میگویند نحسی سیزده را اگر به طبیعت نسپاری میگیردت. تقصیر خودم است که سر کار آمدم. باید مرخصی میگرفتم و هرجور شده نحسی سیزده را زیر این برف بیامان در میکردم. بعد هم توی کافیشاپی مینشستم و کاپوچینو میخوردم و، شاید به جروبحث دو مرغ عشق میز کنار دستم گوش میدادم، که احتمالا خانم از آقا دلخور بود، و آقا به خانم بدهکار. اصلا فقط کافی بود توی پیادهروها راه بروم و ویترین مغازهها را تماشا کنم … احتمالا درِ یک مغازه باز میشد و زنی با دماغِ سربالا و سهچهار کیف خرید از مغازه خارج میشد. بدون شک پول همسر بیچارهاش را خرج کرده بود. مسلما کسی که اول صبحِ روزِ کاری خرید میکند کار دیگری ندارد که بکند. به هر حال بهتر بود سرِ کار نمیآمدم، ولی طبق معمول عطای خوابِ شیرینِ صبح را به لقای بلاتکلیفیِ تمام روز بخشیدم، و سرساعت هشت توی اداره حاضر شدم.
به اتاقک کارم که رسیدم جعبهی کادوپیچِ وسوسهانگیزی روی میز به من چشمک میزد. نه در اطراف اتاقک و نه روی جعبه اثری از فرستندهی هدیه نیافتم. کنجکاوی سرشارم کرد. هیجانزده هدیه را باز کردم. در نهایت دلسردی با یک ظرف سبزهی گرهزده و یک یادداشت روبرو شدم، که به انگلیسی نوشته بود: «روز شوخی آوریل* مبارک. امیدوارم که امسال سروسامان بگیری.» درجا پیبردم که کارِ خانم گالی از طبقهی پایین است. انگار زنها پنجاه سالگی را که رد میکنند، هم وغمِ زندگیشان میشود اینکه آدم را زن بدهند؛ حالا چه مثل مادر من خانهنشین باشند، چه مثل خانم گالی مشاورمالیِ شماره یکِ شرکت.
چند روز پیش خودم به خانم گالی توضیح داده بودم که رسم شوخی آوریل آنها چقدر به دروغ سیزده ما ایرانیها شباهت دارد. وقتی بحث رسم و رسوم سیزدهبهدر به گره زدن سبزه کشید، خانم گالی چشمش برق زد، زیرزیرکی خندید، و به دفتر کارش برگشت.
ظرف سبزه حسابی حال و هوای سیزدهبهدر را در من زنده کرده بود. کنار پنجره گذاشتمش تا موقع برگشتن سرِ راه آن را توی آبِ روان بیاندازم. در همین فکر بودم که جسیکا، با یک پیراهن پولکدوز و دامنی که میبایست لااقل یک سایز بزرگترش را میخرید، از کنار اتاقکم گذشت. با هر قدم باسنش مثل پاندولی به سمت مخالف تاب میخورد. پنج هفته پیش که توی جلسهی ماهیانهی اداره، جسیکا را معرفی کردند، پویا در جا اسمش را «ماهی» گذاشته بود. نه بهخاطر پولک پیراهنش، یا دم تکان دادنش وقتی که راه می رفت. احتمالن بیشتر به خاطر دهانش، که از فرط برجستگیِ لب بالا کمی بازمیماند، و چهرهاش را به عقیدهی پویا معصوم و به عقیدهی من کودن میکرد. از خوشخیالی پویا جا خوردم: «ماهی؟ این که من میبینم کوسهست! اگه حواسمون نباشه دو ماه دیگه هرجفتمون رو یهجا قورت داده.»
پویا لب پایینش را گاز گرفت و با چشمهای گشاده گفت: «بیخیال! زشته، آقا! بیچاره کاری نکرده که!»
خواستم چیزی نگویم، ولی دلم نیامد: «این رو میگم که حواست جمع باشه داداش. زن جماعت مرام نداره. بیخود نیست که میگن «مردونگی». چون مردها معرفت دارن. اگه با این ماهی خانوم رفاقت بکنی، خواهی دید چهجوری هرچی معاملهست روی هوا ازت میقاپه.» پویا بحث را ادامه نداده بود. ولی از آن روز پویا جسیکا را «ماهی» لقب داده بود و من«کوسه».
وقتی جسیکا از کنار اتاقکم رد شد، به سرم زد که دروغ سیزدهَم را به پویا بگویم. اساماس زدم: «حاجی، این ماهی شما کوسه شده که هیچ، واسهی منِ بیچاره دندون تیزکرده! نگفتم؟ نیستی ببینی چه عشوههایی واسهی من میآد!»
پیشازآنکه پسماندهی پوزخندم را پشت پروندهای که دستم بود پنهان کنم، جسیکا دوباره از کنار اتاقکم گذشت. فضولی ذاتی زنانهاش، که احتمالن با دیدن لبخند نادر من گل کرده بود، دم ورودی اتاقکم متوقفش کرد. به دیوار بیرون تکیه داد، و بیآنکه زاویهی سرش را با من که به صندلی تکیه داده بودم تطبیق دهد پرسید: «رو چی کار میکنی؟» یادم نیست چه پاسخی دادم. سابقه نداشت جسیکا بیمقدمه سر صحبت را با من باز کند. ناخودآگاه دستی روی صورتم کشیدم. هنوز صیقل اصلاح سهتیغم را سایهی تهریش بعدازظهر ضایع نکرده بود. جسیکا دوباره با سئوال دیگری غافلگیرم کرد: «پویا کجاست؟»
لازم ندیدم توضیحی جز این بدهم که «پویا امروز را مرخصی گرفته است». جسیکا بیجهت یک ابرو را بالا برد. پیشازآنکه بپرسم با پویا چه کار داشته است، روی پاشنهی دهسانتیِ کفشش چرخید، و از من دور شد. لزومی نداشت سرش را با چنان شتابی بچرخاند که موهایش مثل یک خرمن گندم توی هوا بپاشد، و ملغمهای از رایحهی سیب سبز و لیموی تازه توی اتاقک من پخش شود، ولی زن است و پر از افادهی بیجا. همهشان سروته یک کرباسند. جنسشان خراب است، حالا از هر نژادی که هستند باشند. اگر پویا بود، اینجا حرفم را قطع میکرد. لبخندی عاقلاندرسفیه میزد، تا روی صورتش آن دو چال بیافتاد که دل زنها را میبرد. آنوقت میگفت: «جنس خوب گیرت نیومده.»
بر منکرش لعنت! من که در این چهل سال هر چه زن دیدهام دست به کمرمنتظر ایستاده است که به پابوسش بروم. همسایهی دیوار به دیوار مادربزرگم یک دختر همسن من داشت، که از صورتش چیزی جز یک دماغ عقابی یادم نیست. عاشورا به عاشورا عزا میگرفتم که او درِ خانهشان را باز کند، و من نذری به دست مجبور باشم به او سلام کنم، و او ظرف قیمه را طوری از دستم بگیرد که انگار غذای یکبار هضم شده تحویلش میدهم.
البته پویا اصرار دارد که زنهای اینجا با زنهای گندِدماغ ما فرق دارند. راستش کمکم نزدیک بود حرفش را باور کنم، که کاشف به عمل آمد فیل دوستدختر پویا بعد از سه سال رابطه، یاد هندوستان کرده است؛ آن هم به معنای واقعی کلام! به گمانم خانم با رئیسِ هندیاش روی هم ریخته بودند. پویا چیزی نمیگفت. درعوض، وقتی رابطه را بههم زدند، پویا حسابی به ورزش کردن افتاد، و هیکلی برای خودش ساخت که حالا حتا خانم گالی هم برایش ضعف میکند. چه بسا جسیکا هم!
دلم هُرّی ریخت. بعید هم نبود که «کوسه خانوم» برای پویا دندان تیز کرده باشد! وگرنه جسیکا دلیلی نداشت که سراغ پویا را بگیرد! احتمالن از صبح هرچه چرخیده بود پویا را پیدا نکرده بود و ناچار آمده بود سراغ من. ناگهان گمان ناگوارتری به ذهنم خطور کرد: شاید کار از کار گذشته بود! پویا اخیرن زیادی نسبت به جسیکا بیتفاوت بود! حتمن با جسیکا سروسرّی داشت! ولی از کی؟ حس غریبی گلویم را پر کرده بود. چیزی شبیه بغض، یا اضطراب، یا حتا غیظ. پویا من را محرم ندانسته بود که از رابطهاش با جسیکا چیزی فاش کند. جسیکا نیامده رفاقت من و پویا را تحت شعاع خود قرار داده بود. بیاختیار گوشیم را درآوردم و به پویا زنگ زدم. برنداشت. جواب اساماس را هم نداده بود. پویا به سرعت از من فاصله میگرفت و کاری از دست من ساخته نبود. از تصور کارت دعوت عروسی پویا و جسیکا عرق سردی روی پیشانیم نشست. بلند شدم و بنا کردم به قدم زدنِ بیهدف بینابین اتاقکها.
بچهها اکثرا این موقع روز توی کافهتریای پایین ساختمان مشغول قهوه خوردن و دید زدن زنهای بخش اداری بودند. اگر پویا اینجا بود احتمالن من هم همراه او پایین میرفتم، تا به شرح ماجراهای باشگاهش گوش بدهم. نمیدانم پویا آب و تابش میداد، یا زنهای عضو باشگاهش به طرز دردآوری مستاصل بودند. آنقدر بیمخاطره آمادهی عرضه بودند که جایی برای تلاش نمیماند، ولی آنچه ندیده مسلم بود، این بود که جسیکا از آن قماش نبود. لاقل از نظر پویا، که سه هفته پیش گفته بود:«خوشم میآد خوب بلده دُمِ همه رو بچینه!»
منتظر بودیم جلسه آغاز شود. سرم را بلند کردم. پویا با حرکتِ سر به جسیکا اشاره کرد. روبِرت طبق معمول دوروبرِجسیکا میپلکید و آسمان ریسمان به هم میبافت. پویا خندهی خفهای در گلو قرقره کرد، و گفت:«مرتیکهی آویزون صندلی رو واسش کشید بیرون. اینم رفت اونور نشست!» خندهام را خوردم. به گمانم جسیکا از سنگینی نگاه ما معذب شد. چون کمرش را صاف کرد و دنبالهی موهایش را روی شانهی راستش خواباند. بیاختیار سرم را چرخاندم، و برای آنکه حرکتم را توجیه کنم، با پشتی صندلی خود کلنجار رفتم. وقتی رو به میز برگشتم، پویا هنوز روبهرو را تماشا میکرد. باید همانجا پیمیبردم که به جسیکا نظر دارد. کاش نگاهش را از آنسوی میز دیده بودم. آنوقت لااقل میشد فهمید که تا چه حد کار از کار گذشته است.
قدم زدن بین اتاقکها کمی آرامم کرد. ولی دهانم خشک شده بود. به طبقهی پایین رفتم و از آبسردکُنشان دو لیوان آبِ تَگَری خوردم. آب سردکنِ خودمان از روزی که جسیکا به دفتر پاگذاشته بود از کار افتاده بود. پویا به شوخی گفته بود: «مثل اینکه راست میگفتی. جسیکائه کوسه است. اونم از نوع سرچکشی، که تحملِ آب سرد رو نداره! جونِ من بروعکس کوسهی سرچکشی رو گوگل کن. خود جسیکاست. لب بالاش هم یه دو متری جلوتر از خودشه.» از شدت خنده اشکم درآمده بود، غافل از آنکه پویا این حرف را زده بود تا من را گمراه کند. حق هم داشت. من با «کوسه کوسه» کردنم ناخواسته پویا را از خود رانده بودم. پویا میخواست از مواهب تجرد بهره ببرد. او حق داشت که تجربه کند، ولو اینکه دلش دوباره بشکند. خود من اگر نکردم، برای این بود که زنها را خیلی زود شناختم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم، که یکتا برای تولدم کادویی را که سال قبل برای ولنتاین به او داده بودم به خودم پس داد! کتاب ترجمهی ترانههای جیپسی کینگ، که فقط به این خاطر برایش گرفته بودم که غصه میخورد که متن آهنگهایشان را نمیفهمد. وقتی کادو را دیدم، به روی خودم نیاوردم. یکتا حتا کتاب را باز نکرده بود که یادداشتم را ببیند. قطعهای از یکی از ترانههای مورد علاقهاش را نوشته بودم:
«حالا دیگر دلیلی برای زندگی با تو وجود دارد. من اسیر عشق تو بودم، چون بدون مهرورزی تو، نمی توانم در خاطرهها زنده بمانم… »
چتریهای خرمایی یکتا را کنار زدم و پیشانیش را بوسیدم. تا مدتها تلاش کردم این داستان را فراموش کنم. ولی فایدهای نداشت. هشت ماه بعد، وقتی یکتا به بیعاطفگی متهمم کرد، با وجدان راحت راهم را کشیدم و رفتم. از آن موقع هرگز حماقتهای بیست سالگی را تکرار نکردهام. پویا هم دیر یا زود به این نقطه میرسید. فقط باید صمیمیت بین ما حفظ میشد، تا وقتی که پویا و جسیکا بهم زدند، من بتوانم هوای پویا را داشته باشم. فرق رفاقت مردها و زنها این موقعهاست که معلوم میشود.
ناگهان به یاد اساماس صبحم افتادم. امکان داشت پویا خیال کرده باشد که من درِباغِسبز نشان دادهام که جسیکا آمده است و با من لاس میزند. همین سوءتفاهم جزئی کافی بود تا اعتماد پویا برای همیشه از من سلب شود. توی جیبهای پشت و بغل کتوشلوارم دنبال گوشی مبایلم گشتم. روی میز کارم جامانده بود. دستپاچه به سمت آسانسور دویدم. درِ آسانسور که باز شد، گالی با کتدامن بنفشِ جیغ، و گونههای بیش از اندازه آجریرنگ، ظاهر شد. از غرابت لبخندش معلوم بود که هم مشتاق است واکنش من را به هدیهاش بداند، هم نمیخواهد خودش را لو بدهد. درآن شرایط، نه حوصلهاش را داشتم و نه فرصتش را که سر صحبت را با او باز کنم. با یک «روزبهخیرِ» گرم قضیه را فیصله دادم، توی آسانسور پریدم، و اجازه دادم همینطور که خانم گالی از سردی هوا شکایت میکرد درِآسانسور بسته شود.
به اتاقکم که رسیدم، آنقدر هول بودم که گوشی را از روی میزم انداختم. بَرَش داشتم. صفحهی گوشی روشن شده بود، ولی خبری از پویا نبود. دلشوره امانم نمیداد. وقتی از آسانسور درآمدم، یک لحظه متوجه سنگینی نگاه جسیکا شدم، که انگار با چشمغره من را میپایید. بهروی خودم نیاوردم، ولی منقلب شدم. حتما پویا اساماس من را خوانده بود. کفری شده بود. بعد بلافاصله به جسیکا زنگ زده بود و حسابی به او توپیده بود، و حالا میانشان شکرآب بود. از تصور مِنومِن جسیکا، وقتی که پویا مؤاخذهاش میکرد، دلم کمی خنک شد. ولی کماکان آشفته بودم.
جسیکا در پاسخ به پویا چه میگفت؟ تکذیب میکرد؟ ادعا میکرد که من به او نظر دارم که برایش حرف درآوردهام؟ بههمین خاطر پویا تلفنم را جواب نمیداد؟ نزدیک سه ساعت از ارسال آن اساماس لعنتی گذشته بود. دوباره شمارهی پویا را گرفتم. باید تا دیر نشده بود همه چیز را توضیح میدادم. از شوخی بیمزهی خانم گالی شروع میکردم، که معلوم نیست چرا فکر میکند همه باید ازدواج کنند تا سروسامان بگیرند. بعضیها نیازی به زن ندارند. اصلن احساس تنهایی نمیکنند. اگر هم بکنند به آن عادت کردهاند. یک بوق کشدار… اگر پویا خودش از جسیکا چیزی نمیگفت من هم فقط توضیح میدادم که اساماسم دروغ سیزده بوده است. به روی خودم نمیآوردم که چیزی از رابطهاش با جسیکا میدانم… شاید هم بهتر بود کمی از جسیکا تعریف مثبت کنم که جبران خسارت شود. یک بوق کشدار دیگر… اگر میپرسید «بین این همه دروغ چرا جسیکا؟» چه میگفتم؟«چون جسیکا به دیوار بیرون اتاقم تکیه داده بود»؟ چرا نگفته بودم «بلیت بختآزمایی بردهام»؟ یا اینکه «خانم گالی میخواهد دخترش را به من بیاندازد»؟ یک بوق کوتاه: «الو…». گوشی را گذاشتم.
نفسنفس میزدم. آن حس غریب که شاید بشود اسمش را گذاشت «نکبت» حالا در وجودم نهادینه شده بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، و تهوع در گلویم قرقره میشد. یادم افتاده بود که پویا آدمها را روانشناسی میکند. وقتی تازه وارد شرکت شده بودم خودش به من گفته بود:«کوچیکترین حرکات آدمها رو دست کم نگیر. بعضی وقتا از یه برخورد ساده خیلی چیزا دستگیرت میشه.» حتمن تمام این مدت پویا من را زیر نظر گرفته بود. هر بار که حرکات جسیکا را سوژه میکردم، هر بار که توی جلسه با جسیکا کلکل میکردم، و هر بار که با صدای پاشنههایش ناخودآگاه برمیگشتم. حتمن پویا خیال کرده بود که من از این اساماس منظوری دارم. آنوقت من چطور باید ثابت میکردم که به خانمش نظر ندارم؟
از فرط فضاحت توی صندلی فرو رفتم. پویا از وقتی تلفن را قطع کرده بودم دو بار زنگ زده بود، و من تماسش را مسدود کرده بودم. صدای پاشنهی کفش جسیکا از دور به من نزدیک میشد. احتمالن پویا به او زنگ زده بود و جسیکا گفته بود من سر میزم نشستهام. بعد پویا از او خواسته بود که گوشی موبایلش را به دست من بدهد، و ما را با هم رودررو کند.
نفسم بالا نمیآمد. تپش قلبم از ضربان پاشنههای جسیکا پیشی گرفته بود. ناچار از صندلی بلند شدم. با قدمهای سنگین به سمت جسیکا رفتم. جسیکا حتا به من نگاه هم نمیکرد. ولی با هر قدمِ مصممش پاهایم کرختترمیشد. چهار پنج اتاقک بیشتر از هم فاصله نداشتیم. ولی دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. دستم را به دیواری تکیه دادم، تا تعادلم حفظ شود. موبایلم توی دستم مرتب میجنبید. تصمیم گرفتم گوشی را بردارم. لرزش گوشی از زنگ تلفن نبود. پویا پشت هم اساماس میزد:«چی شدی؟»«بیرون بودم.» «اساماس ت رو تازه دیدم.»«هههههه!» «فکر کن جسیکا بره تو کارِ من و تو.»«یه دوست پسر داره، بیلیونر!»«نحسی سیزدهت هم به در!»
جسیکا از کنارم رد شد، و توی اتاقکش نشست.
*روز شوخی یا دروغ آوریل در بسیاری از کشورها به عنوان یک روز ویژه با گفتن دروغ یا شوخی کردن در ۱ آوریل گرامی داشته میشود.