باران می بارید. زن لباس سبزی پوشید به یاد خاطره ی اسطوره ای آن سبزه ی کنار جوی آب در خیابان مصدق، روبروی تئاتر شهر. در سال ۱۳۶۲.
شهروند ۱۲۴۵ پنجشنبه ۳ سپتامبر ۲۰۰۹
۲۱ اکتبر ۱۹۸۸ آیواسیتی
باران می بارید. زن لباس سبزی پوشید به یاد خاطره ی اسطوره ای آن سبزه ی کنار جوی آب در خیابان مصدق، روبروی تئاتر شهر. در سال ۱۳۶۲. آن سبزه که ناگهان او را به زندگی متصل کرده بود. حالا میان این همه سبزی در زمین، رنگ سبز نه مفهومی از رویش داشت و نه معنا… اما رنگ برگهای زرد و نارنجی درختان پاییزی که در هوا معلق بودند، معنا داشت مثل او که در سکوت راه می رفت در باد. سردش بود. اما رخوت او از سردی هوا نبود.
به یاد "مانیش" Manish افتاد در فیلم Melo که در آخرین لحظات زندگیش گفته بود: "من هیچ چیز نیستم. از هیچ هم هیچ ترم!"
گرسنه اش شد. وسوسه شد که بعد از دو سال آرزو، به یک ساندویچ فروشی برود و با پول خودش یک ساندویج کوچک "چیزبرگر" بخرد و بخورد. آخرین ساندویچ را با خودکفایی در میدان انقلاب تهران خورده بود. و حالا بعد از دو سال یک ساندویچ مستضعفانه خرید بدون نوشابه و به تنهایی نشست کنار پنجره. هوس نوشیدن یک نوشابه خنک گازدار تمام ذرات تنش را به هیجان درآورد. به ۸۸ سنت پول نوشابه فکر کرد. چطور او نمی توانست مثل فقیرترین شهروندان آمریکایی یک ساندویچ چیزبرگر با "نوشابه" بخورد. هر چند پنیر دوست نداشت، اما دلش نمی آمد که حتی آن ورقه نازک پنیر از لای ساندویچش برداشته شود. این ارزان ترین ساندویچی بود که او می توانست انتخاب کند. دل به دریا زد و نوشابه ای هم خرید. به ساندویچ گاز زد. با حرکت اسلوموشن ساندویچ را مثل یک کباب استیک جوید تا طعم آن را تا مدتی ماندگار کند. بعد جرعه ای نوشابه قورت داد. این لقمه به همراه جرعه نوشابه تاریخی، مستقل ترین لحظه لذت بخش زندگیش در طول این دو سال بود. برای اولین بار بود که در آمریکا پول ساندویچ اش را خودش می پرداخت. تنها نشسته بود گوشه پنجره و هیچکس نگاهش نمی کرد. گویی اصلا وجود نداشت! گویی مثل یک نقاشی چند بعدی، با یک پاک کن عظیم الجثه نامرئی از صحنه هستی پاک شده بود.
ساندویچش را تمام کرد. لذتِ خوردن مثل لذت عشقبازی کوتاه است. کتابی را باز کرد که بخواند. اما افکار گوناگون قرقی وار به ذهنش هجوم آوردند و تمرکز را از او گرفتند.
به خود گفت: "مثل یک تکه آهن بی مصرف در برهوت، تنبلانه زنگ زده ام!"
حس زنگ زدگی او را به یاد مردی انداخت که به او گفته بود: "تنبل ها کار نمی کنند، اما وقتی کاری را شروع کردند، به بهترین وجهی تمامش می کنند!"
و زن آن مرد را از همین جمله اش شناخته بود و فکر کرده بود که او در تضاد گوناگون با خودش، و به مفهوم تنبلی در وجودش باید بسیار کلنجار رفته باشد!
نشسته بود کنار پنجره و به بیرون زل می زد. نشستن بدون آفرینش، بدون تولید، بدون ایجاد تغییر در جنس جان و ماده او را بی تاب می کرد. فقط در خانه می توانست در رختخوابش بنشیند و ساعتها فکر کند. باید راه می رفت و اما راه رفتن بی هدف هم او را عاصی می کرد. باید مقصد می داشت.
دوان دوان سوار اتوبوس شد تا به خانه برود فقط برای اینکه در رختخوابش بنشیند و فکر کند. اما در تلویزیون فیلم هاروی میلک Harvey Milk را پخش می کردند. و او به تماشای فیلم نشست. چهره خندان و پرشور هاروی، توجهش به زنان و همه اقلیتهای نژادی، زن را روی مبل میخکوب کرد. بویژه وقتی که شنید که می گوید: "بدون هراس و با غرور یک همجنس گرا به پدر و مادرتان، خانواده تان، همسایه تان و به همه و همه بگویید که همجنس گرا هستید!"
آیا هاروی میلک به اندازه ی او تنها بود؟ حس کرد چقدر او را درک می کند و می دانست که هاروی میلک هم اگر کشته نمی شد او را بسیار حس می کرد. حتی با مرده بودنش حس کرد چقدر خوبست که یک هموسکسوال کشته شده حامی اوست. او به تمام کسانی که در اقلیت بودند بها داده بود. به خاطر همین هم کشته شد چون حقیقت گویی می کرد. آیا همیشه تثبیت حقیقت باید با خون و مرگ عجین باشد؟
زن فکر کرد: "اگر در میدان شهر بایستم و با قدرت بگویم من یک ایرانی هستم، آیا کسی رویش را برمی گرداند تا حتی نیم نگاهی به من بیندازد؟"
نه… باید یک چیز دیگر بگوید… یک چیز دیگر… چه بگوید مثلا؟ تا چشمهای شیشه ای خالی غیرکنجکاو در حدقه هایشان بچرخند؟ نشست توی رختخواب و سفرش را مثل تکرار یک قصه تکراری آغاز کرد. حس کرد تکرار سفرش هر بار رنگ دیگری به خود می گیرد و تصویر دیگری و شکل دیگری… از ایران به هند سفر کرد، از هند به فرانسه، از فرانسه به اروپای شرقی، به شوروی و بعد به آمریکا… به دیدار خانواده اش رفت در رویا، بعد به دیدار دوستانش در سراسر دنیا… به نامه هایی که نوشته بود و نامه هایی که باید می نوشت و به نامه هایی که به او نوشته نشده بود . .. و چرخ می خورد، چرخ می خورد، چرخ می خورد و برمی گشت به اتاقش که زمانی بسیار دوستش می داشت، و زمانی از ورود به آن دلش فرو می ریخت.
شهر خالی بود، با چند صورتک، با چند غریبه… و تنها خودش را می دید در خیابان، در اتوبوس، در کتابخانه، در کافه تریا … مثل یک شبح … مثل یک سایه … گویی در هر مکانی که او قدم می گذاشت یک آیینه او را مرتبا تعقیب می کرد… یک آیینه از روبرو… نه از پشت سر… آدمها کجا هستند؟ آدمهای جوان، پیر، میانسال؟ … یک اشاره کوچک، یک سر برگرداندن، یک لبخند، یک سلام جواب داده نشده او را دوباره به خودش برمی گرداند و آرامش را در اتاق کوچکش می جست. اما وقتی پایش را به اتاق کوچکش می گذاشت، آرامش از او می گریخت، و چرخ می خورد، چرخ می خورد، چرخ می خورد دور دنیا، توی دنیا و به یک نقطه روشن و نورانی فکر می کرد و آن را برای خود نویدی می دانست… نه نوشتن یک نامه، تلفن به دور دستها فقط پر کردن لحظه است. لحظه که با تمام طولانی بودن نسبی کشش زمانی اش خالی است.. و خالی مرتبا می خواهد که پر بشود.. آیا کسی دوباره برای دیدارش اقیانوس ها را با شتاب خواهد پیمود؟ آیا کسی دوباره او را نوازش می کرد؟ با او عشق می ورزید؟ کسی او را در لابلای یک شهر خلوت عریان می جست؟ نه … حقیقت به همین عریانی بود!
ترجیح داد به خواب پناه ببرد. زندگی در خواب جریان دارد. خواب یعنی مرگ. او در مرگ "زندگی" می کرد. او خواب را به "زندگی" تبدیل می کرد… نه خواب مرگ نیست. خواب، "زندگی" است. خواب ترا به عرصه بشریت نزدیک می کند. خواب فقط یک آیینه نیست. خواب آیینه ای است که هزار پاره شده است و هر پاره اش وجهی از زندگی را منعکس می کند.
در رختخواب دراز کشید. از پنجره به بیرون نگاه کرد. تصور زمستان او را در لحظه به یک مجسمه یخی تبدیل کرد. به اطراف خیره شد یخ گردنش آب شد. یخ چشمهایش آب شد. چشمهایش را گرداند. سعی کرد بازوی یخی اش را تکان بدهد… هیچ دستی در هیچ زاویه ای از اتاق نبود که به طرفش دراز شود.