پس از گذشت سال ها قصد دارم از انفجار بزرگی که زندگی و جهان مرا در کودکی دگرگون کرد پرده بردارم. انفجاری، که یادآوریش، هنوز که هنوز است تنم را می لرزاند و مثل تماشای عکس های بمباران هیروشیما و ناکازاکی دل را به درد می آورد.
آن سالها من طفل کوچکی بودم ولی تنش این دگرگونی را از روزها قبل در خانه و محله حس می کردم. همه چیز به سرعت تغییر می کرد و دگرگون می شد، مردم با ولع روزنامه و مجله می خواندند و اخبار رادیو و تلویزیون را دنبال می کردند. درخانه، رفتار مامان با افراد خانواده عوض شده بود، طوری با ما رفتار می کردکه انگار ما سنگ سنگینی بودیم آویزان بر بال هایش و این سنگینی نیروی پرواز را از او گرفته، یک نوع فاصله روانی از همه گرفته بود. خانه را به هم ریخته بود و اسباب و اثاثیه را جابجا می کرد. تابلوهای نقاشی روی دیوار را عوض کرده بود و در دو تا از اتاق ها و راهرو پوستر بزرگی از انیشتین آویزان کرده بود (همان عکس انیشتین با چشم های گردش که انگشت سبابه اش را رو به خلق گرفته) مو هایش را هر روز شینیون می کرد و تا آخر شب با کفش پاشنه بلند در خانه راه می رفت.
آقا جان هم پس از سال ها غرغر بی نتیجه مامان که از انبوه کتاب های کتابخانه شکایت داشت و آن ها را مسئول گرد و خاک اضافی خانه می دانست، کتابخانه را یک خانه تکانی حسابی کرد و بیش از نیمی از کتاب هایی راکه به جانش بسته بود، بار گاری نمکی دوره گرد کوچه مان کرد و در جواب چطور شد مامان گفت: “عصر عصر فضاست، این ها کتاب های عصر شتر بود دیگر به درد نمی خورد.” و من کوچک ترین عضو این خانواده در میان این همه تغییر بدون تفسیر وول می خوردم.
شب حادثه شام لوبیا پلو داشتیم. دایی جان هم خانه ما بود. مامان دیس پلو را از آشپزخانه سر میز آورد. خواهر جون میز را چیده بود و لیوان ها را هم پر پپسی کرده بود. تا که آمد بنشیند، دایی جان رو به او گفت “دوغ ندارید؟” با عجله دوید به سمت آشپزخانه و یک بطری دوغ و یک لیوان دیگر را به سر میز آورد، در شیشه دوغ را بی هوا باز کرد و بوم!!!!!!! گاز دوغ بالا زد و کفی سفید دیس پلو و سبد سبزی خوردن و کاسه سالاد را سخاوتمندانه پوشاند. خواهر جون دستپاچه شد و شیشه دوغ از دستش روی میز سرنگون شد و قل خورد به طرف لیوان های پپسی، آنها را هم سرنگون کرد و رودی باریک از دوغ و پپسی از روی میز به طرف فرش جریان گرفت. غذاها دیگر قابل خوردن نبود. مامان از این طرف میز به آن طرف می دوید و هی می گفت آخ – وای – اه- وای و نمی دانست از کجا باید شروع کند. دایی جان پس از نگاهی پر شماتت به مامان گردنش را به چپ و راست چرخاند و چند بار گفت: پوف. پوف ف ف ف. نگاهش آن قدر گویا بود که من حاضرم همین امروز به سر تمام مقدسات عالم قسم بخورم که ترجمه اش می شد: “ای خواهر بی عرضه، با این دختر تربیت کردنت آبروی خانوادگی ما را جلوی شوهرت بردی!” دایی سرش را زیر انداخته بود. انگار یک جوری می خواست به آقا جان حالی کند که شرمنده است از این جنس بنجلی که تحویلش داده و دستش رو شده. آقاجان، پس از نمایش پوف پوف دایی جان، رو به دیوار کرد و با عصبانیت دستش را تکان تکان داد (یعنی این که ای دیوار با تو هستم نه کس دیگری) و غرید که آمریکا در ماه آدم پیاده کرده و آن وقت در این خانه یکی (مامان) یاد کسی (خواهرجون) نداده که در شیشه دوغ را چطور باید باز کرد! بعد با صدایی بغض آلود و به حد افراط شروع کرد از دایی جان عذر خواهی کردن. دایی جان با این عذر خواهی حال آمد. سرش را بلند کرد و رو به مامان و خواهر جون با صدایی مملو از خشم و گلایه و عجز گفت: “آخه پس شماها کی می خواهید درست شید، عصر، عصر فضاست! چرا حواستون رو جمع نمی کنید؟”
من و خواهر جان که گوله گوله اشک می ریخت چشم به دهان دایی جان دوخته بودیم و منتظر بودیم که هر چه زودتر همان نمایش تولید آرامش را که همیشه بعد از هر طوفانی با آقا جان بازی می کرد، شروع کند و اوضاع خانه را آرام کند.
هندوانه زیر بغل آقاجان می گذاشت و آقا جان آرام می شد. به آقاجان می گفت “شما حرص نخورید برای قلب تان خوب نیست” (در حالی که هیچ وقت آقا جان مشکل قلبی نداشت). یا با یک تشر به خواهر جون، به آقا جان حال می داد و بعد هم آمرانه رو به مامان که: “فرح زود باش برای جناب سرهنگ یک لیوان آب بیآر” و لیوان را به زور دست آقاجان می داد و می گفت اینو سر بکشید اعصاب خودتون رو خراب نکنید. و همیشه بعد از رد و بدل کردن چند پچ پچه ی نامفهوم بین این دو، آرامش برقرار می شد.
خواهر جون اشک می ریخت، مامان و آقا جان نگاهش هم نمی کردند انگار که پرده آبروی خانوادگی را دریده و هیچ جوری هم این پرده قابل وصله و پینه نیست. دایی جان پس از یک سخنرانی طولانی که چند بار هم در آن به عصر فضا اشاره کرد، خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم با بار سنگینی بر دوشمان، که از آن پس همه کارمان با پیاده شدن انسان روی کره ماه اندازه گرفته می شد. اگر زمین می خوردیم و شلوارمان سوراخ می شد، یا به جای نمره بیست شانزده می گرفتیم. مسئول عقب ماندگی قوم مان در تسخیر فضا بودیم.
روزنامه ها و مجلات هم شورش اش را در آورده بودند و تا نفس داشتند مصاحبه های زن و بچه و کلفت و نوکر و سلمونی فضانوردان را ترجمه و چاپ می کردند. مردم شهر هم خط به خط می خواندند و در پی جستجوی راهی برای جبران این عقب ماندگی. معیارهاشان عوض می شد. بیشتر زنهای شهر موهاشان طلایی شده بود.
زیر سنگینی این بار، خواهرجون کینه ی آمریکایی ها را به دل گرفت و یک پوستر بزرگ یوری گاگارین، فضانورد روسی را با پونز بالای تختش چسباند. یک آدم دهن لقی هم بی ملاحظه گی کرد و به او گفت: “مگه تو کمونیستی؟” و تخم لق کمونیستی را در دهانش ترکاند.
خواهر جون رفت دنبال کتاب های کمونیستی و سیاسی کار شد و آن همه مکافات که از بگیر و ببند و زندان رفتن اش کشیدیم. من به شخصه سازمان ناسا را مقصر می دانم . …….
آه که تمام لحظات سخت ریختن دوغ و بهم ریختن بساط سفره آنقدر قابل لمس بود و خوب تصویر شده بود که خودم هم بخشی از داستان شده و حس خجالت و دستپاچگی را داشتم.
با تشکر از قلم توانای شما وبا آرزوی موفقیتتان
امیده
خانم رهگذر با سلام و ارادت فراوان خدمت شما و ذوق خاص و ایرونی شما در داستانهایتان باید بگویم که بسیار داستان دلچسب و شیرینی این هفته در شهروند از شما خواندم و به همه پیشنهاد خواندنش را میکنم.قلمتان پاینده