ولادیمیر ناباکوف/پاره ی بیست و سه
وقتی لو بهسمت ماشین برمیگشت، دردی حالتِ چهرهاش را تغییر داد و همینکه کنارم نشست این تغییر حالت در چهرهاش با شدت بیشتری تکرار شد. بیتردید دوباره تکرار کرد تا مرا متوجه آن درد کند. از روی نادانی پرسیدم، «چه شده؟» پاسخ داد، «هیچچیز، خیلی بیرحمی.» پرسیدم، «خیلی چیام؟» پاسخی نداد. برایسلند را پشت سر گذاشتیم. لولیتای پرحرف همچنان ساکت بود. وحشت در رگرگام جاری شد. این بیچاره بچهیتیم است. بچهای تنها، یک بیکسِ مطلق که با بزرگسال گنده و بدبویی در همان صبح، سهبار رابطهی جنسی داشته. حال آیا آن رویای دیرینه از انتظاراتام پیشی گرفته بود یا نه، دستکم این بود که از مرزش فراتر رفته، به کابوس تبدیل شده بود. خیلی بیدقت، احمقانه و پست عمل کرده بودم. با این همه بگذار کاملا روراست بگویم که در عمق آن گرداب تیره دوباره بیقراریِ میل و هوس بهسراغام آمد. چهقدر اشتهایام برای آن نیمفت بدبخت هیولایی بود! همینکه جادهای فرعی و زیبا پیدا کردم تا ماشین را در آرامش پارک کنم، درد شدید ناشی از احساس گناه با درد توانفرسای ناشی از این فکر که آیا روحیهاش مرا از برقراری یک رابطهی عشقی دیگر با او بازخواهد داشت درهمآمیخت. بهعبارت دیگر، هامبرت هامبرت بیچاره سخت ناراحت بود و همینطور که یکسر و بیهوده بهسمت لپینگویل میراند، خودش را شکنجه میکرد تا موضوعی برای مسخرهبازی بیابد و جرئت کند و رو به بغلدستیاش برگردد. اما سرانجام خود او سکوت را شکست:
«آخ، سنجاب لهشده. واقعا که خجالت دارد.»
«آره. واقعا.» (هامبرت مشتاق و امیدوار.)
لو ادامه داد، «پمپبنزینِ بعدی نگه دار! میخواهم بروم دستشویی.»
«هرجا تو بخواهی نگه میداریم.» سپس به محضِ رسیدن به بیشهای زیبا، خلوت و پرنخوت (بهنظرم بیشهی درختان بلوط بود. هرگز نفهمیدم چهطور درختان آمریکایی تا این اندازه بزرگ میشوند) که گذر ما سرخسهای سرخ سمتِ راستاش را به این سمت و آن سمت میگرداند و صدای گذر شتابانِ اتومبیلمان را بازمیتاباند، پیشنهاد دادم که شاید بهتر باشد…
لو با صدایی تیز داد زد، «برو.»
«باشد، میروم، سخت نگیر.» (آهسته، چارپای بیچاره، آهسته.)
نیمنگاهی به او انداختم. شکرِ خدا بچه داشت لبخند میزد.
با لبخندی شیرین گفت، «بدبخت! تو را میگویم موجودِ چندشآور. من مثل گل تازه و دستنخورده بودم، حالا ببین چه به سرم آوردی! باید به پلیس زنگ بزنم و بگویم که به من تجاوز کردی. آه، تو کثیفی، پیرمردِ کثیف.»
آیا شوخی میکرد؟ از دل واژههای ناخوشایندش نُتی هیستری و شوم شنیده میشد. بعد با لبهایاش صدای سوختن درآورد و شروع کرد از درد شکایت کردن، و گفت که نمیتواند بنشیند، که من چیزی دروناش پاره کردهام. عرق از روی گردنام پایین غلتید، و نزدیک بود حیوان کوچکی را که دماش را بالا گرفته بود و از جاده میگذشت، زیر کنم. دوباره همسفر بدخلقام مرا با نام زشت دیگری خواند. وقتی به پمپ بنزین رسیدیم، بیآنکه یک کلمه حرف بزند از ماشین بیرون پرید و برای مدتی دراز برنگشت. پیرِ دماغشکستهای آهسته و مهربان شیشهی ماشینام را پاک کرد، این آدمها در هر جایی به شیوهی خودشان شیشه را پاک میکنند، با دستمالی چرمی یا بُرسی صابونی، این آقا از اسفنجی صورتی استفاده میکرد.
سرانجام لولیتا برگشت و با لحنی سرد که خیلی آزارم میداد، گفت، «ببین، چند تا پنجسنتی، دهسنتی بده میخواهم به بیمارستان زنگ بزنم و با مادر حرف بزنم. شمارهاش را هم بده.»
گفتم، «سوار شو، نمیتوانی به آن شماره زنگ بزنی.»
«چرا؟»
«سوار شو و در را محکم ببند.»
سوار شد و در را محکم بست. پیرمرد به او خندید و من هم تند وارد جاده شدم.
«چرا نمیتوانم به مادرم زنگ بزنم؟»
گفتم، «چون مادرت مرده.»
۳۳
به شهرِ شاد لپینگویل که رسیدیم، برایاش چهار تا کتاب فکاهی، جعبهای شکلات، بستهای نوار بهداشتی، دو شیشه کوکاکولا، لوازم آراستن ناخن، ساعت سفری با عقربههای شبنما، دوربین صحرایی، رادیوی سفری، آدامس، بارانی نازک، عینک آفتابی، چند تکهی دیگر لباس، شلوارک و چند نمونه از فراکهای تابستانی خریدم. توی هتل هم اتاقهایمان جدا بود، اما در دل شب، با چشمان گریان به اتاق من آمد، و خیلی آرام انجاماش دادیم. میبینی، او بهراستی جایی نداشت که برود.