چهار صفحه از نمایشنامه جدیدم را نوشتم و در آرامش عجیبی فرو رفتم. تنها نوشتن است که مرا به اوج می رساند. تنها نوشتن است که مرا به آرامش 

 

شهروند ۱۲۷۰ ـ پنجشنبه ۲۵ فوریه ۲۰۱۰


 


 

۵ جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی


 

آغاز هر کاری همیشه مشکل است، اما بعد آسان می شود.

چهار صفحه از نمایشنامه جدیدم را نوشتم و در آرامش عجیبی فرو رفتم. تنها نوشتن است که مرا به اوج می رساند. تنها نوشتن است که مرا به آرامش حقیقی می رساند. نباید بین نوشتن ام وقفه بیفتد، وگرنه از دنیای جادوی خیال دور می افتم و مثل یک ماهی در خشکی، حس ام می میرد و بازگشت دوباره ام به آن فضا گاه امکان ناپذیر می شود. نوشته سیالیت خود را از دست می دهد و کاراکترهایم مجبور می شوند بعد از یک سکون موقت، راه دیگری را برای حل مشکلاتشان پیدا کنند. دوست داشتم روز یکشنبه نمایشنامه ام را ادامه بدهم. تماماً در فضای نوشته زندگی می کردم در یک دنیای افسون کننده، اما "سیلویا" و "ماهاش" برای شام آمدند. سیلویا شراب دلربایی را هدیه آورده بود. ساکت بود و کمی غمگین. "ماهاش" چندان احساس راحتی نمی کرد، اما وقتی راحتی من و کاوه را دید از حس غریبگی بیرون آمد و آرام شد. سیلویا قبل از آمدنش به من تلفن کرد و گفت: دیشب با ماهاش بوده ام، اما فکر می کنم فردا آخرین روزی باشد که او را می بینم! گفت: تصمیم ام را گرفته ام که به هاوایی بروم و با دوستم که در نئواورلئان است زندگی کنم. او مرد رمانتیکی است اما از نظر مالی هیچ چیز ندارد مثل خودم!

گفت: "جوئل" هم از "نیوکالدونیا" برای دو هفته می آید پیشم.

گفتم: تو سه مرد را در یک زمان واحد در زندگیت داری و بین هر سه بالاخره یکی را انتخاب کرده ای! عشق مهم است، اما عشق مفهوم پیچیده ای دارد و می توانم بگویم آنطور که من و تو فکر می کنیم، وجود ندارد.

سیلویا با این جمله در فکر فرو رفت….

به درخواست ماهاش به دیدن فیلم Batman رفتیم. فیلمی سرگرم کننده که آدم را از زمین و مکان جدا می کرد و غرق لحظات پرحادثه ای می کرد که هیچ مفهوم سازنده ای نداشتند! فیلمی به غایت تخریبی و پولساز برای چند سرمایه دار که جمعیت عظیمی از مردم دنیا را چند نفری روی انگشتانشان می چرخاندند و به بازی می گرفتند. و مردم ساده لوح چه ساده فریب می خورند. این سرمایه داران با یکنوع روانشناسی کاپیتالیستی با یک تکه گوشت جمع گرسنه ای را به دنبال خود می کشند و آنچه به خورد آنها می دهند تنها رویای یک گوشت لذیذ است، اما مردم به این مفهوم نمی رسند که: "دست ما کوتاه و خرما بر نخیل…." آنها دوست دارند حتی به همین رویا هم دلخوش باشند! چون آنها برده وار خود را جوری به دست آنان می سپارند تا حتی آنان طعم و سلیقه شان را هم برایشان تصمیم بگیرند. آنها به یک تصور افسانه ای"دموکراسی" دلخوشند و نمی توانند دیکتاتوری نامرئی و زیر جلی را تشخیص بدهند! در سالن سینما "ربه کا" و "جیم" و چند نفر دیگر از بچه های دانشکده را دیدم که سرمست دیدن فیلم بودند. همه می گفتند: عالی بود….عالی بود….من با تعجب نگاهشان می کردم!

ماهاش سرشار از غرور برای جلوه نمایی قدرت انتخابش در فیلم از من پرسید: فیلم به نظرت چطور بود؟

فکر کردم اگر بگویم بد بود مود او را به کلی ویران خواهم کرد. گفتم: بعضی از قسمت هایش جالب بود!

 با خنده ای طعنه آمیز گفت: ها!! شما روشنفکرها!! چطور نمی توانید ببینید که فیلم چقدر عالی بود…. عالی بود…عالی بود….

شاید اگر شرایط برای یک تحلیل جدی مهیا بود، نظرم را به طور گسترده بیان می کردم که چرا فکر می کنم که این فیلم، فیلمی به غایت بد و مضر برای جوامع انسانی است. اما او از اول در گوش هایش پنبه فرو کرده بود تا هیچ کلمه ای را علیه این فیلم نشنود.

"بتمن" مردی انتخاب شده بود بسیار خوش قیافه، مهربان، ثروتمند، حامی زنان در جهت ضعیف پروری و از طرفی مردسالار در مواجهه با زنان قدرتمند. مردی که گردانندگان و تهیه کنندگان فیلم هدفشان در این بود که تماشاگر زن ساده اندیش را وابدارند که فانتزی همخوابگی با او را داشته باشند. زن خبرنگار هم زنی بسیار زیبا، سکسی و جذاب انتخاب شده بود که هر مردی را به همخوابگی تصوری با او دعوت می کرد. اینها عناصر مطلق، یکجانبه و سفید فیلم بودند. عناصر منفی مثل جوکر!!  بسیار زشتکار و سیاه تصویر شده بود. (پرسش از خودم: چرا وقتی به المان های مثبت و زیبا فکر می کنیم، می گوئیم سفید، و چرا عناصر منفی و زشت را با رنگ سیاه می سنجیم؟ اگر من سیاهپوست بودم از این تقسیم بندی بسیار دردمند می شدم! ما در فارسی می گوئیم "بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد." ـ چرا در سیاهی و تاریکی زیبایی نمی بینیم؟)

در این فیلم ملودراماتیک همزمان عناصر مثبت طی درگیریهایی بر عناصر منفی پیروز می شوند. آنهم با قهرمانی های خارق العاده و ماوراء تصور انسانی "بتمن" که مردم حقیر، ضعیف و ساده اندیش را نجات می دهد!

مردم در این فیلم آنقدر محو و برده تصویر شده بودند که انگار فقط منتظر یک ناجی بودند تا آنها را نجات بدهد! قهرمان فیلم آقای "بتمن" مردی بود ثروتمند که معلوم نبود این ثروت عجیب و غریب را از کجا به دست آورده است! مسلماً این ثروت هنگفت با زحمت کسب نشده بود! ضمناً آقای قهرمان ما قمارباز هم بود. ورزشکار و عاشق پیشه هم بود. یعنی آنچه که زمامداران یک جامعه جوانانش را شکل می دهند و ایده آل هایشان را می سازند.

روز بعد سر کار دوروتی مهربان بود و حالا آندره با غروری ریاست مآبانه با او رفتار می کرد. من با آندره معمولاً با چشمهایم حرف می زنم. به دلیل اینکه فرانسوی است و ذاتاً مرد هنرمندی است. فرانسویان مثل ایرانیان ظرایف ارتباط با "چشم" را به خوبی می دانند. آیا دلیل آن آغشتگی زندگیشان با شعر و هنر نیست؟ آندره روح لطیفی دارد، اما مرد روشنفکری نیست. تحصیلاتش در رشته هنر تزیین غذاست. چندی پیش وقتی که برای تزیین یک دیس بسیار بزرگ مثل یک مجسمه ساز حرفه ای، قوی زیبایی را با سبزیجات گوناگون خلق کرد، همه را با خلق اینهمه زیبایی در شگفتی فرو برد. انگشتانش در برش پوست پرتقال و گوجه فرنگی مثل پاهای بالرین ها در باله دریاچه قو و زیبای خفته چایکوفسکی حرکت می کردند و من دلم نمی خواست مژه بر هم بزنم تا زیبایی یک لحظه بسیار کوتاه از اینهمه زیبایی را از دست ندهم. آندره سرگرم خلق هنرش بود، به هیچکس اعتنایی نمی کرد، اما می دانستم که گاه خودآگاهانه می تواند انرژی "تحسین" را در اطرافش حس کند. این را می توانستم از تغییر رنگ پوست مهتابی چهره اش متوجه بشوم و از حرکت پر شتاب خون روی گونه هایش و لاله گوشهایش…..

وقتی رفتارش را با دوروتی دیدم، چشمهایم را برگرداندم! دوروتی مستحق دریافت چنین برخوردی نبود! ساعت ۱۱ از پشت اتاق شیشه ای فیلیپ، آندره را دیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد. مرا که دید ناگهان لب هایش از حرکت ایستادند و نگاهش خیره روی چشمهایم ساکن ماند. من صدایش را نمی شنیدم، اما از ثابت ماندن و حالت نگاهش می توانستم پرسشی را در چشمهایش کشف کنم. گویی می خواست چیزی به من بگوید. من چشمهایم را برگرداندم. بعد از اندکی دوباره شروع کرد به حرف زدن…. این لحظات باریک مرا به یاد خاطره ای انداخت که (x) برایم تعریف کرده بود. (x) گفته بود که وقتی که در آلمان بوده است یکروز سوار قطاری می شود تا به شهر دیگری برود. قطار سوت می کشد و در لحظه ای که درها بسته می شوند، یک مرد جوان ایرانی همراه با حرکت قطار می دود و فریاد می کشد: خواهش می کنم نرو…. خواهش می کنم…خواهش می کنم پیاده شو….(x) او را نمی شناخته و هرگز نمی توانسته فکر کند که این مرد جوان از او چه می خواسته است! فرصتی نبوده است که از او بپرسد چرا؟… قطار شتابش بیشتر می شود. مرد تندتر می دود. اما قطار سرعتش بیشتر است و مرد دور می شود. دورتر و دورتر…آنقدر دور که (x) دیگر از پنجره شیشه ای مرد جوان را نمی بیند!

بسیاری از حرفهای گفته نشده، رازهای زندگی آدمی باقی می مانند.

بعد از کار نشستم در میدان شهر نزدیک کتابخانه عمومی. در آنجا لیزا همکلاسی دانشگاهم را دیدم. قدری با لیزا صحبت کردم و آرام شدم. هر چند دوستی عمیقی با او ندارم. خودم را به یک آبشار کوچک آب و بازی سه چهار تا بچه دلخوش کردم. به چند سلام کوتاه و شکسته پاسخ دادم.

در خانه دوباره فیلم هیروشیما عشق من را دیدم. و فیلم "تابستان پارسال در مارین باد" فیلمهایی از آلن رنه… و به تزکیه و پالایش ارسطویی رسیدم.