شماره ۱۱۹۷ ـ ۲ اکتبر ۲۰۰۸
نامه ی هشتم
هر دیداری از تو آتشی در جهان و روح من مشتعل می کند. درست حالت دریایی را دارم که روی سطح آن نفت پاشیده اند و در حین خروش احتیاج به گر گرفتن و پاک شدن دارد. سخت متاثرم. ساعتی گریستم، اما این اشکها که خوشبختانه گاهی همراهی ام می کنند کمتر میتوانند روحم را آرام کنند.
چون دیدار گاه بیگاه تو احتیاج و نیاز مرا بارورتر می کند و من به همان لحظاتی احتیاج دارم که گاه پیش می آید. تو در سخنگویی و بحث استادانه بر مسند می نشینی و من چون شاگردی در مکتب فهم و عرفان اندیشه ی تابناک تو ضعیف و ناچیزم. دلم از همیشه بیشتر برایت تنگ شده. برای خودمان، برای تنهایی، برای صحبت های قشنگمان که در آنها هم رعایت ادب و نزاکت و هم حرمت و عشق را با هم می آمیزی. وقتی خانه ی مرا ترک می کنی من باید مدتی سرگردان روح و دلم را تماشا کنم و جسم بی حاصلم را به هر کاری سرگرم کنم تا روح عاصی و گستاخم را از راه رفته خسته و ناامید بازیابم. گاهی فکر می کنم دیگر همدیگر را نبینیم. اگر من بخواهم تو با تمام محبت و اشتیاق گردن می نهی چون برای من حرمتی مافوق وجودم قائلی، اما وقتی با این کلام می رسم تو آه می کشی و میگویی دیگر ممکن نیست، اگر تو بخواهی چرا، ولی فکر نمی کنم تو هم صبور باشی. بین ما چندین بار این بحث در گرفته و ما خواسته ایم این تار نامرئی دوستی را از دست و پای دل و روحمان باز کنیم ولی در رویارویی با واقعیت و هراس و ضعفی که داریم ـ که هرچند اعتراف نمی کنیم اما در باورمان گسترده شده ـ این مطلب را دیگر عنوان نمی کنیم، چون جدا از هم امکان آسایش نداریم.
تو که باز با کار و پول سر و کله می زنی، اما من مثل چراغ کهنه ای که اگر قطرات نفت هم یاریش نکند خاموش می شود، دود خواهم کرد و خاکستر خواهم شد. خوشبختانه در خلال این سوزش و سازش ما پاک مانده ایم. اما بعد چی؟ چقدر عمر داریم؟
همانگونه که تو پیری را برایم سند قرار می دهی من هم کم کم وحشت پیری گرفته ام و با این حال عشق ما زیباتر از جوانی و شادابی است، ولی نمی تواند روی دست سلامتی و انرژی برخیزد که تو بحمدالله سرشار هستی. در من غم کهنه بی ارزش بودن است. روز به روز خودم را کمتر احساس می کنم در حالی که نگاه و مهربانی های تو، حتی تن دادن به بعضی بی تفاوتی ها که در خور والایی تو نیست، من را دلگرم می کند! اینک می خواهم رد پای تو را بگیرم و باز هم این شعرم را تکرار کنم. ای مدعی چه خبر می دهی ز دوست / در چشم من نگر که همه جای پای اوست.
و به زیارت خانه خدا که بارها خدمتگزار زوارش بودی بروم و با اینکه احساس میکنم چون کاهی ناچیز به دامن کوه لایتناهی قدرتش خواهم نشست.
اگر بازگردم که هیچ، اما اگر بازنگردم این یادداشتها به تو سپرده شود و تو خونبهای اشکهایم را با چند قطره اشک بر مزارم بپراکنی و مهربان عزیزانم باشی.
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن بردم
بسر خاکستری در ماتم پروانه می ریزد