خانه تاریک است

 

“تاریکخانه‌ی آدم”۱ داستان درگیری یک شخص است با خودش، داستان مردی که در کودکی به او تجاوز شده، در جوانی دوست‌دخترش در تصادف کشته شده، در میانسالی همسرش از او جدا شده و تنها پسرش همجنسگراست.

تاریکخانه‌ی آدم بخش تاریک ذهنِ ایوب است که او را می‌آزارد، هستی‌اش را تلخ کرده و او را توان سازگاری با محیط، با واقعیت و جهان معاصر نیست.

تاریکخانه‌ی آدم تاریکخانه‌ای‌ست در آپارتمان ایوب که هنرمندی عکاس است و زمانی در آن فیلم ظاهر و عکس چاپ می‌کرد و روزی، آنگاه که دیگر تاریکخانه نیست، پسرش ادم را در آن می‌کشد.

تاریکخانه‌ی آدم داستان بلندی است از فرشته مولوی که از زبان سه شخصیت روایت می‌شود؛ راوی، ایوب و خرمگس. ایوب و خرمگس اما کیستند؟ چرا ایوب و چرا خرمگس؟

تاریکخانه‌ی آدم داستان به “آخر خط” رسیدن ایوب است. داستان استیصال او، داستان رویارویی او با گذشته‌ی خویش، داستان به پایان رسیدن “صبر ایوب”، داستان کشتن آدم؛ انسان‌کشی، پسرکشی.

تاریکخانه‌ی آدم داستانِ تاریکی ذهن است هم‌چون تاریکخانه‌ی ایوب، داستان ذهن‌های به بند کشیده شده در سنت و تابو، داستان کشتن لذت جنسی به فرمان اخلاق رایج. در تاریک‌خانه‌ی آدم تاریخ را مردانی می‌نویسند که ذهنِ بیمارشان معیار ارزش‌هاست.

تاریکخانه‌ی آدم داستان درگیری پدری‌ست با پسر همجنسگرای خویش. درگیری اما یکطرفه است، گفت‌وگویی و گفت‌وشنودی در آن نیست. از پسر حرفی نمی‌شنویم، روایت پسر از موضوع در داستان وجود ندارد. صدای او شنیده نمی‌شود. صدایش خفه شده است. پدر حتا فرصت نمی‌دهد تا پسر لب به سخن بگشاید. او را می‌کشد تا “لکه ننگِ” وجودش را کشته باشد.

ایوب توان رویارویی با پسر همجنسگرای خود را ندارد. تا پیش از کشف موضوع، فکر آن را نمی‌کرد که پسرش روزی همجنسگرا شود. ایوب اگرچه هنرمند است و تحصیلکرده و ساکن غرب، ذهن‌اش اما هنوز اسیر سنت است. فکر می‌کند پسرش بیمار جنسی‌ست. او خود را در این رفتارِ پسر، مقصر و “گناهکار” می‌داند. در علاج درد، بی‌آن‌که به موضوع اندیشیده باشد و یا آن را با پسر در میان گذاشته باشد، او را می‌کشد تا از چمبره‌ی ذهنِ بیمار خود برهد. ذهنِ بیمار اما بیمارتر می‌شود و ایوب ساکن بیمارستان روانی می‌گردد.

ایوب در لغت به معنای بازگشت به سوی خداست۲ و در استوره‌های سامی نماد صبر است؛ صبر ایوب پیامبر در برابر خدا آزمایشی بود که در فرهنگ ما پندپذیر می‌شود.۳ ایوبِ تاریکخانه‌ی آدم، نه چون ایوبِ پیامبر، بل‌که خدای او، “یهوه”، موجودی سراسر تناقض است. “در وجود او تیزبینی و دانش با بی‌فکری و نادانی همراه بود، مهربانی با سنگدلی، و نیروی آفریدن با انگیزه ویران کردن”.۴

ایوبِ تاریکخانه‌ی آدم توان صبر ندارد. از آزمایش در بوته عقل سرفراز بیرون نمی‌آید. او پسرش ادم را می‌کشد. نام ادم بنیان در آدم دارد. آدم خود در استوره‌های سامی به عنوان نخستین انسان، رانده‌شده از بهشت است. ایوب نخستین انسان وجود خویش را می‌کُشد. ایوب پسر می‌کشد تا پسرکشی را در تاریخ تداوم بخشد، تا هرگونه امکانی را از نسلِ نو، نسلِ آینده، توان، فکر و اراده او بستاند. دنیای ایوب را بیش از دو رنگ نیست. ایوب یک فکر و یک رفتار و یک صدا بیشتر نمی‌شناسد و این همان چیزی‌ست که خود در سر دارد، چیزی که میراث اوست از نسل پیش‌تر. او می‌کوشد تا به بهترین شکل پاسدار آن باشد و به خون هم که شده، آن را به نسل بعد انتقال دهد.

Fereshteh-Molavi-S

ایوب آینده را در قامت پسرش می‌کشد تا “خود” را ثابت کند. این “خود” اما توان ادامه حیات ندارد، ذهنِ درهم‌ریخته‌ و پریشان او به اراده‌اش گردن نمی‌نهد. ایوب بیمار است. ذهن او، وجود او، فرهنگ او بیمار است. درمان ایوب با درمان ذهن و فرهنگ او در رابطه است.

در تاریکخانه‌ی آدم “خرمگس”ی هم هست که بخشی از داستان را او روایت می‌کند. خرمگس واقف بر زندگی ایوب است. همه‌چیزِ زندگی او را می‌داند؛ همه‌ی آن چیزهایی را که بر ایوب گذشته و او در این سال‌ها کوشیده به فراموشی بسپارد و از ذهن خویش پس رانده و یا بیرون بریزد. خرمگس ذهنِ ناخودآگاه ایوب است؛ بخش فراموش‌شده و یا پس‌زده‌ی ذهن اوست.

خرمگس در داستان حضور می‌یابد تا گذشته را به یاد ایوب بیاورد، تا او را درگیر گذشته‌ای کند که هنوز موجب آزارش است. خرمگس تناقض‌های وجود ایوب را بر وی آشکار می‌گرداند و ایوب را یارای فرار از آن نیست، رودرروی آن نیز نمی‌تواند قرار گیرد. در بیمارستان که بستری بود، روان‌درمانگر کوشید تا او را با این گذشته رویارو کند، به این امید که با آن کنار آید. روان‌درمانگر کوشید تا جانشین خرمگس گردد، اگرچه تا اندازه‌ای موفق شد، ولی نتوانست به تمامی ناخودآگاه ایوب دست یابد.

خرمگس حشره‌ای‌ست مزاحم و سمج که نه تنها وزوز او، رفتارش نیز آزارنده است. خرمگس در فرهنگ ما نیز عنصری مزاحم است، آرامش را از جمع می‌رباید، “خرمگسِ معرکه” می‌شود و آن را از جذابیت مألوف تهی می‌کند. خرمگس خلاف عادت رفتار می‌کند. خرمگسِ تاریکخانه‌ی آدم نیز آرامش مألوف ایوب را به‌هم می‌ریزد، ارزش‌های او را به هیچ می‌گیرد، هرازگاه نهیبی می‌شود تا ذهنِ فراموش‌شده را به کاوش وادارد، سنجه‌ای به دستش می‌دهد تا آگاهانه‌تر گام پیش بگذارد. خرمگس می‌تواند آن سیمای پنهان ایوب باشد، خرمگس سرِ هر بزنگاه بر ذهن ایوب ظهور می‌کند و در تصمیم‌گیری‌هایش نقش دارد. این اوست که به وقتِ درمان، در نزد روان‌درمانگر به او نهیب می‌زند؛ “عقل حکم می‌کرد نشان بدهی که از دوا و درمان فراری نمی‌شوی”. و هم اوست که می‌گوید؛ “خون ننگ را می‌شوید. تو خایه‌اش را نداشتی، پس لاپوشانی کن”. خرمگس شک را در ایوب بیدار می‌کند.

ایوب تنهاتر از آن است که فکر می‌کرد. برای او هیچ چیزی که بتواند دستمایه‌ای باشد برای ادامه زندگی و امیدی که بدان بیاویزد، وجود ندارد. ایوب به “پایان خط” رسیده است. پایان او اما پایان ما نیست، پایان این زندگی و این فکر نیست. پایان او آیینه‌ای می‌شود در برابر “من”، ما و این فکر.

تاریکخانه‌ی آدم داستان ساده و کوتاهی دارد، پیچیده هم نیست. می‌توان آن را در چند جمله خلاصه کرد. داستان ولی به ایوب محدود نمی‌شود، گریبان خواننده را نیز می‌گیرد. و این بُعد دیگری می‌شود از آن‌چه که خوانده‌ایم.

تاریکخانه‌ی آدم فقط شرح یک حادثه، یک اتفاق ساده نیست. ایوب فکر می‌کند که با پسرش، پس آن‌گاه که او را در کافه‌ای با مردی همآغوش می‌بیند، به صحبت نشسته و از این موضوع با او حرف زده است. در واقع اما او راه هر سخن و هر گفت‌وگویی را بر او بسته است. اگر روایت او را از حادثه نه توهم، به عنوان واقعیت نیز بپذیریم، ایوب بی‌آن‌که مجال گفتن به ادم بدهد، و حرف او را بشنود و یا اصلاً سخن خویش آشکارتر و بی‌پرده‌تر بر زبان راند، پسر را می‌کشد و در این قتل، در آستانه وقوعِ آن، پسر هنوز از اتهام خویش، از جرمی که مرتکب شده و پدر از آن سخن می‌گوید، چیزی نمی‌داند:

“…تازه فقط انگشت‌نما بودن که نیست. گفتم پسرم جانم جگرم این کار عاقبت ندارد. گفت کدام کار؟ گفتم این راه به بی‌راهه می‌کشاندت. گفت کدام راه؟ گفتم بابا سگ‌مسب۵ بخواهی نخواهی این‌جوری همه‌ی زندگی‌ات می‌رود به گا. از درس و کار می‌افتی. نه عاشق می‌شوی، نه خانواده‌دار. سروکارت می‌افتد با یک مشت بخت‌برگشته‌ی از اینجا رانده و از آنجا مانده. پایت به جاهایی باز می‌شود که هزار جور جاکش هزار جور تله گذاشته‌اند واسه جوان‌های خامی مثل تو. گفت دد چی داری می‌گویی؟ گفتم دارم می‌گویم بی‌پدر داری خودت را می‌اندازی توی قفس. گفت کدام قفس؟ گفتم از همه‌ی روزهای سال یک روز روزت و از همه‌ی خیابان‌های شهر یک خیابان خیابانت. تنها می‌مانی. این را دیگر می‌فهمی چی می‌گویم. تنهایی سنگ را می‌ترکاند چه برسد به تو. دور و برت خالی می‌ماند. همدم و همسر و پارتنر درست و حسابی پیدا نمی‌کنی. نمی‌فهمی؟ گفت دد پارتنر پیدا نکنم بهتر است تا خودم نباشم. این را تو می‌فهمی؟ نه. نمی‌فهمم. همین نفهمی این‌جور زهر می‌شود هی اندرونم را به آشوب می‌کشد”.

این را ایوب روایت می‌کند. این‌که واقعیت دارد، بر خواننده معلوم نیست. نمی‌دانیم این ذهنِ پریشان ایوب است که خیال بافته و یا واقع شده.

پسرکشی پیشینه‌ای گسترده در تاریخ و ادبیات ما دارد. مشهورترین آن کشتن سهراب است به دست رستم. سهراب کشته می‌شود و خواننده به همراه پدر به سوگ پسر می‌نشیند. و این واقعیت حماسه است که خواننده با قهرمان حماسی همراه و هم‌احساس می‌شود. داستان به تراژدی نیز اگر ختم شود، خواننده همراه قهرمان خواهد ماند. ما قتل پسر را به رستم خواهیم بخشید. هزاران دلیل می‌آوریم که چاره‌ای نداشت. اگر در اراده قهرمان استوره‌ای شک کنیم، در اراده خالق که همراه و پشتیبان اوست شک کرده‌ایم. تقدیر را در ذهن شکاک خود به بازی گرفته‌ایم و این با حماسه خوانایی ندارد، چنان‌چه شک در کار قهرمان نادرست است.

فرشته مولوی با طرح دگرباره پسرکشی در تاریکخانه‌ی آدم، موقعیتی فراهم می‌آورد که خواننده به هیچ شکلی نمی‌تواند همراه و هم‌گام پدر گردد، مگر این‌که هم‌فکر او باشد. خواننده بر ایوب دل می‌سوزاند، آنگاه که مورد تجاوز حاجی قرار می‌گیرد. با او احساس همدردی می‌کند، وقتی که دوست دخترش در تصادف اتوموبیل کشته می‌شود، حتا احساس پدرانه او را در آینده فرزند، آنگاه که هنوز کودک است، می‌ستاید، ولی کشتن پسر را برنمی‌تابد.

ایوب به تاریکخانه دل خوش است، تاریکخانه‌ای که به اتفاق همسر هنرمندش در خانه برپا کرده بودند، تاریکخانه‌ای که در آن فیلم ظاهر و عکس چاپ می‌کردند. تاریکخانه ایوب با خلاقیت و هنر در رابطه قرار می‌گیرد، اگرچه محصور در تاریکی‌ست. ایوب در این سال‌های آخر از آن استفاده نمی‌کرد. تاریکخانه‌ی خویش را به استودیو منتقل کرده بود. پسرش به آن حضوری دیگر می‌بخشد، پرده‌های سیاه را از آن دور می‌کند، با شمع‌های معطر نوری دیگر بر آن می‌تاباند تا تاریکخانه‌ی ادم شود.

تاریکخانه‌ی ایوب در تقابل با تاریکخانه‌ی ادم قرار دارد. تاریکخانه‌ی ادم تاریک نیست، ولی با ذهن‌های تاریک در رابطه است. تاریکخانه‌ی ادم قتلگاه او می‌شود. شاید به همین علت عنوان داستان را بر خود دارد و می‌دانیم که داستان در واقع به زندگی ایوب نظر دارد و حضور ادم در آن ناپیداست. عنوان کتاب اما “تاریکخانه‌ی آدم” است، تاریکخانه‌ای فراتر از تاریکخانه‌ی ایوب و ادم. تاریکخانه‌ای که هر آدمی آن را با خود دارد، تاریکخانه‌ای که اشغالگر بخشی از ذهنِ آدمی‌ست.

تاریک‌خانه‌ی آدم در هفت فصل و ۱۱۰ صفحه نوشته شده است. نویسنده نام داستان بلند بر آن گذاشته که می‌تواند رمان نیز باشد. در هر فصل که شامل سه پاره است، ابتدا ایوب داستان خویش را روایت می‌کند، پس از او خرمگس لب به سخن می‌گشاید. خرمگس می‌کوشد حرف‌های ایوب را کامل کند. پایان هرفصل با روایت راوی تمام می‌شود. راوی ناظری‌ست بی‌طرف، که رفتار ایوب را چون دیگر راویان، در هفت پاره، و در هفت فصلِ داستان بازمی‌گوید.

می‌دانیم که هفت از اعداد مورد توجه اقوام مختلف در جهان بوده است. “در امور ایزدی نیک و گاه در امور اهریمنی و شر به کار می‌رفته است”۶ تعداد سیاره‌های مکشوف در جهان باستان و هم‌چنین طبقات آسمان را با هفت مشخص می‌کردند. هفت روز هفته، هفت اقلیم جهان، هفت شهر عشق در تصوف و… همه از تقدس این عدد حکایت دارند که بنیان آن را می‌توان در نزد سومریان بازیافت.

نخستین فصل در کنار درِ تاریکخانه اتفاق می‌افتد؛ ایوب با خودش حرف می‌زند. از واگویه‌های او می‌فهمیم که از بیمارستان روانی فرار کرده، به خانه بازگشته تا “او” را برای همیشه بکشد. او اما مرده است. ایوب خود او را کشته، ولی فکر می‌کند از هر زنده‌ای زنده‌تر است. ایوب گاه با خود و گاه با “خرمگس” حرف می‌زند و این خرمگس است که ایوب را “بی‌خایه” می‌نامد و می‌گوید که به او توصیه کرده تا از بیمارستان فرار نکند ولی نپذیرفته است.

در فصل‌های بعد می‌فهمیم که ایوب پنجاه ساله است، ۲۹ سال پیش در ایران عاشق دختری دانشجو بوده که در پس از انقلاب، روزی به همراه دایی توده‌ای خویش قصد حضور در مراسم بزرگداشت دکتر مصدق در احمدآباد را داشته که در اتوبان در پی یک حادثه رانندگی کشته می‌شود. راوی در همان روزهای آغازِ بگیروببند و سرکوبِ مخالفان در جمهوری نوبنیاد اسلامی ‌به آمریکا می‌کوچد، جایی که مادرش به همراه شوهر خویش در آن‌جا زندگی می‌کند. ایوب به دانشگاه می‌رود تا در رشته عکاسی تحصیل کند، در همین ایام در استودیویی به کار مشغول می‌شود که مدتی بعد با صاحب آن که زنی آمریکایی‌ست، ازدواج می‌کند و بعد باهم به کانادا می‌کوچند. حاصل این ازدواج پسری‌ست به نام ادم. زندگی زناشویی به بیش از هفت سال نمی‌کشد. از هم جدا می‌شوند.

خرمگس به یاد می‌آورد که زمانی به ایوب هشدار داده و گفته که مواظب پسرش باشد و او را “مرد بار بیاورد”، ایوب اما متوجه نمی‌شود که پسرش “کون‌ده” است. ادم نوزده ساله است که ایوب به همجنسگرایی او پی می‌برد. او خود را در این رابطه “گناهکار” می‌داند.

ایوب در پیشگاه دختر روان‌درمانگر برای نخستین‌بار اعتراف می‌کند که در کودکی به او تجاوز شده است. اگرچه او نمی‌خواهد بیش از این بگوید، زیرا “کون دریده گفتن ندارد که!، حالا شما خانم درمانگر می‌گی داره” بگم که چی؟ چی را بگم که گفتنی باشه؟ …قباحت داره. از بیخ تف سربالاست…”. خرمگس اما حادثه را بازمی‌گوید و اوست که ایوب را متوجه فرهنگی می‌کند که در آن “کردن” فخر است و آن‌که می‌کند، همیشه سرافراز. در مقابل؛ آن کسی که مورد تجاوز قرار گرفته، همیشه سر به زیر است. رازِ دردی را که تحمل کرده، همیشه با خود دارد و تا پایان عمر بر گرده خویش می‌کشد.

آخرین فصل کتاب را راوی روایت می‌کند و اوست که در پی یادآوری آن‌چه که بر ایوب رفته، خواننده را از قصد خودکشی ایوب آگاه می‌کند. ایوب اما پیش از خودکشی، سرانجام تصمیم می‌گیرد تنها دست‌نوشته پسرش را که یادداشتی‌ست برای او و در آشپزخانه به جا گذاشته، بخواند. پسر نوشته؛ “من به اندازه کافی شجاع نبودم تا به تو بگویم که هستم. تو نیز به اندازه کافی شهامت نداشتی که با من باشی. من برنمی‌گردم. ادم”. و این تنها صدای پسر است که ایوب در سطل زباله می‌اندازد تا به قول راوی؛ ایوب بر لبه بالکن آپارتمان خویش ایستاده است، “سر رو به بالا می‌چرخاند و گذرا به ماه نگاهی می‌اندازد…حالا دیگر وقتش است که پایین نگاه کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی که نه بلند است و نه بی‌رمق، می‌گوید، با تو همه‌چیز تمام می‌شود”. و داستان پایان می‌یابد.

پایان؟ آیا همه‌چیز تمام شده است؟ ایوب با مرگ خویش، فکر بر مرگِ پسر همجنسگرای خویش را برای همیشه از یاد می‌برد. او راه دیگری نمی‌شناخت. او را توان اندیشه و بازاندیشی بر این این موضوع نبود.

فرشته مولوی در این داستان ذهنِ خواننده را با موضوعی درگیر می‌کند که نه تنها در فرهنگ، در ادبیات ما نیز تازه است. داستان که تمام می‌شود، بازاندیشی و فکر بر فرهنگِ خودی آغاز می‌شود. ایوب زاده همین فرهنگ است. همین فرهنگ در زندگی از او قاتل می‌سازد و موجب می‌شود تا خود را نیز بکشد. ایوب را یارای اعتراف نیست، زبان به کام نمی‌چرخد. روان‌درمانگر هم نمی‌تواند درون او را تخلیه کرده، برایش آرامش بیاورد. او بار سنگین و کشنده‌ی تجاوز در کودکی را تمامی عمر با خود حمل کرده است. با هیچ‌کس از آن سخنی به میان نیاورده است. او نتوانسته به نقد این فرهنگ مردمحور بنشیند و علت “کون‌دریدگی” خویش را بیابد و بر آن بیاندیشد. رفتار جنسی برای او در “کردن” و “دادن” خلاصه شده است. ایوب را “کرده‌اند” و پسرش ادم “می‌دهد”. او با این‌که بیش از نیمی از عمرش را در غرب زندگی کرده، هنوز با معیارهای فرهنگی روابط جنسی ایران به موضوع نگاه می‌کند و رفتارهای جنسی را به “دادن” و “کردن” تقلیل می‌دهد. در درکِ او از این موضوع، هیچ جایی و جایگاهی از برابری جنسی و رابطه‌ی برابرجنسی و به طور کلی؛ لذت وجود ندارد. همجنسگرایی را همان “بچه‌بازی” می‌بیند.

ایوب می‌خواهد فرزند زمان خود باشد، زندگی مدرنی نیز دارد، اما پسِ ذهن او هنوز سنت خانه دارد و قادر نیست ارزش‌ها را بازشناسد و دنیای خویش را در افقی نو و گسترده بگستراند.

فرشته مولوی بی‌آن‌که اظهارنظری در داستان ارایه دارد، داستان را به پایان می‌رساند، و این بر ارزش کارش می‌افزاید، پنداری او نیز با ما که خواننده باشیم، شنونده‌ی اعتراف‌های ناقص و دست‌وپابریده‌ی ایوب است. او نه شعار می‌دهد و نه به دام کلیشه می‌افتد. به بهترین شکل توجه خواننده را با موقعیتی درگیر کرده که همانا زندگی دگرجنسان است. به راستی ما با تکیه بر فرهنگِ خودی، چه شناختی از حقوق جنسی انسان‌ها و اقلیت‌های جنسی داریم؟ می‌دانیم که همجنسگرایی در فرهنگ خودی بیماری‌ست، “ننگ” است و “گناه”، و همجنسگرا به مرگ مجازات می‌شود. ما چه می‌گوئیم؟ در این سال‌های سیاه از حاکمیت جمهوری اسلامی بر ایران، در کنار هزاران نفری که به راه فعالیت‌های سیاسی و عقیدتی کشته شدند، بسیار کسان نیز به اتهام همجنسگرایی به قتل رسیدند. و بعد؟ با مرگ ایوب همه‌چیز تمام نمی‌شود، این مرگ پایانی‌ست بر یک آغاز.

تاریکخانه‌ی آدم وامدار روان‌شناسی است، به روانکاوی و به رفتار انسان نظر دارد، از درون و بیرون او می‌گوید، “خودآگاه” و “ناخودآگاه” ذهنِ انسان را در برابر هم می‌نشاند.

روانکاوان بر این باورند که در ورای هر گفتار و رفتاری معنایی دیگر را نیز باید جست‌وجو کرد. بر این اساس است که “ژاک دریدا” دو خوانش از یک متن را پیش می‌کشد و این‌که هر متنی دوگانه است.

روانکاوی می‌کوشد کارکرد نیت‌ها، آرزوها و اشتیاق‌ها را که برخاسته از ذهنِ آدمی‌ست و در شکل‌گیری رفتارهای فرد تأثیر دارند، بازشناسد. در بازشناسی این پدیده‌هاست که ذهنِ دوم که ناخودآگاه انسان باشد، کشف می‌شود تا در کنار آن ذهن دیگر که خودآگاه اوست، قرار گیرد. یک قرن پیش فروید به این نتیجه رسید که پیام‌های متفاوت و گاه متضادی را می‌توان در این رابطه، از یک ذهن انتظار داشت.

نیچه پیش از فروید گفته بود که “انسان بیش از هرکس دیگر به خود دروغ می‌گوید”. این “خودفریبی” همان چیزی‌ست که فروید آن را به عنوان ناخودآگاه انسان در برابر “انسان دکارتی” قرار داد.

آگاهی انسان سال‌ها مورد بحث در فلسفه بود. در زمان دکارت واقعیت آن مورد پذیرش همگان قرار داشت. آگاهی بخشی از ذهنِ آدمی‌ست که فرد مالک آن است. فروید به این نتیجه رسید که در کنار ذهنِ آگاه، ذهنی هم وجود دارد که انبانی‌ست پنهان از ناخودآگاه‌ها که طی سال‌ها فراموش شده‌ و یا واپس زده شده‌اند و پنداری به کسی دیگر تعلق دارند. “نهاد” روانکاوی بر همین ناخودآگاه بنیان گرفت. فروید در تجربه‌های خویش دریافت که زبان خودآگاه زبان روزمره ماست و معنای آن بر ما معلوم است. ناخودآگاه اما زبانی دیگر دارد که متفاوت از زبان خودآگاه است و می‌توان نام”زبان تصویری” بر آن نهاد. این زبان بنیان در گذشته‌ی انسان دارد، سراسر استعاره و نماد است که در درک معانی، باید از آن‌ها رمزگشایی گردد.

بر چنین بستری، ساختارشکنان در “ساختارشکنی” به معانی دیگر در زیر معناهای ظاهر رسیدند و “تأویل” متن را که سنتی‌ست مذهبی در تفسیر متون دینی، به ادبیات گسترش دادند و سطح آن را از معنای متن فراتر برده، به معانی گوناگونی ارتقاء دادند و با “دوگانه خواندن”، خوانشِ متن را از شکل کلاسیک خویش خارج کردند. روانکاوی در این روند به ادبیات راه یافت و روانکاوی متن در نقد و بررسی متون ادبی به کار گرفته شد.

نمی‌توان از تاریکخانه‌ی آدم گفت و از زبانِ داستان چیزی نگفت. زبان سنجیده‌ی آن منطبق بر متن است. برای هر شخصیت زبان آن نیز به کار گرفته شده. به ضرورت گاه داستان با ضرب‌آهنگی تند و جملاتی کوتاه روایت می‌شود، گاه زبان کوچه و بازار با زبان سنت به‌هم می‌آمیزد تا تداعی‌گر ذهن و اندیشه‌ای باشد که وامدار آن فرهنگ است. در واقع ایوب و هم خرمگس و هم راوی حرف می‌زنند تا موقعیت ایوب را در حس‌های مختلف بیان دارند. ایوبِ روان‌پریش جملات بی‌سروته بر زبان می‌راند، نه فکر منسجمی دارد و نه زبانِ منسجمی. زبان خرمگس زبان ایوبی است که روان‌پریش نیست و در واقع؛ زبان درون ایوب، یعنی زبان ناخودآگاه او، می‌باشد. زبان راوی، به عنوانِ زبانی خنثی و بی‌طرف، می‌تواند زبان نویسنده باشد. نویسنده آگاهانه و عامدانه حتا زبان زنِ روان‌درمانگر را که فارسی اندک می‌داند، زبانی نارسا انتخاب کرده است. به این زبان گاه ایوب نیز چیزی نمی‌فهمد، بیشتر زبان اشاره است.

ویژه‌گی دیگر زبانِ تاریکخانه‌ی آدم، زبانِ مردانه آن است که برای ایوب و خرمگس به کار گرفته شده است. در کاربرد آن دقت شده و واژه‌ها آگاهانه برگزیده شده‌اند. اگر نام نویسنده را از آن حذف کنیم، مشکل بتوان حدس زد که نویسنده آن زن است.

پس از به پایان رساندن داستان، اگر یک بار دیگر و این‌بار، فقط روایت راوی در داستان، از ابتدا تا به آخر خوانده شود، در این هفت پاره که به تنهایی خود داستانی‌ست زیبا، شخصیت روان‌درمانگر و ارزش کار او آشکارتر خواهد شد. این شخصیت در لابه‌لای داستان جایگاه واقعی خود را نیافته است. و ای کاش نویسنده در داستان برای یک بار هم که شده، روایت را به او وامی‌گذاشت تا او نیز از سیمای پنهان ایوب بگوید. می‌دانیم که بدون وجود او ایوب قادر نبود مُهر سالیان از لب بردارد و به تجاوز در کودکی اعتراف کند. چندین نشست باید بگذرد تا ایوب از آن دردی سخن بگوید که “خنّاق می‌شه و راه گلوم را می‌بنده”، و سرانجام در پیشگاه دختر روان‌درمانگر بالا می‌آورد، “آن گند” از اندرون او بیرون می‌آید، احساس می‌کند “سبک شده اما خالی نشده” است. ایوب فکر می‌کند که “خرمگس عمری جلودارش بود مبادا اسرار مگو را بروز بدهد”. پس از اعتراف، “ایوب نفس بلندی کشید. سبک شده بود. کاش همه را بیرون ریخته بود. بروز داده بود. خالی شده بود. آنقدر خالی که به آیینه نگاه کند و چیزی نبیند”. به بیانی دیگر، هنوز به درستی نمی‌دانیم بر ایوب چه گذشته است. بخشی از زندگی او بر ما آشکار است و یا آشکار شده است. از آن بخشی که خانه را بر ایوب تاریکخانه کرده، آگاهی کامل نداریم.

فرشته مولوی تنها تابوشکنی نکرده، عدالت‌طلبی پیشه کرده تا امیدی را در رنگین‌کمانِ زندگی‌ی آینده آرزو کند. او به عنوان یک زن به این موضوع نزدیک شده و این  بر ارزش کارش می‌افزاید. او می‌داند که نقش زنان در این راه تا کنون بسیار مؤثر بوده است.

این را نیز باید گفت که؛ اگرچه همجنسگرایان در ایران امروز از هیچ پشتیبانی برخوردار نیستند، نه جامعه، نه دولت، نه قانون، نه فرهنگ و نه خانواده و حتا روشنفکران و تحصیلکردگان جامعه نیز از آنان حمایت نمی‌کنند. اگرچه بخشی از این افراد را افسردگی تهدید می‌کند، در تنهایی خویش معتاد می‌شوند، داوطلبانه به زندگی خویش پایان می‌دهند، زیرا هیچ امیدی به زندگی در این جامعه و این فرهنگ نمی‌یابند. با این‌همه، مبارزه به راه زندگی ادامه دارد.

پانویس ها:

۱ـ فرشته مولوی، تاریکخانه‌ی آدم، انتشارات اچ اند اس، لندن ۲۰۱۶

۲ـ برای اطلاع بیشتر به لغتنامه دهخدا زیر مدخل ایوب و یا قاموس کتاب مقدس رجوع شود.

۳ـ ایوب پیامبر بی آن‌که آگاه باشد، مورد آزمایش خدا قرار می گیرد. همه‌ی هستی خویش از دست می دهد، در ایمان او اما خللی وارد نمی شود. در پایان پی می برد که در ایمان به خدا نباید تابع حوادث باشد و در هر مصیبتی نباید مجازات گناهی را مشاهده نمود، شاید این خود نشان از مهر خدا باشد که برای آزمایش و آموزش بر بندگان خویش اعمال می کند. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به: انجیل عهد عتیق، بخش کتاب ایوب و یا  جیمز هاکس، “قاموس کتاب مقدس”، چاپ نخست بیروت ۱۹۲۸، بازچاپ انتشارات اساطیر، تهران ۱۳۷۷. “صبر ایوب” در میان مردم ضرب‌المثل است. کارل گوستاو یونگ نیز با توجه به این امر کتاب “پاسخ به ایوب” را نوشت تا موضوع را در روان‌شناسی اجتماعی انسان‌ها پی گیرد.

۴ـ کارل گوستاو یونگ، پاسخ به ایوب، ترجمه فؤاد روحانی، انتشارات جامی، تهران ۱۳۷۷، فصل نخست، ص ۲۳

۵ـ سگ مصّب هم نوشته‌اند. اگر مصّب یا مسّب را عامیانه مذهب محسوب داریم، به سگ در زبان عربی کلب گفته می‌شود. سگ‌مذهب شاید بنیان در کلبی‌مسلک داشته باشد؛ از نخستین نظرات فلسفی در یونان قدیم که پیروان آن فکر می‌کردند، به راه رسیدن به خوشبختی، انسان هرچه کمتر داشته باشد، بهتر است. دیوکنس از مشهورترین فیلسوفان این نظریه، می‌گویند سال‌ها در خمره‌ای زندگی می‌کرد و از مال دنیا عصا و کیسه نانی بیش نداشت.

۶ـ علی‌اکبر دهخدا، لغت‌نامه، مدخل هفت