پاره‌ی شانزده

ولادیمیر ناباکوف

 

روز پیش از آن، به رژیم گوشه‌گیری و سردی خودخواسته‌ام پایان داده بودم، و حالا همین‌که درِ اتاق نشیمن را گشودم، آمدن‌ام را با صدایی شاد اعلام کردم. شارلوت با همان بلوز زرد و شلوار آلبالویی‌رنگی که در نخستین روز آمدن‌ام به تن داشت، پشت میزِ گوشه‌ی اتاق نشسته بود و نامه می‌نوشت. پسِ‌گردن شیری‌رنگ و گوجه‌ی موهای برنزه‌اش به‌سمت من بود. دست‌ام هنوز روی دستگیره‌ی در بود که دوباره و پرشور جمله‌ام را تکرار کردم. از نوشتن دست کشید. لحظه‌ای بی‌حرکت نشست؛ سپس آرام توی صندلی‌اش چرخید و آرنج‌اش را بر انحنای صندلی تکیه داد. صورت‌اش از پیِ احساس درون‌اش از ریخت افتاده بود، نمای جالبی نبود. در این لحظه به پاهای‌ام خیره شد و گفت:

«زنِ هیز، ماده‌سگِ گنده، گربه‌ی پیر، مامان نفرت‌انگیز… هیزِ احمق و پیر دیگر گول تو را نمی‌خورد، او، او…» شاکیِ باانصافِ من ساکت شد، کینه و بغض‌اش را قورت داد و دوباره شروع کرد. هرچه هامبرت هامبرت گفت یا سعی کرد بگوید، فایده نداشت. او هم‌چنان حرف می‌زد:

«ای پست‌فطرتِ کلاهبردار، حال‌ام از تو به‌هم می‌خورد، جنایت‌کار. اگر یک قدم بیایی جلوتر، سرم را از پنجره بیرون می‌کنم و جیغ می‌زنم. برگرد!»

دوباره فکر کردم هرچه هامبرت هامبرت زیرِ لب بگوید، ممکن است بی‌اثر باشد.

lolita

«امشب این‌جا را ترک می‌کنم. این‌جا همه‌اش مالِ تو. فقط دیگر هرگز، هرگز آن بچه‌ی لوسِ بدبخت را نخواهی دید. از این اتاق برو بیرون.»

خواننده‌ی من، هرچه او گفت، انجام دادم. از پله‌ها به‌سمت همان نیمه‌آپارتمان سابق‌ام رفتم. برای مدتی دو دست به‌کمر، بی‌حرکت و خونسرد ایستادم و از آستانه‌ی در به میز کوچکِ دستبردخورده خیره شدم. کلیدی روی قفل‌اش آویزان بود و چهار کلید دیگر از کلیدهای خانه روی میز. از راهرو به‌سمت اتاق‌خوابِ خانم و آقای هامبرت رفتم و آرام دفترچه‌ی یادداشت‌ام را از زیر بالش او بیرون کشیدم و توی جیب‌ام گذاشتم. سپس به‌سمت طبقه‌ی پایینِ خانه به‌راه افتادم. در نیمه‌ی راه صدای‌اش را که شنیدم، ایستادم. داشت از تلفن کنار درِ اتاق نشیمن با کسی حرف می‌زد. می‌خواستم بدانم درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زند: شنیدم سفارشی را پس گرفت. سپس به سالنِ نشیمن برگشت. نفس عمیقی کشیدم و از راهرو وارد آشپزخانه شدم. بطری ویسکی‌ای را باز کردم. شارلوت هرگز ویسکی را رد نمی‌کرد. از آن‌جا به‌سمت ناهارخوری رفتم و به پشت پهنِ او خیره شدم.

آرام گفتم، «داری زندگی من و خودت را خراب می‌کنی. چرا مثل آدم‌های متمدن رفتار نکنیم؟ همه‌ی این‌ها توهم و فکروخیال‌های توست. مگر دیوانه‌ شدی، شارلوت؟ یادداشت‌هایی که پیدا کردی، پاره‌هایی از یک رمان است. اسم تو و او اتفاقی انتخاب شده، فقط به این دلیل که دم‌دست‌ترین اسم‌ها بودند. یک‌بار دیگر به‌اش فکر کن… حالا می‌خواهم برای‌ات کمی ویسکی بیاورم.»

نه جواب داد و نه سرش را برگرداند، هم‌چنان با آن خط خرچنگ قورباغه‌ای‌اش تند تند چیزهایی می‌نوشت. فکر کنم نامه‌ی سوم‌اش بود (دو تای دیگر تمبرخورده روی میز افتاده بودند.) به آشپزخانه برگشتم.

دو تا لیوان روی میز گذاشتم (برای سنت الجبرا؟ برای لو؟) و در یخچال را باز کردم. وقتی یخ را از جایخی درمی‌آوردم صدای‌اش به من غرید. دوباره بنویس و بده به او دوباره بخواندش. جزییات‌اش را به‌خاطر نخواهد آورد. تغییرش بده، جعل کن. یک پاره‌اش را بنویس و به او نشان بده، یا این دوروبر بگذار تا ببیند. چرا بعضی‌وقت‌ها شیرهای آب این‌طور وحشتناک زوزه می‌کشند؟ چه وضعیت وحشتناکی‌، واقعا وحشتناک! آبِ گرم که لابه‌لای سلول‌های یخ‌ها نفوذ می‌کند، یک تکه‌ی بالش‌مانند و کوچک یخ، بالش یخی خرس عروسکی، لو، عجب صدای گوش‌خراش، شکننده و آزارنده‌ای تولید می‌کند! دو لیوان را کنار هم روی میز گذاشتم، بامب. ویسکی را ریختم و چند قطره هم سودا به آن اضافه کردم. شارلوت ترکیب آب آناناس و جین مرا تحریم کرده بود. تکه‌های یخ ترق تروق صدا می‌دادند. با لیوان‌ها از ناهارخوری گذشتم و از لای درِ سالن پذیرایی که نیمه‌باز بود، اما کم‌تر از آن‌که حتا آرنج‌ام رد شود، با او حرف زدم و گفتم، «برای‌ات ویسکی آماده کردم.»

پتیاره‌ی دیوانه جوابی نداد. لیوان‌ها را روی بوفه‌ی نزدیک تلفنی که زنگ‌ می‌زد، گذاشتم و گوشی را برداشتم.

لزلی تامسون بود، همان آقایی که دوست داشت پیش از سپیده‌دم شنا کند، «لزلی هستم، لزلی تامسون. آقا، یکی خانم هامبرت را زیرگرفته. زود بیایید بیرون.»

فکر کنم با بی‌حوصلگی گفتم که همسرم صحیح و سالم است. هنوز گوشی دست‌ام بود که در را فشار دادم و باز کردم و گفتم،

«این آقا می‌گوید که تو کشته شدی، شارلوت.»

اما شارلوت تو اتاق نشیمن نبود.

۲۳

تند از خانه بیرون زدم. در دوردستِ خیابانِ شیب‌دارمان منظره‌ی عجیبی دیدم. پکارد گنده‌ی رنگ متالیکِ مشکی‌ای از سراشیبیِ چمن دوشیزه روبه‌رویی با زاویه‌ای از پیاده‌رو (جایی که پتویی از جنس پارچه‌ی تارتان مثل توده‌ای افتاده بود) بالا رفته و آن‌جا گیر کرده بود. ماشین زیر پرتوهای خورشید می‌درخشید. درهای‌اش مانند بال‌های پرنده باز بودند و چرخ‌های جلو توی بوته‌های شمشاد فرو رفته بودند. سمت راست ماشین، روی انحنای آراسته‌ی چمن‌ها، پیرمردی خوش‌لباس با کت چهاردگمه‌ی خاکستری، پاپیون خال‌خالی، سبیل‌های سفید، پاهای درازش را کنار هم گذاشته و به پشت خوابیده بود، مثل مرده‌ای مومیایی. مجبورم آن‌چه را که در یک نگاه گذرا و آنی دیدم در زنجیره‌ای از واژه‌ها بیان کنم؛ اما این همه واژه‌ به برق‌آسایی و یکپارچگیِ برداشت‌ام از صحنه آسیب می‌رساند: توده‌ی پتو، اتومبیل، پیرمردِ آراسته، پرستار دوشیزه‌ی روبه‌رویی که خش‌خش‌کنان و در تکاپو با لیوانی نیمه‌پر به‌سمت ایوانِ دورتادور توری‌بسته برمی‌گردد، به جایی که پیرزنِ ناتوان توی صندلی‌اش حبس شده و شاید صدای غژ ماشین را شنیده، اما گویی این صدا آن‌قدر بلند نبوده که واق‌واق موزونِ سگِ موادفروش را بپوشاند. سگ واق‌واق می‌کرد و از یک گروه به گروه دیگر، از یک دسته از همسایه‌ها که به همین زودی توی پیاده‌رو، نزدیک خرت‌وپرت‌های بررسی‌شده جمع شده بودند، به‌سمت ماشین (سرانجام راننده از روی چمن به آسفالت آورد) و از آن‌جا به‌سمتِ لزلی، دو مردِ پلیس و مردی با عینک لاکی می‌رفت و برمی‌گشت. این‌جا باید به چند نکته‌ی دیگر نیز اشاره کنم، علتِ رسیدنِ بی‌درنگ پلیس‌ها، آن هم کم‌تر از یک دقیقه پس از حادثه، این بود که داشتند در خیابان روبه‌رویی، چند متر پایین‌تر از شیب خیابان، برای ماشین‌هایی که غیرقانونی پارک کرده بودند، جریمه می‌نوشتند؛ نکته‌ی دیگر: آن آقای عینکی، فردریک بی‌یل جونیور، راننده‌ی پکارد بود، و پدر ۷۹ ساله‌اش، بانکدارِ ولو‌شده که روی چمن دراز کشیده و پرستار به او آب می‌داد، غش نکرده بود، بلکه داشت به شیوه‌ای صحیح از سکته‌ی قلبی خفیف یا احتمالی بهبود می‌یافت؛ و سرانجام این‌که آن پتوی کنار پیاده‌رو (روی نقطه‌ای که شارلوت همیشه به من نشان می‌داد و از ترَک‌های پیچ‌واپیچ و سبزه‌زده‌اش شکایت می‌کرد) بدن تکه‌و‌پاره‌ شده‌ی شارلوت را می‌پوشاند. وقتی باشتاب از خیابان می‌گذشته تا سه نامه‌اش را در صندوق پستِ جلو خانه‌ی دوشیزه روبه‌رویی بیاندازد، ماشین بی‌یل به او می‌زند و او را چند فوتی با خود می‌کشد. نامه‌ها را بچه‌ای زیبا با فراکی کثیف برداشته بود. مرا که دید، به‌دستم داد. آن‌ها را توی جیب‌ شلوارم گذاشتم و در همان حال با ناخن‌های‌ام خردشان کردم.

در این لحظه سه دکتر به‌همراه خانم و آقای فارلو وارد صحنه شدند و میدان را به‌دست گرفتند. مردِ زن‌مرده، مردی بامهارتی استثنایی در مهار احساسات، نه اشکی ریخت و نه خشمگین شد. کمی تلوتلو خورد، سپس دهان‌اش را باز کرد تا فقط اطلاعات یا راهنمایی‌هایی را که برای شناسایی زنِ مرده، معاینه‌ی او و خاکسپاری‌اش بسیار ضروری بود، بگوید. سرِ زن معجونی بود از مخ‌دان، مخ، موی برنزه و مایعِ خون.

وقتی آن دو دوست، جانِ آرام و جینِ گریان مردِ زن‌مرده را روی تختخوابِ دالی خواباندند و خودشان روی تختخوابِ خانم و آقای هامبرت خوابیدند تا شب را در کنار او باشند، خورشید هنوز سرخ بود و چشم را کور می‌کرد. آن شب را احتمالا آن‌قدر هم که هیبتِ آن ایجاب می‌کرد، بی‌گناه نگذراندند.

دلیلی ندارم که در این زندگی‌نامه‌ی ویژه، مراسم پیش از خاکسپاری را که باید در آن شرکت می‌کردم و یا حتا خود خاکسپاری را که به اندازه‌ی ازدواج‌مان بی‌سروصدا بود، مفصل شرح دهم. اما در آن چهار پنج روزِ پس از مرگِ ساده‌ی شارلوت، چند پیشامد رخ داد که باید نوشته شوند.

نخستین شبِ زن‌مُردگی‌ام، چنان مست بودم که مثل همان بچه‌ای که روی آن تخت می‌خوابید، خوابیدم. صبح فردا تند رفتم و پاره‌های نامه‌های درونِ جیب‌ام را بررسی کردم. بدجوری قاطی شده بودند و دیگر نمی‌شد سه نامه‌ی کامل از آن‌ها درآورد. فکر کنم «… و تو هم بهتر است پیدای‌اش کنی، چون نمی‌توانم بخرم…» از نامه‌ای به لو درآمد؛ و خرده‌کاغذِ دیگر که به‌نظر به میل فرار شارلوت با لو از پارکینگتون یا حتا پیش‌تر از آن از پسکی اشاره داشت، مبادا که لاشخور بره‌ی عزیزش را برُباید. بریده‌ها و خرده‌کاغذهای دیگر (هرگز فکر نمی‌کردم که چنین چنگال‌های قوی‌ای دارم) درباره‌ی برگه‌ی درخواستی بود، نه به سنت الجبرا، بلکه به مدرسه‌ی شبانه‌روزی دیگری که گفته می‌شد در روش‌های آموزشی‌شان چنان سخت‌گیر، بی‌رحم و باریک‌بین بودند که به «کانون اصلاح و تربیت دختران» معروف شده بود (گرچه زیر درختان نارون وسایل بازی کروکت هم داشتند.) سرانجام سومین نامه معلوم است که به من اشاره داشت. توانستم این‌ها را از آن درآورم «… پس از گذشتِ یک سال از جدایی، ممکن است…» «… آه، عزیزترین‌ام، آه، عز…» «… بدتر از آن‌ اگر من زنی بودم که تو حفظ می‌کردی…» «… یا، شاید، من باید بمیرم…» با این‌همه از این دستاوردهای‌ام چیز معنی‌داری درنیاوردم؛ پاره‌های آن سه پیام نوشتاریِ شتابزده در کفِ دستان من همان قدر درهم‌وبرهم شده بودند که عناصر تشکیل‌دهنده‌اش در ذهن شارلوتِ بیچاره.

آن روز جان با مشتری‌ای قرار داشت و جین باید می‌رفت به سگ‌اش غذا می‌داد، بدین ترتیب، مدت کوتاهی از همراهی دوستان‌ام محروم بودم. این آدم‌های نازنین می‌ترسیدند که مبادا در تنهایی دست به خودکشی بزنم، و چون هیچ دوست دیگری دوروبر نبود (دوشیزه‌ی روبه‌رویی ناتوان در برقراری ارتباط، مک‌کو مشغول ساخت خانه‌ی نو در چندمایلیِ ما، خانواده‌ی چت‌فیلد هم رفته بودند شهرِ مین تا مشکلی را که در خانواده‌ی خودشان پیش آمده بود، حل کنند) به لزلی و لوییز ماموریت داده بودند که دوروبر باشند و نگذارند تنها بمانم، به این بهانه که می‌خواهند به من کمک کنند تا انبوه بی‌شمار چیزهای بی‌صاحب را جمع‌وجور و بسته‌بندی کنم. در لحظه‌ای که سخت برانگیخته بودم (منتظر لزلی بودیم تا با لوییز سر قرارشان حاضر شوند) به خانم و آقای فارلویِ زودباور گفتم که در میان خرت‌وپرت‌های شارلوت عکس کوچکی از او پیدا کردم. شارلوت بالای تخته‌سنگی بود و باد موهای‌اش را روی صورت خندان‌اش پخش کرده بود. در ماه آوریل ۱۹۳۴ گرفته شده، بهاری به‌یادماندنی. در یکی از سفرهای کاری‌ام به آمریکا فرصتی دست داد و چندماهی در پسکی ماندم. شارلوت را آن‌جا دیدم و هر دو دیوانه‌وار وارد رابطه‌ای عشقی شدیم. متاسفانه من ازدواج کرده بودم و او هم نامزدِ هیز بود، ولی بعد از برگشت به اروپا، با کمک دوستی هم‌چنان برای هم نامه می‌فرستادیم. آن دوست هم از دنیا رفت. جین به عکس نگاه کرد و زیرلب گفت، یک چیزهایی شنیده‌ام، و هنوز هم به عکس نگاه می‌کرد که آن را به‌دست جان داد. جان پیپ‌اش را از دهان درآورد و به شارلوت بِکِر زیبا و خوش‌گذران نگاهی انداخت و آن را به من برگرداند. سپس هر دو برای چند ساعتی رفتند. از زیرزمین خانه صدای لوییز می‌آمد که به لزلی، عاشقِ سینه‌چاک‌اش غر می‌زد و ناسزا می‌گفت.

همین‌که جین و جان فارلو پای‌شان را از در بیرون گذاشتند، کشیشی گردن‌مرغی زنگ زد. سعی کردم گفت‌وگو آن‌قدر خلاصه و یکپارچه باشد که نه به او بی‌احترامی شود و نه به چیزی شک کند. بله، همه‌ی زندگی‌ام را برای آسایش این بچه می‌گذارم. اتفاقا این‌جا صلیب کوچکی دارم که شارلوت بکر در دوره‌ی جوانی به من داده. یک دخترخاله‌ی مسن و محترمی در نیویورک دارم. با کمک او برای دالی مدرسه‌ی خصوصیِ خوبی پیدا می‌کنم. آه، عجب هامبرت حقه‌بازی!

برای دلخوشیِ لوییز و لزلی که فکر می‌کردم ممکن است به جان و جین گزارش بدهند (که دادند) با صدای بلند و ماهرانه نقش گفت‌وگویی تلفنی با راهِ دور را بازی کردم و وانمود کردم که با شرلی هولمز حرف می‌زنم. وقتی جان و جین برگشتند، به‌عمد با حالتی بسیار گیج، آهسته گفتم که لو را با گروهی از بچه‌های متوسطه به گردش علمی برده‌اند و در این مدت امکانِ دسترسی به او نیست.

جین گفت، «خدای من، حالا چه‌کار کنیم؟»

جان جواب داد که خیلی ساده است و او می‌تواند مامورانِ جنگل‌بانی را خبر کند تا گردشگران را پیدا کنند. یک‌ساعت هم طول نمی‌کشد. آن‌ها این محدوده‌ها را خوب می‌شناسند و …

سپس ادامه داد، «راستی، چرا خود من با ماشین نروم، و تو می‌توانی با جین بخوابی» (واقعا این عبارت دوم را نگفت اما جین چنان با هیجان پیشنهادش را پذیرفت که می‌شد این را برداشت کرد.)

به میان آمدم و از جان خواهش کردم که بگذار همین‌طوری پیش برود. گفتم نمی‌توانم تحمل کنم که بچه در این مدت دوروبرِ من باشد، اشک بریزد و به من بچسبد. آن‌قدر حساس است که این تجربه ممکن است روی آینده‌اش اثر بگذارد. روانپزشک‌ها بیماران روانی زیادی را بررسی کرده و نتیجه گرفته‌اند که این حوادث باعث بیماری آن‌ها شده. ناگهان سکوتی برقرار شد.

جان کمی بی‌پرده گفت، «خب، شما دکترید اما با این همه، من هم دوست شارلوت و مشاورش بودم. می‌خواهم بدانم که تصمیم‌ات برای این بچه چیست.»

جین داد زد، «جان، بچه‌ی خودش است، نه هرولد هیز. چرا متوجه نیستی؟ هامبرت پدرِ واقعی دالی‌ست.»

 جان گفت، «بله، ببخشید، درست است. این را نفهمیدم. البته حالا دیگر موضوع آسان می‌شود. و هرکاری بکنی درست است.»

پدرِ پریشان‌خاطر ادامه داد که فوری پس از مراسم خاکسپاری می‌رود و دختر حساس‌اش را برمی‌دارد. همه‌ی سعی‌اش هم این خواهد بود که در محیطی کاملا متفاوت اوقاتِ خوبی برای‌اش فراهم کند، شاید او را به سفری به نیومکزیکو یا کالیفرنیا، جایی که خودش زندگی کرده، ببرد.

چنان هنرمندانه سکوتِ ناشی از ناامیدیِ بی‌پایان، خاموشی پیش از طغیانِ وحشی را تقلید کردم که جین و جانِ نازنین مرا به خانه‌شان بردند. انبار شراب خوبی هم داشتند، مثل بقیه‌ی انبارهای شراب‌ِ این کشور، و همین خیلی به من کمک کرد، چون از بی‌خوابی و از روح می‌ترسیدم.

بخش پیشین را اینجا بخوانید