سرکوب شدید و بیرحمانه جنبش سبز پرسشی را در ذهن عموم مردم برانگیخته است. آیا این جنبش در حال مرگ است و دیر یا زود چون ماهی …
شهروند ۱۲۴۶ پنجشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۹
بخش سوم: امیدها
سرکوب شدید و بیرحمانه جنبش سبز پرسشی را در ذهن عموم مردم برانگیخته است. آیا این جنبش در حال مرگ است و دیر یا زود چون ماهی از آب بیرون افتاده خواهد مرد یا جنبش هم مثل رودی که در یک بستر شنی تاریخ حرکت می کند، موقتاً به زیر بستر رودخانه رانده شده، اما همچنان به راه خود ادامه می دهد تا در اولین فرصت بار دیگر در سطح ظاهر شود و این بار قویتر و ریشه دارتر و با تجربه تر به جریان تاریخی خود ادامه بدهد.
واقعیت آن است که شبکه رهبری این جنبش به شدت سرکوب شده است. کابینه دولت آقای احمدی نژاد بسیار آسان و بی دردسر از تصویب مجلس هم گذشت. مخالفان حتی در سطح رئیس مجلس خبرگان و تشخیص مصلحت نظام خاموش شده اند. حکومت پس از زندانی کردن و اعتراف گیری از عموم فعالان جنبش، حال به دنبال آن است که هر چه زودتر حتی سه رهبر اصلی جنبش را هم زندانی کند. دیگر امیدی نیست که مجلس خبرگان، آقای خامنه ای را حتی مورد نقد جدی قرار دهد، چه رسد به عزل ایشان. نمایندگان مجلسی که با جنبش سبز همراه بودند بیشترشان بنابه دلایل مختلف به جناح امن آقای خامنه ای نقل مکان کرده اند. بزرگان روحانیت جز آقایان منتظری و صانعی و تنی چند مابقی در سیاست محافظه کاری را پیش گرفته اند. بیشتر فعالان و مبارزان سکولار جامعه و اساتید دانشگاهی نیز همین راه سیاست روحانیون را در پیش گرفته و مهر بر لب زده اند و به نظر می رسد نظر غالب در جامعه همان روند دیرینه و تاریخی ای می باشد که
در کف شیر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای
اما شگفتا که با وجود این همه سرکوب و قدرت نمایی حکومت، عموم طرفدار جنبش سبز و فعالان آن جناح سرشار از امید هستند و با خوش بینی به آینده می نگرند و حاکمان با وجود تسلط ظاهریشان تا جایی که جسارت کرده و سخن از تغییر مسیر انقلاب و دگرگون کردن تمام ارکان جامعه حتی نظام آموزشی آن می کنند و چنان هراسیده اند که حتی مانع برگزاری شب احیاء بر سر قبر آقای خمینی می شوند و زمزمه تعطیل مراسم روز قدس، که یکی از بزرگترین ابزار تبلیغاتی نظام است، می شود و می رود که چون حکومت پهلوی در دهه ی آخر عمر خود از هر ریسمان سیاه و سفیدی وحشت کند. و می دانیم که این یک حکم تاریخی و جهانشمول است که بهترین نشان درجه بی اعتمادی هر حکومتی به قدرت خود میزان خشونتی است که به کار می برد و تحمل کمتری که نسبت به نیروهای اپوزیسیون از خود نشان می دهد.
آیا جنبش شکست خورده است
پاسخ به این سئوال در گرو فهم درست از ماهیت جنبش است. یک حزب سیاسی با سرکوب سران و فعالان آن و تعطیل فعالیتهایش از بین می رود، اما جنبش سبز یک حزب نیست. این جنبش یک "جبهه" متشکل از احزاب هم نیست که با سرکوب و انحلال اجزاء آن از بین برود. این یک جنبش سیاسی ـ اجتماعی است که مثل جنبش های مشابه خود در تاریخ برآیند خواسته های چندی در جامعه است که در شرایط خاص یک نمود خارجی پیدا می کند، مثل همین مسئله انتخابات. این خواسته ها که در بطن جامعه رشد یافته اند چه بسیار چندان مشخص و تعریف شده نیستند ولی مجموعه آنها یک جهت و راه را شکل می دهند، راهی که با وجود آنکه تعریف روشن ندارد، اما عموم مردم آن را حس می کنند و می دانند که لازمه رسیدن به مطالبات خود سفر در این راه است.
از این روی تا زمانی که آن مطالبات در جامعه وجود داشته باشند جنبش زنده و برپا خواهد بود. رهبران جنبش تنها بیانگر و نماد رهبری آن هستند نه ایجاد کننده و یا حتی تعیین کننده مسیر آن. نمادهایی که می توانند در طول راه با نماد رهبری دیگری تعویض شوند و رهبران دیگری پرچم حرکت را در دست بگیرند، لذا سرکوب این نمادها و یا سازمانهای رهبری باعث مرگ جنبش نخواهد شد، هر چند به طور موقت می تواند سبب کندی یا سرعت حرکت آن بشود.
با این مقدمه به تحلیل این جنبش می پردازیم و اینکه آیا جنبش زاییده چه مطالباتی در جامعه است؟ این مطالبات چقدر در جامعه پایگاه دارند و درجه قدرت آنها چیست؟ و چگونه این جویبارهای مطالبات مردم حال به هم پیوسته و این رودخانه را شکل داده اند؟ و بالاخره با فهم درجه توان و قدرت هر یک از این مطالبات متوجه درجه قدرت و میزان دوام و پویایی آن خواهیم شد.
در ذیل به معرفی تعدادی از این مطالبات و عوامل شکل دهنده این جنبش می پردازیم و اینکه چگونه این حکومت نه توان پاسخگویی به آن مطالبات را دارد و نه قادر به سرکوب و نابودی آن خواسته ها است، تا معلوم شود که چرا بر آن هستیم که این جنبش با همه سرکوب ها نه تنها به راه خود ادامه می دهد، بلکه این سرکوب ها سبب تقویت آن مطالبات خواهد شد و جامعه ایران ناگزیر همین راه پر پیچ و خم را خواهد پیمود؛ راهی که گاه در عمق دره ای از چشم ها نهان می شود و گاه در بلندای تپه ای جلوه فروشی خواهد کرد.
هویت ملی: هویت اسلامی و یا ایرانی
تجربه تاریخی ایران بویژه در دو سده گذشته نشان داده هر جا رهبران مذهبی و متفکران سیاسی ما دست در دست هم حرکت کرده اند به پیروزی رسیده اند. در مشروطه روحانیت با نفوذش در توده ها و بهره گیری از باورهای مذهبی مردم آنان را بسیج کرد، اما اندیشه راهنما ازآن نیروهای سکولار و عرفی جامعه بود که شناخت نسبتا مناسبی از روند اندیشه در جهان داشتند. و از آنجا که چرخ زمان رو به جلو حرکت می کند دولتمردان عرفی عقب مانده از زمان و روحانیت ارتجاعی هر دو در مقابل آن نیروی بالنده شکست خوردند.
رضاشاه پهلوی رویای یک تجدد خیالی، مذهب را از این بدنه بیرون راند و به جای آنکه بگذارد تفکر حاکم بر مشروطه در جامعه نفوذ کرده و آن را از بنیان دگرگون کند، مدرنیته را با مدرانیزسیون عوضی گرفت و بر آن شد که جاده و راه آهن و مدرسه و درمانگاه انسان نوین می سازد نه برعکس آن. و این خطای دیدن است که هنوز هم گریبان گیر ستایشگران رضاشاه است. در نتیجه یک بال این مرغی را که اندک اندک پرواز می آموخت برید و با کنار راندن مذهب توده ها را بار دیگر از حکومت و مهمتر فهم تجدد گریزان کرد. و از آنجا که هر حکومتی به ایدئولوژی ای نیاز دارد، با راندن مذهب اسلام از صحنه، ستایش از ایران باستان را جایگزین آن کرد بی آنکه توجه داشته باشد که بر فرض آنکه همه آن سخنان در مورد امپراتوری با عظمت و گرانمایه ایران باستان درست باشد، هزار و سیصد سال از آن دوران گذشته است و دیگر یکی از عوامل اصلی هویت ایرانی نه زرتشتی گری که اسلام شده است. بدینسان او با مدرنیزاسیون خود آموزش های انسان ساز و بنیانی مشروطه را راند و بار دیگر دیکتاتوری را جایگزین حکومت مردمی مورد نظر مشروطه کرد و از ملتی که می خواست از طریق قانون مردم ساخته سرنوشت خود را به دست گیرد رعایای مطیع و مرعوب ساخت، اما اگر نزدیک تر نگاهی به جامعه در انقلاب مشروطه بیندازیم، نه نیروهای مولده تغییری بنیانی کرده و ساختار سیاسی نوینی را می طلبید و نه ذهنیت جامعه از فرهنگ پدرسالارانه و اقتدارطلبانه جدا شده بود و بیشتر این نیروهای روشنفکر آگاه از تحولات جهان بودند که تحول خواهی را به جامعه معرفی کردند و از آنجا که خود پایگاه مردمی لازم را نداشتند نیازمند کمک روحانیونی بودند که خود با تمدن نوین بیگانه بودند و شاید تنها خواستی که در جامعه تا حدودی قوی بود و نیروی محرکه جنبش بود میل رسیدن به جهان نوین و ترک نکتب اجتماعی موجود بود، بی آنکه از چگونگی نکبت فهم روشنی داشته باشد و از جهان مطلوب تصوری …
از این روی مثل همه جامعه محافظه کار هراسیده از ناامنی های لازمه ی هر تحولی به آغوش رهبر مقتدر نیرومند پناه برد و با نجات از دست یک پدر تاجدار بی عرضه به آغوش یک پدر تاجدار مقتدر پناه برد.
اما با این وجود آن میل و گرایش نهانی متجدد شدن و از دست و پوستین کهنه و متعفن موجود رها شدن، در حکومت دیکتاتور به صورت مدرنیزاسیون بازتاب یافت و پس از شهریور بیست دوباره آن آتش زیر خاکستر مانده با میل به حکومت مردمی به عنوان دستاورد تمدن جدید شعله ور شد که اوج آن دوران دولت دکتر مصدق بود.
بار دیگر زمان مصدق مذهب به رهبری روحانیونی چون آیت الله کاشانی، نه آیت الله بروجردی و حوزه ی در خواب غفلت فرو رفته، به یاری نیروی عرفی آمد و در بسیج توده ها به دنبال رهبری که به دنبال ارزش های نوین انسانی چون دمکراسی و استقلال بود نقش بسیار مهمی اجرا کرد، اما این بار این بخش از روحانیت مترقی از سر خودخواهی و خودپرستی رهبرش مصدق را تنها گذاشت و با دربار و حوزه ارتجاعی به کودتای ۲۸ مرداد تن داد و بی آبرویی جاودان را برای خود و حکومت کودتا خرید.
در انقلاب ۵۷ بار دیگر این هماهنگی نیروهای مذهبی و عرفی انجام شد و آن انقلاب شکوهمند به پیروزی رسید، اما این بار آیت الله خمینی روی دیگر سکه رضاشاه را پیاده کرد و خیلی زود کمر به حذف نیروهای عرفی بست و بر آن شد که اندیشه ای را که با زمان هم خوانی نداشت به جامعه تحمیل کند. آن هم به یاری روحانیتی که چنان در درون قلعه ی حوزه ها با زمان بیگانه شده بود که هر چقدر هم آیت الله خمینی سعی کرد با تزریق خون تازه این جسم مرده را به حرکت درآورد ممکن نشد. حوزه چنان از نظر ذهنی پیر و فرسوده شده بود که هنوز به دنبال اجرای افکار قرون گذشته ای که در لای کتب خاک خورده پنهان شده بودند، بود و در زمانی که جوامع پیشرفته به پیروی از حقوق بشر به دنبال لغو حکم اعدام بودند اینان بر آن بودند که سنگسار کنند و گردن بزنند و خون بهای یک انسان را فلان تعداد شتر و گاو تعیین کنند.
نتیجه آنکه انقلابی که بیش از هر انقلابی در طول تاریخ بشر فراگیر و مردمی بود و تمام اقشار جامعه را به حرکت درآورده بود هر روز بیشتر به قهقهرا رفت. انقلابی که می توانست هر جا که اراده کند بر تعصبات و جهالت ها پیروز شده و ارزشهای پیشرویی را که به دلایل سیاسی مفید حال خود می یافت تا عمق جامعه نفوذ دهد از جمله زنان را به این وسعت به میدان بیاورد، و با چنان سرعتی جلو رشد جمعیت را بگیرد که چین با تمام سیاست خشن تک فرزندیش از آن عقب بماند. اما شاهدیم که همین انقلاب حال سر از هاله نور و چاه امام زمان و حکومت نوحه خوانان سراپا خرافه پرست درآورده است.
اما جنبش سبز بار دیگر نوید تولد آن جنبش فراگیر ملی را می دهد؛ جنبشی که جلوداران آن، که رهبران آن هم نیستند، مذهبی های روشن اندیش هستند اما در میان توده های پیرو یا حامی آنان بسیاری از نیروهای عرفی جامعه هستند که این بار آگاهانه به آشتی با مذهب رسیده اند. به طوری که چه بسیار تشخیص پیروان این دو نیرو از یکدیگر مشکل می باشد و از افراطیون دو سر قطب که بگذریم توده مردم در آن جمع همان هویت ایرانی اسلامی خود را یافته اند؛ هویتی که سرود "سر اومد زمستون" در وصف مبارزان چپ و عرفی را در کنار شعارهای الله اکبر و یا حسین با هم می خواند و برعکس تصور نیروهای خارج از گود که هنوز در دنیای دو قطبی ایرانیت و اسلامیت زندگی می کنند در دادن هیچ یک از این شعارها، ریا و فرصت طلبی نمی کنند.
بر سر تعریف همین هویت است که نزدیک به یک قرن است که شاهد درگیری های فکری گسترده هستیم. پرورش یافتگان نظام رضاشاهی هویت اسلامی ما را انکار می کنند و پیشرفت را در گرو حذف و یا تضعیف آن می دانند و اسلام را دین اعرابی می دانند که به زور شمشیر امپراتوری ایران را نابود کردند و دین خود را بر ایران تحمیل کردند و لذا همه جا از عشق به ایران در همان مفهوم باستانی آلوده نشده به اسلام و اعراب سخن می گویند و در مقابل حکومتیان ـ بجز در مواردی که از سر ریا و فرصت طلبی از عظمت ایران می گویند ـ همه ی هویت ما را اسلامی می دانند و در تاریخ ما هم جز مبارزات اسلامی، مبارزات دیگری را قبول ندارند و لذا در پیروزی انقلاب مشروطه جز علمای دین را نمی بینند و مبارزات نهضت ملی شدن نفت را به همین روحانیت نسبت می دهند و بر آن هستند که این نهضت ملی بر اثر خیانت یا خطای دکتر محمد مصدق و یاران عرفی اش شکست خورد، لذا رسالت انقلاب سال ۵۷ را احیای همین هویت اسلامی جامعه ایران می دانند.
برای درک درستی هر یک از این دو ادعا، در مورد چگونگی هویت جامعه ایران کمترین معیار فرهنگ آن است. پدیده ای که دیرپا است و سخت جان و با جذر و مدهای سیاسی تفاوت بنیانی نمی کند. و از آنجا که شعر و عرفان بزرگترین دستاورد فرهنگی ما است و در همه ابعاد زندگی ما از سیاست تا خرید و فروش در بازار، از منبر و مسجد تا میخانه و مدرسه همه جا حضور نیرومند دارد، لذا شاعران محبوب ما بزرگترین نماد برای شناخت هویت ما هستند. با این پیش فرض نگاهی می اندازیم به قله های ادب.
مولانا جلال الدین رومی، با همه عظمتش تا همین چند دهه گذشته شاعر نخبگان ما بود. نه تنها مذهبیون متعصب مثنوی وی را با انبر می گرفتند که حتی در مجالس صوفیه ما هم خریداران چندانی نداشت، شاید بدان سبب که او با وجود ترک مدرسه و منبر و پایکوبی کردن در بازار هنوز یک اشعری سخت دینی بود که مذهب دستمایه ی اصلی اشعار او بویژه در مثنوی بود.
خیام و حتی فردوسی هم شاعر همه ی مردم نبودند، اما این حافظ رند است که کتابش در کنار قرآن در خانه ها حضور دارد. کسی که ضمن آنکه مفتخر است قرآن را با چهارده روایت می خواند، لبریز از شکاکیت خیامی است و تردید دارد که در پس پرده آیا چیزی هست یا همه تخیل ماست.
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست آنقدر هست که بانگ جرسی می آید
در کنار او سعدی است که هر کودکی با آموختن اشعار او خواندن و نوشتن را فرا می گیرد. اشعار و کلمات حکیمانه اش ورد زبان نه تنها نخبگان که حتی توده های بیسواد جامعه است. این شاعر بر اوج قله ادب نشسته گاه چون مولانای غرقه در دین و بدون شک و تردید در عوالم ملکوت پرواز می کند و در موارد بسیاری از خود می پرسد که آیا این دریای مواج باورهای دینی سرابی نیستند، اگر روزی چون مولانا مستانه پای به وادی شهود می گذارد روز دیگر از مستی به در آمده در واقعی بودن آن عوالم تردید می کند، لذا اگر یقین داریم که می و معشوق و مستی در اشعار مولانا نمادین هستند، در زبان حافظ رند و سعدی حکیم همانقدر نماد می و معشوق آسمانی هستند که نشان دختر رز و زن گیسوافشان روی زمین.
جنبش سبز همخوان و بازتاب همین هویت ایرانی ما است و این را در چهره دختران و پسرانی که در خیابان های تهران قمار عشق می کنند و جوانانی که در فضای امن خارج از کشور نیازی به هیچ تظاهر و ریاکاری ندارند، می بینیم و چه بسیار در همین مجالس خارج از کشور همان تجلی معنی سردرگم و ابهام آمیز و چند پهلوی می و معشوق را در چهره های همین جوانان می بینیم. و می بینیم که قرآن خوانان متدین آنان با بی دینان بی پرواپوش آنان صمیمانه و دوستانه با هم شعارها را می نویسند و پلاکاردها را برپا می کنند؛ از جوانانی که سالهاست همیشه در مجالس مذهبی بودند تا جوانانی که هنوز خستگی پایکوبی شبانه در چشمانشان موج می زند و زیباتر آنکه هیچ اجباری و دست زوری آنان را در کنار هم ننشانده است.
لذا بر آنم که حکومت نظامی ـ مذهبی موجود، تضاد بنیانی با هویت رندانه ایرانی دارد و از این روی محکوم به شکست است. نه تنها اسلام آن اسلامی خرافی و کورچشم و نوحه سرا است و از آن بوی سرمستی عارفانه نمی آید، بلکه شیفته نمایی های آن به تاریخ و افتخارات ایران نیز غیرواقعی است. ایران او ایران داش مشدی ها و جاهل های سر کوچه و بازار است که با آنکه به ظاهر مدام دم از سنت و مردمی و ایرانی بودن می زنند، اما کلاه مخملی و کت و شلوار فاستونی و کفش نوک تیز شبرو و چاقوی ضامن دار آنان، همه نشان غربزدگی ناآگاهانه آنان دارد که جای دستار و قبا و گیوه و قداره لوطی های اصیل را گرفته است. ایران مورد افتخار آنان ایرانی خشن و خونریز و خرافه پرست است که ربطی به جهان پیچیده و رندانه و مه آلود حافظ ندارد، زیرا که ذهن ساده لوحانه و عوامانه آنان فهمی از عمق و پیچیدگی های فضای مه آلود و عارفانه که فرهنگ ایرانی ـ اسلامی ما را شکل داده است، ندارد؛ فضایی که در آن نیروهای عرفی و مذهبی ما با ملاط عرفان به هم پیوند خورده اند، نه فضای یکسویه و تک بعدی آنان که روی دیگری از سکولار زورگویانه رضاشاهی است، آن هم برای نسلی که در زمان تکثرگرایی و تحول پیوسته در دانش ها و باورها زیست می کند و به حکم تکنولوژی و جهانی شدن ارتباطات اگر هنوز جایی برای تعصبات و خرافات باشد در فضاهای نوستالژیک و گریزان از واقعیت است نه در فضای پویا و هزار رنگ این نسل.