آبی گرم ترین رنگ ها است   

Blue is the Warmest Color

عبدالطیف کشیش، فرانسه، ۲۰۱۳، ۱۷۹ دقیقه

درست است که “آبی گرم ترین رنگ هاست” به خاطر صحنه های جنسی اش مشهور شده، اما فیلم خودش را در این سکانس ها زندانی نمی کند. همچنان که “آخرین تانگو در پاریس” هم به دلیل صحنه های بی پروایی که مارلون براندو و ماریا اشنایدر آفریدند مشهور شد، اما گستاخی این فیلم تابوهای دیگری را هم توانست درهم بشکند. اما چه چیز باعث شد جشنواره کان در برابر این فیلم سنت شکن، سنت خودش را بشکند و نخل طلا را برای اولین بار بین کارگردان و دو بازیگر اصلی فیلم تقسیم کند؟ مسلما صحنه های طولانی سکس دو بازیگر اصلی با دقت در جزئی ترین حرکات بدن های این دو ـ که نه تنها از زیباترین صحنه های “آبی …” است بلکه در زمره زیباترین صحنه های اروتیک سینما باید به حساب شان آورد ـ در این سنت شکنی بی تاثیر نبودند. با این حال بی سلیقگی می خواهد که کسی بخواهد تمام زیبایی فیلم را از این منظر نگاه کند.

“آبی گرم ترین رنگ هاست” یا با عنوان فرانسوی اش “زندگی آدل، فصل یک و دو” (La vie d’Adèle – chapitre 1 & 2) چند سال از زندگی آدل را دنبال می کند. دختری هفده ساله و دبیرستانی که اولین جوشش های جنسی را دارد احساس و تجربه می کند. همکلاس ها و دوستانش در دبیرستان هم همین طورند. نگاه های زیر چشمی به پسرها، و گاه به گاه جواب لبخندی را با لبخند دادن و در پی آن سرخ شدن، و درد لذت بخش عشق، و اولین بوسه، و سئوال های بی پایان همکلاسی ها که می خواهند ریز قضایای شب پیش را بدانند، و موضوع سربه سر گذاشتن های آن ها شدن!

پوستر فیلم

پوستر فیلم

آدل در همان اولین تجربه جنسی با یک پسر، پسری جذاب که چشم دخترهای بسیاری دنبالش هست، متوجه این احساس می شود که جنس مخالف برایش جذابیتی ندارد. و بعد اولین تجربه با همجنس برایش شکست به بار می آورد. دختری که با یک بوسه آتش هوس را در دلش روشن کرده به او می  گوید که آنچه بین آن دو گذشت فقط یک بازی زودگذر بوده. شاید همین پیشامد است که به آدل کمک می کند خودش را کشف کند. و وقتی در خیابان چشمش به دختری می افتد که موهایش را آبی رنگ کرده و دست در دست دختری دیگر از سر راه او می گذرد به نظرش می رسد که عشق را پیدا کرده است. آدل به دنبال این دختر مو آبی به بارهای لزبین سر می زند تا بالاخره او را می یابد. اسمش اِما است. یکی دو بار ملاقات در اینجا و آنجا و یکی دو بوسه کوچک راه را بر عشقی آتشین باز می کند. عشقی که قرار است اولین و آخرین باشد. اولین هماغوشی این دو زیباترین صحنه فیلم را می آفریند. در یک سکانس طولانی این دو هوس آلود در هم می پیچند و آتشین ترین عشق بازی را بی پروا تجربه می کنند.

با یک پرش چند ساله به زمانی می رسیم که این دو با هم همخانه شده اند و آن عشق آتشین جایش را به روزمرگی داده است، اما تنها برای اِما و نه آدل. آدل از جنس دیگری است. از آن ها که وقتی دل می دهند چیزی برای روز مبادا کنار نمی گذارند. آدل دختری ساده و صمیمی است. از بحث های آکادمیک اِما با دوستانش درباره هنر سر در نمی آورد، حتا شاید حوصله اش هم سر می رود. رقص بلد نیست، اما آشپز بی نظیری است (این را از پدرش به ارث برده). در مهمانی ها و گردهم آیی ها زیبایی اش چشم ها را خیره می کند، اما خودش به این ویژگی توجه ندارد. وقتی از اِما بی اعتنایی می بیند به سراغ مرد جوان همکارش می رود اما این فقط یک بازیگوشی کودکانه است. عشق اول و آخر او اِما است و او این عشق را با دنیا عوض نمی کند. اِما اما دختر قوی و جاه طلبی است و راه پیشرفت را خوب می شناسد و برای رسیدن به آن از هیچ چیز ابایی ندارد. در مقابل چشمان آدل با دیگران لاس می زند، اما کمترین خطایی را بر آدل نمی بخشد.

“آبی گرم ترین رنگ هاست” با این که تنها بر محور این دو شخصیت می چرخد، اما یک داستان اپیک است. از آن دست که در ادبیات روس دنبال شان باید گشت. و با همان تلخی نوشته های داستایوسکی و شخصیت های چخوف. ترکیب پیچیده ای از رنج و سرمستی. و تحلیلی موشکافانه از ناموزون بودن روابط انسانی. همجنس گرایی دو شخصیت اصلی تنها یک قالب است که داستان در آن ریخته می شود تا شکل بگیرد. اما “آبی …” نه داستان آدل و اِما که شرح یک رابطه نابرابر است. رابطه ای که برای هر زوجی ممکن است پیش بیاید. این است که شما اگر یک زن یا مرد زورگو و یک زن یا مرد زورشنو از هر نژاد و فرهنگ و پس زمینه طبقاتی را به هر شکل ممکن کنار هم بگذارید حاصل همین خواهد بود که در “آبی …” می بینیم.

این گفته آخرم را باید تصحیح کنم. درست است که رابطه نابرابر آدل و اِما جدای از گرایش جنسی آن ها عمل می کند و درست است که چنین رابطه ای می تواند بین یک مرد و یک زن یا بین دو مرد هم پیش بیاید، اما چنین داستانی دیگر “آبی …” نمی شود! زن بودن دو شخصیت اصلی داستان بُعد تازه ای به فیلم می بخشد که فراتر از رابطه بین این دو، اثری تابو شکن دارد. همین است که من آن را با “آخرین تانگو در پاریس” مقایسه کردم. “آخرین تانگو …” هم اگرچه فراتر از یک رابطه جنسی، به یک جنگ طبقاتی اشاره داشت، اما آن چه آن را به یک کلاسیک سینمایی تبدیل کرد همان فرم ـ و نه محتوای ـ آن بود که می توان در همان رابطه جنسی و به طور مشخص تر صحنه معروف کره خلاصه اش کرد. برتولوچی با زیر پا گذاشتن تابوهای اخلاقی کهنه به هوس، یک چهره انسانی بخشید. همین تابو شکنی بود که “آخرین تانگو …” را نه تنها از بسیاری فیلم های هم دوره اش برتر کرد، بلکه حتا در مقایسه تلاش های بعدی خود فیلمساز در یک زمینه داستانی مشابه ـ مثلا در “در محاصره” (Besieged) یا “رویایی ها” (Dreamers) ـ برجسته تر کرد. بعد از “آخرین تانگو …” من فیلمی نمی شناسم که توانسته باشد چنان موجی را ایجاد کند، بجز “آبی …”!

عبدالطیف کشیش  به همراه دو بازیگرش جایزه نخل طلایی را در جشنواره کن دریافت کرد

عبدالطیف کشیش به همراه دو بازیگرش جایزه نخل طلایی را در جشنواره کن دریافت کرد

“آبی گرم ترین رنگ هاست” هنجارهای اروتیسیزم متعارف را درهم ریخت. المان های اصلی سینمای اروتیک معمول ـ آن چنان که هالیوود شالوده اش را ریخته است ـ لذت جنسی را مختص مرد می داند. زن عامل لذت دهی به مرد است و لازم است زیبا باشد و لب های قلوه ای و پستان های درشت داشته باشد. کشیش به نظر من به عمد و برای درگیر شدن با این تفکر است که “آبی …”  را با دو شخصیت همجنس گرا می سازد. این که زن مجاز باشد از جنسیت خودش لذت ببرد و از آن مهم تر این لذت را تنها با زن دیگری ـ و نه با یک مرد ـ شریک شود و از آن بسیار مهم تر این لذت زنانه را به تصویر بکشد اخلاقیات جدیدی است که جامعه به شدت مذهبی آمریکا نمی تواند آن را هضم کند. این که از آمریکا اسم می برم به این دلیل است که سینمای متعارف هالیوود نه تنها شالوده فرهنگی این کشور، بلکه همه جهان را می سازد. اخلاقیاتی که هالیوود ترویج می کند به سادگی به هنجارهای جهانی تبدیل می شوند. همین است که این فیلم در آمریکا رده سنی CN-17 را می گیرد که بالاتر از R محدودکننده ترین رده بندی است. جالب است که خشونت هیچ گاه به اندازه سکس در سینمای هالیوود محدود نشده۱.

“آبی گرم ترین رنگ هاست” در عین حال مرا به یاد “قطرات آب روی سنگ های گدازان” (Drops of Water on Burning Rocks, 2000) از فرانسوا اُزون می اندازد که آن هم در چارچوب یک رابطه جنسی به نقد روابط نابرابر انسان ها می پردازد. چنین روابطی همیشه مورد توجه کشیش است اگرچه او از قالب های متفاوتی برای طرح آن ها استفاده می برد. در “جاخالی” (L’esquive) این رابطه نابرابر را بین جوانان عرب و سفیدپوست می بینیم گرچه در قالبی کاملا متفاوت با داستان های کلیشه ای از این دست. محیط پرتنش شهرک های اطراف پاریس در “جاخالی” انگار همان محیط دبیرستان آدل در شهر لیل در “آبی …” است. کشیش حتا نمایش “بازی های عشق و شانس” از پی یر دو ماریوو، نمایشنامه نویس و شاعر قرن هجده فرانسه، که نوجوانان “جاخالی” داشتند تمرینش را می کردند در “آبی …” هم در سر کلاس ادبیات فرانسه می آورد. این همگونی نمی تواند تصادفی باشد.

همین طور حساسیت های کشیش در نمایش جامعه چندفرهنگی فرانسه جالب توجه است. برعکس اغلب فیلم های فرانسوی (یا شاید بهتر باشد این را تعمیم بدهم و بگویم فیلم های غربی) آدم های پس زمینه ـ آن ها که جزئی از داستان نیستند، بلکه افرادی اند که تصادفا در تصویر حضور دارند، مثلا آدم های در خیابان ـ اغلب سفید پوستند. این، ناخودآگاه تصویری سفیدتر از واقعیت در ذهن تماشاچی ایجاد می کند. اما کشیش اینطور نیست. اگرچه دو شخصیت اصلی فیلم سفید پوست هستند اما آدم های پس زمینه از همه رنگ و نژادی هستند. این خاطره ای را به یاد من می آورد که چند سال پیش با دوریس دوری، از فیلمسازان خوب آلمانی، برایم پیش آمد. از او همین سئوال را کردم، این که چرا آدم های پس زمینه فیلمش (فکر کنم فیلم داستان لیسبون بود) همه سفید پوستند. او یکباره به موضع دفاعی غلتید و از فیلم دیگرش “تولدت مبارک، ترک” گفت و این که چقدر برای چندفرهنگی بودن جامعه ارزش قائل است. من بحث را چرخاندم چون منظورم آزار دادن او نبود، اما این حساسیت در من ماندگار شده و وقتی تصویری واقعی، مثل آن چه کشیش ارائه می دهد، می بینم نمی توانم آن را تحسین نکنم.

poster--blue...

استعداد کشیش تنها در این هایی که گفتم خلاصه نمی شود. تسلط غریبی که او بر زبان فرانسه دارد به او این اجازه را می دهد که دیالوگ پردازی چیره دست باشد. فیلم های او بسیار پر دیالوگ است. شاید به این دلیل که شخصیت هایش نوجوانان هستند که در همه جای دنیا پرحرفند. کشیش زبان این جوانان و اصطلاحات کوچه را به خوبی می شناسد و در دیالوگ هایش از آن استفاده می برد. مهم ترین دلیلی که “جاخالی” نتوانست آن موفقیت بی مانندی که در فرانسه به دست آورد را در دیگر کشورها تکرار کند قابل ترجمه نبودن همین زبان کوچه بود. به نظر می آید که او این مشکل را دریافته و در “آبی …” از اصطلاحات عام تری استفاده کرده است. با این حال دیالوگ پردازی ماهرانه او این خالی را با زبردستی پر کرده است.

رنگ آبی در سرتاسر فیلم موج می زند. از رنگ اتاق و رخت خواب آدل گرفته تا لباسی که می پوشد. و زیباترین این آبی ها صحنه ای است که غمگین به دریا می زند و در پهنای آبی آب خودش را رها می کند.

دوربین روی دست کشیش شخصیت آسیب پذیر آدل و بی اعتمادی او به آینده را پررنگ تر می کند

بازی های آدل اگزارشوپولوس در نقش آدل و لئا سِیدو در نقش اِما صادقانه و پرقدرت است. صحنه ای که اِما با آدل دعوا می کند و می خواهد او را از خانه بیرون کند بهترین بازی این دو را به نمایش می گذارد. آدل مثل دخترک معصومی که از مادر انتظار دارد اشتباهش را ببخشد و بار دیگر او را زیر پر و بال بگیرد و “اِما” همچون دیوی که ذره ای محبت و عاطفه در دل ندارد. حالت های چهره این دو در این صحنه به حدی قانع کننده هستند که به سختی بتوان قانع شد که این دو پس از تمام شدن فیلمبرداری با هم دوست مانده اند. بخش بزرگی از این زیبایی مدیون کارگردانی خیره کننده عبدالطیف کشیش است که چنین بازی های شاهکاری را از این دو بیرون کشیده است. بیهوده نیست که نخل طلا به هر سه این ها رسیده است.

وقتی سه ساعت گذشت و فیلم تمام شد هنوز منتظر باقی داستان بودم. شخصیت آدل چنان در دل می نشیند که تمام شادی های دنیا را برایش آرزو می کنی و بخصوص آرزو می کنی که فیلم فصل سوم و چهارمی هم داشته باشد تا شاهد باشی که بازیگر عرب جوانی که به وضوح به او دل بسته است او را پیدا کند و عشقی که از آن محروم مانده را به او بدهد.

اگر از فیلم سه ساعته می ترسید نگران نباشید، “آبی …” شما را خسته نخواهد کرد.

  1. سارا جین استراتفورد، منتقد روزنامه گاردین انگلیس در زمینه مقایسه سکس و خشونت در هالیوود و محدودیت هایی که برای نمایش “آبی …” در آمریکا به وجود آمده مطلب زیبایی نوشته (Sarah Jane Stratford, theguardian.com, Monday, 4 November 2013 ) که خواندن آن را توصیه می کنم.

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca