بخش سوم ـ خاطرات تهران

پیش گفتار

در نوشته پیش نوشتم که بسیاری از خشم به حکومت به وازدگی از فرهنگ رسیده اند، و هرچه در این مرز و بوم می بینند سیاهی است. از این روی بر آن شدم که در کنار ترشی جان کاه گفته های آنان، انگبینی از دیده های شخصی خود بیاورم، به امید آنکه نشان داده شود که فرهنگ ایران را نه سرکه و نه انگبین، که سرکه انگبینی است گوارا، و به سبب همین  گوارایی اش، هزاران سال است که در این چهار راه حوادث بر پای ایستاده است.

عکس تزئینی است

مدرسه ما در خیابان پاک بود در میان خیابان خراسان و لرزاده. محله ی مردم طبقه متوسط و متوسط رو به پایین. فقیرترها در محلات نزدیک آن چون تیر دوقلو و مسگر آباد و دروازه دولاب زندگی می کردند. شاگرد دوم ابتدایی مدرسه اسلامی بودم ،که به نام موسسش “برهان”خوانده میشد ـ آیت اللهی که وجوه شرعیه اش را به قم نمی فرستاد، با توجیه آن که او راه مصرف در محل را بهتر میداند. یک روحانی مترقی زمانش بود، که تاسیس مدرسه دخترانه اش آشوبی برپا کرد. فداییان اسلام ها در مسجد او”لرزاده”، حرکتشان را پی ریختند. زمانی که نواب بود و هنوز واحدی آتشین کلام  در سلک یارانش در نیامده بود.

مدرسه که تعطیل می شد به صف بیرون می آمدیم تا بخشی از مسیر. هرکس نزدیک کوچه اش می رسید با کسب اجازه از صف جدا می شد، و در آخر مسیر هم  با فریاد”برهم”مبصر صف از هم می پاشید، تا هر کس راه منزل خود گیرد. مشهدی اکبر گاری بستنی اش را نزدیک همین محل نگه می داشت، زیرا صف دیگری هم پایانش نزدیک همان محل  بود. هجوم می آوردیم به طرف چرخ مشد اکبر. خوش بختان یکی دو قرانی پول بستنی داشتند، و مابقی به تماشای لذت آنان یا بودن در جمع شاد بودند.

روزی اصغر که چاق بود وکم تحرک، اما همه ملاحظه اش را می کردند، آمد کنار چرخ و با تحکم که مشد اکبر یک بستنی بده، بزرگش هم. مشد اکبر گفت میشه سه زار (ریال). گفت ندارم.گفت برو کنار بستنی مجانی نداریم. اصغر برافروخت و مشد اکبر هلش داد، و اصغر  با دست زد زیر سینی نان بستنی ها و آب نبات ها،که پخش شدند کف خیابان، و بچه ها ریختند رویش.  مشد اکبر خروشان رفت که اصغر را بزند،که یکی گفت مشد اکبر مواظب باشد پسر طیب است. مشدی هراسیده آرام گرفت. در این فاصله هم بعضی از بچه ها  با فریاد سر این و آن، بخشی از اجناس به یغما رفته را سرجایش بر گرداندند.

 اکبر هم بستنی ای که هیچ وقت به این بزرگی ندیده بودم، درست کرد و برد نزد اصغر که کنار دیوار ایستاده بود و گفت اصغرآقا  شما به بزرگی خود ببخشید، من شما را نمی شناختم. هیچ وقت ندیده بودم با بچه کلاس سوم کسی با این ادب حرف بزند و از او عذرخواهی کند. تازه آن روز فهمیدم چرا هر وقت اصغر می آید توی بازی بچه ها دست و پایشان را جمع می کنند، و هروقت هم خلافی می کرد معلم ها کتکش نمی زدند، حتی خشن ترین آنها آقای زرندی و آقای رحمانی.(۱)

روز دوم پس از ماجرا بود و باز در اطراف چرخ بستنی شلوغ بود که دیدم مشد اکبر ناگهان همه ما و پول در دستمان را رهاکرد و خیره شد به روبرو، جایی که چند آدم گردن کلفت به آرامی به سوی ما می آمدند. دست های مشد اکبر به روشنی می لرزید و رنگش پریده بود. مثل بچه گربه مان شده بود که چند روز پیش با عصبانیت دنبالش کرده بودم و در کنج دیوار گیرش انداخته بودم. حیوانکی چنان با ترس به من نگاه کرد، که با آن که به قفس گنجشک هایم حمله کرده بود، دلم به حالش سوخت و گذاشتم برود. سر وصداها کم شد، مثل موقعی که سر وکله آقا معلم جلو کلاس پیدا می شد. زمزمه بود و درگوشی:طیب. طیب.

 مرد پهن سینه آمد کنار چرخ مشد اکبر و گفت: مشدی درست است پسرم بستنی مفتی خواسته بود و تو ندادی و او بساطت را ریخت وسط خیابان؟ مشد اکبر که به سختی کلمات از گلویش بیرون می جهید گفت: طیب خان والله من نمی شناختمش والا بستنی چه قابلی دارد. طیب قدمی به عقب برداشت و گوش اصغر را، که مثل موش بغل دست یکی از نوچه ها ایستاده بود، گرفت و آورد نزدیک، و به تحکم و خشم گفت بچه برو دست مشدی را ببوس تا ببخشدت. جعلق این مرد زحمت کش است نه مثل بیشترتان مفت خور. اصغر جلو رفت که مشد اکبر دستش را پس کشید و او را در بغل گرفت. پس از سکوتی سنگین طیب پرسید: مشد اکبر همه بستنی و آت و آشغالات چند. مشدی که بغض راه گلویش را بسته بود گفت: طیب آقا این ها چه ارزشی دارد، من خودم نوکرتان هستم. طیب دوباره و این بار با تحکم پرسید. مشد اکبر با صدایی خفه گفت: اگر شانس بیارم و همه را بفروشم شاید نزدیک پنجاه تومانی بشود. طیب دست کرد توی جیب شلوارش و یک دسته کلفت اسکناس درآورد، چند تایی را جدا کرد و گفت: مشدی این هم پنجاه تومان همه را بده این بچه ها بخورند. ما از ذوق بستنی و آب نبات مفتی می خواستیم داد بزنیم که طیب گفت: مشد اکبر این هم صد تومان دیگر، ما را حلال کن و این توله را ببخش.  از آن روز به بعد اصغر توپ بچه ها را نمی گرفت ، و به کسی زور نمی گفت، و سر کلاس تخسی نمی کرد.

خاطره ای دیگر

سالها گذشت و من حال جوانی بودم بیست و یکساله. اخراجی دانشگاه تهران، برای شرکت در آتش زدن ماشین دکتر اقبال. و از سر ناچاری معلم مدرسه اسلامی که ملی بود و عدم سوء پیشینه نمی خواست. چند ماهی بود که به مدرسه محمدی، در محله امامزاده یحیی، نزدیک سه راه سیروس آورده بودنم، زیرا فکر می کردند من می توانم این بچه ها را به جایی برسانم، بچه هایی  در کلاس پنجم و ششم، پس از کلی توضیح، مثلا عدد ۲۵۳۶ را می نوشتند ۲۰۰۰۵۰۰۳۰۶. چنان عاشق کارم بود که بعدازظهرهای پنج شنبه دلم سخت می گرفت، غصه ام می شد که باز جمعه آمد و من یک روز شاگردهایم را نمی بینم. گویی عشق به  آنها جای تمام آرزوهای بر باد رفته ام را گرفته بود. شاگردهای کلاس پنجم در این مدت با من اخت شده بودند و درس حساب را کم کم جدی می گرفتند، غیر از یکی که نه  تنها تکالیفش را درست انجام نمی داد، بلکه سر کلاس هم حرف می زد. با آنکه هر کس پهلویش می نشست آشکارا ناراحت بود، اما نمی دانستم چرا هیچ کدام جرات نمی کردند که یا از او بخواهند اذیت نکند، یا به من  یا ناظم مدرسه رسما شکایت کنند.

روزی او را ،که فکر می کنم اسمش محمود بود، پای تخته آوردم. گویی من این چند ماهه هیچ چیز یادش نداده بودم. تکلیف شبش را خواستم، نداشت. بدتر آنکه توی چشمم هم زل زده بود و خجالتی نمی کشید. مهار احساس را از دست دادم، نه تنها یک سیلی محکم به او زدم، بلکه با خط کش هم افتادم به جانش،که چند نشان بر دست و گردنش گذاشت ـ که البته این ها غیر معمول نبود.

فردا بعدازظهر در زنگ تفریح طبق معمول راهی دفتر مدرسه شدم،که اتاقی بود جدا،  در هشتی خانه. می  باید روزگاری خانه آدم بزرگی بوده، با اندرونی و بیرونی و حوض و سرداب های بزرگ. برای رفتن به دفتر مدرسه دو پله از حیاط و سه پله از کف هشتی بایست بالا رفت. دیدم دفتر پر است، و غریبه ها چهار تا از پنج صندلی را پر کرده بودند ـ  همه سینه ستبر و یکی دوتا با سبیل تابیده. تأملی  کردم و پای روی پله اول هشتی به اتاق گذاشتم، که کسی دامن کتم را محکم کشید. برگشتم غلامعلی فراش بود، با اشاره  چشم و ابرو و دست که برویم بیرون از مدرسه. همراهش از در مدرسه، که به همان هشتی باز میشد، بیرون رفتم. با صدایی لرزان و خفه گفت: آقا خدا را شکر دیدمت. اگر توی دفتر رفته بودی پدرت در می آمد. با تعجب پرسیدم چرا؟گفت آقا اون گردن کلفت ها را دیدی؟ گفتم بله.گفت مهدی قصاب بود با چند نوچه اش. گفتم به من چه. گفت آخر آقا شما دیروز پسر مهدی قصاب را تنبیه کرده بودید. آوازه مهدی قصاب را شنیده بودم. تمام منطقه سه راه سیروس در دست او بود. تهران می شناختنش. دسته عزاداری او حتی با دسته طیب رقابت می کرد. سر سه راه امین ظهور که می رسیدند سعی می کردند دسته هایشان کنار هم قرار نگیرند  و تا مسجد سپهسالار که محل شور حسینی بود، یکه بزن های دو طرف دسته پرچم ها و بیرق ها را، در دست می فشردند.  همیشه، تا ماه ها پس از عاشورا، همه جا صحبت از علمات هر کدام  بود ـ تعداد تیغه و چراغ و شال  آویزان، و مهارت و قدرت علم کش ها و تعداد چرخ علم و مقدار خم شدن تیغه وسط. و هر گروه دسته خود را برتر می دانست.

 به اصرار غلامعلی در کوچه راهی شدم. کوچه ای به پهنای شاید سه متر، با جوبی پر از آب و آشغال در میان. آهسته می رفتم  و در خود،  در ستیز با خود،که محمد با این ترسوئی ات چگونه می خواهی عمری با خودت سر کنی. آن شعارهای مبارزاتی ات در دانشگاه چه شد. کوچه را به انتها نرسانده  برگشتم، از  شجاعت نبود، بلکه از ترس سالها خودخوری و نفرت از پذیرش حقارتم بود. داخل هشتی که شدم کسی نبود،  و وارد دفتر که شدم چشمان از حدقه درآمده مدیر برجای میخکوبم کرد. از پشت میزش برخاست و خطاب به جمع،که ساکت شده بودند،گفت آقای موسوی از معلم های خوب ما. متوجه ترفند او شدم. به طرف کسی که از همه درشت تر بود، و بالاتر نشسته بود و می بایست خود مهدی قصاب باشد رفتم. دستم را به ادب دراز کردم، او هم چنان کرد. هنوز دست ها به هم نرسیده بودند که افزودم برقعی. گویی فضا منجمد شد. مهدی قصاب دست پس کشید، و به تندی از جا بلند کشید. تازه دیدم چه غولی است. با خشم پرسید: شما معلم حساب محمود هستید؟ با صدایی که با تمام تلاشم آشکارا می لرزید گفتم: بله.گفت: شما توی گوش او زدید؟ گفتم: بله. گفت حالا چه فکر می کنی اگر من هم به تلافی آن سیلی یکی محکم بزنم بیخ گوشِت. گفتم فکر می کنم اگر بزنید اگر دندان هایم نریزد توی دهانم گوشم کر می شود. لحظه ای مکث کرد و گفت حالا که ترسیدی و قول می دهی دیگر پسرم را نزنی ولت می کنم، و نشست.

 دقیقه ای کشید تا به خودم آمدم. آرام اما محکم گفتم: بله ترسیدم، اما اگر او سر کلاس بیاید و باز درس نخواند و بازیگوشی کند، باز هم می زنمش. یکی از نوچه ها، که صدای گوش خراشی داشت، گفت: پررویی هم می کنی. با چه جراتی روی حرف مهدی خان حرف می زنی. نگاهش نکردم، و هم چنان خیره در چشمان مهدی قصاب گفتم: ببینید شما هم پول دارید هم قدرت. پسر شما به درس احتیاجی ندارد، هرچه بخواهد دارد. گفت ولی نمی خواهم یک لات بی سر و پا بار بیاید. کم کم شجاعت معلم بودن در من زنده شده بود. گفتم انتخاب با شما است. اگر می خواهید پسرتان باسواد شود، نه بزن بهادر گردن کلفت و کم سوادی مثل خود شما، باید بگذاری ما تربیتش کنیم. می دیدم که شعله خشم در نگاهش فروکش کرده بود، و مدیرمان هم در صندلی اش آرام گرفته بود.گفتم آقای مهدی خان زمانه عوض شده، نیش قلم کار جای نیش قلم را گرفته ، اگر پسرت درس نخواند می شود یک لات چاقوکش، و شاید هم یک معتاد. گفتم و به طرف صندلی ای رفتم که بالای دفتر کنار دست آقای مدیر بود.

چند دقیقه ای سکوت، که مهدی قصاب از جا برخاست و به سویم آمد. مدیر مضطرب و من آماده خوردن سیلی بلند شدم که تحقیر نشوم. جلو که آمد دست ها را گشود بغلم کرد و بوسید. رها که کرد به یکی از همراهانش که مهندس خواندش گفت، به این میگند آقا معلم. انشاءالله محمود ما هم درس می خواند و مثل تو می شود مهندس، شاید هم یک دکتر. بعد با لبخندی رو کرد به من که، آقا معلم گوشت محمود از تو، استخوانش مال من، هر طور میدانی آدمش کن. راست میگی دوره قمه کشی تمام شده، والله من هم می خواستم آدم حسابی باشم، اما آن زمانه بود و به عقل ما بیش از این نمی رسید.

از آن روز تمام راحتی ام رفت. کوچه مدرسه نزدیک میدان کنار امامزاده بود. در گوشه شمالی میدان قهوه خانه بزرگی بود بر سر بازارچه ـ پاتوق جاهل ها و بی کاره ها. موقع ناهاری کارگرها هم می آمدند. سرو کله من که در میدان پیدا می شد همه جلوی در قهوه خانه بر سرپا می ایستادند، سلام و سلام، و من نگران که پاهایم از سر دستپاچگی در هم نپیچد، یا به سنگی گیر نکند. همان احترام ها مرا از یک لذت بزرگ محروم کرد. تازگی فهمیده بودم  شب ها در قهوه خانه نقالی است، اما نه همیشه. یک شب هم دزدکی چند دقیقه ای آن را دیده بودم، اما رویم نشده بود داخل قهوه خانه بروم . برنامه داشتم که به زودی نقالی که شروع شد هر شب به آنجا بروم، اما با این وضع که پیش آمده بود،چه کسی رویش می شد.

در مقاله ای که در مورد لات ها و جاهل ها در اینروزها نوشته شده (۲)، نویسنده کاملا آگاهانه لات و جاهل را با لوطی  یکی کرده،تا هر چه از این قشر می گوید جز سیاهی نباشد. والا اگر نویسنده بخواهد این واقعیت را بگوید که جمعی از گردن کلفت ها و زورخانه برو ها و قداره بندان لات و اوباش و فاسد بوده و هستند که سخن تازه ای نیست. به همین سبب هم به این فاسدان می گویند لات ها و اوباش. ولی این تفکیک آگاهانه نشده، تا از خشم مردم علیه حکومت موجود و پیشین بهره برداری سیاسی شود، والا نویسنده ای چنین آگاه به خوبی می داند لات ها بخش کوچکی از جماعت زورخانه بروها بوده اند، و لوطی صفتان این جماعت بسی بیش از اوباش بی مرام آنهایند.

صحبت از تجلیل گردن کلفت ها نیست، بلکه سخن از نقد نگاه تحقیرآمیز این بخش متجدد، نسبت به بخش سنتی است. کجا درصد زورخانه روهای مزدور و بنده ی قدرت بیشتر از درصد هنرمندان، متخصصان، دانشگاهیان، قضات،کارمندان مزدور و فاسد است. جماعتی که در اثر نا آگاهی گناه سقوطشان ده یک تحصیلکردگانی نیست که حکومت داری می کنند. این نفرت از بخش سنتی حتی شامل مشاغل اینان هم می شود،که گاه مشابهاتشان را در پرانتز می آورم، تا این نگاه تحقیرآمیز را نشان دهم. در ذکر مشاغل آنان،که حقیر و پست نشان داده شده، آمده . حمله دار(مدیر آژانس مسافرتی)زورخانه دار (رئیس باشگاه ورزشی) میدان دار و تره بار فروش (کلی فروشی  سبزیجات) گاراژدار (مدیر شرکت مسافربری) حمامی، قصاب،کله پاچه ای (فروشکاه اغذیه) قهوچی (کافه). ضمن آنکه به این نکته توجه نشده که بیشتر نامداران این جماعت مدیران خلاق و توانایی بودند، از جمله دو نفری که خاطراتشان را آوردم. طیب محبوب کاسبان میدان بود که در آن زمان و در نبود نیروهای نظامی کارآ یا سالم، امنیت میدان را تضمین می کرد. بدون وجود او هر روز دعوا بود و اجحاف و خون ریزی، لذا دروازه داری و قپانداری او را به منت می پرداختند. مهدی قصاب مدیری توانا بود و صدها حقوق بگیر داشت. امثال این دو بیش از آنکه مثل متجددین فردمحور به دنبال خانه اعیانی و لذت شخصی باشند، خیرات و مبرات می کردند و از داشتن نام نیک لذت می بردند  و به همین سبب آنان را لوطی می خوانند، در برابر شعبان جعفری لات و حسین رمضون یخی چاقوکش. صحبت از نوستالژی یا تمجید قداره بندی نیست بلکه صحبت از سیاه دیدن کامل یک قشر است. ایراد بر این نظر بی انصافانه وکینه ورزانه است که روحانیت حاکم را لاتها آوردند، و حال هم همان ها سپاه و بسیج را تشکیل داده اند. و فراموش کنیم که بسیاری از همین زورخانه روهای لوطی با ایثار خون خود، و گاه تمام جوانان خانواده شان، ایران را نجات دادند. ایراد بر آن است که همه آنان را لات های جیره خواری بدانیم که به هیچ اصولی پای بند نبودند، و نبینیم که بنا به گفته همین نویسنده بسیار از اینان، چون طیب، در پاسداری از باورهایشان از همه مزایا چشم پوشیدند و حتی جانشان را بر سر آن گذاشتند. هرچند باورشان را بر خطا بدانیم، مثل باورهای خطای بسیاری از سازمان های سیاسی و شهدای راه خلق. همین سیاسی دیدن ها و سیاه انگاری ها است که ناگزیر ستارخان و باقرخان هم  در آن نوشته می شوند لات و اوباش.

این نوشتار بر سر تحلیل سیاسی نیست، بلکه بر آنست که نشان دهد چگونه خشم سیاسی از حاکمان به نفرت از فرهنگ کشیده شده، و چگونه زیبایی های فرهنگ ایرانی در پس غبار این خشم از چشم بسیاری پنهان شده است. از جمله در همین مورد لات ها و لوطی ها. این افراد نمی بینند که لوطی های ما نوع لطیف تر و انسانی تری از سامورایی ژاپنی هستند، که همین جماعت متنفر از لوطی ها تحسینشان می کنند. این خشم بر فرهنگ ایرانی نمی گذارد که ببینند هنر بزرگ این فرهنگ در آن است که اخلاق را تا عمق جامعه برده، و از لات جوانمرد ساخته است، و بالاتر از آن پهلوان. درب زورخانه را کوتاه ساخته تا پهلوان مغرور سر افتاده وارد میدان شود. میدانش را گود ساخته و ورزشکار در ورود به گود خاک را می بوسد. با اشعار اخلاقی و عرفانی ورزش جسم را با ورزش روح در هم می آمیزد. بردن اصل نیست، جوانمردی و یاری بخشی است که اعتبار می آورد. بسیاری از همین آموخته زورخانه ها در دفاع از وطن جلوه کرد. همین فرهنگ ایرانی لطیف رقابت و پیروزی بر حریف را ،که محور هر ورزشی است، فرع بر اخلاق کرده. تا جایی که اسوه  همین قداره بندان و بازاریان و کاسبان و کارگران کم سواد،پوریای ولی است که گوید:

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

پانویس ها:

۱ـ آقای زرندی همان هنرپیشه معروف رادیو به نام “شاباجی خانم ” شد. آقای رحمانی، نصرت رحمانی غزلسرای نامی ایران

۲ـ “جاهل ها و لات ها، روحانیون و سلاطین” مسعود نقره کار، سایت گویا، سه بخش.

.