خاطرات زندان/بخش بیست و پنجم
اواخر خرداد بود که نگهبان عرب به من گفت، تو قانونا حق داری هر روز یا حداقل هر دو سه روز یک بار به مدت نیم ساعت به”هواخوری” بروی. من که نزدیک به دو ماه بود آفتاب را ندیده بودم خوشحال شدم. پس از چانه زدن های بسیار سرانجام یکی دو بار ـ با اختلاف سه چهار روز ـ مرا برای هواخوری به حیاط زندان بردند. این نگهبان خود را “ساعدی” معرفی می کرد که البته همچون نام سایر مأموران زندان می تواند مستعار باشد.
حیاط خلوت این زندان مخفی شبیه یک حوض است. اما حوضی به شکل مکعب مستطیل که روی زمین قرار دارد. دیوارهای بلند این حیاط تا هفت هشت متر ارتفاع دارد و مساحت اش حدود پنجاه شصت متر مربع. این حیاط سقفی دارد که کاملا پوشیده نیست بلکه میله های مفتول آهنی فاصله دار، سقف این حیاط را تشکیل می دهد. شما می توانی از میان میله ها، آسمان اهواز را ببینی. البته صبح ها، چون به هنگام ظهر، اشعه داغ آفتاب تابستان اجازه نمی دهد چشم در چشم آسمان بدوزی. بی گمان، زندانبانان، این میله ها را برای جلوگیری از فرار زندانیان تعبیه کرده اند. اما بعید می دانم کسی بتواند از دیوارهای بلند و صاف این حیاط بالا برود. دیوارها از جنس کاشی و کف حیاط، موزاییک و کاشی است و با تابش آفتاب، داغ می شود. البته هیچ مانعی جلودار زندانی به جان آمده از فشار فوق العاده زندان نیست، و برای همین هم سقف را عین قفس ساخته اند.
من معمولا از فرصت هواخوری برای ورزش استفاده می کردم و دور حیاط خلوت می دویدم. آن قدر می دویدم تا حسابی عرق کنم و خسته شوم و از این حالت احساس شادی و سرزندگی می کردم.
بار سوم طمع مرا گرفت و از نگهبان خواستم به جای نیم ساعت، یک ساعت هواخوری داشته باشم. با خود گفتم به جای نیم ساعت، یک ساعت تمام، هم نرمش خواهم کرد و هم خواهم دوید. نگهبان، بی هیچ چون و چرایی، موافقت کرد و من شادمان از این که نیم ساعت بیشتر، بیرون از انفرادی خواهم بود. چه چیزی بهتر از این! ساعت حدود ده ونیم یا یازده صبح بود، دقیق نمی گویم چون ساعت نداشتم. آفتاب هنوز کل حیاط را فرانگرفته و نیمی از حیاط، سایه داشت. روز پنجم یا ششم تیر ۸۴ ش بود. جنوبی ها دقیقا می فهمند از چه گرمایی صحبت می کنم. فکر کنم دمای هوای فضای باز، هنگام ظهر و در چنین وقتی از سال، نباید کمتر از پنجاه درجه باشد.
من خوشحال از موافقت نگهبان “زندان ویژه اطلاعات اهواز” شروع به دویدن کردم. انگار مرا از قفس رها کرده بودند. طی یک ساعت هم حسابی نرمش کردم و هم کلی دویدم، حتی یک لحظه را هم نمی خواستم از دست بدهم. انگار فرصتی طلایی بود. آن قدر دویدم که حسابی عرق کردم، و خسته و تشنه در گوشه ای ولو شدم. منتظر بودم نگهبان، پس از پایان یک ساعت بیاید و در آهنی بزرگ حیاط را باز کند. قدری صبر کردم اما خبری نشد. پس از نیم ساعت شروع کردم به کوبیدن در بزرگ آهنی، شاید به گوش زندان بانان برسد. خبری نشد. هر چه زمان به ظهر نزدیک تر می شد هوا داغ و داغ تر می شد. هُرم آتش آفتاب تموز درست از بالای سر، بر سر و تن ام می تابید. هیچ جای حیاط، سایه نبود جز نزدیک در، که آن هم با مرور زمان کوچک وکوچکتر می شد. کار به جایی رسید که پس از یک ساعت و نیم، خودم را کاملا به در آهنی چسباندم تا از معرض گرمای تند آفتاب در امان باشم. مرتب با مشت بر آن در بزرگ لعنتی می کوبیدم. وقتی دیدم مشت ها زخمی و کارساز نیستند از پاهایم کمک گرفتم. اما نتوانستم به این کار ادامه دهم چون انرژی بیشتری می طلبید. جان من در گرو باز شدن در بزرگ آهنی بود و هر چه زمان بیشتر می گذشت، نفس های داغ و مسموم مرگ را بیشتر حس می کردم. پس از مدتی تصمیم گرفتم فریاد بکشم. شاید کسی در آن برهوت انسان ساخته درون شهر، فریادم را بشنود. برهوت داغ مکعب با طعم دین و مذهب.
راستش نمی خواستم چون قهرمان رمان “مردان زیر آفتاب” غسان کنفانی بمیرم. در این رمان برجسته، قهرمان اصلی که یک فلسطینی آواره است مجبور می شود در درون یک خودرو نفتکش – خالی از نفت – پنهان شود تا بتواند به طور قاچاق از عراق به کویت برود. وقتی از مرز بصره رد می شوند و وارد خاک کویت می شوند، راننده قاچاقچی – که از قضا نازا هم هست – در نفتکش را باز می کند اما با جنازه قهرمان رمان رو به رو می شود. آنگاه خطاب به قهرمان مرده می گوید: “ای کاش روی بدنه نفتکش می زدی و ای کاش فریاد می زدی”. والبته خواننده معنای استعاری این جمله را در مورد فلسطینیان می فهمد.
برخلاف آن عرب فلسطینی آواره، من عرب اهوازی در زندان نازایان و نامردمان دیارم فریاد کشیدم و بر در و دیوار کوبیدم. پس از حدود سه ساعت، داشتم از حال می رفتم. تشنگی و خستگی و گرمازدگی، کار خود را کرده بود. ولی هنوز رمق داشتم که بتوانم فریاد بزنم و بر دروازه مرگ با مشت بکوبم. بدبختانه در آن حیاط، نه سنگی بود و نه ریگی، که به جای مشت با آن ها بر در زندان بکوبم. نمی دانم “اشهدم” را خواندم یا نخواندم، اما احتمالا نخواندم چون نمی خواستم زیر بار مرگ مصنوعی بروم. حسابی عرق کرده بودم، گلوی ام خشک شده بود و از شدت تشنگی له له می زدم. هر آن انتظار داشتم نفس ام بالا نیاید. دیگر نای کوبیدن بر در زمخت آهنی را نداشتم. به سر و صدا اکتفا کردم. به فارسی و عربی. در مرز میان مرگ و زندگی بودم که صدایی از پشت در آمد. صدای چرخش کلید در قفل در خیلی خوشنواز بود اما خشم سرتاپایم را گرفته . یک لنگه در بزرگ آهنی باز شد و قیافه شیطانی “سید” رییس زندان جلویم سبز شد. می خواستم به صورت اش تف کنم، اما خرد مصلحت گفت نه. البته رمق اش را هم نداشتم که درگیر شوم. پرسیدم: من یک ساعت هواخوری خواستم چرا سه ساعت شد؟
گفت: نگهبانی که کلید در حیاط نزدش بود به بیرون از زندان رفته و اکنون بازگشته است.
گفتم: یعنی در حیاط در زندانی به این بزرگی فقط یک کلید دارد؟
نمی دانم چی گفت. یک طوری توجیه کرد قضیه را. من گرچه شدیدا خشمگین و ناراحت بودم اما خشم خود را فرو خوردم و دیگر چیزی نگفتم. درست ساعت دو، هنگام توزیع ناهار بود که در را باز کردند که بگویند نگهبانی که برای آوردن غذا به بیرون رفته، کلید را با خود برده است. “سید” این را هم گفت که سربازی که در اطراف نگهبانی می داده صدای داد و فریاد مرا شنیده و به آنان اطلاع داده است. البته همه اینها توجیه قضیه بود و قدری خنده آور. چون عقلا قابل قبول نبود که در حیاطی زندانی به آن بزرگی، فقط یک کلید داشته و رییس زندان یک شاه کلید یا کلید زاپاس نداشته باشد. ضمنا زندانبانان و بویژه رییس زندان معمولا حساب و کتاب همه چیز زندان را دارند و به قول دوستی می دانند چند مورچه وارد یا خارج شده است و ممکن نبود از غیبت دو سه ساعته من بی خبر بوده باشد.
بخش بیست و چهارم خاطرات را اینجا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.