If he were I, he would do what I did./Silvia Plath
داشتم از محوطه غذاخوری فرویومال* گذر میکردم که آنا را دیدم. نشسته بود روی یکی از نیمکتهایی که نشیمن چرمی دارند و جلویشان به فاصلههای کم میزهای کوچک یک نفره وجود دارد و طرف دیگر میز هم یک صندلی است. در واقع من او را ندیدم، او مرا دیده بود. داشتم از یک ردیف جلوتر از او رد میشدم که صدایم کرد. برگشتم و دیدمش. اشاره کرد که بیا. اشاره هم نمیکرد به طرفش میرفتم و سلام و احوالپرسی میکردم. من و آنا سالهاست همدیگر را میشناسیم. از آن مهاجرها و با به عبارتی پناهندههای قدیمی هستیم و از زیر و بم زندگی هم خبر داریم. آنا روزگاری قصه و داستان مینوشت اما حالا دیگر نمینویسد. فقط افسوسش را میخورد که چرا نمینویسد. خودش میگوید، مینویسد اما هیچ کس قصههایش را نمیبیند و نمیخواند. هروقت به هم بر میخوریم، میگوید، یک قصه نوشتم اما خوب از آب در نیامد. بعد هم شروع میکند قصه را برای من تعریف کردن و آخر سر میگوید، میبینی. آن طور که میخواستم نشد. وقتی قیافه اندوهگینش را میبینم دلم برایش میسوزد و میخواهم بهاش بگویم، پس چرا مینویسی؟ ننویس و خودت را خلاص کن. اما میدانم گفتن این حرف از فحش هم برایش بدتر و دردناکتر است. اگر بگویم ننویس یعنی که استعدادش را نداری. قریحهاش را نداری. و حرفی برای گفتن نداری. خیلی کم اتفاق افتاده که نوشتهاش را به من بدهد بخوانم. اصرار هم نمیکنم. چون فایده ندارد. راستش اوایل، یعنی وقتی تازه با هم آشنا شده بودیم و هردومان هم تازه وارد این مملکت شده بودیم چند بار نوشتهاش را به من داد که بخوانم و نظر بدهم. من هم مثلاً ادعا میکردم که چند کتاب خواندهام. وقتی نظرم را پرسید. راستش نمیدانستم چه بگویم. هیچ نظری نداشتم. یعنی نشده بود که کسی ازم نظر بخواهد. کتابهایی را هم که خوانده بودم، نظری دربارهشان نداشتم. و اصولاً نمیدانستم که خواننده باید نظر بدهد. شنیده بودم نویسندهها و یا اصولاً هنرمندها برای دل خود به دنبال هنر میروند. آنا هم همیشه میگفت، بر پدر این دل بیپیر لعنت. مرا از زندگی واقعی بازداشته است و به هیچجا هم نرسیدم. در این جور مواقع من فقط نگاهش میکردم. راستش نمیدانستم چه بگویم. نمیتوانم بهاش بگویم ننویس. میدانم اگر این حرف را به او بزنم، درب و داغانش کردهام. چون دیگر فهمیدهام که نوشتن در زندگی او چه نقشی دارد. آنا در ایران نویسنده بوده است. یک کتاب داستان هم منتشر کرده است. خودش میگوید، اوایل کارم بود. هنوز نام در نکرده بودم. و بعد لبخند میزند و میگوید، نه اینکه فکر کنی در فکر نام و آوازهام. من فقط نگاهش میکنم و هیچ نمیگویم. راستش نمیدانم چه بگویم. خودش خوب میداند که دانش من از دنیای ادبیات خیلی کم است. من نه هیچ وقت بیرون از خانه کار کردهام و نه زیاد کتاب خواندم. من چهار بچه بزرگ کردهام.
آنا میگوید، تو خوشبختی. چرا که مجبور نیستی در این مملکت کار کنی.
آنا در یک کارگاه لباسشویی بزرگ کار میکند. هیچوقت از نوع کارش با من حرف نمیزند. من هم ازش نمیپرسم. اما مدتی دچار دستدرد شده بود و حقوق ناتوانی جسمی میگرفت. خودش میگوید، به یک سال نکشیده مجبور شد برگردد سر کار. میگوید، کاش به سن بازنشستگی رسیده بودم ولی ده پانزده سالی مانده تا بازنشسته شود. میگویم، وقتی بازنشسته شدی، میتوانی تمام وقتت را صرف نوشتن کنی. هیچ نمیگوید.
وقتی به میز آنا نزدیک میشوم، میبینم صندلی روبرویش نیست. میگوید، یک صندلی پیدا کن و بنشین. همین کار را میکنم. گرچه زیاد هم وقت ندارم. باید تا یک ساعت دیگر خانه باشم و شام حاضر کنم. حامد که از راه برسد باید شامش حاضر باشد.
آنا میگوید، تو یکی از مهاجرهای خوشبخت این سرزمینی.
در گفتهاش نه کینه هست نه حسادت.
میگویم، خداوند در حق من لطف کرده است. اما در حق حامد نه. من باید بار درد او را هم به دوش بکشم. تو این را به حساب خوشبختیام میگذاری؟
میگوید، در این مورد حق با توست.
میگویم، حامد در ایران یک تاسیسات بزرگ با صدها کارمند و کارگر را اداره میکرد. محصولات کارخانهاش را کشورهای دیگر هم میخریدند و اینجا…
میگوید، کار کار است.
میگویم، هرآدمی برای کاری درس خوانده و تربیت شده است. حامد برای این کاری که اینجا میکند، ساخته نشده است.
گفتوگوهای من و آنا نه به نتیجه میرسد و نه پایان مییابد. مینشینم روبرویش و ازش میپرسم، چرا این همه گرفتهای؟
میگوید، گرفتهام؟ از کجا فهمیدی؟
میگویم، از چهرهات. انگار داشتی چیزی مینوشتی.
میگوید، میخواستم بنویسم اما…
میدانم باز گرفتار همان دردی شده است که مدتی است گریبانش را گرفته است. به قول خودش کلام با او سر سازش ندارد.
میگوید، این بار مساله چیز دیگری است. انگار ذهن مرا خوانده است.
میپرسم، پس چی شده است؟
میگوید، خودت میدانی که مدتی است دور نوشتن را خط کشیدهام. اما میخوانم. خواندن آرامش بیشتری بهام میدهد. رها میشوم و از محیط خود دور. به دنیاهای تازه سفر میکنم.
امروز اما غم و دردی تازه بر چهرهاش نشسته است. دردی که تازه سر باز کرده است و هنوز کهنه نشده است. درد کهنه رنگ بخصوصی دارد. چهره را نه به تیرگی که به سیاهی مینشاند.
از سفر که نام میبرد، دلم میگیرد. تازه از سفر کالیفرنیا برگشتهام. به دیدار یکی از قوم و خویشهای حامد رفته بودیم، به لسآنجلس، شهر آرزوها و رویاهای دور و دراز. سفری هم با قطار به سانفرانسیسکو داشتیم. وقتی از اینها با آنا حرف زدم، حسرت و درد را در نگاهش دیدم. کوتاه آمدم. گفت، بگو. کوتاهش نکن. از هرچه دیدهای بگو. من با دیدههای تو خیال میبافم.
امروز اما غم و دردی تازه بر چهرهاش نشسته است. دردی که تازه سر باز کرده است و هنوز کهنه نشده است. درد کهنه رنگ بخصوصی دارد. چهره را نه به تیرگی که به سیاهی مینشاند.
به چشمانش نگاه میکنم و او نگاه از من میدزدد.
میگوید، این طور به من نگاه نکن. من آدم خوبی نیستم.
نزدیک است شاخ در بیاورم. حرفهایش برایم تازگی دارد.
میگویم، یعنی چی؟ زده به سرت؟
میگوید، آمده بودم اینجا که وسعت را احساس کنم.
میزنم زیر خنده. وسعت؟ اینجا. اینجا که آدم خفقان میگیرد.
میگوید، اینجا خفقان میگیری یا خانه من؟
میگویم، خانه تو زیباست.
میگوید، یک آپارتمان سی متری چه زیبایی میتواند داشته باشد. من در آن احساس خفگی میکنم. دیوار که روح ندارد.
میگویم، در عوض ملک طلق خودت است. برایش پول دادهای. پول زحمات خودت و تو آن را آراستهای. مثل یک باغچه کوچک پرگل. مثل یک گوشه از آرتگالری.
هرچه به ذهنم فشار میآورم برای آرتگالری معادل فارسی پیدا نمیکنم. هروقت کلمات انگلیسی بیاراده وارد کلامم میشود. آنا فوراً معادل فارسی آن را برایم پیدا میکند. این بار هیچ نمیگوید. میفهمم که حال خوشی ندارد.
میگوید، و من اسیر سی متر مربع آپارتمان و به قول تو باغچه پرگل خودم شدهام.
میگویم، همه ما اسیریم. مگر ما نیستیم؟ مگر حامد نیست؟ حامد اسیر ۱۰۰۰ متر مربع و تو اسیر سی متر مربع.
میگوید، فلسفه بافی کافی است.
میگویم، پس بگو چرا گرفتهای؟ تو هیچ وقت این همه گرفته نبودی. تو برای من سمبل شادی و حرکت و کار و تلاش هستی. مرا از خودت ناامید نکن.
میگوید، وجدانم اذیتم میکند. امروز کاری خلاف وجدانم کردم. حس میکنم دیگر آدم با وجدانی نیستم.
به ساعتم نگاه میکنم و به آدمهایی که دور و برمان نشستهاند. نیم ساعت دیگر بیشتر وقت ندارم. به مردی که بغل دست ما نشسته است و دارد تند و تند کارتهای لاتاری را با سکهای پاک میکند. شاید که بختش یاری کند و پولی هنگفت برنده شود. من فکر میکنم، لابد همین حالا بر بال رویاهایش سوار است و دارد پرواز میکند.
آنا میگوید، حواست به من هست. من باید اعتراف کنم. باید از گناهی که مرتکب شدهام حرف بزنم.
با تعجب میگویم، گناه؟ تو مگر به گناه هم معتقدی؟
میگوید، من همیشه به گناه معتقد بودهام.
میگویم، خوب بگو.
و شروع میکند. به من نگاه نمیکند. نمیخواهد ذهن مرا در چشمانم بخواند. به این طرف آن طرف نگاه میکند. به دکههای غذافروشی اطراف که از همه نوعش هست و شلوغترینش مکدونالد است. به این دو زن چینی که کنار ما نشستهاند و یکریز حرف میزنند و به مردی که یک دسته از کارتهای لاتاری را با سکه خط خطی کرده و هنوز برنده نشده است. به دورتر، به محوط جلوی دکهها که مردم در رفت و آمد هستند.
میگوید، همین امروز اتفاق افتاد. کمتر از یک ساعت پیش. آمده بودم اینجا که وسعت را احساس کنم. بیرون که نمیشد راه رفت. سرد بود. باد میآمد. هوا گرفته بود. احتمال برف بود. هیچکجا نمیشد رفت اِلا اینجا. این بود که آمدم اینجا. چیزی هم نمیخواستم بخورم. حتی یک قهوه. نه میلش را داشتم نه پولش را. میدانی که باید جلوی این جور ولخرجیها را بگیرم تا بتوانم قسط آپارتمان سی متریام را بدهم. تا شاید پس از خدا میداند چند سال دیگر به قول تو باغچه کوچکم مال خودم شود. مال خودم.
میخندد. و من نمیخندم. به چهره گرفتهاش نمیشود خندید. حتی لبخند هم نمیزنم. فقط نگاهش میکنم. در چهرهاش درد هست. گناه هست. پشیمانی.
ادامه میدهد. آره. این گوشه دنج را انتخاب کردم و نشستم. دفترم را هم آورده بودم که بنویسم. چرت و پرت. فقط برای دل خودم. بعد یک آدم. یک آدمی که درست و حسابی هم آدم نبود. به گمانم کمی درب و داغان بود. جلویم سبز شد. خواست روی همان صندلی که تو نشستهای بنشیند. من گفتم نه. گفتم، دوستم رفته قهوه بگیرد. وقتی بیاید…
مرد رفت. نگاهش که کردم، تصویر خودم را در او دیدم. درب و داغان. بعد صندلی را برداشتم و کناری گذاشتم. چند دقیقه بعد مرد برگشت. نگاهم کرد. گفت، دوستت…
نگاهش کردم و هیچ نگفتم. خودش فهمید که نخواستم روبرویم بنشیند. دوری در محوطه زده بود و جایی پیدا نکرده بود. شاید هیچکس، یعنی همه مثل من بودند و کسی پیدا نشده بود که تحملش کند و من هم مثل بقیه بودم. رفت. من هم هیچ نگفتم. و به خودم گفتم، پس وجدانم چه شد؟ کجا رفت؟ اصولاً وجدانی برایم باقی مانده است؟ بهتر نبود در همان آپارتمان خودم میماندم و در جستجوی وسعت نبودم.
نگاهش کردم و هیچ نگفتم.
گفت، خودخواهی است یا بیوجدانی.
هیچ نگفتم.
گفت، میدانم. قضاوت کردن سخت است.
آری قضاوت کردن سخت است.
پس از شام، داستان را برای حامد تعریف کردم. هیچ نگفت. پرسیدم، به نظر تو چه باید کرد؟
گفت، منظورت چیست؟ «چه باید کرد؟»
گفتم به نظر تو آنا آدم با وجدانی است؟
گفت، عجب پرسشی؟ من از کجا بدانم؟ مگر من حسابرس وجدان آنا هستم.
گفتم، اگر تو جای او بودی، به چنان کسی جا میدادی که روبرویت بنشیند؟
گفت، اگر میدانستی چقدر خستهام و چه روز گندی را پشت سر گذاشتهام. مرا در منگنه این پرسشهای احمق…
حرفش را ادامه نداد.
گفتم، فکر میکنی پرسش احمقانهای است.
بلند شد و از نشیمن گذشت و به دستشویی رفت و شیر آب را باز کرد که اگر من چیزی گفتم، نشنود.
یک هفته گذشت و من نه آنا را دیدم و نه خبری از او داشتم. اما به آن مرد غریبه با ظاهر ناخوشآیندش فکر میکردم. انگار من بودم که به او جای نشستن نداده بودم. پس از یک هفته به آنا تلفن کردم که حالش را بپرسم. گفت، چطور شد از حالم میپرسی؟
گفتم، نباید بپرسم؟ من که همیشه به تو تلفن میزنم و حالت را میپرسم.
گفت، لابد میخواهی بدانی با وجدانم چه کار کردم و چطوری از عذابش آسوده شدم.
پرسیدم چطوری.
گفت، پس هنوز یادت هست؟
گفتم، آره، یادم است.
گفت، هرشب خوابش را میبینم و در خواب با او میرقصم. دیگر از هم بیزار نیستیم. یعنی من از او بیزار نیستم. به او گفتهام که همیشه جایی برایش نگه میدارم. او هم به من قول داده برایم قهوه بگیرد. میگوید، معمولاً آنقدر دارد که پول یک یا دو قهوه را بپردازد. میگوید نه دغدغه قسط خانه دارد و نه دغدغه اجارهبها. هر جا که بتواند بخوابد، میخوابد و روز را هم…
و من ادامه دادم، به دنبال صندلی خالی میگردد.
و آنا میگوید، و خدا کند به آدمی مثل من برنخورد.
میگویم، باز هم دیدهایش.
میگوید، گفتم که، شبها به خوابم میآید و با من میرقصد.
۲۷ جون ۲۰۱۲
* مرکز خریدی در شهر تورنتو