نوشته: ولادیمیرناباکوف
پارهی دوم از بخش نخست
۵
وقتی به گذشته برمیگردم روزهای نوجوانیام را میبینم که مثل دانههای برف در صبحی توفانی میگریزند، مانند پاره دستمالکاغذیهایی که از جلو چشم مسافری پشت پنجرهی واگن قطاری، بهدست باد تند دور میشوند. در روابطم با زنان، بهداشتی، واقعبین، عجیب و غریب و چابک بودم. زمان دانشجویی در لندن و پاریس به خانمهای مزدبگیر بسنده میکردم. درسخواندنم جدی و دقیق بود گرچه آنطور که باید پربار نبود. ابتدا تصمیم داشتم مدرک روانپزشکی بگیرم، مثل بسیاری از افراد بااستعداد ناکام؛ اما من حتا از آنها هم ناکامتر بودم؛ چنان فرسودگی عجیبی (بدجوری زیر فشارم، دکتر) در من ریشه دوانده بود که از عهدهی روانپزشک شدن هم برنمیآمدم، بنابراین به ادبیات انگلیسی روی آوردم، به جایی که بسیاری از شاعران سرخورده همچون استادان پیپکش پالتو پشمپوش روی میآورند. پاریس برایم جای مناسبی بود. آنجا با تبعیدیها دربارهی فیلمهای ساخت شوروی بحث میکردم. توی قهوهخانهی «دو مگو» با همجنسگرایان نشستو برخاست داشتم. در روزنامههای محلی مقالههای پیچیده و مبهم مینوشتم و شعرهای تقلیدی میگفتم:
…Fräulen von Kulp
may turn, her hand upon the door;
I will not follow her. Nor Fresca. Nor
that Gull. ۱
مقالهای نوشتم با نام «بنمایهی پروستی نامهی کیتز به بنیامین بیلی» که شش یا هفت نفر از استادان آن را خواندند و به مسخره خندیدند. «خلاصهای از تاریخ شعر انگلیسی» را برای مجلهای معروف نوشتم و سپس شروع کردم به گردآوری راهنمای ادبیات فرانسه برای دانشجویان انگلیسیزبان (با مقایسههایی برگرفته از دیدگاه نویسندگان انگلیسی) و هدفم این بود که خودم را در دههی پنجم زندگی مشغول کنم. آخرین جلد آن کموبیش آمادهی چاپ بود که دستگیر شدم.
در «اوتوی» کاری پیدا کردم، آموزش انگلیسی به گروهی از بزرگسالان. سپس مدیر مدرسهی پسرانهای برای دو ترم زمستانی استخدامم کرد. گاهی هم از آشنایی با دوستانی که در میان مددکاران اجتماعی و رواندرمانها داشتم بهره میبردم و به همراه آنها از موسسههای گوناگون دیدار میکردم، مثلا از مدارس بچههای یتیم یا از مراکز بهسازی، و در آنجاها، بیهیچ نگرانیای، به یاد دختر رویاهایم، به دختران بالغ رنگپریدهی مژهنمدی خیره میشدم.
حالا دوست دارم تئوریای را مطرح کنم. در محدودهی سنی نه تا چهارده سال، دختران باکرهای هستند که برای برخی از مسافران افسون شدهای که سنشان دو یا چند برابر سن آنهاست، سرشت واقعیشان را آشکار میکنند، سرشتی که انسانی نیست، بلکه از آنِ حوری یا پری دریاییست (این سرشت اهریمنیست) و من پیشنهاد میکنم اسم این موجودات را «نیمفت۲» بگذاریم.
اگر شمارهها را با واژههای ملموس جایگزین کنم مشخص خواهد شد. بهواقع، خواننده را وادار خواهم کرد تا «نه» و «چهارده» را بهعنوان مرزهای سواحل شفاف و صخرههای گلفام جزیرهای ببیند که نیمفتهای من افسونش کردهاند و دریای مهآلود گسترده احاطهاش کرده است. در میان این گروه سنی، آیا همهی دختربچهها نیمفتاند؟ معلوم است که نه. وگرنه ما که تشخیص میدهیم، ما دریانوردان تنها، شوریدگان نیمفتها تابهحال صدبار دیوانه شده بودیم. در میان آنها هم بهواقع همه دخترکان زیبا نیستند؛ و هرزگی آنها یا هر صفتی که جامعه بگوید، به ویژگیهای اسرارآمیزشان آسیب نمیرساند. ویژگیهایی چون گیرایی فناپذیر، دلربایی گیجکننده، نابکارانه، خُردکننده و فریبندهای که نیمفت را از همسالان او که بسیار به دنیای ملموس پدیدههای تکراری وابستهاند، جدا میکند؛ از آن جزیرهی ناملموس افسون شدهای که لولیتا با کسانی چون خودش در آن بازی میکند.
در این گروه سنی شمار نیمفتهای واقعی بهگونهی فریبندهای کمتر از دختربچههای ساده، گیرا، «دوستداشتنی» یا حتا «ملیح» و «جذاب» است؛ از آن دخترکان معمولی تپل، بیریخت، سردمزاج، اساسا دختربچههای آدمیزاد با شکم برآمده و موهای دُم موشی که ممکن است زنان زیبایی بشوند یا نشوند (مثلا به این خپلههای زشتی که جوراب ساق بلند سیاه و کلاه سفید میپوشند نگاه کنید، آنها که به ستارههای دلفریب سینما تبدیل شدهاند). اگر به مردی عکس گروهی از دخترمدرسهایها یا دختران پیشاهنگ را نشان دهی و از او بخواهی قشنگترینشان را انتخاب کند، حتما نیمفتشان را برنمیگزیند. باید هنرپیشه باشی یا دیوانه یا بینهایت مالیخولیایی با حبابی از سم داغ در اندام جنسیات و پرتوهای دائمی و شعلهور شهوت در کمرت (آه، ببین چهطور باید گوشهای کز کنی و پنهان شوی) تا فوری اهریمن کوچولوی کشنده را در میان بچههای شاداب تشخیص دهی؛ از روی نشانههای نگفتنی، مثل نمای گربهمانند استخوان گونه، باریکی پاهای کرکی و نرم و دیگر نشانههایی که سَرخوردگی، شرم و اشکِ حسرت، مرا از برشمردنشان باز میدارد؛ وگرنه نیمفت از نگاه دیگران ناشناخته میماند و این را هم بگویم که خودش هم از قدرت شگرفش ناآگاه است.
از آن گذشته، چون ایدهی زمان در این ماجرا نقشی سحرآمیز بازی میکند، اگر دانشآموزی شکاف چند سالهای میان دخترک و مردی که افسون نیمفت میشود، ببیند نباید تعجب کند. باید بگویم این شکاف یا تفاوت سنی هیچگاه زیر ده سال نیست، معمولا سی تا چهل سال است و در برخی مواردِ نادرِ شناخته شده نود سال هم بوده. مهم تنظیم فاصله کانونیست، فاصلهی معینی که از آن چشم درونی به هیجان میآید تا بدان برسد و یک تفاوت مشخصی که ذهن با یک آن لذت فاسد درک میکند. وقتی من بچه بودم و او هم بچه بود، آنابل کوچولوی من برایم نیمفت نبود: من با او برابر بودم و او الههی کوچکی بود که حق خودم بود، در همان جزیرهی افسونشدهی آن زمان؛ اما امروز در ماه سپتامبر ۱۹۵۲، پس از بیستونه سالی که گذشت، فکر میکنم میتوانم نخستین شیطانک سرنوشتساز زندگیام را بازشناسم. ما به هم عشق میورزیدیم، عشقی خام و بیرحم که در بیشتر وقتها زندگی بزرگسالی را ویران میکند. من جوانکی قوی بودم و دوام آوردم؛ اما زهر همواره در زخم بود و زخم همچنان باز ماند و زود فهمیدم که در جامعهی متمدنی بالیده میشوم که به مرد بیستوپنجساله اجازه میدهد با دختر شانزدهساله عشقبازی کند، اما نه با دختر دوازدهساله.
به همین دلیل زندگی بزرگسالیام در اروپا بهگونهای شگفتانگیز دوگانه بود. بهظاهر با شماری از زنان این کرهی خاکی که پستانهایی مانند کدو یا هلو داشتند، رابطهای مثلا طبیعی داشتم؛ و در پنهان سوخت تنور جهنمی شهوتم، نیمفتهای در گذر بودند و چون بزدل و قانونمند بودم، بهواقع، هرگز جرئت نزدیک شدن به آنها را نداشتم. زنانی که اجازهی بهرهوری از آنها را داشتم، دواهای تسکینبخش بودند. حالا دیگر دارد باورم میشود که احساسی که از جماع طبیعی (با نیمفت) بهدست آوردهام درست مثل همانی بود که مردان گندهی عادی در معاشرت با جفتهای گندهی عادیشان در آن ریتم همیشگی که جهان را پیش میبَرد، بهدست میآورند. مشکل این است که آن آقایان برداشتی از نشئهی منحصربهفرد هوسانگیزِ بودن با نیمفت را نداشتند و من داشتم. رقیقترین رویاهای آلودهی من از شهوانیترین روابط جنسیای که نابغهترین نویسنده از آن نوشته، هزاربار هوسانگیزتر بود و حتا از تمام تخیلات بااستعدادترین مردی با ناتوانی جنسی. دنیایام دو شقه شد. من نه فقط از یک جنس بلکه از دو جنس که هیچکدام از آنها جنس من نبودند، آگاه بودم؛ از نگاه یک کالبدشناس هر دو مادهاند، ولی از نظر من و بنا به دریافت همهی حواسم «آنها بهاندازهی گور و انگور متفاوت بودند.» با این حرفها حالا دارم خودم را توجیه میکنم. در دههی دوم و آغاز دههی سوم عمرم اینقدر خوب کشمکشهای درونیام را درک نمیکردم. تنم خوب میدانست که تمنای چه چیزی را دارد ولی ذهنم خواهش تنم را رد میکرد. یک لحظه شرمنده و ترسیده بودم و لحظهای بعد با بیباکی خوشبین بودم. تابوها مرا میبستند. روانکاوها با رهاسازی کاذب حس شهوانی من نظرم را جلب میکردند. اینکه برای من تنها واقعیت بیرونی هیجان عاشقانه نسبت به خواهران آنابل، کنیزکان او و مجلههای مربوط به دختران بود، گاهی بهنظرم پیشدرآمد جنون میآمد. وقتهای دیگر فکر میکردم این فقط یک گرایش است و بهواقع هیچ اشکالی ندارد که دختربچهها حواس آدم را پرت کنند. یادتان باشد که در انگلستان با تصویب لایحهی سن کودک و فرد خیلی جوان در سال ۱۹۳۳ واژهی دختربچه اینگونه تعریف شد: «دختری که بیش از هشت سال و کم تر از چهارده سال سن دارد.» (پس از آن، قانون «فرد خیلی جوان» را همان چهارده تا هفده سال تعریف میکند.) اما در ایالت ماساچوست «بچهی خیرهسر» بهواقع «فردی بین هفت تا هفده سال است» (کسی که از روی عادت با افراد فاسد یا شریر دمخور میشود). هیو براوتن، نویسندهی جنجالبرانگیزِ دورهی حکومت جیمزِ اول ثابت کرد که راحاب۳ در ده سالگی فاحشه بوده. اینها همه خیلی جالباند، و من بهجرئت میتوانم بگویم که شما از همین حالا مرا خشمگین با دهان کفکرده میبینید؛ اما نه، فقط دارم افکار شادم را مثل سکههای یکسِنتی به میان لیوان کوچکی پرت میکنم. این هم چند عکس برای شما؛ این یکی ویرجیل (حماسهسرای رومی)ست که میتوانست یکنفس از نیمفتها بخواند ولی شاید میاندوراه پسرکان را ترجیح میداد. این هم عکس دو دختر تنهشوهر (از شش تولهی) شاه ایخناتون و شهبانو نفرتیتی، شاه و شهبانوی نیل، که بهجز چند ردیف گردنبند مروارید روشن هیچ نپوشیدهاند و هنوز پس از سه هزار سال دستنخورده روی بالشی نشستهاند و بدنهای نرم قهوهای گربهمانند، موهای کوتاه و چشمهای کشیدهی آبنوسفام دارند. این یکی هم عکس ده عروسیست که خودشان را وادار کردهاند که در پرستشگاه دانشگاه رم روی اندام جنسی مردانه که از جنس عاج ساخته شده، بنشینند. هنوز هم در برخی استانهای هندوستان ازدواج و تشکیل زندگی مشترک پیش از بلوغ شایع است. لپچاها، مردان هشتادسالهی هند و نپال با دختران هشتساله نزدیکی میکنند و هیچکس اهمیت نمیدهد. از همه مهمتر، دانته دیوانهوار عاشق بئاتریس نهساله شد، دخترکی بلوری، آرایش شده و زیبا، آراسته به جواهر با فراکی زرشکی که این عکساش در سال ۱۲۷۴ در فلورانس، توی جشنی خصوصی در ماه خوش مه گرفته شده است. وقتی پترارک (شاعر و دانشمند ایتالیایی) مجنون و دیوانهی لورین شد، لورین نیمفت دوازدهسالهای بود با موی بور که در باد، میان غبار و گردهها میدوید؛ گلی در پرواز در میان دشت زیبایی که از فراز تپههای وکلوز در دوردست دیده میشد.
اما بهتر است رسمی و متمدن باشیم. هامبرت هامبرت سخت میکوشید که آدم خوبی باشد. راستی راستی میکوشید. برای کودکان که ناب و آسیبپذیر بودند بالاترین احترام را قائل بود و اگر کوچکترین احتمال ایجاد سروصدایی میرفت، بههیچوجه دوروبر کودک صافوسادهای آفتابی نمیشد. اما وقتی در میان گروهی از کودکان بیگناه، بچهشیطانی را کشف میکرد یا «کودک گیرا و فریبکاری» با چشمهای بیرمق و لبهای براق را، قلبش بیامان به تپش میافتاد، گرچه حتا اگر دخترک میفهمید که او نگاهش میکند، ده سال زندانی داشت. بدین ترتیب زندگی گذشت. هامبرت خیلی خوب توان آمیزش با حوا را داشت، اما از ته دل لیلیت۴ را میخواست. در مراحل تغییرات جسمی دورهی بلوغ، مرحلهی جوانه زدن پستان زودتر و در ده سال و هفت ماهگی رخ میدهد. و بخش بعدی بلوغ نمایان شدن موی شرمگاهیست (در یازده سال و دو ماهگی). آه، لیوان کوچکم با سکههای یکسنتی لبریز شد.
یک کشتیشکسته. یک جزیرهی مرجانی. تنها با کودک لرزانِ مسافری غرقشده. عزیزم، این فقط یک بازیست! آه ماجراجوییهای خیالیام چه دنیایی داشت، وقتی روی نیمکت سفت پارک مینشستم و وانمود میکردم که در دنیای جذاب کتابی غرق شدهام. نیمفتها دوروبر استادی ساکت آسودهخاطر بازی میکنند، طوریکه گویی او مجسمهایست که همیشه آنجا بوده یا بخشی از سایهروشن یک درخت است. یکبار ماهروی کوچکی با فراکی پشمی، پرسروصدا، پاهای پوشیده در کفشهای اسکیتش را روی نیمکت کنار من گذاشت و بازوهای باریک برهنهاش را در تنم فرو برد تا بند کفشاش را محکم کند و من با کتابی چون برگ انجیر که شرمم را پشت آن پنهان میکردم، زیر تابش خورشید وارفته بودم؛ تاب گیسوی قهوهای مایل به قرمزش روی زانوی پوسترفتهاش افتاده بود و سایهی برگهایی که با او تقسیم میکردم روی دست براقش، کنار گونهی بوقلمونوار من میلرزید و محو میشد. یکبار هم دخترمدرسهای موقرمزی در قطار مترویی به من آویزان شد؛ موی حنایی زیربغلش که به چشمم خورد، فکرش برای هفتهها در خونم ماند. میتوانم فهرست بلندی از این روابط کوچک رمانتیک یکسویه را ردیف کنم. اما برخی از آنها به رنجی تلخ و سوزان میانجامید. مثلا یکبار از ایوان خانهام چشمم به پنجرهی روشنی در آنسوی خیابان افتاد که پشتش کسی شبیه به نیمفتی داشت جلو آینهای برهنه میشد. بهخاطر نمای تکهتکه و بهخاطر جابهجا شدن او، نگاهم چنان تندوتیز افسون شد که مرا با سرعت تمام بهسمت کامگیری یکسویه دواند. اما ناگهان، آن قدیس برهنگی ظریفی که میپرستیدم، هیولاوار به زیر نور چراغ رفت و معلوم شد که بازوی برهنهی مردیست که در آن شب داغ و شرجی تابستانی با لباسِ زیر، کنار پنجرهای باز روزنامه میخواند.
دخترکان در حال طناببازی، لیلیبازی. پیرزن سیاهپوشی هم روی نیمکتی کنار من. در شدت رنج ناشی از خوشی (نیمفتی زیر تن من دنبال تیلهی گمشدهاش میگشت) بودم که پیرزن به من نگاه کرد و پرسید، دلت درد میکند؟ عجوزهی پررو! آه، مرا در پارک کرکدارم، در باغ پرخزهام تنها بگذار. بگذار تا ابد دوروبرم بازی کنند و هیچگاه بزرگ نشوند.
بخش نخست را اینجا بخوانید.
۱ـ تقلیدی نسبتا مسخره از شعری با نام Gerontion از تی. اس. الیوت (م)
۲ـ Nymphet از ریشهی nymph به معنی الهههای اساطیر یونان است. نیمفت یعنی دخترکان نوبالغ زودرس، زیبا، وحشی و از نظر جنسی فعال که میتوانند توجه مردان را جلب کنند و برایشان خرفی، مستی، شیفتگی و دیوانگی به ارمغان آورند. از آنجا که این واژه را نویسنده، خود از لاتین به زبان انگلیسی آورده و به معنیای که توضیح دادم در زبان انگلیسی جاانداخته، من هم برآن شدم که در پی ترجمهاش برنیایم و دستنخورده به زبان فارسی بیاورم. چون شاید هیچ واژهای نتواند دربرگیرندهی معنی کامل آن باشد، همانطور که در فرهنگ معاصر پویا به «تیکه؛ جیگر؛ هلو؛ خوردنی» و در فرهنگ معاصر هزاره به «تیکه؛ لعبت؛ عروسک» برگردانده شده و هیچیک از این واژهها معنی دقیق آن را نمیرساند. البته اگر کسی در میان خوانندهها پیشنهادی دارد، از آن استقبال میکنم.(م)
۳ـRahab راحاب زن فروشندهای که بنابه کتاب یوشع، در شهر اریحا از سرزمین موعود میزیست و برای اشغال شهر به قوم بنیاسرائیل کمک کرد و بدینترتیب خود و خانوادهاش را نجات داد.
۴ـLilith لیلیت یا للث، زن شیطان، و براساس افسانهای، زن اول حضرت آدم پیش از آفرینش حوا. (و بنا به دایرهالمعارف مصاحب) (م)
این کتاب به کل نظرم را در مئرد جنس مونثمتحول کرد…
besiyar lezat bordam.
sepas