دنیای دیوانهی دیوانهی دیوانه . . .!
این آقای نکتهبین، دوست سالهای سال ما، آدم بسیار فهمیده و جالبیست که انشاالله اگر عمری باقی باشد بیشتر با او آشنا خواهید شد و به دلتان خواهد نشست. از زمانی که او را شناختهام روز به روز ارادتم به او افزون شده است. از همین روی، هر وقت دلم میگیرد یا از رویدادهای عجیب – که این روزها کم هم نیست – شاخ در میآورم یک راست میروم سراغ ایشان تا دقّ دلم را خالی کنم.
اما از شما چه پنهان که همیشه نتیجه دگرسان میشود. یعنی ایشان دق دلش را سرِ من یتیم خالی میکند. ما هم مثل بچههای سنتی قدیم که از پدرشان حسابی حساب میبردند، بیدرنگ ماستها را کیسه میکنیم، میگذاریم توی جیبمان و سنگ صبور جنابشان میشویم، که گریزی هم نیست!
جمعه شب گذشته هم همین طور شد. ما رفتیم نزدشان که بُغچهی بغضمان را بازکنیم و گزارشهای اسفبار خانمانهای تازه برباد رفته، بیداد گرسنگی، انتقام کشیهای مذهبی، سوغاتهای دموکراسیهای تحمیلی، و . . . از سراسر جهان خدمتشان عرض کنیم – اگرچه معمولن بیخبر نیستند – که چشمتان روز بد نبیند، هنوز سلام از لب ما تراوش نکرده روزنامهای را که توی دستش مچاله شده بود انداخت جلو پای من و، انگار که منِ مادر مرده مسؤل پیشآمدی هستم، پرخاشگونه گفت:
“میببینی چه خبره؟ . . آخه تا کِی…؟”
من که از این برخورد خشمآلود، و ظاهرن بی دلیل، خشکم زده بود مانند شاگرد مدرسهای که متهم به کتک زدن آقای ناظم شده باشد، با دستپاچگی گفتم:
“سَسَســـلام!”
گویا آقای نکته بین متوجه رفتارش با من بیگناه شد که چند لحظه به من خیره شد و بعد با دست اشاره کرد که بنشینم. گفتم:
“آقا براتون یه لیوان آب خنک بیارم؟”
مطمئنم که آقای نکته بین پرسش مهرآمیز مرا شنید، ولی انگاری که نشنیده باشد با چشمان گشاد سرش را آورد نزدیک و گفت:
“صدای سوت رو می شنوی، ای غفلتزده؟”
یک لحظه پنداشتم منظورش سوت کتری آب جوش است و نگاهم خود به خود چرخید به طرف آشپزخانه، اما کلام سرزنشآمیز آقای نکته بین مرا حالی کرد که پندارم خطا بوده است:
“ای غفلتزده! کجای کاری؟ صدای سوت از ایجاست . . .”
و اشاره کرد به سر مبارکش!
از گیجی خودم خندهام گرفته بود ولی جرئت بروزش را نداشتم. هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
“ای آقا، دیگه کله سوت کشیدن نداره. اگه منظورتون ادامهی کشت و کشتار در سرزمینهای دموکراسی زدهی افغانستان و عراق و لیبی، و هنوز دموکراسی نزدهی سوریه است، که اینا دیگه کهنه شده و به دل رسانهها هم چنگی نمیزنه که آب و تابش بدن. ما هم هر روز میخونیم و می شنویم و، اِی، حالمون هم به هم میخوره؛ ولی خُب، به قول اون یادش به خیر، دلم آتیش میگیره کاری ازم بر نمیاد! . . از همه اینا گذشته، منِ بینوا چه تقصیری دارم که همه ی بغضا رو سرِ من خالی میکنین؟ . . میتونین یه تُکِ پا برین پیش سران ۲+۵ و ۳+ ۸ و ۲۰+۹ ، و داد و بیدادتون رو سرِ اونا بکشید. . . یکی نیست بگه ما این وسط چه کارهایم؟!”
“بابا تو هم وقت پیدا کردی لودگی میکنی! این یه درد جدیه . . . مال همهست . . . درد انسانیته. . . یه نفر پیدا می شه به من بگه انسانیت کجا رفته؟”
باور میکنید که گمان بردم منظور آقای نکته بین دوست دیرینهمان، “آقای انسانیت” است که سالهاست ناپدید شده؟ گفتم:
“سالهاست که ازش خبری ندارم، نمیدونم کجا رفته!”
آقای نکته بین به راستی نزدیک بود منفجر شود. چنان با مشت کوبید روی میز که گلدانی که آرام روی میز نشسته بود و به مکالمهی جنجالی ما گوش میداد، جاکن به هوا پرید و روی زمین پخش شد!
“خِنگ خدا منظورم مفهوم انسانیته نه دوستمون آقای انسانیت که لابد حالا یه گوشهای داره با زن پنجمش کیف میکنه . . . ببینم، حالت آنقدر اُفت کرده که باید انسانیت رو برات معنی کنم؟ . . یعنی شما معنی انسانیت رو نمیدونی؟ . . نکنه داری خودتو برای زمامداری آماده میکنی که بشی جزء سران؟ . . این که هر روز ده ده و صد صد کشته بشن، انسانیته؟ . . اینایی که میکُشن کارشون انسانیه؟”
بهتزده مانده بودم که چه بگویم که یک دفعه خدا به دادم رسید و یک ندای غیبی تو گوشم داد زد، پاندا. صحبت آقای نکته بین را با جسارتی نگفتنی بریدم و گفتم:
“آقا یه کم آهسته تر ، شما رو به خدا تخت گاز نرین، برای قلبتون خوب نیست! من میدونم که کاملن حق با شماست. میدونم که میخاین بگین کباب شدن پناهندگان سودانی آواره زیر آفتاب صحرای سینا، گرسنگی کشیدن بیخانمانهای سوری در آفریقا و مرز ترکیه، انتقامکشی های شیعه و سنی در عراق به سبک مسابقات رفت و برگشت، آتشباریهای فناتیکها در پاکستان و هندوستان و افغانستان، همه و همه درد انسانیته و باید فکری به حالشون کرده بشه . . . و صد در صد حق با شماست. ولی چنین هم نیست که انسانیت بکلی مرده باشه . . .”
“چی میخای بگی؟”
“میخام بگم، خبر خوب اینه که انسانیت نمرده آقا، و شعلهش در گوشه وکنار کرهی سرگردان ما هنوز گرمابخش دلهای شکسته است . . . میگید نه، این خبرها رو بخونید . . .”
و برای اینکه فرصت از دست نرود بریدهی روزنامه ها را از جیبم در آوردم و دادم دست آقای نکته بین:
“حالا شما بگید آقا، آیا این انسانیت نیست که چند نفر مدام زحمت بکشن، وقت و همت بذارن، چقدر هزینه بشه تا این دو تا خرس پاندای یتیم مامانی حفاظت و نگهداری بشن و توی باغ وحش شهر تورنتو در شرایط اقلیمی خاص خودشون زنده بمونن و دق نکنن؟ این انسانیت نیست که چهار نفر در ممفیس، ۱۵۰۰ کیلومتری شهر ما، صبح تا غروب توی یک مزرعهی چهار هکتاری زحمت بکشن، نی (بامبو) بکارن، رشد بدن، با چه مشقتی درو کنن، چهارصد کیلو بسته بندی کنن و هفته ای دو بار با پروازهای چهار و نیم ساعته به اضافهی دو تریلر یخچالدار برسونن به باغ وحش تورنتو که پانداهای نازنین از گشنگی نمیرن؟ . . اون هم با یه هزینهی کلان چندصدهزار دلار در سال؟ آیا این بی انصافی نیست که بگیم انسانیت مرده؟ مگه پاندا بندهی خدا نیست؟ . . شما میخاین باور کنین میخاین باور نکنین، بین هموطنای خودمون تو تهرون انسانهای مهربانی پیدا میشن که ۸۰۰ میلیون تومان میدن و یک جفت کوآلای آواره و بیخانمان (!) جنگلهای استرالیا را در خانه های خود میپذیرن و نگهداری میکنن. خورد وخوراکشون رو هم که فقط برگ اوکالیپتوسه به هر قیمتی براشون فراهم میارن . . . این انسانیت نیست، آقا؟”
“واقعن که جل المخلوق!”