خاطرات زندان / بخش دوازدهم
حال که سخن به اینجا رسید، بد نیست به موردی اشاره کنم که به نیروهای چپ مربوط می شود. نیروهای اطلاعاتی و وابسته به دادگاه انقلاب هنگام یورش به منزل مان در تهران، افزون بر چیزهایی که با خود بردند (و پیشتر به آنها اشاره کرده ام) چند بیانیه مربوط به گروه های چپ را نیز با خود بردند. من از این بیانیه ها، که سرکوب مردم عرب اهواز و سایر شهرها را محکوم می کرد، پرینت گرفته بودم و روی میزم بود. در واقع از میان ده ها حزب و گروه سیاسی راست و چپ و میانه، فقط دو سه تای آنها در آن زمان بیانیه هایی در محکومیت کشتار مردم عرب منتشر کردند. این ها توسط سازمان “راه کارگر” و سازمان “فداییان خلق ایران ـ اکثریت” و یکی دو گروه چپگرای دیگر صادر شده بود. در اعلامیه “راه کارگر” از حق تعیین سرنوشت برای ملل ساکن در ایران “تا سرحد جدایی” صحبت شده بود. من نگران “سین جیم” در این زمینه بودم و خود را آماده می کردم تا پاسخ مناسب را به بازجویان بدهم، اما در زندان نه تنها هیچ سئوالی در این مورد نکردند بلکه انگار نه انگار این بیانیه ها را دیده اند. تصور من این است که رژیم بر خلاف دهه اول انقلاب و سرکوب نیروها و احزاب چپگرا، در سال ۲۰۰۵ هراسی از این نیروها ـ که عمدتا در خارج اند ـ نداشت. البته از سال ۲۰۰۷ یعنی پس از فعال شدن دوباره دانشجویان چپ در دانشگاه های تهران، بر شمار زندانیان شان افزوده شد. یکی از گفتمان هایی که اکنون، لرزه بر اندام رژیم انداخته و او را به چالش کشیده، گفتمان ملیت های غیر فارس است. رژیم استبدادی حاکم بر ایران بیش از هر چیز دیگر، نگران کوشش ها و مبارزات این ملیت هاست.
بازجویی ها به طور کتبی و روی برگ هایی با سر برگ شعار” العدل اساس الملک” انجام می شد. بازجویان وزارت اطلاعات همچون سازمان امنیت و اطلاعات (ساواک) دوران شاه به بازجویی “کیلویی” علاقه فراوان دارند. آنان از من و دیگر متهمان می خواهند تا پاسخ هر سئوال را مفصل بنویسیم و می گویند “هر چه بیشتر بهتر”. اما من عکس این را باور داشتم و اساسا نمی خواستم اطلاعات زیادی به آنان بدهم. بازجو، بارها به من تشر می زد که چرا خلاصه جواب می دهی و مشروح نمی نویسی؟ و من هم می گفتم که بیش از این نمی دانم و دعوا و تهدید شروع می شد. چند بار هم کار به جایی کشید که بازجو برگه های بازجویی را با عصبانیت پاره کرد. من از قبل می دانستم که پرگویی به سود بازجو است زیرا به اطلاعات بیشتری دست می یابد و از دل آن ها، سئوال های بیشتری را در می آورد. برگه های “تک نویسی” را هم به من می دادند تا نظرم را درباره اشخاصی که فکر می کردند می شناسم در آنها بنویسم. این شیوه در زندان های ایران مرسوم است. من درباره افراد که نمی شناختم چیزی نمی نوشتم، اما درباره دیگران سعی می کردم طوری بنویسم که اطلاعات اساسی و دقیق در آن ها نباشد و محدود به چیزهای کلی باشد. گاهی یک بعد شخصیت فرد را بزرگ جلوه می دادم تا زیر ضرب قرار نگیرد. مثلا درباره دوستی که نزد آنان به چپگرایی معروف، اما فعال مسایل عرب ها هم بود، بیشتر بر همان جنبه چپگرایی اش تاکید می کردم، زیرا حساسیت شان نسبت به چپگرایی در قیاس با عربگرایی کمتر بود و در نتیجه خطر کمتری هم برای وی داشت.
در سلول انفرادی کوچک دو در سه، حسابی در تنگنا بودم. دو پتوی مشکی سربازی و کیسه حاوی لباس و صابون و مسواک و خمیردندان و دیگر خرت وپرت هایم را در گوشه ای قرار دادم که حدود یک متر از عرض سلول را اشغال می کرد. یک متر در سه متر سلول را هم به عنوان فضای باز گذاشته بودم که در آن راه می رفتم. خمیردندان و صابون و شامپو را برادر بزرگترم با واسطه برایم فرستاد. اوایل قدری لباس زیر و خرت و پرت های دیگر هم فرستاد. وقتی با او ملاقات کردم به من پول داد که نپذیرفتم. او فکر می کرد من در بند عمومی هستم و می توانم از دکان زندان چیزی بخرم. هر چه هم تاکید می کردم نیاز به پول ندارم، نمی پذیرفت و اصرار داشت تا پول را بگیرم. او در جوانی زندان کشیده بود و وضع زندان را می فهمید. در سال ۱۳۵۰ شمسی وقتی سال دوم دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان بود به جرم توزیع اعلامیه علیه جشن های دو هزار و پانصد ساله شاه، در آن شهر دستگیر شد. شش ماه کشید و بیرون آمد. من که در آن زمان دانشجوی سال سوم دانشگاه تهران بودم گاهی به ملاقات اش می رفتم.
زندان اصفهان در آن هنگام پشت عمارت عالی قاپو بود. به گونه ای که شما از بالای آن عمارت ـ واقع در میدان نقش جهان ـ می توانستی حیاط زندان اصفهان را ببینی. او دوستان دانشجوی دیگری هم داشت که به جرم های سیاسی دستگیر شده بودند. از اینها سیاوش رضایی از بچه های کرمانشاه، دکتر محمد علی گودرزی از بچه های الیگودرز و دکتر غلامعلی عکاشه از بچه های بروجن اصفهان در یادم مانده اند. این دو اکنون از پزشکان معروف ایران اند.
در سلول زندان انفرادی اهواز، هیچ وسیله ای برای سرگرمی نداشتم. نه ساعتی داشتم و نه روزنامه و کتاب و نه رادیو و تلویزیون. زمان را از روی چرخش آفتاب و سایه ای که از حیاط سرپوشیده زندان در درون انفرادی می افتاد تشخیص می دادم. و البته همیشه هم دقیق نبود. سنگینی زمان را با تمام وجود حس می کردم زیرا بسیار کند می گذشت. بخصوص زمان میان ساعت یک و پنج بعدازظهر مثل اختاپوس روحم را می خراشید و می فشرد. احیانا حس می کردم که زمان متوقف شده است. انسان کلافه می شود. گاهی اخبار ساعت هشت صبح یا دو بعد از ظهر را از رادیو نگهبانان ـ که همگی اطلاعاتی بودند ـ می شنیدم. اما چون اتاقشان از اتاقم دور بود مجبور بودم گوشم را به در سلول بچسبانم. یک بار هنگامی که از بغل اتاقشان می گذشتم، استراق بصر کردم و دیدم که همگی در آنجا نشسته اند و غذا می خورند. هنگام ناهار بود. وقتی صدای رادیو را کم می کردند عزا می گرفتم چون چیزی نمی شنیدم. خبرهای خارجی بیشتر درباره انفجارها در عراق بود که تقریبا خبر همه روزه رادیو بود. به اینها باید ترور رفیق حریری را اضافه کنم که در فوریه همان سال ـ ۲۰۰۵ ـ رخ داده بود. سعی می کردم خبرهای داخلی را تحلیل کنم و ببینم کدام خبر می تواند به گشایش فضای سیاسی کمک کند یا اصولا کفه به سود کدام کاندیداست. به انتخابات ریاست جمهوری ـ سال ۱۳۸۴ ش ـ نزدیک می شدیم و معین و کروبی و رفسنجانی و احمدی نژاد نامزد بودند. و من البته در گشایش فضای سیاسی منفعتی داشتم و آن رهایی از آن دخمه بود. یک بار بازجو “امیری” به من گفت: اگر همکاری نکنی و به اتهام هایت اعتراف نکنی ترا به سلولی خواهیم برد که از این سلول هم کوچک تر است، آن جا حتا نمی توانی دراز بکشی. او از انواع سلول ها برایم صحبت کرد که خاص جرم ها و تنبیه های مختلف است، از جمله نوعی سلول انفرادی به نام “لانه سگ” که “فقط می توانی در آن چمباتمه بنشینی و امکان دراز کشیدن هم نیست”. از تصور این مکان ها، به خود لرزیدم اما این را نشان ندادم.
بخش یازدهم خاطرات را در این جا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.