به یاد شهلا که پرنده صلح و دوستی بود. به یاد شهلا که بعد از کشتار خاوران یک شب هم آرام نخفت. به یاد شهلا که هزاران خاطره خوب به جا گذاشت و آهی شد بر دل همه رفقا و دوستانش.
اردیبهشت ١٣۶٢مشغول شیر دادن به دختر شیرخواره ام بودم که یک ماشین تویوتا سپاه جلوی خانه مان ایستاد و زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم… دارم تلاش می کنم به خاطر بیاورم چه گذشت،
اما فقط دستگیری حسین(همسرم) در ذهنم نقش می بندد. قرار بود شب با حسین و دخترم مهمان شهلا باشیم، فقط یادم است که حسین حین دستگیری به من که حیران بر درگاه ایستاده بودم، زیر لب گفت، شهلا…
به محض رفتن آنها، من چادر به سر، بچه ام را بغل کردم و به سمت خانه شهلا دویدم. دیر رسیدم… دیر رسیدم… و از دور دیدم که شهلا را دست بسته دارند می برند.
پس از سالها زندان شهلا و حسین آزاد شدند و ما تصمیم گرفتیم که کنار هم باشیم. در شهر رشت در خیابان بیستون یک مجموعه آپارتمان به کمک رفقا و دوستان بنا کردیم و اسمش را گذاشتیم هشت واحدی هنر. شهلا گل مجموعه هشت واحدی بود. یک روز شهلا به من گفت “ما یک دوجین بچه در ساختمون داریم و کتابخونه نداریم”، پس انباری واحد خودش رو تبدیل به کتابخونه کرد و انباری پر بود از کتاب های انتشارات یونیسف…
شهلا بعد از آزادی از زندان هنوز پزشک شهر بود هر چند که همه جا تحت کنترل و نظارت بود. پس از مدتی از بیمارستان اخراج شد و مجبور شد به تهران برود.
از اوایل دهه هفتاد با شروع کار کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل، به عنوان پزشک در آنجا مشغول به کار شد. دغدغه های انسان دوستانه و ضد جنگ او موجب شد که فراتر از شغلش حرکت کند و یاریگر پناهندگان افغان در زندگی و بویژه برای سوادآموزی باشد. و همین بود که شهلا خانه ی رفقا و دوستان و آشنایانش را پر کرد از کارهای دستی زنان افغان…
شهلا بعد از پروازش اسطوره نشد. یادگاری بود که ما سعادت بودن و زیستن را در کنارش تجربه کردیم و یادش برایمان بسیار گرامیست.
شهلا تنها بود و تنها نبود. شهلا که از کودکی مادرش را از دست داده بود، مادر همه کودکانی شد که بی مادر بودند. شهلا با آن جثه ی کوچک و ظریف، ستونی بود محکم برای همه ی بی پناهان.
در پایان گزارش مراسم خاکسپاری اش در سایت تغییر برای برابری آمده:
«امروز اما در بهشت سکینه موجی از زنان و مردمان آگاه این سرزمین که هر کدام به نشانه عشق او به زندگی شاخه گلی سرخ در دست داشتند با خواندن این سرود که سرود سالها مبارزه در کوه و شهر بوده است، او را تا پای گور بدرقه کردند.
میگذرد در شب آئینه رود خفته هزاران گل در سینه رود
گُلبُن لبخند فردایی موج
سر زده از اشک سیمینه رود
فَرازِ رود نغمه خوان
شکفته باغ کهکشان
می سوزد شب در این میان
رود و سرودش اوج و فرودش می رود تا دریـای دور
باغ آئینه دارد در سینه می رود تا ژرفای دور
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد… »
یاد و راهش همیشه زنده و پایدار