلدوزی خودش را آورد همینطور بی هوا ریخت روبروی من…. هی برایم شعر خواند و از جیم و کار و گلاب و ترمه و خاک تربت گفت…. او را گم کرده بودم توی آن همه بهار و سجاده.

آنشب دلم را؟ نه…مرا گم کرده بودم

او بود و من ، من دست و پا گم کرده بودم

صد جانماز آورد می ترسم بگویم

در خانه اش من قبله را گم کرده بودم

مادر می دید دارم غروب می کنم توی خرده شیشه های خنچه لیلا….اما کاری از دستش بر نمی آمد… مادرم می گفت مرد گریه نمی کند اما من گریه کردم…. یا من مرد این عشق نبودم یا این درد چنان مرد افکن بود که جز ناله های گاهگاه چیزی برایم باقی نگذاشت…..

و حالا که یکی دو روز از آن ماجرا گذشته است…. مادرم کاسه ای آب پشت سرم می ریزد تا وقتی از امنیه های جاده  ی باجگاه  سان می بینم چشمهایم سیاهی نرود…..تمام این خیابان دور و دراز را روزی گشته بودم به دنبال کفشهای کتانی ات ….نه اینکه نبودی ….من نمی دیدم رد پایی از اشک بر گونه های تبدارت اگرچه مثل راننده های کهنه کار همیشه یک چشمم به کورسوی انتهای جاده بود و چشم دیگرم به انهدام پلک هایت در آینه روبرو….لیلا بلا ….لیلا کیا….لیلا چیا….لیلای لاله زارهای لا اله الا الله های لاله های  های های  توی برد ….توی باخت….لیلا بی ولولای گندمزار….لیلای بی بالا بلای بی بلوا ….لیلای بی لیالی بی آوا ….لیلای بی ترانه و بی طنبور…لیلای بی چکنم بی من….لیلای بی چکنم بی تو …..

تعارف نکن پری گلم…. مرا ببر پیش یک روانپزشک و وقتی من توی اتاق انتظار نشسته ام آرام به او بگو که سیم هایم قاطی کرده است…بگو مالیخولیا دارم….بگو هذیان می گویم گاه گداری….مرا بسپار دست مردان  آه ـ سایشگاه  تا با خمیازه های کشدارشان حالم را جا بیاورند….چقدر دلم شانه ای برای گریستن می خواهد……چقدر تو اینجا نیستی…..چقدر یکشنبه هایم تنهاست بی تو….چقدر بی فروغم بی لیلا……

چقدر همه ی چهارشنبه های سال نامهربان بوده اند با من. دلم بیشتر از همه ی غروب های کویر گرفته است…….دلم می خواهد تمام پاییز، انارهای سرخ را قاچ کنی و من دانه های سرخ دلم را در خونچکان انگشتانت به نظاره بنشینم….مثل وقتی سر شب مادر با گلوبند بغض آمد و تلخ خندید، مثل وقتی که رعشه دستهاش تکه های دلم را توی بشقاب گذاشت…. من چقدر دیر به خانه تو آمده ام لیلا….من چقدر بی تو بوده ام سال ها….من چقدر دلم برای بوی حنای دستانت تنگ شده است…..من چقدر دیر با تو در خانه صولت گمشده ام ….از دستهای رو به آسمان من تنها دو مناره فرو ریخته باقی است در این شهر و من چقدر دیر به نماز ایستاده ام چشمهای سرمه ریز تو را….

می دانم حال و حوصله واگویه های مرا نداری این هم گاهی با تواضع و لطف تمام مرا به نویسش این خواب های پریشان و ناگزیر وا می داری از نهایت مهربانی توست…… اما من دلم گرفته است….من بغض کرده ام ….من دارم  توی واژه ها پوست می اندازم…..روزی صد بار دارم می میرم و زنده می شوم…..تو هم گناهی نکرده ای که بخواهی توی این هیری ویری به ناله مردی گوش بسپاری که هر از گاهی مثل یک ویروس مؤدب توی ایمیل های شما بروز می کند …. بانوی دور دست، دورید و ناپیدا و در این ناپیدایی دوستتان دارم….گاهی آنقدر به من نزدیکید که می توانم آرام سر بر شانه های صبورتان بگذارم و حسرت همه روزهای روزی که نداشته ام را زار زار گریه کنم….حسرت حرفهایی که بر لبانم مانده است….حسرت بغض های فرو خورده ای که امانم نمی دهند….

می توانم روسری گلدارت  را آرام از سرت بردارم  بی آن که رم کنند آهوان خسته ای که در سرمه ریز چشمهای قهوه ای ات  آرامیده اند….می توانم گیلاس بنوشم از متن پیراهنت…از باغستان حوالی شعرهات….از یاقوت گوشواره هات….. از نرمه بارانی که بر گونه هات می نشیند بعد از هر قنوت …بعد از هر غروب…..می توانم از دروازه سعدی که می گذرم پای همان خانه کلنگی  که تو را  به اطلسی  های شیراز هدیه کرده است بنشینم و از شقاوت دستهایی بگویم که گونه هایت را کبود بوسیده اند….می توانم بی شبیخون هرچه شهر از خنده های شرم آگین  دخترکانی بگویم که از ترانه های  مادرم شعله می کشند. …من یک شهرزاد روستایی ام که هزار و یک شب غصه هام از عطر نام  تو لبریز است…..

امشب سه شنبه چندم مهرماه درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد….تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی اندوه مرا برقص و پایکوبی برخاسته اند. این اتوبوس های هاج و واج حتی اگر واگن های یک قطار ابدی باشند ما را به ایستگاه زمان نخواهند رساند….. ما محکوم بودنیم اما من …من می توانم سوت بزنم تمام قطار های دور دنیا را ….می توانم مژگانت را تا یک میلیون و یکصد و یازده هزار و یکصد و یازده قرار بشمارم و بازگردم تکرار کنم چوبخط های ریل راه آهن را تا بدانی ریزعلی قصه تو در میان چرخ دنده های تاریخ عریان مانده است دستهایش از معاش آتش و آفتاب….

پاییز می آید ….باد کل می زند حنابندان برگ را و دختران گلاب و آیینه دف می کوبند نام زیبای تو را. پری مهربان دوست داشتنی خودم، در هنگامه برگ ریز این خزان زرد دلم افتاده توست…. دوستت دارم با آن که می دانم  و نمی دانم چرا باید کسی را دوست داشته باشم که تنها سهم من از او دوری و دوری و دوری است. با این همه تنها به شوق پسین دلگشایی که از سمت دروازه قرآن فرا می رسی خودم را امید می دهم.

شما به من انگیزه نوشتن و سرودن می دهید. من می توانم به شوق شمایی که در واژه ها پیدای تان کرده ام سال های سال بنویسم. می توانم به خیالی از شما خرسند باشم و با این شوق ناتمام، خودم را خوشبخت ترین مرد عالم بدانم .من شما را در زوایای ذهنم آنقدر بزرگ و زیبا و صبور آفریده ام که می توانم سال ها، پیش شما بنشینم تنها نگاه تان کنم. لب بدوزم و بی واسطه ی هر چه واژه شما را سکوت کنم….نامتان را دوست دارم که فروغی در خلوت تنهای منید. من همیشه تنهایم و تنها، عاشق است…تنها، تنها می خواهد عاشق باشد. تنها، تنها می خواهد تنها باشد….تنها، تنها می خواهد تنها نباشد….و پروانه ها غزل های تا خورده تنهایی من اند که این گونه بی پروا در شکاف دیوار انزوا، چکه چکه آب می شوند.

دلم گرفته عزیز…. دارم دیروزهای نامهربان خودم را مرور می کنم…. هشتاد و دو روز تمام رفتم سر چهارسو…..درست یک کوچه بالاتر از خانه لیلا…. یک کارتن سیگار گذاشتم و هی انتظار کشیدم… هی انتظار کشیدم و لیلا نیامد……آخرش هم دست فروش های حوالی قایمیه که به خودشان نمی دیدند که من هم  چند تومانی از عاشقی ام کاسب باشم…..ریختند و تمام دار و ندارم را لگد مال کردند….سهراب همکلاسی دوره دبیرستان هم بین آنها بود…..پری مهربانم سعی نکن به من بفهمانی که پاهایم نمی لرزند….دستهایم نمی لرزند…. دوستهایم نمی لرزند….. چرا هی فکر می کنی دارم شعر می گویم…. من دارم می میرم…من نفسم بند آمده است….من مثل کبوترهای امامزاده ابراهیم بغض کرده ام……من باید پیدایت کنم… من باید بروم آن طرف رود رود مادرم ….شاید توی شالیزار، یا توی لباس مترسکی تنها…یا توی خنده های دخترکی معصوم…شاید مرا می بینی و به روی خود نمی آوری…..اما نه….

آبها که از آسیاب بیفتد به خانه بر می گردیم …. آنوقت من تو را لیلا می بینم و هی برایت ادا در می آورم…هی برایت آغاسی می خوانم و سوت می زنم….عهدیه می خوانم و شین هایم را می کشم….من خودم را کجا گم کرده ام پری….من خودم را از کی دیگر پیدا نکرده ام….تو حالا می توانی بلند بخندی به  ناله های گاه گاه مردی که در آستانه چهل سالگی هنوز عاشق مانده است…. به مردی که هنوز می تواند مثل بچه های بیست سال پیش از لیلا بگوید و بشکن بیاندازد….بعد هم برود سر کوچه لیلایی با اسپری سرخ، یک دل بزرگ بکشد و درشت بنویسد: دارمت خانومی!

راستی کی بود که تو آمدی…رفتیم دروازه قرآن را دور زدیم…مثل خوابی گذشت آن دو روز مهربان….بعد هم هرچه ولولا کردم….هرچه خداخدا کردم….دست تکان دادی و رفتی تا از پرواز ۴۲۶ عقب نمانی.

این جاده های سبز مرا به روشنای شهری خواهد برد که سه روز دیگر در آن چشمهایت متولد خواهد شد….من می توانم نماز ظهر را بهانه کنم و نامت را بر قنوت های خسته ام  دخیل ببندم….من تو را خواستم از گنبدهای دور دست … از گنبد های دور دست تو را خواستم…..این همه راه را آمده ام تا از دخترکان حوالی آب نشانی کسی را بگیرم که سایه سایه با من است….نشانی تو را که همنفس بهارانی با همان روسری گلداری که خود شکوفاترین شکوفه آنی.

    راستی چه بود نام قشنگت بانو

    چه بود نام قشنگت بهار یا برنو

    چه بود نام قشنگت ترانه یا دریا

    دوباره اول شیدایی

    دوباره اول باران است

    چه سر نوشت غریبی لیلا

    چه سرنوشت غم انگیزی

    چقدر منتظرت بودم

    چقدر منتظرت بودم…….

می روم بخوابم…..توی خواب می آیم حوالی خودتان…..خواب تو را می بینم در هیات زنی که لباس سبز زیتونی اش لالایی خوابهای دیر سال من است….با آن که می دانم حالا حالا ها شما را نخواهم دید اما باز چشم انتظار شما می مانم…..من هم مثل شما تمام وجودم با انتظار درآمیخته است….من هم مثل شما انتظار را دوست دارم.

 هی می نویسم هی می نویسم…. آخرش می پرسی لیلا زن بود یا من….خودم هم نمی دانم…..خودم هم یادم نیست دنبال کی….دنبال چی آمده بودم

    یکی یک دونه من

    عزیز دردونه من

    دلم بونه تو داره

    هوای خونه تو داره