او را میبینم که تلفن موبایل به دست، ماسک دوران کرونایی به چهره ، در حالیکه به سختی نفس میکشد، دارد میگرید. در این سوی خط صدای اشکهایش را میشنوم.
او یک دختر جوان ایرانی است، از نسلی است که راه برای یک زندگی شایسته ی انسانی در ایران نیافته بود، سرانجام با دشواری های گرفتن یک ویزای دانشجویی و با مبلغی پول که تا چند ماه میشد با ان امرار معاش کرد ، دل به دریا میزند و راهی فرانسه میشود.
من دربرابر صفحه فیسبوکم هستم که به یک اگهی برمیخورم: خانمی ایرانی میخواهد از شهر استراسبورگ به پاریس بیاید و به دنبال مسکنی موقتی و ارزان قیمت میگردد. در همسایگی ام خانومی را میشناسم که بهمراه دخترش زندگی میکند ، او گهگاه برای کاستن دشواری های مالی اش، به طور موقت همخانه میپذیرد و در سالنِ اپارتمان یک خوابه اش به او بستری برای ارمیدن میدهد. دختر جوان و خانوم همسایه را در ارتباط میگذارم. دو هفته پس از ان دختر جوان ازاستراسبورگ به پاریس می رسد و در اپارتمان همسایه ام مسکن میگزیند، به طور موقت البته.
چیزهای موقتی هیچوقت به ادمی ارامش و ایمنی واقعی نمیدهند: ازدواج موقتی، کار موقتی، اجاره مسکن موقتی… و به ویژه دوستیهای موقتی. تا روزی که به خود بیاییم و بفهمیم که همه چیز حتی اگر ظاهر موقتی ندارند، در واقع این خود زندگی است که تا ابد از انها پدیده های موقتی ساخته است.
به یاد می اورم که وقتی امسال هم مثل هر سال ،برای گرفتن قرار به مطب چشم پزشک دوست داشتنی ام که ۲۲ سال با دقت و محبت سالی لااقل یکبار به معاینه چشمهایم میپرداخت زنگ زدم و کسی گوشی را برنداشت،و چند هفته پیاپیِ دیگر هم باز پاسخی نبود، کمی متعجب شدم. شاید رفته تعطیلات، ولی چرا پیامگیری در کار نیست؟ ماه دوم هم باز کسی پشت خط نبود و سردردهای جدیدم نشان از بالا رفتن شماره چشمهای میوپم بود. اینرا از ۱۶ ساله گی زندگی کرده بودم و خودم یک نیمچه چشم پزشک شده بودم. پس از دو ماه به یاد می اورم که شاید بتوانم از طریق گوگل از او خبری بگیرم.
سرانجام به صفحه گوگل مراجعه میکنم:
«به اطلاع دوستان و اشنایان دکترپیق ـ اتین ژوردی میرسانیم که او در تاریخ ۱۷دسامبر ۲۰۱۸ فوت شده است.از طرف خانواده»
مگر یک پزشک هم که همیشه حال ادم را خوب میکند می میرد؟ چشمانم دارد از حدقه در میاید، با انگشتانم انها را تا حدودی سر جایشان میگذارم و سر دردم دو چندان میشود.

رابطه دختر تازه به پاریس رسیده با موجرش زیاد خوب نیست ، سالها پیش از این همان زن موجر از یک رابطه ی یک شبه با یک پاستور کلیسای پروتستان که ظاهرا به او چند سال پیشتر از این شبی در خانه اش پناه داده بود ، باردار میشود. مرد که بارداری زن را میفهمد، هرگز دیگر نمیخواهد او را ببیند و نوزاد نیز که اکنون دختری ۱۱ ساله شده، تا کنون پدرش را ندیده است. مگر میشود یک انسان تا این حد مورد بی عدالتی قرار گیرد و روح و روانی سالم داشته باشد؟ دختر جوان مستاجر به من میگوید که او به شدت الکلی است.
شرایط دشواری است، در این دشواری حرف نخست را اجبار میزند، و چه خوب میشود که اجبار هم موقتی شود…مستاجر جوان را که همسایه من نیز هست ، گهگهاه میبینم. در به در به دنبال یک اتاق میگردد. از ان اتاقهای زیر شیروانیِ ۶ متری که بعضی اوقات فقط یک پنچره ی رو به اسمان دارد، طبقه ششم با پله ، بدون دوش، و یک شیر اب در راهرو.
صاحبخانه میگوید: خانم شما فیش حقوقی و گارانتی دارید؟
ـ نه خانم ندارم
ـ باشد حساب بانکی اتان را نشانم دهید شاید بتوانم برایتان کاری کنم، ولی قول نمیدهم.
ـ بفرمایید خانوم
زن صاحبخانه یِ اتاقِ پنجره اسمانی، با دقت به برگه های بانک نگاه میکند و می گوید، باشد خانوم ، من در عرض یک هفته با شما تماس میگیرم تا پاسخ نهایی را به شما بگویم. دختر جوان پس از این ملاقات به من زنگ میزند و جریان اتاق را به من میگوید.
من خودم از نسلی هستم که با این اتاقها که در زمان شبه برده داری در فرانسه، اتاقِ خواب خدمه خانمها و اقایان بورژازی فرانسه بود، به خوبی اشنایم. خودم ۷ سال در اتاقی ۷ متری زندگی کرده ام و دیده ام که چگونه این اتاقها، به ویژه برای ما خارجیهای بی پولِ به دور از خانواده ، محروم از تعطیلات تابستانی و زمستانی یک شبه زندان انفرادی است. یک زندان انفرادیِ بدون و بازجو شکنجه گرِ. وصد البته با داشتن ازادیِ قدم زدن های پی در پیِ طولانی مدت به ویژه درتابستانها در خیابانهای پاریس، عروس شهرهای جهان. به دختر جوان توصیه میکنم که فعلا از این فکر بیرون بیاید و پیش همان خانم الکلی که به قول خودش ، اگر چه الکلی بودنش برخی از اوقات درد سرساز است اما بد جنسی خاصی ندارد، زندگی کند تا شاید جای مناسبی پیدا کند ، و او میپذیرد.
این را به او گفته ام و او پذیرفته ، اما ته دلم برایش شور میزند. روحیه قوی اش را تحسین میکنم، دختری است شکننده که در ایران دو بار از زیر تیغ جراجی سالم به در امده، اما پشتکارش برای بر زمین گذاشتن باری از مشکلاتی که با انها روبروست و با این حال حضور دایمی یک لبخند طبیعی بر لبانش، مرا بر ان داشت تا به او بگویم: دختر جوان فکر میکنم شما یک شیر قورت داده اید. تجربه زندگی اما به من نشان داده که اگرحادثه ای نامطلوب ، شاید حتی کوچک، به بار مشکلات پیش رو اضافه شود میتواند ناگهان روح و روان ادمی و یا هر شیری را زیر و رو کند و پریشانحالی به بار اورد.
حدود یک سال بعد ، روزی که داشتم با او قهوه ای در یکی از قهوه خانه های پاریس مینوشیدم متوجه قرصی شدم که از جعبه ای بیرون اورد و با لیوانی اب سر کشید. از او میپرسم که این دارو چه بود و او از روانپزشکی ایرانی صحبت کرد که از طریق دوستی به او معرفی شده بود و دختر جوان از شش ماه پیش به این سو تحت مداوای او بود. به من میگوید: من که پدرم را در نوجوانی از دست داده ام، وقتی پیش او میروم حس پدرانه به من میدهد و از این حس ارامشی عجیب مرا در اغوش میگیرد و داروهایی که داده نیز حالم را خیلی بهتر میکند.
تا ان روز هرگز متوجه پریشانحالی اش نشده بودم. در طی سالهای مهاجرتم اطرافیانی را دیده ام که به ویژه در سالهای نخست مهاجرت ، با باری از مشکلات اقتصادی، دور از خانواده ، دور از وطن ، و انباشتی از نیازهای عاطفیِ سرکوب شده ، دچار حس اندوه بار رها شده گی شده اند و سرانجام این حس تحمل ناپذیر شده به پریشانحالی انجامیده است. پس از ان، بسیاری از انها سالهاست که از داروهای ضد پریشانحالی استفاده میکنند تا، به قول خودشان ، بتوانند سر پا بایستند.

از پشت ماسک دوران کرونایی، پای تلفن موبایل، پژواکِ بغضِ صدایِ اندوهگینش سرگیجه اور است.

ـ کجایی؟ چه شده؟ چرا گریه میکنی؟ لحظاتی میگذرد و جز صدای نفسش چیزی نمیشنوم، سپس انگار کمی ارام گرفته باشد با گریه هایی در پایان هر جمله میگوید:
ـ چندی پییش دلم برای روانپزشکم به شدت تنگ شده بود…، حس میکردم نیاز دارم هرچه زودتر ببینمش…، به مطبش زنگ زدم ولی خبری از او نیافتم… میدانم که او هم اینجا خیلی تنهاست… ، تنها دخترش در امریکا زندگی میکند و خودش در پاریس تنهاست… کمی نگرانش بودم… ، این اواخر که پیشش میرفتم میدیدم که به سختی راه میرود… اما از محبتش چیزی کم نشده بود… حتی برای خنداندن من برایم لطیفه تعریف میکرد و با هم کلی میخندیدیم… به هر جایی که میشد زنگ زدم تا سرانجام خانمی در ناکجا ابادی گوشی را برداشت و ادرسی به من داد که روانپزشکم انجاست… به ادرس میروم و در گوشه ای مینشینم… پس از کمی انتظار اسانسور روبروی من باز میشود و او نشسته بر چرخ ویژه بیمارانِ شدیدا ضعیف و نحیف از ان بیرون میاید… و مرا که می بیند لبخندی بزرگ بر لبانش مینشیند.
در این لحظات ،خانمی که از کادرهای بیمارستان است ، اهسته به من میگوید که او در فازِ اخرین بیماری سرطان است و در این مکان تحت درمانِ پالیاتیو است برای بیمارانی که پزشکان معالج از بهبودیشان کاملا قطع امید کرده اند…
پس از لحظاتی سکوت، میافزاید:
حالا که دیگر او روبرویم رسیده بود من به شدت احساس ناتوانی داشتم. حسی که هم به شدت نیاز به گریستن از ته دل در ان بود و هم یک اجبار اخلاقی که با گر یه ام مرد بیمار در حال احتزار را ناراحت نکنم. اخر من به عیادتش امده بودم.
مرد با صدایی ارام و مهربان میگوید:
عزیزم امده ای برایت نسخه بنویسم؟
ـ نه اقا ، فقط امده ام شما را ببینم.
بیمار فاز پایانی که متوجه فرود چند قطره اشک بر گونه های دختر میشود، میگوید:
برای چه گریه میکنی دخترم؟
دختر میگوید: برایتان میوه اورده ام ، سیب ، موز و نارنگی.
ـ نارنگی دخترم
دختر نارنگی را پوست میکند و به دست روان پزشک بیمار میدهد، میگوید: ان هنگام که چند دانه از ان را با علاقه خورد ، متوجه برقی در چشمانش شدم، همان چشمانی که به زودی برای همیشه بسته خواهد ماند. در این لحظات حس کردم ابلیسی از پشت سر با چنگالهایش به بدنم نفوذ کرده و قلبم را به چنگ گرفته و هر لحظه با شدت بیشتری میفشارد.
دیگر نتوانستم جلوی هق هق گریه ام را بگیرم…