پراکنده، قطعه قطعه، بریده بریده… چیزی زیر این تکه های متصل و از هم گسیخته پنهان است. چیزی سرشار از فرهنگی دیرینه و نوستالژیک…


شهروند ۱۲۴۲  پنجشنبه ۱۳ آگوست  ۲۰۰۹


 


 

۱۲ اکتبر ۱۹۸۸ آیواسیتی


 

پراکنده، قطعه قطعه، بریده بریده… چیزی زیر این تکه های متصل و از هم گسیخته پنهان است. چیزی سرشار از فرهنگی دیرینه و نوستالژیک…

نوزاد کوچکی انگار داشتم. شاید هم نداشتم، اما آرزو داشتم به او شیر بدهم. اما دیدم که شیر ندارم! نوزاد کودک من بود؟ بود یا نبود؟

قصه های تکه تکه و پراکنده زندگیم را پر کردند. آدمها مثل یک فیلم مستند کوتاه، مثل یک نمایش اسلاید در سکوت، ظاهر می شوند و ناپدید می شوند. ما قطعه و قطعه و بریده بریده زندگی می کنیم. اما همین تکه تکه زیستن در رویا بهتر از زیستن در خلاء است!

راضی از این قطعه های پراکنده از جا برخاستم. روبرویم بقیه روز منتظر بود که یادآوری خالی بودنش می لرزاندم! با حالتی که اصلا گرسنه نبودم، چیزی خوردم. انواع سبزیجات در کره تفت داده شده که چربی کره اش مرتب حالت تهوع به من می داد.

سبزیها طعم گوشت مرده را داشتند که با فشار قورت می دادم با عضلات منقبض گلویم…

لجوجانه دیر به کلاس رفتم. یک ساعت دیر کرده بودم! از کلاس که بیرون آمدم، همان آدم قبلی بودم! یک کلاس چه مفهومی می تواند داشته باشد وقتی که هیچ تحولی در آدم ایجاد نمی کند؟ برای فریب دادن خودم لجوجانه به کلاسها می روم و نویسنده ها را مثل سایه ها و اشباح نگاه می کنم. به حرکت چهره ها، دستها، زبان و چشم ها خیره می شوم… به فضا… و روح فضا را از جسم فضا بیرون می کشم و با آن روح، لجوجانه خود را دلخوش می کنم… به رنگ چشمها خیره می شوم، به رنگ پوستها، به رنگ موها، به تری و خشکی لبها، به خشم و عصبانیت ها، به ایماژهای زیر پوست، زیر زلالی چشمها، پشت شیشه عینک ها، دروغها و راست ها، خود بودن ها و نبودن ها، بیشرم ها، بیشرمی ها… به همه چیز لجوجانه خیره می شوم!

منصور را دیدم. نشستم پهلویش و سرریز شدم از گفتن. منصور دستپاچه شد. در دستپاچگی کلماتش تکراری شدند. در  اوج اغتشاش از فضایی که به وجود آمده بود، یکجوری در درون خنده ام گرفت! منصور نمی دانست که چه باید به من بگوید! و من اصلا نمی دانستم که دارم چه می گویم… فقط گدازه های درونی ناگهان سرریز کرده بودند. برایم مهم نبود. مهم نبود که چه می گویم! می دانستم که منصور بی نهایت وسیع است! به خاطر این وسعت بود که ناگهان سرریز کردم!

در IWP مهم نبود که نویسنده لهستانی مصرانه می گفت که حقیقت وجود دارد و وقاص غیرمصرانه می گفت که نمی دانم حقیقت وجود دارد یا نه! اصلا حقیقت یعنی چه که وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد!

نویسنده لهستانی مصرانه می گفت "کشتار یهودیها را به خاطر بیاورید" حادثه ای که هر بار مثل یک بغض می ترکد و خودش را برای بغض بعدی آماده می کند… مهم نبود … حتی انگار مهم نبود که شعرهای فروغ فرخزاد و مرضیه احمدی اسکویی را که به وقاص داده بودم، بتواند به تمامی حس کند یا نکند! مهم نبود که نمایشنامه نویس فیلیپینی از تاریخچه استعمار فیلیپین حرف زد. از سلطه اسپانیا، ژاپن، آمریکا … و نویسنده سنگاپوری که درباره تئاتر خیابانی و تئاتر سایه صحبت کرد.

هیچ چیز مهم نبود.

سیلویا کنارم نشست و گفت که زبان فرانسه را مثل فرانسویان صحبت می کند. خب بکند! خب که چی! هیچ چیز مهم نیست!

اصلا چه اهمیتی داشت وقتی که محمد مقانی را دیدم که به اشیاء احمقانه یک مغازه زل زده بود و نمی دانست که من با چه حس نیشخند و با چه بی رغبتی به زل زدن او زل زده ام! خب مثلا محمد مقانی، برگردد و بگوید سلام… و یکمشت حرف پیش پا افتاده و پژمرده و روزمره … آغشته به فرهنگ پنهان و شرمسارانه اسلامی که جزو ذات این آدمها شده است مثل پوست چسبیده به گوشت و استخوان… حتی اگر ادعای سوسیالیست بودن یا سکولار بودن بکنند… چه پوشالی!

هیچ چیز مهم نبود… اصلا چه اهمیتی داشت که Ken از من درباره تصورات حکومت نسبت به نوع اداره کردن جامعه و مردم و زبان می پرسید… از اسطوره و فرهنگ و سیاست می پرسید… تمام آنچه که معنا پنداشته می شد، بی معنی بود! هیچ چیز هم نبود.. احساس بدی نداشتم. یک حس متوسط بود در قبال غروب، شهر، مردم، اتوبوس ها … چقدر حرف برای گفتن داشتم، اما  برای که؟ برای چه؟ انگار شب منتظر خودم بودم در دنیایی که از همه دنیاهای دیگر کاملا بریده شده بود.

در خیابان  Oakcrest بعد از یکسال و چند ماه قدم زدم. پروین روی بالکن منتظرم بود. چه خوبست که او شب منتظر شوهرش است که از سر کار به خانه بیاید. چه خوبست که باید غذا درست کند و پرده های خانه اش را هر از گاهی بشوید. چقدر عشق خوبست! حتی درباره عشق نوشتن خوبست. با تمام هراس پیچیدگی اش، ذرات منقبض سلولها را ازهم می گشاید. با تمام مفهوم دست نیافتنی بودنش، خیالی بودنش، تنفس است در هوایی به غایت تمیز و شفاف…

فیلم "خون شاعر" اثر ژان کوکتو را دیدم. چارلی چاپلین گفته است که تاکنون فیلمی بهتر از این ندیده است…

مهم نیست چارلی چاپلین چه گفته است… هیچ چیز مهم نیست! هیچ چیز …

مثل نوجوانی ام ناآرامم. با این تفاوت که در آن زمان پدر و مادرم حامی ام بودند. خانواده داشتم. دغدغه خانه نداشتم. امروز باید حامی باشم. و دغدغه خانه داشته باشم! شعر "تکدرخت" مال که بود؟ نادرپور؟ این شعر یکزمانی شعر بامسمایی بود. بعد بی مسما شد! مهم نیست که بامسما باشد یا بی مسما…

هیچ چیز مهم نیست! هیچ چیز ….