پس از رویدادهای حیرت انگیز و اسفناک انتخابات اخیر ایران، هر روز نامه ای سرگشاده از دست اندرکاران و پایه گذاران حکومت منتشر می شود …


شهروند ۱۲۵۲  پنجشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹


 

پس از رویدادهای حیرت انگیز و اسفناک انتخابات اخیر ایران، هر روز نامه ای سرگشاده از دست اندرکاران و پایه گذاران حکومت منتشر می شود؛ نامه هایی گلایه آمیز، پندآموز و از همه مهمتر "ندامت نامه". ندامت و پشیمانی از همکاری و هم یاری نویسنده ی نامه  با سرآمدان حکومت؛ پشیمان نامه از بودن با آنها و هم راهی با آنان. هر بار که نامه ای سرگشاده را می خوانم به یاد میلان کوندرا نویسنده چک می افتم که می گوید:

"سیاست و سیاستمداران هر جامعه، بیانگر قابلیت های انسانی همان جامعه هستند."

راستی چرا تمام حرکتهای انقلابی جامعه ی ما با ناکامی روبرو می شود؟ چرا به سرعت هم رنگ جماعت حاکم می شویم و حتی ناکاستی ها را می پوشانیم. چرا آنقدر در به اصطلاح اخلاقیات انقلابی مان زیاده روی کردیم تا به بی اخلاقی رسیدیم؟ چرا یک شبه همه عابد و زاهد شدیم؟ چرا به نام ایمان و باور، نفس یکدیگر را بریدیم؟ چرا همیشه قهرمان می سازیم و جام خوش بینی را در سینی های تاریخ تکراری ملتی بی آرمان به یکدیگر هدیه می دهیم؟ چرا مسخ شدن گروهی را پرستش می کنیم؟

اشتباه نکنید من هم نمی دانم. من هم نمی دانم چرا با دستِ خودمان خوب و بد را می سوزانیم و بر خاکسترشان مویه سر می دهیم؟ من هم نمی دانم. من هم نمی دانم چرا وقتی بذر ویرانی فرهنگ مان را می کاشتند، حیران و مسخ شده، دشت نفرت را آبیاری کردیم و امروز از درو کردن آنچه کاشته ایم مات و مبهوت مانده ایم؟ حکومتها، مشتی از خروار هستند. حکومتها قابلیت های انسانی تک تک افراد یک جامعه هستند. دادگاههای روزهای اول انقلاب، دادگاههای روزها و ماههای اخیر، نشان دهنده ی صحت این مدعا است. جای محکوم و حاکم عوض می شود. رئیس دادگاه امروز، همسایه، هم کلاسی و آشنای من و شما است. رئیس دادگاه امروز، زندانی دیروز، فردا در جایگاه محکومین خواهد نشست و این جابه جایی ادامه دارد، چرا؟ نمی دانم. هر یک از ما در این ویرانی غیرانسانی سهیم هستیم. جاها تغییر می کند. گاه نظاره گر می شویم و گاه از این که مورد نظر قرار بگیریم مباهات می کنیم. گاه به دلیل توهین به باورهایمان دیگران را به پای چوبه دار می فرستیم و گاه خود به پای چوبه دار می رویم. هیچ اشتباه و انحرافی از باورهایمان را نمی بخشیم. آدم ها از قاتل ها می ترسند، اما خودشان وقتی از مکان امن شان دور شدند و ترس بر آنها غالب شد، بدون آگاهی به قاتل تبدیل می شوند. وقتی به این جا برسیم که گناهکاران و حاکمان به راحتی جا عوض کنند، یعنی بدون امید زیستن، یعنی افسردگی ژرف و مرگ.

این نظم و باوری که امروز در ایران وجود دارد، صدای مهلک مرگ می دهد. قبل از انقلاب می گفتیم، دور و بری های شاه، بعد از انقلاب می گفتیم حزب اللهی ها و خودشان. بعد از چند سالی می گفتیم اصلاح طلبان و تندروها. حالا می گوییم سبزها و با دل و جرات ها. اینها کی هستند؟ اینها کی هستند که تا این درجه بی رحم و ناآشنایند؟ این ها چرا آنقدر در ترس هایشان فرو رفته اند که بی رحمانه مردم را درو می کنند؟ ترس از جابه جایی، ترس از جای محکوم قرار گرفتن، تزلزل و بی رحمی می آورد. دیروز دوست بودند و امروز دستور بازداشت یکدیگر را می دهند. امروز حکم مرگ یکدیگر را صادر می کنند تا نام نظام و پندارهای خویش را حفظ کنند. سخن از ایمان و عدالت است در حالی که از عدالت، اجرای قوانین خودشان را منظور دارند.

آیا ملتی آرمان باخته ایم یا در اساس آرمانی نداریم؟ چرا ساختن تاریخ خود را به عهده نمی گیریم؟  

باید گفت و گو از حکومت را به گفت و گو از من و شما تغییر دهیم. باید کاستی ها را بگوییم و مسئولیتهایمان را بپذیریم. باید پوزش خواهی را بیاموزیم. باید بهانه جویی را کنار بگذاریم. باید سرنوشت خود را در دستهای خودمان بگیریم، هر چه قدر ترسناک و پرمسئولیت باشد. باید اشتباهات بچه گانه و غیرواقعی را در بند کرد. باید به امروز همراه با فردای فرزندان مان بیندیشیم. باید چند قدمی بیشتر از آینده نزدیک را دید.

باید اجازه نداد حافظه در برابر فراموشی بازنده شود. باید به معماها در قالب تفکر نگاه کرد و به صدای درون خود صادق بود.

باید مسئولیت را از شانه انگلیس و آمریکا و اخیرا روسیه و چین برداشت و به شانه های خودمان منتقل کرد. باید بدانیم چه می خواهیم و چگونه می خواهیم.