این هفته چه فیلمی ببینیم؟
جایی خواندم : تقدیر را نوشته اند .. بیهوده اشک نریز. . .
خیلی از ما، خیلی اوقات باور داریم که تقدیر، بزرگترین نقش را در زندگی مان دارد. که هر چه بهمان می گذرد، قسمت مان است و سهم مان از سرنوشت. که زندگی، ما را در زمان و مکانی مشخص، در مسیری می اندازدمان یا کسی را سر راهمان قرار می دهد و باقی دیگر سرنوشت است.
در فیلم ” London River “، بمب گذاری متروی لندن یا شاید همان تقدیر، بیوه زنی میانسال از جزیره ای نزدیک انگلستان و مردی بلند قامت و آفریقایی از فرانسه را به دنبال هدفی مشترک، در یک مسیر قرار می دهد.
الیزابت، زنی سخت کوش است که در مزرعه اش در جزیره ای کوچک کار می کند و سگ و مرغ و خروس هایش به نوعی همدمش هستند. شوهرش را در جنگ از دست داده، دخترش – جین – در لندن زندگی می کند و خودش چیزی جز اجتماع کوچکش با آدم های شبیه و از جنس خودش نمی شناسد. ٧ جولای ٢٠٠۵ است و الیزابت مشغول کارهای روزمره، که در اخبار می بیند در لندن بمب گذاری شده. اول نگران نمی شود. فقط پیغام کوتاهی برای دخترش می گذارد و خواهش می کند که به او خبر بدهد که حالش رو به راه است. ولی با گذشت چند روز و چندین تلفن و پیغام دیگر، با نگرانی راهی لندن می شود.
عثمان، مسلمانی آفریقایی است که در فرانسه زندگی می کند و کارش جنگلبانی است.
همسرش سراسیمه از آفریقا به او زنگ می زند که خبر دهد پسرشان علی از چند روز قبل از بمب گذاری لندن، جواب تلفن هایش را نمی دهد. عثمان سال هاست خانواده اش را ندیده. وقتی علی شش ساله بوده، عثمان برای کار به فرانسه می رود و دیگر آنها را نمی بیند. ولی حالا برای یافتن پسرش به لندن آمده. نه آدرسی دارد و نه حتی می داند که پسرش چه شکلی است. تنها راهی که به فکرش می رسد این است که به محله مسلمان نشین لندن برود و با دادن اسم و نشانی، از امام مسجدشان بخواهد کمکش کند.
در آن طرف داستان، الیزابت به آدرسی که از دخترش در دست دارد می رسد. با دودلی و دلواپسی به دور و برش نگاه می کند و از راننده تاکسی می پرسد که آیا مطمئن است آدرس را درست آمده؟ ظاهرا جین در محله مسلمان نشین زندگی می کند، در آپارتمانی بالای یک قصابی که سر درش را با خطی غریبه نوشته اند. او خودش را جمع و جور می کند و کمی لرزان زنگ آپارتمان را فشار می دهد. همانطور که انتظار می رود، جوابی نمی گیرد. مردی که لباس محلی به تن دارد از او می پرسد که کمک احتیاج دارد؟ الیزابت بدون این که نگاهش کند می گوید که کمک نمی خواهد و منتظر دخترش است. مرد با خوشرویی می گوید که باید منظورش جین باشد و اضافه می کند که او صاحبخانه جین است و بعد برایش در آپارتمان را باز می کند تا داخل، منتظر بماند. با این که شکی نیست که مرد راست می گوید، الیزابت به همه چیز مشکوک است و این موضوع که دخترش در محله مسلمان نشین خانه دارد بیشتر به نظرش توطئه است تا انتخابی شخصی. وقتی بیرون می رود تا به دور و بر سر بزند، دیوارهای شهر را می بیند که پر است از پوستر افراد گمشده در بمب گذاری. با این که نگران است و او هم عکس جین را به دیوار می چسباند، ولی هنوز امید دارد و منتظر است که خبری بشنود.
کمی آن طرف تر، امام مسجد به عثمان خبر می دهد که از علی خبردار شده و عکس او را که مرد جوانی شده به عثمان نشان می دهد. عکس دسته جمعی از کلاس عربی است که در مسجد برگزار می شود و علی را، نشسته کنار دختر جوان زیبایی نشان می دهد. ولی هنوز از خود علی خبری نیست. عثمان عکس را می گیرد و به هتلش برمی گردد. سر راه، روی دیواری عکسی را می بیند که توجهش را جلب می کند. عکس همان دختر جوانی است که کنار علی نشسته – و این طور است که الیزابت و عثمان، از دو دنیای متفاوت، در یک نقطه به هم مرتبط می شوند.
عثمان با الیزابت تماس می گیرد و در ملاقات با او توضیح می دهد که او هم دنبال پسرش می گردد و پسرش با دختر او، با هم به کلاس عربی می رفته اند. الیزابت عکس را از دست عثمان می کشد و فرار می کند. کمی بعد پلیس به سراغ عثمان می آید و برای بازجویی می برندش. الیزابت باور دارد که هرچه هست زیر سر عثمان و قماش مسلمانش است که دخترش را برده اند. ولی بازجویی پلیس تنها چیزی را که روشن می کند این است که علی و جین با هم رابطه داشتند و با هم در آپارتمان زندگی می کردند.
برای اولین بار از وقتی خبر بمب گذاری را شنیده، وحشت را در چشمان الیزابت می بینیم. نه وحشت از این که دخترش کشته شده، وحشت از این که دخترش ممکن است به اسلام گرویده باشد.
از آن به بعد الیزابت هرجا به دنبال دخترش سرک می کشد، عثمان را می بیند که دنبال پسرش می گردد. بالاخره و بعد از چندین روز، یا از روی تنهایی و دلتنگی و یا با کنار آمدن با این واقعیت که جین با علی بوده، الیزابت کنار عثمان می نشیند و از او عذرخواهی می کند. با هم از بچه ها و زندگی شان می گویند. هر دو با طبیعت کار می کنند. الیزابت در مزرعه و عثمان در جنگل با درخت های نارون. هر دو تنها و بی یار و همسر. عثمان پسرش را از کودکی ندیده. الیزابت نیز به همان نسبت از دخترش شناختی ندارد. هر دو مستاصل و در عین حال امیدوار که خبری از فرزندانشان بگیرند.
فیلم پیش می رود و آهسته، زندگی دو انسان از دو نژاد و فرهنگ و دین و پیشینه و عقیده را به تصویر می کشد. دو انسان آن همه متفاوت و آن همه شبیه به هم. دو انسانی که اگر از رنگ پوست سفید و سیاه و زبان بیگانه شان گذشت، مادر و پدری نگران می مانند که هیچ تفاوتی بین قلب های پریشان شان نیست.
http://www.youtube.com/watch?v=KTxpuD4UZOg
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.