ولادیمیر ناباکوف/ بخش دو/ پاره‌ی دو

 

… این را هم بگذار روشن کنیم که اگر توِ خردسال مقصر شناخته شوی که در هتلی آبرومند، آبروی مرا لکه‌دار کرده‌ای، اگر به پلیس شکایت کنی که من ترا دزدیده‌ام و بی‌ناموس‌ات کرده‌ام، می‌دانی چه اتفاقی می‌افتد؟ حالا فرض کنیم که آن‌ها حرف تو را باور ‌کردند؛ دخترکی کم‌سن که به شخصی بالای بیست‌ویک‌سال اجازه داده تا او را از نظر جنسی بشناسد، قربانی‌اش را در زنای با صغیر درگیر کرده، یا متهم درجه‌ی دو در بچه‌بازی، بسته به فن و فنون کار؛ بالاترین حد مجازات ده سال است. بنابراین من به زندان می‌روم. باشد. من به زندان می‌روم. اما بر سر تو چه می‌آید، یتیمِ من؟ خب، تو خوشبخت‌تری. چون اداره‌ی بهزیستی سرپرستی تو را به عهده می‌گیرد، اما می‌ترسم این موقعیت کمی برای‌ات ناخوشایند باشد. زنی نازنین و خشمگین مثل دوشیزه فیلن، اما سخت‌گیرتر، (نه از آن زن‌های عرق‌خور) سرپرست تو می‌شود و رژ لب و لباس‌های زیبای‌ات را از تو می‌گیرد. دیگر نمی‌گذارند ولگردی کنی! نمی‌دانم هیچ درباره‌ی قوانین مربوط به کودکان بی‌سرپرست، رهاشده، اصلاح‌ناپذیر و خلافکار شنیده‌ای. به من میله‌های زندان را می‌دهند، به تو هم، ای کودک رهاشده‌ی خوشبخت فرصت انتخاب سرپناه‌های گوناگون را، که همه کم‌وبیش مثل هم‌اند، مدرسه‌ی تادیبی، کانون اصلاح و تربیت، خانه‌ی بازداشت نوجوانان یا یکی از آن یتیم‌خانه‌های تحسین‌انگیزِ دخترانه که وادارت می‌کنند بلوز و جوراب ببافی و آوازهای مذهبی بخوانی، و هر یکشنبه خاگینه‌ی بدمزه بخوری. تو را به چنین جایی می‌برند. لولیتا، لولیتای من، این لولیتا کاتولوس‌اش۱ را ترک می‌کند و به آن‌جا می‌رود، زیرا او دختری سرکش و بی‌وفاست. به زبانی ساده‌تر، اگر ما دو نفر را با هم پیدا کنند، تو را معاینه می‌کنند و به کانون اصلاح و تربیت نوجوانان می‌برند، سوگلی من، همین. لولیتای من در خوابگاهی کثیف (بیا این‌جا، گلِ برنزه‌ی من) با سی‌ونه تهی‌مغزِ دیگر زندگی خواهی کرد (نه، اجازه بده، خواهش می‌کنم) زیر نظر سرپرست‌های وحشتناک. ماجرا این است و راه حل همین. با این اوضاع فکر نمی‌کنی بهتر است که دلورس هیز به پیرمردش بچسبد و او را رها نکند؟»

lolita

با این حرف‌ها، موفق شدم که لو را بترسانم. به‌رغم برخی خرده‌هوشیاری‌های رفتاری و فوران‌های زودگذر عقل آن‌طور که بهره‌ی هوشی‌اش نشان داده بود، چندان هم بچه‌ی باهوشی نبود. اما اگر آن سابقه و رازی را که برای‌ام گفت و گناهی را که با من در میان گذاشت، جایگزین این شیوه می‌کردم، به مراتب در حفظ خلق خوب‌اش ناموفق‌تر ‌بودم. هر روز صبح، در تمام مدتِ سفر یک ساله‌مان، مجبور بودم چشم‌اندازی جالب بیافرینم، نکته‌ی خاصی از زمان و مکان، پیش روی‌اش بگذارم تا چیزی برای دلخوشی داشته باشد و تا وقت خواب دوام آورد. وگرنه، در صورتِ نداشتن هدفی نگه‌دارنده و تعیین‌کننده، روزش کسل و خراب می‌شد. هدف پیش رو هر چیزی می‌توانست باشد، مثلا فانوسی دریایی در ویرجینیا، غار طبیعی‌ای در آرکانزاس که به قهوه‌خانه‌ای تبدیل شده بود، کلکسیون هفت‌تیر یا ویولون در جایی در اکلاهاما، نمونه‌ای از غارهای مقدس در لوییزیانا، عکس‌های رنگ‌ورو‌رفته‌ی دوره‌ی استخراج معدن در موزه‌ پارک راکی مَونتن، یا هر جایی دیگر، فقط باید در مسیرمان هدفی را مشخص می‌کردیم، مثل ستاره‌ای ثابت، حتا اگر وقتی به آن‌جا می‌رسیدیم، لو وانمود می‌کرد که حال‌اش دارد به‌هم می‌خورد.

برای زیر پا گذاشتنِ جغرافیای ایالات متحده ساعت‌ها روی لو کار کردم تا بتوانم این احساس را در او ایجاد کنم که منظور از این «گردش‌ها» رسیدن به مقصد معینی‌ست، به لذتی نامعمول. هرگز در زندگی‌ام چنین جاده‌های صاف و دلفریبی که اکنون پیش روی ماست ندیده‌ بودم، جاده‌هایی در سراسر تکه‌های دیوانه‌وار به‌هم دوخته‌شده‌ی چهل و هشت ایالت آمریکا. همه‌ی آن بزرگراه‌های بی‌پایان را باولع بلعیدیم، غرق در سکوت روی زمین‌های شیشه‌ای سیاهِ سرخوردیم و پیش رفتیم. لو چشمی بینا برای دیدن مناظر نداشت و حتا وقتی من هم توجه‌اش را به ریزه‌کاری‌های افسون‌کننده‌ی چشم‌اندازی جلب می‌کردم، دیوانه‌وار آزرده می‌شد. خود من هم در آغاز متوجه‌ این ریزه‌کاری‌ها نبودم و مدت‌ها گذشت تا توانستم ظرافت و زیبایی‌شان را در امتداد سفری که شایستگی‌اش را نداشتیم، دریابم. به‌رغم دریافتی که از تصاویر داریم، زمین‌های پستِ حومه‌های آمریکای شمالی در نگاه نخست به‌گونه‌ای سرگرم‌کننده برای‌ام تکان‌دهنده بود، زیرا با دیدن آن‌ها نقاشی‌های روی پارچه‌شمعی‌هایی را به یادم می‌آورد که در زمان‌های گذشته از آمریکا وارد اروپای مرکزی می‌شد و بالای دستشویی‌های مهد کودک‌ها می‌آویختند، نقاشی‌هایی با مناظر سبز روستایی، درختان پرپیچ‌وتاب در پس‌زمینه، انبار علوفه، گاوها، جویباری در میان، باغستانی نامشخص با شکوفه‌های سفید شیری، و احتمالا پرچینی سنگی یا تپه‌های سبزِ گواشی که همه‌ی این‌ها بچه‌های خواب‌آلود را موقع خواب شیفته می‌کرد. اما هر چه بیش‌تر با آن‌ها آشنا می‌شدم، رفته‌رفته نمای آن مناظر ساده‌ی روستایی پیش نظرم عجیب و عجیب‌تر می‌شد.

ورای دشت‌های کشت‌وکار شده، ورای سقف‌های هم‌چون خانه‌های اسباب‌بازی، زیبایی‌های بی‌استفاده آرام‌آرام پخش می‌شوند و خورشیدِ مایل‌تاب در دل غباری سفید با ته‌رنگی از هلوی پوست‌گرفته، بر لبه‌ی بالایی ابرهای دوبعدیِ قمری‌رنگی که با مه‌ای از دوردست، عاشقانه هم‌آغوش می‌شوند، سایه می‌افکند. روی خط افق باید ردیف‌هایی از درختانِ جنگلی باشند که این‌گونه سیاه‌رخ می‌نمایند و در نیم‌روزهای هنوز داغ، بر فراز دشت‌های پوشیده از شبدر، ابرهای کلود لورین۲ از دوردست به دل آسمان نیلی مه‌آلود می‌خزند و فقط بخش توده‌ای‌شان در برابر پس‌زمینه‌ی رخوتناک بی‌رنگ نمایان است. شاید هم افقِ عبوسِ ال گرکوست۳ باشد که باردارِ باران‌های سیاه است، و تصویر گذرای کشاورز گردن‌مومیایی و رگه‌هایی از چشمه‌های تندگذرِ نقره‌ای‌فام و مزرعه‌های سبز بلال را می‌نمایاند. این‌ها همه در جایی در کانزاس مثل چتری به‌روی‌ات باز می‌شوند.

این‌جا و آن‌جا، در میان این دشت‌های گسترده، درختان بسیار تنومند به‌سمت ما پیش می‌آمدند و در کنار جاده انبوه می‌شدند تا روی میزی سایه‌ای انسان‌دوستانه بیاندازند. در هر گوشه‌وکنار، بر زمین قهوه‌ای، پرتوهای خال‌خال خورشید و لیوان‌های کاغذی مچاله‌شده و میوه‌های نارون و چوب‌های بستنی دیده می‌شدند. لولیتای آسان‌پسندِ من، مصرف‌کننده‌ی بزرگ کالاها و امکانات کنار جاده‌ها با دیدن علامت دستشویی، زنانه، مردانه، و تابلوهای فروشگاه‌های جان- جین، جک- جیل و غیره افسون می‌شد؛ در حالی‌که در رویای هنرمندان غرق بودم، به روشنیِ پمپ بنزینی که جلو درختان باشکوهِ بلوط ساخته بودند، یا به تپه‌ای در دوردست که از کشت‌وکاری که وحشیانه پیش می‌آمد تا او را ببلعد، می‌هراسید، ولی هنوز رام نمی‌شد، خیره می‌شدم.

شب‌هنگام، کامیون‌های بلند با چراغ‌های رنگی، مثل درختان تنومند و ترسناکِ کریسمس در تاریکی نمایان می‌شدند و خودروهای کوچک عقب‌مانده مثل برق از کنارشان می‌گذشتند. دوباره روزِ بعد آسمان کم‌ابر رنگ آبی‌اش را از دست می‌داد و بالای سرمان ذوب می‌شد، و لو برای نوشیدن چیزی بلوا به‌پا می‌کرد و هنگام مک‌زدن با نی لپ‌های‌اش شدید تو می‌رفتند. وقتی دوباره وارد ماشین می‌شدیم گویی توی تنور افتاده‌ایم. جاده در برابرمان می‌درخشید. با ماشینی در دوردست سراب جاده عوض می‌شد، مثل پرتو تابناکی بر جاده، و برای لحظه‌ای در گرمای غبارآلود آویزان می‌نمود، چهارگوش و بلند. همین‌طور که به‌سمت غرب می‌رفتیم این‌جا و آن‌جا بوته‌هایی پدیدار می‌شدند که مرد مکانیک آن‌ها را «برنجاسپ» می‌نامید، و سپس لبه‌ی مرموزِ تپه‌های میزمانند و بعد صخره‌های قرمز لکه‌دار شده با بوته‌های ارس و سپس رشته‌ای از کوهی کهری‌رنگ که رفته‌رفته به رنگ آبی تبدیل می‌شد و آبی به رویا، و بیابانی با تندبادی پایدار و پر از گردوخاک و بوته‌های خاکستری خار و پاره‌های بدسیمای دستمال‌کاغذی که در میان ساقه‌های پژمرده‌ی خسک‌های در چنگال باد، مثل گل‌های بی‌رنگ می‌نمودند؛ گاهی هم در میان جاده گاوی ایستاده بود، بی‌حرکت (دُم به چپ و مژه‌های سفید به راست) همه‌ی قوانین رانندگی انسان‌ها را به‌هم می‌زد.

وکیل‌ام پیشنهاد داده که مسیر سفرمان را دقیق شرح دهم و گمان می‌کنم این‌جا به نقطه‌ای رسیده‌ام که نمی‌توانم از این وظیفه سر باز بزنم. در آن سال آشفته (از اوت ۱۹۴۷ تا اوت ۱۹۴۸) راه‌مان را با مدتی چرخیدن و پیچ‌وتاب خوردن در نیوانگلند شروع کردیم و سپس پرسه‌زنان به‌سمت جنوب رفتیم، بالا و پایین، شرق و غرب؛ و سرازیر شدیم به اعماق جایی که به دیکسی‌لند معروف است، پیش از رسیدن به فلوریدا راه‌مان را کج کردیم به غرب، چون خانم و آقای فارلو آن‌جا بودند. از دل کمربند مزارع ذرت و پنبه چپ‌وراست شدیم (می‌ترسم این شرح سفر آن‌طور که تو خواستی کلارنس، خیلی دقیق نباشد، اما هیچ‌یک از یادداشت‌های‌ام را نگه نداشتم و در میان آشغال‌ها فقط سه جلد کتاب گردشگریِ مچاله شده دارم، که می‌شود گفت سمبلی از گذشته‌ی از هم ‌گسیخته و آشفته‌ی من است، و در این سه جلد کتاب آن چیزهایی را که به یاد دارم بررسی می‌کنم.) کوه‌های راکی را دور زدیم و دوباره دور زدیم، از بیابان‌های جنوبی پرسه‌زنان گذشتیم و زمستان را در آن‌جا گذراندیم؛ به اقیانوس آرام که رسیدیم به‌سمت شمال چرخیدیم و در کنار جاده‌های جنگلی از دل بوته‌های نرم و کرکیِ یاس گذشتیم؛ به مرز کانادا نزدیک شدیم، و از آن‌جا در امتداد زمین‌های خوب و بد به‌سمت شرق رفتیم و به‌رغم نکوهش‌های گوش‌خراش لو کوچولو دوباره به زمین‌های گسترده و بی‌پایان کشاورزی رسیدیم، به محل تولد لو کوچولو، در ناحیه‌ی کشت‌وکار، پرورش خوک و معادن زغال‌سنگ؛ سرانجام به آغوش شرق بازگشتیم و در شهر دانشگاهیِ بیردزلی محو شدیم.

۲

اکنون با مطالعه‌ی دقیق آن‌چه از پی می‌آید، خواننده‌ام نه‌تنها باید نقشه‌ی بالا را خلاصه‌شده حساب کند، زیرا مسیرهای جنبی و پیچ‌وواپیچ‌هایی به‌سوی خوشی و تله‌های گردشگری‌ای که ما را به‌سمت خود می‌کشاندند از آن حذف شده، بلکه این را هم باید بداند که به‌واقع سفر ما اصلا آسان و بی‌رنج نبود، بلکه سفرمان پر از سختی و رنجِ روزافزون بود، و تنها دلیل توجیه‌کننده‌اش هم این بود که باید هم‌سفرم را از این بوسه تا آن بوسه در روحیه‌ای قابل قبول نگه می‌داشتم.

اینک، با ورق‌زدنِ آن کتاب گردشگری مچاله‌شده، باغ مگنولیا در ایالت جنوبی را که هزینه‌اش  برای‌ام چهار دلار و خرده‌ای شد مبهم به‌یاد می‌آورم. بنا به آگهیِ این کتاب به سه دلیل باید این باغ را می‌دیدیم: چون جان گالس‌ورثی (نویسنده‌ای که سال‌ها پیش مرده و خودش هم از همین چیزها می‌نوشته) معتقد بود که این باغ بهترین باغ دنیاست؛ زیرا در سال ۱۹۰۰ راهنمای بِدکر به این باغ ستاره داده؛ و عاقبت زیرا… آه، خواننده، خواننده‌ی من، حدس بزن چرا؟ زیرا بچه‌ها (البته بنا به قانون جینگو، لولیتای من دیگر بچه نبود!) «غرق تماشای این باغ می‌شوند و در این گوشه‌ی بهشت جلب زیبایی‌هایی می‌شوند که بر آن‌ها اثری ماندگار می‌گذارد.»  لولیتای سرکش گفت، «بر من که نگذاشت» و رفت روی نیمکتی نشست و ورق‌های میانی دو تا روزنامه‌ی ساندی را روی پاهای زیبای‌اش گذاشت.

از همه‌ی رستوران‌های کنار جاده‌های آمریکا گذشتیم، رستوران‌هایی با غذاهای بد و سر آهویی بر دیوار (با رد سیاهی از پارگی بزرگ در گوشه‌ی چشم‌اش،) کارت پستال‌های «فکاهی» از نمونه‌ی تصویر باسنِ کوروت، صورت‌حساب‌های فرورفته در سیخ، آب‌نبات‌های نعنایی، عینک‌های آفتابی، دیدگاه مسئول آگهی‌ها درباره‌ی بستنی چینی، نیمی از کیک شکلاتی زیر شیشه، و چندین مگس مجرب روی شیشه‌ی چسبناک پیشخانِ کهنه در حال زیگزاگ‌زدن. از این رستوران‌ها گذشتیم و به جاهای گران‌قیمت با نورهای کم‌سو و رومیزی‌های پارچه‌ای بسیار ارزان رفتیم، با پیش‌خدمت‌های ناکارا (مجرم‌های پیشین یا بچه‌های کالج) تصویری از پشت سرخ هنرپیشه‌ای سینمایی، ابروی قیرگونِ مرد آن لحظه‌ی زندگی هنرپیشه و ارکستری از کت‌وشلواری‌های گشادپوش‌ با ترومپت.

بزرگ‌ترین استالاگمیت‌های جهان را در غاری در نقطه‌ی بازپیوند سه ایالت جنوبی دیدیم؛ بهای بلیتِ ورودی بسته به سن تغییر می‌کرد، بزرگسال، یک دلار، نوبالغ، شصت سنت. ستون هرمیِ گرانیتی‌ای به یادبود جنگِ بلو لیکس، با استخوان‌های قدیمی و ظروف سفالی دست‌سازِ سرخ‌پوستان در موزه‌ای در آن نزدیکی‌ها، برای لو ده سنت دادیم، بسیار معقول. اتاق چوبی کنونی خیلی به اتاق چوبی قدیمی‌ای که لینکلن در آن به‌دنیا آمده، شبیه بود. سنگی با نشان یادبودی از نویسنده‌ی «درخت‌ها» (حالا دیگر در گذرگاه سپیدارها در کارولینای شمالی‌ایم و به نقطه‌ای رسیده‌ایم که کتاب راهنمای شکیبا و بسیار خویشتن‌دار و مهربان‌ام آن را «جاده‌ای زیادی باریک و خراب» می‌نامد که گرچه این شرح خیلی شاعرانه و کیلمری۴ نیست، من با آن موافق‌ام.) قایقی اجاره کردیم که قایق‌ران‌اش با همه‌ی پیری هنوز بسیار خوش‌قیافه بود، سفیدپوستی از روس که می‌گفتند از شاهزاده‌های آن‌جا بوده (کف دست‌های لو مرطوب بودند، احمق کوچولو). قایق‌ران ماکسیمویچ و والریای بیچاره را در کالیفرنیا دیده بود و می‌شناخت. از قایق او می‌توانستیم «زیست‌گاهِ میلیونرها» را که در جزیره‌ای دور از ساحل جورجیا بود ببینیم. به موزه‌ای در تفریحگاه می‌سی‌سی‌پی رفتیم و کلکسیونی از عکس‌های هتل‌های اروپایی را دیدیم. با موجی از سربلندی و افتخار عکس رنگی‌ای از هتل میرانای پدرم را با آن سایبان راه‌راه، و پرچمی که بالای درختان خرمای آراسته در فراز بود، پیدا کردم. وقتی به لو نشان‌اش دادم، زیرچشمی به صاحب برنزه‌ی ماشین گران‌قیمتی که تا موزه دنبال‌مان آمد، نگاه کرد و گفت، «خب، که چی؟» سپس بقایای عصر پنبه‌کاری را دیدیم و جنگلی در آرکانزاس. روی شانه‌ی آفتاب‌سوخته‌ی لو جوش صورتی- بنفشی (حاصلِ کار پشه‌ای) را با دو ناخن شست‌ام فشار دادم و سپس مکیدم و با خون تند او شکمی از عزا درآوردم. در پیاده‌روهای خیابان بوربن (در شهری به‌نام نیواورلئان) بنا به شرح کتاب راهنمای گردشگری «شاید (از این «شاید» خوش‌ام آمد) سرگرمی‌هایی داشته باشند و ممکن است (از این «ممکن است» حتا بیش‌تر خوش‌ام آمد) بچه‌سیاه‌ها برای جمع‌کردن چند پنی، رقصِ پا بکنند، (چه سرگرمی‌ای) درحالی‌که بی‌شمار بار‌های شبانه‌اش پر از مسافر است (همه‌اش شر.)» کلکسیون‌هایی از خبرهای مربوط به خط اول جنگ، خانه‌های پیش از جنگ با ایوان‌ها و طارمی‌های آهنی و پله‌های دست‌ساز؛ از آن نمونه‌هایی که زنان توی فیلم‌ها با شانه‌های آفتاب‌سوخته و ظاهری رنگارنگ، جلو دامن‌های چین‌ و واچین‌شان را با دو دست کوچک‌شان بالا می‌زنند و از آن پایین می‌آیند و هم‌زمان ندیمه‌ی سیاه‌پوست‌شان روی بالاترین پاگرد سرش را تکان می‌دهد.

———–

۱.Catullus شاعر رومی پیش از میلاد، و از چامه‌سرایان تاثیرگذار جهان. (م)

۲.Claude Lorrain نقاش فرانسوی قرن هفدهم که به دلیلِ کشیدن مناظر طبیعی مشهور شد. (م)

۳.El Greco نقاش و پیکرتراش معروف اسپانیایی از دوره‌ی رنسانس (م)

۴. منظور Joyce Kilmer شاعری از نیوجرسی‌، قرن نوزده و بیست. (م)

بخش پیشین را اینجا بخوانید