دکتر گفته بود که  (X) فقط باید مدفوع بخورد تا حالش خوب بشود! برایش یک بشقاب مدفوع داغ آوردند توی یک سینی … و

۱۲ اکتبر ۱۹۸۸ آیواسیتی


 

شهروند ۱۲۴۳  پنجشنبه ۲۰ آگوست  ۲۰۰۹


 

دکتر گفته بود که  (X) فقط باید مدفوع بخورد تا حالش خوب بشود!

برایش یک بشقاب مدفوع داغ آوردند توی یک سینی … و انگار این تجویز دکتر اصلا مسئله عجیبی نبود.

او تازه از مسافرت برگشته بود و به خانه مادرش آمده بود. خانه مادرش خانه ای قدیمی بود و پزشک او، پزشکی بود از فرقه خودشان.

تنگنای در فرقه بودن آدم را دچار خفقان می کند. تنها وسعت است که با خودش آرامش می آورد.

دکتر گفت که (X) باید سریعا برای معالجه به آمریکا برود و تحت عمل جراحی قرار بگیرد. اضطراب احاطه ام کرد. حس کردم از یک زندان به زندان دیگری افتاده ام. تازه (X) مثل همیشه پول هم نداشت و من می بایستی پول سفر او را می پرداختم!

برادرم در اتاق بود و با دقت به در و دیوار خانه آنها نگاه می کرد. همه اش وحشت این را داشتم که او تصویر رهبر فرقه شان را بر دیوار نبیند و راز این آمیختگی نامتجانس فاش نشود! برادرم گویی همه چیز را دریافته بود، اما با وقار و صلابت اصلا به روی خودش نیاورد که حقیقت را فهمیده است! با احترامی ویژه به سخن "مادر" کنار مادر(X)  نشست و با مهربانی به حرفهایش گوش داد. بعد به آرامی گفت:"بسیار خوبست که با عرفان رابطه ای عمیق و درونی دارید."

من نمی دانم که (X) چگونه مدفوع را در بشقاب میل فرمود و اصلا نمی دانم که دکتر مدفوع چه کسی را برای او سفارش داده بود. گویی یک انتقام گیری مضحک و طناز در رویا رخ داده بود! ناخودآگاه انسان به طور عجیبی در رویا خلاق می شود.

از اتاق بیرون آمدم و در مه قدم زدم و به مکانی رفتم که هیچ کجا نبود. روبرویم درختی بسیار عظیم و تنومند و کهنسال بود به شکل درخت کُنار. پرنده ها لای شاخ و برگ های آن در جنب  و جوش بودند. معلم آمریکایی ام که با کمک او یک مسئله ریاضی را حل می کردم تبدیل شد به دائی ام. دایی ام به درخت نگاه کرد. گفت: "من همیشه برای پرنده ها غذا می گذارم. آن کندوی زنبور را می بینی لای شاخ و برگ؟ آن کندو مملو از عسل است." حس کردم که یک نیروی قوی و دیرینه در ماست. چیزی که هر چه می خواهی از قوه جاذبه آن کنده بشوی، باز آن نیرو رهایت نمی کند. ریشه در دزفول دارد، در تاریخ قدیمی اش، در پاکار محکم و سخت و سنگی اش، در خانواده … و به صورتی در جسم ما جریان دارد. چیزی که به عظمت و کهنسالی آن درخت تنومند اسطوره ای است.

از مه بیرون آمدم. آن زن را روبرویم ایستاده دیدم. آن زن گفت:"میدانی، من در دنیای زندگان زندگی نمی کنم!" زندگی در دنیای زندگان بیش از چند ساعت در روز نیست. دنیای من یک دنیای پنهان درونی متاثر از دنیای زندگان است، اما دنیای فعالی است. پر از حرکت و جنب و جوش است، پر از قصه های سوررئالیستی، پر از فیلم های ناب و غیرمتعارف … پر از هراس."

گفت: "تغییر دادن این شیوه زندگی یا تغییر داده شدن، باید در یک بستر ویژه صورت بگیرد. مثل دو جنس نر و ماده که در شرایطی متناسب با هم درمی آمیزند و متکامل می شوند، تغییر می یابند و تغییر آنها بر دیگران نیز اثر می گذارد." او از هم گسیخته بود. تکه تکه بود و بیگانه با تمام اجزا و کلیت اطرافش…

او مثل یک آیینه شکسته هزار پاره شده بود!

روزم را که آغاز کردم دیدم روزی است که من درست دو سال پیش به آیواسیتی آمده ام. در طول مهاجرت دو ساله ام چه اندوخته ام؟ سفرم بیشتر سفر به دنیای درونم بوده است. امکان اندوختن بیشتر از این را نداشته ام.

نواری را که منصور به کاوه هدیه داده بود، گوش کردم. نوار مصاحبه فروغ بود. بعد از این همه سال هنوز فروغ نو و جوان بود. تازه بود با بیانی بسیار صمیمی و امروزی. با کلماتی غیرمستعمل و جدید صحبت می کرد. بدون خودنمایی، بدون روشنفکرنمایی، بدون پیچیده گرایی… خالص بود. اندوخته از دانشی بود که خود کسب کرده بود، چه در اثر تجربه و چه کنجکاوی و تلاش … البته با یکی از نظراتش درباره عشق افلاطونی مجنون مخالفم. او مجنون را مریض و دیوانه روانی قلمداد کرده است، در صورتی که ابراز عشق در هر فردی متفاوت است. مفهوم عشق تغییری نکرده، بلکه شکل ابراز آن عوض شده. شکل ورزیدنش و تجسم و تصور خیالش… عشق امروز مادی و قابل دسترس تر است.

فروغ دوباره تکانم داد. دومین تکان بود بعد از پانزده شانزده سالگی ام. از قانون شکنی و شجاعت و تهورش شگفت زده شدم. از قدرتش، از همگام شدنش با دنیای پیشرفته معاصر. آیا اگر او زنده می ماند و یک شاعر سیاسی انقلابی می شد، بعد از انقلاب سرخورده نمی شد؟

بسیاری از اوقات فکر می کنم که فروغ به عنوان یک زن تنها زندگی مای اش را چگونه سپری می کرد؟ کجا کار می کرد؟ زندگی روزمره اش را چگونه می گذراند؟ آراستگی کلماتش در کنار هم، فلسفه اندیشگی او را نشان می دهند. نگاهش را به وضعیت اجتماعی زمان و وسعتش را…

شنیدن دوباره صدای دلنشین و صمیمی اش دگرگونم کرد. و خون گرمی به اندامم ریخت. و بعد فکر کردم بعضی از آدمها حرام می شوند. می دانم منهم حرام شده ام. بسیاری چیزها مرا از پولک شدن در عرصه ادبیات معاصر ایران دور می کنند… بسیاری چیزها … درست مثل لحظه ای که حلقه مرواریدم را گم کردم. و من در دهلیزهای پیدایشش برای ابد گم شدم. و هرگز نتوانستم آن حلقه را پیدا کنم.

چرا آن حلقه اینقدر برایم گرانبها بود؟