بخش یک ـ پاره‌ی چهار

نوشته: ولادیمیر ناباکوف 

۸

گرچه قرارم این بود که فقط دنبال شخصیتی آرام‌بخش با موی زهارِ تزیینی و دست‌پختی ستودنی از خوراک پود-و- فویِ فرانسوی باشم، اما آن‌چه به‌واقع مرا به‌سمت والریا کشاند، تقلیدی بود که او از دختربچه‌ها می‌کرد. این تقلید نه از آن روی بود که با علم غیب‌اش مرا شناخته بود، بلکه این سبک او بود و من بودم که به‌خاطر این سبک در برابر او زانو زدم. به‌واقع سن‌اش کم نبود و بیست‌وهشت‌نه سالی داشت (البته هرگز سن واقعی‌اش را نفهمیدم، چون حتا گذرنامه‌اش نیز دروغ می‌گفت) و از بکارت‌اش هم بسته به شرایطی که بنا به روحیه‌ی خاطره‌گرای‌اش تغییر می‌کرد، داستان‌های گوناگون می‌بافت. من هم که به سهم خودم آن‌قدر خام بودم که کم‌تر کسی می‌توانست این‌گونه خام باشد، مگر آدمی با افکار منحرف جنسی. او به‌نظر نرم و کرک‌سان و شادوشنگول بود و لباس‌های پسرانه‌ی تنگ می‌پوشید. بخش بزرگی از پاهای صاف‌اش را نشان می‌داد و می‌دانست چه‌طور قوزک سفیدِ پای‌اش را توی دمپایی‌های مخملی سیاه به نمایش بگذارد. لب‌ولوچه برمی‌چید و روی گونه‌های‌اش چال می‌انداخت؛ ورجه‌وروجه می‌کرد؛ لباس چسبان می‌پوشید و موهای کوتاه فر و بورش را به سبکی بسیار کودکانه و لوس تکان می‌داد.

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

پس از مراسم کوتاهی در تالار شهرداری، آپارتمانی نو اجاره کردم و او را به آن‌جا بردم و پیش از آن‌که به او دست بزنم وادارش کردم لباسِ خواب ساده‌ی دخترانه‌ای را که از کمد لباس‌های یکی از یتیم‌خانه‌ها کش رفته بودم، بپوشد. با این کارِ من تعجب کرد. به‌هرحال، از آن شبِ زناشویی چنان ساعت‌های لذت‌بخشی ساختم که هنگام دمیدن خورشید دیگر خل‌وچل شده بود. اما واقعیت زود خودش را نمایان کرد. موی رنگ شده بلند شد و ریشه‌های سیاه‌شان آشکار شدند. مچ پای تراشیده‌اش زبر شد؛ خیلی زود دهان مرطوب‌اش، با آن‌که آن را از عشق پر می‌کردم، با رسوایی شباهت‌اش را به دهان مامانِ وزغ‌مانندِ مرحوم‌اش که او را در پرتره‌ی نفیسی دیده بودم، آشکار کرد؛ و حالا به‌جای دخترک رنگ‌پریده‌ی هرزه، پیرزنی در حقیقت بی‌مغز با پستان‌های گنده و پاهای کوتاهِ چاق روی دست هامبرت هامبرت مانده بود.

این زندگی زناشویی از سال ۱۹۳۵ تا سال ۱۹۳۹ ادامه یافت. تنها سرمایه‌ی او سرشت کم‌حرف‌اش بود که کمک می‌کرد تا به آپارتمان فلاکت‌زده‌مان حس غریبی از آسایش بدهد. آپارتمانی با دو اتاق، که پشت پنجره‌ی یکی از اتاق‌ها چشم‌اندازی غبارآلود داشت و دیگری دیواری آجری؛ آشپزخانه‌ای کوچک و وانی به شکل کفش که وقتی در آن می‌نشستم، احساس می‌کردم مارات‌ام،۱ البته بدون خدمتکار یقه‌سفیدی که بخواهد با ضربه‌ی چاقو مرا بکشد. با هم چند شب خوب و به‌خاطرماندنی داشتیم، او در روزنامه‌ی Paris-Soir غرق می‌شد و من پشت میز زهواردررفته‌ام کار می‌کردم. با هم به سینما، مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری و مشت‌زنی می‌رفتیم. ولی به‌ندرت به تن فرسوده‌اش گرایشی داشتم، مگر در مواردی ناگزیر و بسیار ضروری. بقال روبه‌رویی دختر کوچولویی داشت که سایه‌اش دیوانه‌ام می‌کرد؛ اما سرانجام با کمک والریا برای بیرون آمدن از این گرفتاری موهوم راه‌هایی قانونی پیدا کردم. در مورد پخت غذا، بی‌حرف‌وحدیث فکر خوراک پود-و- فویِ فرانسوی را از سر بیرون کرده بودیم و بیش‌ترِ وعده‌های غذایی‌مان را در رستوران شلوغی توی خیابان بناپارت، پشت میزهایی با رومیزی‌های لک‌وپیس‌شده از شراب و در میان وِروِر و سروصداهای خارجی‌ها می‌خوردیم. فروشنده‌ی مغازه‌ی بغلی صنایع‌دستی می‌فروخت و پشت پنجره‌ی شلوغ‌اش، ماشین چاپ خوشگل و زرق‌وبرق‌دار سبز، قرمز، طلایی و آبی پررنگِ آمریکایی‌ای را به نمایش گذاشته بود و هم‌چنین لوکوموتیوی با دودکش و سپری بزرگ که گویی از دل مرغزار شبی توفانی، واگن‌های ارغوانی روشن‌اش را می‌کشد و دود سیاه براق‌اش را با ابرهای باران‌زای خزمانند ترکیب می‌کند.

این زندگی از هم پاشید. تابستان ۱۹۳۹ عموی آمریکایی‌ام از دنیا رفت و برای من حقوق سالانه‌ای برابر با چند هزار دلار به ارث گذاشت، البته به‌شرطی که به آمریکا می‌رفتم و به کاروکسب او توجه‌ای نشان می‌دادم. این دورنما به‌نظرم بسیار خوشایند آمد. احساس می‌کردم زندگی‌ام به تکانی نیاز دارد. موضوع دیگری هم بود: آرامش زندگی مشترک و باشکوه‌مان را بید سوراخ سوراخ کرده بود. هفته‌های آخر بیش و بیش‌تر متوجه می‌شدم که والریای چاق من دیگر مثل همیشه نیست؛ عجیب بی‌قرار شده بود؛ حتا گاهی ناراحت و آزرده می‌نمود که با شخصیت موجودی‌اش در انبار، شخصیتی که قرار بود جعل کند، کاملا متفاوت بود. وقتی به او گفتم که به‌زودی به‌سمت نیویورک حرکت می‌کنیم، گیج و پریشان شد؛ چون برگه‌های هویت‌اش مشکل داشتند. ظاهرا گذرنامه‌ی نانسن۲ داشت یا بهتر است بگویم گذرنامه‌ی نسناس۳، چون به دلایلی حتا سهمی که در گذرنامه‌ی همسر صددرصد سوئیسی‌اش داشت هم نمی‌توانست مشکل گذرنامه‌ی نانسنی‌‌اش را رفع کند.

بنابراین فکر کردم بهتر است برویم رییس حوزه یا مقامات رسمی دیگر را ببینیم و با آن‌که با شکیبایی بسیار برایش از آمریکا و کشور بچه‌های گلگون و درختان کم‌مانندش توضیح دادم و گفتم که زندگی‌اش نسبت به زندگی در این پاریس تیره و دلگیر تغییری اساسی خواهد کرد، به این تصمیم من هیچ میل و علاقه‌ای نشان نداد.

یک روز صبح وقتی مدارک‌اش دیگر داشت کم‌وبیش آماده می‌شد، هنگام بیرون آمدن از یکی از ساختمان‌های اداری همان‌طور که مثل اردک راه می‌رفت، بی‌آن‌که کلمه‌ای حرف بزند، سر پشمالوی‌اش را تند و پی‌درپی تکان داد. چند دقیقه‌ای گذاشتم سرش را خوب بجنباند و سرانجام پرسیدم اتفاقی افتاده که من نمی‌دانم، و او پاسخ داد (من از زبان فرانسه ترجمه‌اش می‌کنم، و به‌گمانم او هم، به‌نوبه‌ی خودش، از یکی از زبان‌های بی‌مزه‌ی اسلاوی به زبان فرانسه ترجمه کرده بود) «پای مرد دیگری در میان است.»

بی‌تردید این عبارت زشت را هیچ مردی دوست ندارد از دهان زن‌اش بشنود. اعتراف می‌کنم که با شنیدن‌اش گیج شدم. دلم می‌خواست او را بزنم ولی زدن‌اش وسط خیابان ممکن نبود، گرچه یک مرد عامیِ درستکار این کار را می‌کرد. سال‌ها تحمل رنج‌های پنهانی به من درس‌ بردباری‌ فراانسانی آموخته بود. او را تا پای تاکسی‌ای که مدتی کنار جدول، هم‌پای ما پیش می‌آمد، بردم و سوار شدیم. در آن فضای کم‌وبیش خصوصی آهسته از او خواستم که آن حرف بی‌معنی را توضیح بدهد. خشم فزاینده‌ای داشت خفه‌ام می‌کرد، نه به این دلیل که به آن آدم مضحک علاقه‌ی خاصی داشتم: مادام هامبرت، بلکه به‌خاطر پیش آمدن هم‌زمان چند موضوع‌ قانونی و غیرقانونی‌ای بود که خودم باید تنها درموردشان تصمیم می‌گرفتم و او، والریا، زن کمدی من با گستاخی داشت به شیوه‌ی خودش از دست سرنوشت و کمک من رها می‌شد. از او اسم معشوق‌اش را پرسیدم… دوباره پرسش‌ام را تکرار کردم؛ اما او فقط ورور مسخره‌ای می‌کرد و درباره‌ی بدبختی‌اش از زندگیِ با من حرف می‌زد و از تصمیم‌اش برای طلاقی فوری می‌گفت. سرانجام با مشت روی زانوی‌اش کوبیدم و فریاد زدم، «می‌گویم اسم‌اش را بگو!» بی‌آن‌که یکه‌ای بخورد، طوری توی چشم‌هایم زل زد که گویی جواب‌اش آن‌قدر ساده است که لازم نیست به زبان آورد، و سپس شانه‌های‌اش را بالا انداخت و به گردنِ کلفت راننده‌ی تاکسی اشاره کرد. او هم جلو قهوه‌خانه‌ی کوچکی ایستاد و خودش را معرفی کرد. اسم مسخره‌اش یادم نیست ولی پس از این همه سال هنوز قیافه‌اش را خوب به یاد می‌آورم؛ روسی‌ای خپل و سفید، از سرهنگ‌های سابق، با سبیلی کلفت و موی کوتاه سربازی؛ هزاران نفر از آن‌ها در سطح شهر پاریس از این نمونه معامله‌های احمقانه می‌کردند. پشت میزی نشستیم؛ یارو تزاری شراب سفارش داد و والریا پس از آن‌که دستمالی مرطوب روی زانوی‌اش گذاشت، شروع کرد به حرف زدن، البته با درون من، به‌جایِ با من. کلمه‌ها را با چنان روانی‌ای در این مخزن باشکوه می‌ریخت که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که او چنین توانی داشته باشد. گه‌گاهی هم رگباری به‌زبان اسلاوی به‌سوی آن معشوق پوست‌کلفت‌اش روانه می‌کرد. اوضاع وارونه پیش می‌رفت و وقتی کلنلِ تاکسی با لبخندِ مالکیت کوشید والریا را خاموش کند و شروع کرد از نقشه‌ها و برنامه‌های آینده‌اش گفتن، از آن هم افتضاح‌تر شد. فرانسوی را بادقت ولی با چه لهجه‌ی زننده‌ای حرف می‌زد؛ دنیای عشق و کار را طوری شرح می‌داد که گویی می‌خواهد با والریا، زنِ کودک‌اش بازو در بازو وارد آن شود. والریا حالا داشت میان من و او آرایش می‌کرد و به لب‌های جمع‌شده‌اش رژ می‌مالید و غبغب‌اش را سه‌برابر می‌کرد تا به خط سینه‌اش برساند و کارهای دیگر از این‌دست، و مرد هم چنان از او حرف می‌زد که گویی غایب است یا کودک صغیری‌ست زیر سرپرستی کسی که حالا به صلاح اوست که از سرپرستی یک آدم عاقل به سرپرستی آدم عاقل‌تری برود؛ گرچه خشم من که دست خودم نبود، ممکن است سبب تغییر و تشدید بعضی احساسات شده، قسم می‌خورم که او داشت با من سر چیزهایی مثل خوراک او، عادت ماهانه‌اش، کمد لباس‌ها و کتاب‌هایی که خوانده و باید بخواند مشورت می‌کرد، چون گفت، «به‌نظر من ژان کریستف را دوست خواهد داشت؟» آه چه استاد کاملی بود، آقای تاکس‌اویچ.

برای پایان دادن به این حرف‌های چرندوپرند، به والریا پیشنهاد دادم که مختصر وسایلی که دارد، فوری بردارد و برود. با این پیشنهاد، کلنل بی‌مزه برای خودنمایی گفت، حاضر است آن‌ها را تا تو ماشین بیاورد. پس کلنل با برگشت به حرفه‌ی واقعی‌اش خانواده‌ی هامبرت را تا خانه‌شان برد و در تمام راه والریا حرف زد و هامبرتِ ستمگر، ژرف، به هامبرت کوچولو می‌اندیشید که آیا خود او را بکشد یا معشوق‌اش را یا هردو را و یا هیچ‌کدام را. یادم می‌آید یک‌بار وقتی اسلحه‌ی دانشجویی را به‌دست‌اش می‌دادم، در یکی از آن روزهایی که (فکر کنم تابه‌حال درموردش حرفی نزده‌ام و حالا هم وقت این کار نیست) به این فکر افتادم که از خواهر کوچولوی‌اش، یکی از اثیری‌ترین نیمفت‌های ممکن، دخترکی با موهای آراسته به پاپیون سیاه، لذت ببرم و بعد خودم را بکشم. حالا مانده بودم که آیا والچکا (اسمی که کلنل صدایش می‌کرد) اصلا ارزش کشتن، خفه کردن یا غرق کردن داشت یا نه. پاهای خیلی حساسی داشت و فکر کردم همین‌که تنها شدیم، بهتر است به‌جای هرچیز،  از همین پا ناکارش کنم.

اما لحظه‌ای تنها نشدیم. وقتی والچکا داشت چمدان بزرگ و دوتا ساک و کارتنی را تا مرز پاره شدن پر می‌کرد و با اشک‌های روانش رنگین‌کمان آرایش‌اش را روی صورت‌اش پخش می‌کرد، تصور این‌که کفش‌های کوهنوردی‌ام را بپوشم و با نوک پا اردنگیِ محکمی به کپل‌اش بزنم، ناممکن بود، چون کلنل لعنتی دایم آن دوروبر می‌پلکید. نمی‌گویم رفتارش از روی بی‌احترامی بود، اتفاقا به‌عکس، مثل بازیگر فرعی در کنار بازیگر اصلی مرا جذب و گمراه می‌کرد، چون با رفتار مودبِ مردم متمدن قدیم، برای هر حرکتی به زبان‌های گوناگون و با تلفظ اشتباه عذرخواهی می‌کرد و حتا وقتی والچکا شورت‌های صورتی زرق‌وبرق‌دارش را از روی بند بالای وان پایین می‌آورد، با کیاست سرش را برگرداند؛ اما نامرد به‌نظر همیشه همه‌جا بود و هیکل‌اش را با قالب آپارتمان ما جور می‌کرد، روی صندلی من روزنامه می‌خواند، گره طنابی را باز می‌کرد، سیگاری می‌پیچید، قاشق‌های چای‌خوری را می‌شمرد، به دستشویی سر می‌زد، به روسپی‌اش کمک می‌کرد تا پنکه‌ای را که پدر والچکا به او داده بود، جمع کند و چمدان‌های‌اش را تا خیابان می‌برد. من هم دست‌به‌سینه، نصف باسن‌ام را روی لبه‌ی پنجره گذاشته بودم و از نفرت و دلزدگی داشتم می‌مردم. سرانجام هر دو از آپارتمان لرزان بیرون رفتند و من به‌جای سیلی‌ای که باید مثل بازیگرهای فیلم‌ها، از پشت دست تو گوش والچکا می‌زدم، جایگزین ناچیزی را برگزیدم و در را با چنان شدتی پشت سرشان بستم که صدای‌اش هنوز در تک‌تک رگ‌وپی‌ام زنگ می‌زد. سپس ناشیانه نقش‌ام را بازی کردم و پریدم توی دستشویی تا ببینم آب توالت انگلیسی‌ام را نبرده باشند، نبرده بودند؛ اما زود متوجه شدم که مشاور سابق تزار پس از این‌که خوب مثانه‌اش را خالی کرده، سیفون را نکشیده. با دیدن‌اش بدجوری حالم به‌هم خورد. به‌واقع استخر باشکوه شاش آن بیگانه با ته قهوه‌ای سیگارش که در آن وامی‌رفت بزرگ‌ترین اهانت ممکن به من بود و چنان خشمگین‌ام کرد که وحشیانه دوروبر می‌چرخیدم تا هفت‌تیری پیدا کنم. البته خوب که فکر می‌کنم می‌بینم این هم چیزی نبود به‌جز ادب طبقه‌ی متوسط روسی (و هم‌چنین شرمِ شرقی، احتمالا) که کلنلِ خوب (ماکسیمویچ! اسمش ناگهان به ذهنم زد) این آدم بسیار رسمی (مثل همه‌ی هم‌قماش‌های‌اش) را بر آن داشته، تا نیاز شخصی‌اش را در سکوتی مودبانه رفع کند و با سرازیر کردن حجم زیادی از آب پشت چکه‌چکه‌های آهسته‌ی ادرارش صدای بلندی در خانه نپیچاند و کوچکی اندازه‌ی خانه‌ی میزبان‌اش را به رخ‌اش نیاید. اما این فکر آن لحظه به ذهن‌ام نزد و با خشم می‌غریدم و برای پیدا کردن چیزی بهتر از جارو، همه‌ی آشپزخانه را می‌کاویدم. سپس از گشتن دست کشیدم و با تصمیمی قهرمانانه از خانه بیرون زدم تا با مشت به او حمله کنم؛ البته به‌رغم بنیه‌ی خوب‌ام، مشت‌زن خوبی نیستم، به‌عکس ماکسیمویچ که گرچه کوتاه‌قد بود، با آن سینه‌ی فراخ به‌نظر می‌آمد که از چدن خام درست شده باشد. در فضای خالی خیابان هیچ اثری از زنم و رفتن او نبود، به‌جز دگمه‌ی شیشه‌ای‌اش که پس از سه سال نگه‌داری بی‌دلیل در جعبه‌ای شکسته‌ حالا توی گِل کنار خیابان افتاده بود. احتمالا همین دگمه جلو شکسته شدن دماغم را گرفت. با این‌همه، پس از مدت کمی تاوانِ کاری را که با من کرد پس داد. یک روز مردی پاسادینایی به من گفت که دوروبر سال ۱۹۴۵خانم ماکسیمویچ با نام دختریِ زبوروفسکی سر زا رفت. گویی زن‌ومرد به‌گونه‌ای خودشان را به کالیفرنیا رسانده بودند و نژادشناسان معروف آمریکایی با حقوقی بسیار خوب آن‌ها را به مدت یک‌سال در پروژه‌ای آزمایشی به‌کار گرفته بودند. پروژه درباره‌ی واکنش نژاد انسان، به‌عنوان چهارپای دیرین، به رژیم غذایی موز و خرما بود. خبررسان، دکتری بود که قسم می‌خورد با چشم‌های خودش والچکای چاق و کلنل را که اکنون چاق‌تر و موهای‌اش هم سفید شده، دیده است. می‌گفت توی یکی از دست‌های‌شان میوه بود و دست دیگر آب و دست دیگر زیرانداز و دست چهارم چیزهای دیگر، و به‌همراه چهارپایان دیگر که از میان آدم‌های بدبخت و تهیدست انتخاب شده بودند، به‌سختی روی کف شسته شده‌ی اتاق‌های روشن می‌خزیدند. برای خواندن نتیجه‌ی این آزمایش‌ها همه‌ی مجله‌های مردم‌شناسی را ورق زدم، ولی گویی هنوز چاپ نشده. البته این آزمایش‌های علمی بعضی وقت‌ها طول می‌کشد تا به بار بنشینند. امیدوارم وقتی چاپ شد شرح و عکس هم داشته باشد، گرچه گمان نمی‌کنم که کتابخانه‌ی زندان چنین آثاری را در خود جای دهد. این یکی که من این روزها در آن زندانی شده‌ام، به‌رغم آن همه لطف و محبت وکیل‌ام، خود مثال خوبی برای نشان دادن وضعیت کتابخانه‌های زندان‌هاست. اینجا مثلا انجیل دارند که خب معلوم است، و هم‌چنین آثار دیکنز (سری خیلی قدیمی‌اش را از نشر جی‌. دبلیو دیلینگهم، نیویورک، سال ۱۸۸۷ که حتا سال‌اش با شماره‌های لاتین نوشته شده)؛ دایره‌المعارف کودکان (با عکس‌های قشنگی از دخترکان شلوارک‌پوشِ پیشاهنگ با موهای بور شفاف) و اعلام یک قتل از آگاتا کریستی. ناگفته نماند که اثری مثلا درخشان مثل ولگردی در ایتالیا نوشته‌ی پرسی الفینستون، نویسنده‌ی بازدید از ونیز چاپ بوستون سال ۱۸۶۸، و اثری کم‌وبیش جدید (۱۹۴۶) به نام افراد بلندآوازه‌ی سینما مثل بازیگران، تولیدکننده‌ها، نمایشنامه‌نویس‌ها به‌همراه عکس‌هایی از صحنه‌های فیلم‌های‌شان نیز در این کتابخانه یافت می‌شود. دیشب که این آخری را ورق می‌زدم، از قضا نگاهم روی چیزی خیره ماند که منطق‌دانان از آن بیزارند و شاعران عاشق آن. بیش‌تر آن صفحه را این‌جا بازنویسی می‌کنم:

رولند پایم، متولد سال ۱۹۲۲ از لاندی، ماساچوست. دانش‌آموخته‌ی مدرسه‌ی تاتر السینور، دربی، نیویورک. در سان‌برست روی صحنه آمد و در کنار بسیاری از کارهای‌ دیگر، دو بلوک از این‌جا، دختری سبزپوش، شوهری گیج، قارچ عجیب، بزن و برو، جان لاولی و در رویای تو بودم را بازی کرده است.

کلیر کوئلتی، نمایش‌نامه‌نویس آمریکایی. متولد سال ۱۹۱۱ از اوشن‌سیتی، نیویورک.

دانش‌آموخته‌ی دانشگاه کلمبیا. از کار در آگهی به نمایش‌نامه‌نویسی رسید. نویسنده‌ی نیمف کوچک، بانویی عاشق آذرخش (در همکاری با وی‌وین دارک‌بلوم) عصر سیاه، قارچ عجیب، عشق پدرانه و چیزهای دیگر. نمایش‌نامه‌هایی که برای بچه‌ها نوشته فراوان و درخور توجه‌اند. نیمف کوچک (۱۹۴۰) در فصل زمستان، به شعاع چهارده هزار مایل روی صحنه رفت و پیش از آن‌که به نیویورک برسد،۲۸۰ بار بازی شد.

سرگرمی‌های این نویسنده: ماشین‌های سرعت، عکاسی، حیوانات دست‌آموز.

دُلورس کویین، متولد سال ۱۸۸۲ از دیتون، اوهایو. دانش‌آموخته‌ی آکادمی آمریکا. اولین بار در سال ۱۹۰۰ در اتاوا روی صحنه رفت. کارش را در سال ۱۹۰۴ در نیویورک با نمایش هرگز با غریبه‌ها حرف نزن آغاز کرد. (در فهرست ۳۰ نمایش بعدی) ظاهر نشد.

این‌که اسم معشوق نازنین من به این عجوزه‌ی بازیگر چسبیده، هنوز هم مرا با دردی جانسوز تکان می‌دهد. شاید، او هم باید هنرپیشه می‌شد. متولد ۱۹۳۵. در نمایش‌نامه‌نویس  آدمکش ظاهر شد، (متوجه شدم که در پاراگراف پیش قلم‌ام لغزید و به‌جای ظاهر شد نوشتم ظاهر نشد، اما لطفا درست‌اش نکن، کلارنس) و هم‌چنین در کواین سواین، مجرم در کشتنِ محرم. آه، لولیتای من، فقط این کلمه‌ها برای‌ام مانده‌اند!

ادامه دارد

 

۱ـ Marat ، رهبر انقلابی فرانسه در قرن هجدهم که شارلوت کوردی او را در وان حمام خانه‌اش به ضرب چاقو کشت. (م)

۲ـ Fridtjof Nansen (1930- 1861) مدیر مجمع ملل برای کمک به پناهندگان جنگ جهانی اول که یکی از نوآوری‌های‌اش صدور برگه‌ی هویت برای پناهندگان بود. به این برگه‌های هویت که در ۵۰ کشور جهان به‌رسمیت شناخته می‌شد، گذرنامه‌ی نانسن می‌گفتند. (م)

۳ـ ناباکوف در برابر اسم Nansen واژه‌ی Nonsense را که در این‌جا به معنی به‌دردنخور است، آورده. (م)

بخش پیشین را در اینجا می توانید بخوانید