۲۶ سپتامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

 اگر رابطه ای ذهنی با حیوانات، اشیاء و طبیعت اطرافمان داشته باشیم، می توانیم زندگی و حرکت را در هر چیزی ببینیم یا در ذهنمان تجسم حرکت را داشته باشیم. رابطه ی ذهنی و درونی ام با ماری که چندی پیش در خوابم ظاهر شده بود، ماری که سرش از تنش جدا شد و شکست خورده و مقهور شده به لانه گنجشکی پناه برد، تمثیلی یا سمبلی از حالتهای بشری است.

آخر چرا مار؟

مهم این است که در ناخودآگاهم چیزی را در مار کشف کرده ام، این حیوان را دگرگون کرده ام و آن را به هیئت یک انسان درآورده ام! یا انسان را تجربه کرده ام و روانش را در یک مار روان کرده ام!

می دانم بین خواب و بیداری زندگی می کنم مثل برزخ… و می دانم رابطه ی ذهنی ام با اشیاء و پدیده ها، این قدرت را در من به وجود آورده که هر چیزی را می توانم به هر شکل دلخواهی تغییر بدهم… می توانم خلق کنم…

کلاس دیشب از ساعت ۷ تا ۱۵/ ۱۱ ادامه پیدا کرد. قرار بود قطعات نمایشی ما نمایشنامه نویسان توسط بازیگران خوانده شد. ابتدا باب هدلی درباره بازیگری و چگونگی نمایشنامه خوانی حدود ۴۵ دقیقه صحبت کرد.

اهم صحبتهایش چنین بود:

۱ـ بازیگر همیشه باید تماشاگر را در ذهن داشته باشد. هرگز نباید سرش را روی نوشته خم کند و تماشاگر را از یاد ببرد.

۲ـ باید تماشاگرش را بشناسد.

۳ـ باید دقیقا نوشته را بفهمد و حس اش کند.

۴ـ راحت باشد و کنترل اعضای بدنش در اختیار خودش باشد.

۵ـ سیر تحولاتی  نوشته را بداند و خود را در این تحول هماهنگ کند و چگونگی تغییرات خودش را نشان بدهد.

۶ـ تُن صدا و قدرت صدا بسیار اهمیت دارد…

و بسیاری نکات دیگر…

باب از همه ما نمایشنامه نویسان خواست که روی صحنه تئاتر بیاییم و روی صندلی هایمان بنشینیم. سپس بازیگرانی که مونولوگ هایمان را قرار بود بخوانند، روی صحنه ظاهر شدند و با ما به مشاوره پرداختند که ما از آنها چه می خواهیم. مونولوگ خوانی شروع شد. پس از هر مونولوگ خوانی نظرات و انتقادات شروع می شد و تماشاگر می بایستی نظر بدهد. در پایان هر مونولوگی باب نظرات را جمع بندی می کرد و نتیجه ی کار یعنی نوشته نمایشنامه نویس و بازی بازیگر و چگونگی القاء کار در بازی را ارائه می داد.

مونولوگ، “یک پنی قرمز” را بازیگر من اصلا نتوانست درک کند و چیزی را که به عنوان بازی ارائه داد مرا به شدت ناراحت کرد. اما به خود گفتم: خب او تقصیری ندارد. من از تنزل انسانی از انسان دو پا به انسان خزنده صحبت کرده بودم. از سیر تحولاتی وارونه… از تحولات انحطاطی انسان در اثر عوامل گوناگون… یک نوشته بسیار سنگین فلسفی… در پس ذهن من تجربه یک انقلاب بزرگ بود. جنگ بود. مهاجرت بود. شکنجه بود. از دست دادن بود. بازیگر من یک دختر جوان بیست ساله مو طلایی بود در شهر کوچک آیواسیتی که هیچ تجربه ای از مسائل دنیا نداشت! و من با زبان شکسته بسته باید این دنیای ناشناخته سوررئالیستی را برای او توضیح می دادم! بازیگر، دختر بسیار خوبی بود و ازش خوشم آمد، اما نگاه غریبه “استیو” “آزارم داد. “استیو” ژست های روشنفکرانه خودخواهانه سطحی به خود می گیرد! هر چه سعی کردم با منطق به خود بقبولانم که اگر یک خارجی هم در کشور ما می بود، آدمها هر حرکت او را که متفاوت با حرکت ما بود با تمسخر نگاه می کردند و به گونه ای دیگر تعبیر می کردند، با تمام این حل و فصل های منطقی اما غم عجیبی توی وجودم نشست. خودم را بسیار دور از محیط حس کردم. وقتی به این حس دچار می شوم، تمام تارهای ارتباطی ام با جهان قطع می شوند. بیجان می شوند. سست و بی حرکت می مانند. تعجب می کردم که حتی برای برانکو هم یک غریبه بودم. آیا او به عنوان یک غریبه خودش را از من کنار می کشد تا خود را در جامعه آمریکایی جای بدهد؟ آنهم با تنزل خودش به یک دلقک دیوانه؟ با خودشیرینی های کودکانه انگاشتنش؟

فکر کردم اگر خودم را به آنها نزدیک کنم، “ارتباط” را گدایی کرده ام؟ آیا یکباره غریبه پنداشتنم به خاطر این نیست که از آنها در جلسات نقد و بررسی انتقاد کرده ام؟

ژاکلین گفت: “باید به چهره ات ماسک بزنی و به دروغ تملق آنها را بگویی. این آن چیزی است که آنها می خواهند. چون خود را محور جهان می دانند!” مطمئنا برایشان سخت و سنگین است که نویسنده ای از کشورهای جهان سوم از آنها به این صراحت انتقاد کند.

یک بازیگر سیاهپوست قطعه ای را که نقش یک مرد روشنفکر را بازی می کرد که برای دستیابی به یک زن لفاظی می کرد، آنقدر ماهرانه اجرا کرد که تمام وجودم از خنده لبریز شد. لفاظی اش با کلمات… بازی او با  کلمات… نویسنده این قطعه “جو” بود.

و بعد ورک شاپ تمام شد. هر وقت ورک شاپ تمام می شود، دچار عذاب می شوم. در شهری که در شب اتوبوس ندارد، باید از کسی خواهش کنم که مرا به خانه برساند! خواستم از بازیگر سیاهپوست تقاضا کنم، اما وقتی که دیدم سوار دوچرخه اش شد و رفت، متوجه شدم که او هم از نظر طبقاتی از سفیدپوستان پایین تر است. او هم در دپارتمان تئاتر در جمع سفیدپوستان تنهاست. بعد به طرف “هِدر” Heather دختر یهودی آلمانی ـ آمریکایی رفتم و از او خواهش کردم. گفت: نمی توانم ترا برسانم!

در درون مستاصل اما با لبخند گفتم: مهم نیست!

دپارتمان تئاتر اندک اندک داشت خالی می شد، همه دانشجویان سوار ماشین هایشان می شدند و به خانه می رفتند. و من در جنوبی ترین نقطه شهر بودم. آخرین پرسشم از بازیگر میانسالی بود که به نظرم مرد آرامی آمد.

پرسیدم: می تونید مرا به خانه ام برسانید؟

گفت: با کمال میل!

و با محبت تمام مرا به خانه رساند. در راه کلی از من سئوال کرد و جواب شنید. اما آنقدر در روحیه خسته ای بودم از شرایط پر از تنگنایی که مرتبا می گفتم: ببخشید… متشکرم! دو کلمه ای که در شرایط استیصال ناخودآگاه به زبانم می آمد. دو کلمه ای که خودم را از ادایشان آشفته می کرد. دو کلمه ای که “مارک” سعی کرده بود که آنها را از من براند، ولی دوباره در حالت افت روحی ناخودآگاه بر زبانم جاری می شدند.

شب خسته تنگی را گذراندم. روز بعد هنوز اندوه در من بود که “وقاص” را دیدم در خیابان. با هم به طرف IWP  قدم زدیم و با او درباره مسایل کشورش پاکستان بعد از ضیاءالحق صحبت کردیم که گفت: قرار است ماه نوامبر انتخابات داشته باشیم، اما باز هم ارتش پشت جریان است. در صحبت هایمان درباره گروههای سیاسی گفت که: “بی نظیر بوتو از دمکراسی حرف می زند اما آدم سیاسی ای نیست. مسائل کشور را  نمی شناسد و محبوبیتش فقط به خاطر پدرش علی بوتو است.”

پرسیدم: درباره اش اینطور نظر می دهی به خاطر اینکه زن است یا دلیل دیگری دارد؟

زیرکانه متوجه شد که من از چه دیدگاهی صحبت می کنم.

گفت: بسیار هم مفتخر می شدم اگر زنی مثل ایندیرا گاندی زمامداری کشورم را به عهده می گرفت. ولی حقیقتا به دلیل نداشتن شناخت سیاسی اوست که نگران انتخاب شدنش هستم.

اما مگر همه آدمها در آغاز کارشان شناخت سیاسی دارند؟ در پروسه حرکت و تجربه است که شناخت حاصل می شود.

به  IWP رسیدیم برای حضور در  Mini Course  که درباره نویسندگان معاصر آمریکای لاتین بود و برادرزاده خورخه آمادو یکی از سخنوران جلسه بود.