در یک سال، میلیون ها دلار خرج می شود، هزاران فیلمنامه نوشته می شود و صدها فیلم ساخته می شود تا ما به تماشایشان بنشینیم و چند ساعتی خود را در دنیایی غرق کنیم که قوه تخیل مان را به چالش، و بی رنگ و هیجان بودن دنیای واقعی را به رخمان می کشد. در این دوره که فیلمسازان با جادوگرهای سفید و خاکستری و خون آشامان خوش چهره و مرد آهنی و بت من و جوکر سرگرممان می کنند، دیدن فیلمی انسانی و حقیقی که خیلی ساده قلبمان را لمس کند و به فکر فرو ببردمان، لذتی بیشتر از قبل دارد. فیلمی که با دیدنش، چشم مان به مسائلی باز شود که در امروزمان اتفاق می افتد، در همین چند قدمی مان یا در چند کشور آن طرف تر. مسائلی که هر روز در موردشان می شنویم و شاید به اهمیت شان آن طور که باید فکر نمی کنیم.
The Girl in the Café
تا پیش از اینکه دختری در کافه را ببینم، فکر نمی کردم فیلمی بتواند چنین ساده و ظریف سوژه ای به بی روحی و بی لطفی نشست های کشورهای G8 را به تصویر بکشد و بدون اینکه حوصله مان را سر ببرد، گوشه ای از این نشست های همیشه خبرساز را از دیدی انسانی نشانمان دهد. لورنس مردی میانسال، تنها و بسیار وظیفه شناس است که تمام زندگی اش در شغلش خلاصه می شود. او یکی از سه مشاوری است که برای وزیر اقتصاد انگلستان کار می کند. احتیاج نیست فیلم خیلی پیش برود، در همان دو دقیقه ابتدایی متوجه عمق تنهایی اش و یکنواختی زندگی اش می شویم. در جایی که سایر همکارانش خانواده دارند و زندگی ای خارج از کار، او آخرین کسی است که دفتر کار را ترک می کند و تنها کسی است که اضافه کاری ها را بر گردن می گیرد. تا این که یک روز در کافه ای شلوغ که جایی برای نشستن نداشت، از دختر جوانی به نام جینا اجازه می گیرد که سر میز او بنشیند. چیزی که هیچ یک نمی دانند این است که آنقدر هر دو در زندگی شان تنها هستند که همان چند دقیقه نشستن شان روبه روی همدیگر و با وجود غریبه بودن، بهترین احساسی است که هر دو پس از مدت ها داشته اند. لورنس با این که خجالتی و بسیار ناوارد است، موقع رفتن از او می خواهد که اگر می شود دوباره همدیگر را ببینند. این بار برای ناهار بیرون می روند و تصادفا جناب وزیر و بقیه همکاران لورنس هم به آن رستوران می روند. نمی شود گفت کدامشان بیشتر غافلگیر شده – جینا که متوجه می شود لورنس شغل و مقام بالایی دارد، وزیر و همکاران که باورشان نمی شود لورنس با رفتار گوشه گیرانه و میانه سالگی اش با دختری زیبا و جوان نشسته و یا لورنس که آنقدر اعتماد به نفسش کم است که نگران است بقیه جینا را به چشم بد ببینند صرف این که با کسی مثل او نشسته. بعد از این که وزیر موقع خداحافظی به لورنس می گوید که زودتر به سر کارش برگردد، لورنس برای جینا می گوید که سرشان خیلی شلوغ است و خودشان را برای نشست سران کشورهای G8 در ایسلند آماده می کنند. پس از یک شام دیگر که با هم می خورند، لورنس که حضور ناگهانی جینا در همان مدت کوتاه در زندگی اش اثر گذاشته از او دعوت می کند که همراهش به ایسلند برود.
در میان نگاه های حیران و سئوال برانگیز همکاران و همسرانشان، لورنس و جینا با نخست وزیر و وزیر و همراهان راهی ایسلند می شوند. وقتی در هتل با هم تنها می مانند، جینا برای از بین بردن جو سنگین بین خودش و لورنس از او درباره کارش می پرسد و لورنس می گوید که در ابتدای سال ٢٠٠٠، یکی از بزرگترین هدف هایی که گروه G8 برای خودش تعیین می کند پایان دادن به فقر و گرسنگی جهانی است ولی با خنده تلخی توضیح می دهد که “با سرعتی که مسائل پیش می روند، شاید تا صد و پنجاه و نه سال دیگر دنیا فقط کمی بهتر شده باشد و به جای این که سالانه سی هزار کودک از گرسنگی بمیرند، این رقم به پانزده هزار کودک در سال برسد.” جینا از شنیدن این رقم چنان شوکه می شود که لورنس مجبور است بیشتر برایش توضیح دهد که “هر سه ثانیه، کودکی می میرد. مرگی کاملا غیر ضروری. مرگی که به راحتی می توان جلویش را گرفت و فردا هشت مرد که در یک اتاق دور هم می نشینند، این قدرت را دارند که میلیون ها میلیون زندگی را نجات دهند. ٨٠٠ میلیون نفر در دنیا با روزی کمتر از یک دلار زندگی می کنند و آن وقت در آن طرف تر دنیا، یارانه گاوهای اسکاتلند سالی دوازده هزار پوند است. صدها و صدها مادری که از ایدز می میرند را می توان با پول گاوهای اسکاتلندی نجات داد ” … و جینا از شنیدن این واقعیات با این جزئیات به سرگیجه می افتد و از همانجا همه چیز خراب می شود. از همانجا که جینا با دیدن رؤسای جمهور و مردان قدرتمندی که دور میزی آراسته شده با انواع غذا می نشینند و می گویند که پایان دادن به فقر و گرسنگی خیلی پیچیده تر از آن است که بشود با چند نشست و صحبت حلش کرد. از آنجا که وزیر و نخست وزیر، لورنس را تهدید می کنند و جینا را از هتل بیرون می اندازند و به انگلستان برش می گردانند، لورنس بالاخره به خودش جرات می دهد که برای اولین بار در زندگی عقیده اش را بیان کند و بگوید که بیایند و یک بار هم که شده به جای کنار نشستن و توافق با متحدانشان، محکم پا پیش بگذارند و از باورهایشان دفاع کنند حتی اگر متحدان حمایت شان نکنند.
فیلم خیلی خیلی خوبی است و بسیار ارزش دیدن دارد. وقتی تمام می شود دلتان می خواهد چند دقیقه در سکوت بنشینید و چیزهایی که دیدید و آموختید را مرور کنید و فکر کنید که گفته ای که در پایان فیلم از نلسون ماندلا نقل می شود، هیچ وقت آنقدر پرمعنا نبوده:
“موقعی می رسد که یک نسل می تواند شگفتی بیافریند. شما می توانید همان نسل باشید.”
*مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.