دیگر حرف نمی زند. من به دیدنش که می روم می بینم نشسته است کنار پنجره و به بیرون نگاه می کند. به حیاط و درختان یا شاید به آن مجسمه سنگی که فرشته کوچکی است که دستانش را به هوا برده است یا شاید به حوض کوچک که خالی است.

افتخاری دیگر اینجا نیست. انگار جای دیگری است که نمی دانم کجاست. من می روم و صندلی می کشم و کنارش می نشینم.

ساعت پنج بود و هنوز نیامده بود. گفته بودکه چهار، چهار و نیم می آید.

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

تلفن زدم، جواب نمی داد، فکر کردم که لابد در راه است.

پرسید: “شما در این جلسه جدید هستید؟”

گفتم: “در همه جا عمر جهان بر من گذشته است”

خندید، دو ردیف دندان سفید و می خندید. موهای نقره ای اش زیر آفتاب برق می زد.

پیک نیک بود یا جلسه کتابخوانی؟ یادم نیست. پارک به یادم است و اینکه افتخاری روی صندلی نشسته بود.

یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود و موهای نقره ای اش زیر آفتاب برق می زد.

“اوا شما اینجایید؟”

زنی خنده کنان از افتخاری پرسید، جلوی یقه لباسش باز بود. روبروی افتخاری ایستاده بود و می خندید. افتخاری فقط لبخند زد.

“کم پیدا هستید!” زن گفت.

“هستم، هستم” افتخاری هم می خندید.

بلند شدم که جایی دیگر بنشینم.

زن هنوز خودش را برای افتخاری لوس می کرد.

از دور به افتخاری نگاه کردم. از دور مویش زیر آفتاب برق می زد و به کتابی نگاه می کرد که روی زانویش باز بود.

سرش را که بلند کرد به من نگاه کرد و لبخند زد.

رفتم خداحافظی کنم گفت با من کاری دارد و به دفتر کارم خواهد آمد.

“آدم که از شصت سالگی گذشت دیگر عشق بی عشق!” پری گفت.

“مگر آدم از شصت سالگی که گذشت دیگر زنده نیست؟” من پرسیدم.

خندید: “چرا ولی آدم چی دارد به هم بگوید؟ اینکه کجایش دارد درد می کند؟”

“پری جان من عاشق به دنیا آمدم، عاشق هم از دنیا می روم.”

پری خندید. ریز و پر صدا. همان طور که همیشه خندیده است. از بچگی هایمان تا حالا.

باران می بارید و من این را از پنجره دفتر کارم می دیدم. زن جوانی در باران و باد راه می رفت. باد به یک باره چتر را از دستش در آورد. زن چند قدمی دوید و چتر را گرفت.

“مزاحم نیستم؟ “افتخاری پرسید. روبرویم ایستاده بود.

“نه اصلاً”

دستی به موهای نم خورده اش کشید و نشست.

خیال داشت از آپارتمانش به آپارتمان دیگری برود. می گفت آفتاب گیر نیست و او عاشق آفتاب است.

“پس در این مملکت سرد چه می کنی؟”

خندید. به فهرست آپارتمان ها نگاه کردم. برای همه جا باید منتظر می ماند.

“من همیشه در لیست انتظار هستم!” افتخاری گفت.

پرسیدم چه مدت است اینجاست.

گفت عمری است و بعد برای جلسه کتابخوانی دعوتم کرد.

روی پل قدم می زدیم. بعد از جلسه کتابخوانی بود. یادم نیست چطور شد که گفت زندان بوده است. قدم می زدیم و من به قفل هایی نگاه می کردم که عاشقان از کناره های فلزی پلی آویزان کرده بودند به نشانه عشقی که بین شان محکم بود.

“کدام دوره؟” از افتخاری پرسیدم. آنقدر عمر کرده بودیم که آدم با شنیدن بعضی از چیزها می توانست بپرسد:

“کدام دوره؟”

“هر دو دوره” افتخاری گفت.

“چند سال؟”

“سال ها”

شاید برای همین است که به انتظار عادت دارد. آدم در زندان هم لابد منتظر است. منتظر یکی از همین روزها و آدم شاید هم در خود زندگی منتظر یکی از همین روزهاست.

“من هیچ وقت اینطور دوست نداشته ام” افتخاری گفت.

غذایی خوردیم. آفتاب روی قالی ها پخش بود. نوار سه تار گذاشته بودم. به راستی کدام بار عاشق ترینیم؟

شاید همین آخرین بار وقتی که خاطره همه دوست داشتن های سابق فقط لبخندی بر لبان می آورد.

“پری جان، بچه ها بیخود خوششان نمی آید…”

پری گفته بود: “آخر بچه های بزرگ داری، یکهو آدمی جدید آنهم در این سن و سال”

“عادت می کنند.”

باید عادت می کردند، حتی اگر خوششان نمی آمد، هم اِلی و هم فرهاد افتخاری را که دیدند این پا و آن پا کردند انگار کفش های ناراحتی پوشیده بودند.

فرهاد پسرش را بغل گرفته بود، با افتخاری دست داد و به من نگاه کرد، همان طور که همیشه به من نگاه کرده است، وقتی که نمی داند چه بگوید و اِلی با افتخاری دست نداد، فقط پرسید:

“خوبید؟” صدایش کلفت شده بود. همان طور که همیشه صدایش کلفت می شود وقتی دلخور است.

افتخاری فقط گفت که خوب است.

عادت می کردند، باید عادت می کردند، هم اِلی و هم فرهاد.

جنگل و نم باران، مسافرتی کوچک، افتخاری کنارم نشسته بود و من رانندگی می کردم، ته دلم ذوق می کردم، فکر کردم که پری این را هم نمی فهمد، همین که آدم شصت و هفت سالش باشد و ته دلش هنوز ذوق کند، جاده باران خورده، مسافرتی کوچک.

“پری جان، چند روزی مواظب سیمین جان باش تا من بروم و برگردم.”

“کجا می روی؟”

“مسافرت”

دواهای سیمین جان را برایش بردم، روی تختش نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد.

سیمین جان خوبید؟

چیزی نگفت

دواهایش را دادم.

“خدا چرا مرا نمی بری؟” سرش را به بالش تکیه داد و گفت:

“آخر عمر کردن هم حدی دارد” باز گفت:

نود سالش بود و از عمر دراز کردن دیگر خسته بود، جایی نمی رفت، گاهی با عصای آهنی اش برای قدم زدن به راهرو می رفت. بیشتر روز روی تختش می نشست، روی دیوار روبروی تختش تمام عکس هایی را آویخته بودم که دوست داشت. عکسی از جوانی خودش، عکسی از سیمین جان و پدرم، من و پری، الی و فرهاد و عکسی از پسر فرهاد، عکسی هم از سیروس وقتی که جوان بود و لبخند می زد.

“از برادرم سیروس برایت گفته ام؟”

“یک چیزهایی” افتخاری گفت.

پری گوشی را برداشت و بعد رفت توی تاریکی های اتاق ایستاد.

“پری چی شده؟”

دهانش باز شد و شانه هایش تکان می خورد.

من رفتم روی یک صندلی نشستم، می دانستم که در تلفن چه گفته اند، هنوز حتی با سیروس ملاقاتی هم نداده بودند و بعد از آن روز پدر جان محرابی در اتاقش با عکس های سیروس درست کرد و همان جا می ماند و به عکس ها نگاه می کرد.

“تو دوست های سیروس را به یادم می آوری.”

افتخاری فقط لبخند زد، جنگل و نم باران، یک مسافرت کوچک و لقمه غذایی که شریک شدیم، راه می رفتیم، در کوره راهی که به دریا می رسید.

همان روز خاطراتش را برایم خواند، بچگی اش، نوجوانی اش، گفت که چه چیزها که ما ندیدیم، قحطی، جنگ، حزب و حزب بازی، آزادی و خفقان و چقدر که توی سرمان زده اند و همان طوری که توی سرمان زده اند عاشق هم شده ایم.

“من هیچ وقت اینطور دوست نداشته ام.”

شش و نیم بود و افتخاری نیامده بود، به سرایدار ساختمان تلفن کردم.

تلفن زنگ می زد، سرایدار ساختمان بود، در آپارتمانش پیدایش کرده بود، در اتاق آفتاب گیر بیهوش به زمین افتاده بود. به بیمارستان رفتم، روی تخت خوابیده بود، چشمانش بسته بود.

حرف دیگر نمی تواند بزند، به دیدنش رفته ام، خانه سالمندان، در اتاق پهلویی تلویزیون روشن است. افتخاری به بیرون پنجره نگاه نمی کند. کنار من نشسته است. دست مرا در دستش می گیرد، آنوقت افتخاری باز اینجاست، وقتی که رگ آبی دستم را می بوسد. بی هیچ کلامی.