وارتان!
عزیز من!
ــ ای تک گل شکفته در این شوره زار یأس
با تو،
هزار شوقِ شکفتن
با من قفس قفس هوسِ آسمان و هیچ…
وارتان!
پناه من!
ــ ای شعله ی رمیده به تاریکیِ شب ام
تو پاک و روشنیِ؛
دوشیزه و زلال
من در کرانه ها
در ورطه های هول
تفدیده از تب ام…
وارتان به من بگو!
آیا در این حوالیِ وحشت
جز یادِ دورِ تو
با من
چیزی هنوز مانده که تنهاترم کند؟!…
وارتان
بعید نیست
یک شب حریقِ تو
در قعرِقطبِ یخ
خاکسترم کند…
وارتان!
حیاتِ من، چیزی کم از زوال ندارد
پیوسته بودن ات،
با من شکفتن ات
رنگی به جز خیال ندارد
عمرم!
رفیقِ من!
آه ای شکوهِ فاجعه در چشم های تو!
حالا جنونِ من
گل داده از سرِ دیوارِ بی کسی
وارتان، به من بگو
کی با سکوتِ خود از راه می رسی؟!…
ابری که در هوا
می باری و سزاست
در هق هق شب ام
وارتان،
ــ آه ای تجسم شادی در اوج هیچ!
کو خنده ات؟!
کجاست؟!
با من سکوتِ مرگ
با تو ترانه هاست…
وارتان به من بگو!
کی این هجومِ نفس گیرِ یادها
از خلوتِ من و تو کوچ می کند؟!
وارتان،
قرارِ من!
ای از پسِ هزار زمستان، بهارِ من!
ای با تو قد کشیده شب از انتظارِ من
با من
مجال شکفتن نیست
حرف ام،
که حاجتی م به گفتن نیست…
وارتان!
امید و یأسِ هزاران قبیله ای
جنگی و آشتی
پرواز و پیله ای…
عمرم!
مجال رفته ز دست عزیزِ من!
ای با تو صبح و شب من قرینِ باد
ای با تو رفته از پسِ ویرانه های شهر
تا سرزمینِ یاد
ای رعشه های بید!
ای یأس!
ای امید!
ــ بگذار و بگذرم!
بگذار بگذرد
مرگ از برابرم!…
۲۶ مرداد ماه ۱۳۹۲
یهودا
(۶ شهریور ۹۲)
در خواب سبز باغ
در میانِ آن همه جمع
این منام که نشان میکنم تو را به بوسهای
گناه از جهان شسته میشود به غسل خون تو
من نیز بخشوده میشوم در این میان؟
قاضی اگر منم
حاشا حاشا که چنین شود
* آه٬ ای تجسم شادی در اوج هیچ