اشاره:
محمد نوری زاد، زاده ۱۹ آذر ۱۳۳۱ در روستایی در شهرستان شهریار، کارگردان، فیلمنامهنویس، نقاش و روزنامهنگار است. او از نویسندگان سابق روزنامه کیهان و تا پیش از سال ۱۳۸۸ از پرشورترین حامیان رهبری جمهوری اسلامی و مخالف سرسخت جریان اصلاحطلبی بود، اما در جریان اعتراضات پس از انتخابات ریاستجمهوری ۱۳۸۸ به صف منتقدان حکومت پیوست.
نوریزاد در ۲۹ آذر ۱۳۸۸ پس از مراجعه به دادسرا در پی احضار تلفنی، به اتهام توهین به مسئولان و تبلیغ علیه نظام بازداشت شد. در حکم دادگاه بدوی به سرپرستی قاضی پیرعباسی، قاضی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب، آمده است که آقای نوری زاد به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام و تخریب چهره سی ساله نظام» به یک سال حبس تعزیری، به اتهام توهین به آیت الله خامنهای به دو سال حبس تعزیری، به اتهام توهین به آیتالله صادق لاریجانی، رئیس قوه قضائیه، به ۹۱ روز حبس تعزیری، به اتهام توهین به محمود احمدی نژاد، رئیس جمهور، به ۹۱ روز حبس تعزیری و به اتهام توهین به سید احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد به تحمل ۵۰ ضربه شلاق محکوم شد. در دوران زندان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در اعتراض به آن اعتصاب غذا کرد.
در نخستین روزهای سال ۱۳۸۹ بیش از چهل نفر از سینماگران و نویسندگان ایرانی در نامهای سرگشاده خواهان آزادی نوریزاد و جعفر پناهی شدند. بهرام بیضایی، کیومرث پوراحمد، بابک احمدی، فاطمه معتمدآریا، مسعود کیمیایی، کامران شیردل، خشایار دیهیمی، ناصر تقوایی و شهلا لاهیجی از امضاکنندگان نامه بودند.
او بعد از صدونود روز حبس و هفتاد روز انفرادی به قید وثیقه به مرخصی آمد.
نوری زاد پس از بیرون آمدن از زندان به نوشتن نامه ها و انتقادهایش در وبلاگ و صفحه ی فیس بوکش ادامه داد.
مدتی ست او قدم در راه گذاشته تا خود شاهد ظلم و ستمی که به مردم ایران می شود، باشد و مشاهداتش را برای دیگران روایت کند. او نام این سفر را “سفر صلح و دوستی” گذاشته. از کردستان آغاز کرد و به خوزستان رسید. این روایت ها در رسانه های جمعی راهی ندارد.
شهروند بر آن است که بخش هایی از این روایات را که لازم است به آنها بیشتر پرداخته شود، برای خوانندگان خود بازنشر کند.
این نوشته ها برگرفته از صفحه فیس بوک و سایت آقای نوریزاد است.
***
می بینم مسافران اتوبوس چه آرام خفته اند. گرچه تک وتوکی نیز بیدارند. شاید آنها نیز چون خودِ من، گرفتار پرسه های ذهنیِ خویش اند. سفر با اتوبوس، هم محسناتی دارد و هم مشقاتی. بویژه این که در درازنای این مسیر، همان پرسه های ذهنی، بیدار ماندن را به شما تحمیل کنند. هشت شب که از اهواز حرکت کنید، پنج ونیم صبح می رسید به کرمانشاه. و من، پنج ونیم صبح از اتوبوس پیاده می شوم. ترمینال کرمانشاه را سرمای پرسوزی بغل زده است.
سرما و تاریکی و دیرگاه صبح، مرا پا بپا می کند تا مگرچاره ای بیاندیشم. کوله ام را به پشت می اندازم و مسافتی را قدم می زنم. می روم و بازمی گردم. به یاد قدم زدن هایم مقابلِ درِشمالی وزارت اطلاعات در تهران. من باید تا ساعت هشت همینجا بمانم. بعدش راه می افتم طرف کوزَران. جایی که باید به ملاقات شِلِر بروم. این را بگویم که: شِلِر، اسم دخترانه ای است در نواحی کُردنشین. معنایش؟ لاله، منتها از آن لاله های صحرایی که خوشه های گلش سر فرود می آورند. و شلر، یعنی لاله ای با گلهای سر فرود آورده. شما را به خدا اسم قشنگی نیست؟
اتوبوس اهواز به کرمانشاه، از اسلام آباد می گذرد و اسلام آباد فاصله ی چندانی با خانه ی شلر ندارد. من می توانستم همان سرِراه در اسلام آباد پیاده شوم، اما به ساعت که نگاه کردم دیدم دو و نیم صبح است. در آن نیمه های شب من چه می کردم در اسلام آباد؟ این شد که گفتم بروم کرمانشاه. تا مگر به روشناییِ روز نزدیکتر شوم. کمی که قدم می زنم به نمازخانه ی ترمینال می روم. صدای اذان بلند شده بود و نمازخانه می توانست جای خوبی برای اطراقِ موقت من باشد، اما آنجا برای ایستادن هم جا ندارد. سربازان و مسافران پُرش کرده اند.
برمی گردم سرِ همان قدم زدنِ خودم. من نُه روز جلوی درِ وزارت اطلاعات یک نفس قدم زده ام. چرا نتوانم دو سه ساعتِ اینجا را پشت سر بگذارم؟ مسیر قدم زدنِ من محل اجتماع سربازان و مسافرانِ بی پناه است. چند به چند دور هم ایستاده اند. در اطراف یک بساطیِ شیرفروش. دو نفرشان به آرامی درباره ی تحریم ها صحبت می کنند. در میان صحبت هایشان اسم بابک زنجانی را می شنوم. یکی شان می گوید: ممکن نیست آدمی مثل بابک زنجانی با این سن و سال تا اینجاها بالا بیاید مگر این که کل سیستم با او بوده باشد. به فهم او آفرین می گویم. نمی دانم چرا رو به تهران می ایستم و می گویم: آقا مجتبی، بیا و تحویل بگیر!
ساعت هشت صبح از ترمینال بیرون می زنم. هشت و نیم سوار مینی بوسِ فرسوده ای می شوم که انگار چشم به راه من است با یک صندلیِ خالی. به سمت کوزران می رود. اغلب کوزرانی ها از طایفه ی “سنجابی” هستند و اهل حق. مشخصه ی مردانشان سبیل های پرپشت است. با چهره هایی آفتاب زده و گونه های بیرون زده. مینی بوس به راه می افتد. از شهرکه بیرون می رویم زمین های شخم خورده ی دو سوی جاده خبر از بهار سرسبز این نواحی می دهد.
هوا باید زیر صفر باشد. لایه های نازک یخِ روی گودال های آب این را می گویند. درکوزران پیاده می شوم. کمی برای خانواده ی شلر خرید می کنم. با یک اتومبیل پیکان خیلی خیلی پیر به روستای “قلعه گلینه ” می روم. من تنها کسی هستم که در آن نیم روز سرد به پدر شلر سلام می گویم. پدر برای من آغوش می گشاید. هر دو می گرییم. های های. من دو سه ماه پیش به اینجا آمده ام. هم پدر هم مادر شلر مرا می شناسند. پدرکه از دیدن ناگهانیِ من غافلگیر شده است نمی تواند شوقِ پدرانه ی خود را پنهان کند. می گوید: به زحمت افتادی سرفرازم کردی. می گویم: سرفرازی ازآنِ شما و شِلِر است من که باشم؟
از حضور من در آن غربت احساس خوبی پیدا کرده است. احساسِ این که تنها نیست. شاید از این روی که جنسِ حضورِ من با خویشاوندانی که یک به یک می آیند و ذکری می خوانند و تسلیتی می گویند و می روند تفاوت دارد. داستان شلر اما از کجا شروع شد؟ می گویم. اما پیش از آن شما را سوگند می دهم به جان و روح هرآن کسی که دوستش می دارید، در انعکاس داستان شِلِر هیچ مضایقه مکنید. تراژدی شلر ظرفیتِ این را دارد که به یک شکوهِ ملی و انسانی در قاموسِ رفتار سیاسیِ مردمان بلازده ی ایران بدل شود.
۲
داستان ازکجا شروع شد؟
بعد از سفر کردستان، به کرمانشاه رفتم. در کرمانشاه، همینطور که شهر به شهر جلو می رفتم، رسیدم به شهرکوچکی به اسم گهواره. از آنجا به منطقه ای رفتم به اسم “کوزران”. ازکوزران می گذشتم که در بیرونِ آن، مردانی را دیدم در یک گورستان. به کندن گوری مشغول بودند. سلامشان گفتم و تسلیتی. به سنگ قبرها می نگریستم که چشمم به نوشته ای بر سنگی خورد. دیدم آنکه در زیر سنگ خفته بود، دختر جوانی است به اسم: شلر. لیسانسیه ی علوم سیاسی. خرمالویی در دستم بود. آن را به شلر تقدیم کردم.
۳
روستای قله گلینه
کنجکاو شدم ببینم مرگ او به چه نحوی بوده. از همان مردان پرس و جو کردم. مرا به روستای “قلعه گلینه” راهنمایی ام کردند. باید ده کیلومتری راه رفته را باز می گشتم. برگشتم و رفتم به قلعه گلینه. چه روستایی! من هیچ دلیلی برای زندگی در آن ورطه نیافتم الا این که مردمی بناچار در آن ساکن شده باشند. یا تعلقاتی آنان را در آن ورطه ماندگار کرده باشد.
۴
نگاه بُهتِ پدر
یافتن خانه ی شلر در این روستا کار دشواری نبود. راستش را بخواهید پدر و مادر شلر ابتدا تحویلم نگرفتند. دانستم این تحویل نگرفتنشان حکایت از ترسی دارد که به داستان شلر مربوط است. این که مبادا قضایایی که برای شلر رخ داده برای سایر فرزندانشان نیز رخ بدهد. پدر اما دلِ نگرانِ مادر را آرام کرد. من میهمانشان بودم. میهمان در میان سنجابی ها انگار یک ودیعه ی آسمانی است که باید به بهترین نحو ممکن از او پذیرایی کرد. ناهار مهمانشان بودم و از غصه هایشان خبردار شدم. باور کنید تا مدتها با داستان شلر درگیر بودم. احساس می کردم شلر دختر خود من است که گرفتار هیولاهایی شده و چاره را در تفنگ شکاری یافته. به تهران بازگشتم و مدتی بعد، از تهران به اهواز آمدم. در اهواز بودم که در میان عکس ها چشمم به عکس سنگ قبر شلر افتاد. تاریخ فوت شلر پانزدهم دیماه بود. آیا برای شلر مراسم سالگرد بپا می کنند؟ دلم پر کشید به آنسوی. به همان روستا و همان خانه و همان گورستان. این شد که دل به دریا زدم و رفتم کرمانشاه. تا از آنجا به کوزران و از کوزران به روستای قلعه گلینه بروم. دیدم بله، صندلی هایی چیده اند در فضای بیرون خانه. غریبانه و خاموش. بی آنکه صدایی در آن حوالی به گوش آید. سکوت بود و سکوت. نگاه پدر بهت زده بود. نمی دانم به کجا می نگریست. در نگاهش اما شلر خانه کرده بود.
۵
برمزار شِلِر
ساعت سه بعد ازظهر حرکت کردیم و رفتیم سرِ مزار. برفی ریز شروع به باریدن کرده بود. زنان و مردان طایفه نیز آمدند. شیونِ زنان به شیوه ی خاص به درون من چنگ انداخت. یکی شعر خواند و من نیز سخنی گفتم. این که: من از راهی دراز به اینجا آمده ام تا به شلر سلام بگویم. شلر، دختر من نیز هست. و این که: شلر پاک بود، پاکدامن بود. شلرگناهی مرتکب نشده بود. و این که: ما از رهبر و رییس جمهور و دیگران و نمایندگان مجلس و نماینده ی اینجا در مجلس انتظاری نداریم اما چرا یکی از روحانیان در اینجا نیستند؟ روحانیانی که یکی از محل های ارتزاقشان همین مجالس ختم و سالگرد است. روحانیانی که برای خود و برای لباس خود ادعاهایی از رسالت قائلند. وکلی حرف های دیگرکه با گریه های من می آمیخت و مرا از سخن گفتن بازمی داشت. احساس می کردم بر مزار دخترِ خودم شیون می کنم و زار می زنم.
۶
داستان چه بود؟
روز بیست وچهارم مهر سال نود، رهبر در جمع دانشگاهیان دانشگاه رازی حضور یافت. آن روز، پنجمین روز از سفر رهبر به کرمانشاه محسوب می شد. وی در آن روز سخنان برخی از دانشجویان و اساتید را شنید و خود نیز مفصل سخن گفت. این سخن معروف رهبر، متعلق به آن زمان است:
…… یک سؤال این است که مسئلهى پیرى و جوانى نظام چگونه قابل تحلیل است؟ هر موجود زندهاى دوران جوانىاى دارد، دوران پیرىاى دارد. وضع نظام اسلامى در این زمینه چیست و چگونه خواهد شد؟ آیا نظام اسلامى پیر خواهد شد؟ فرسوده خواهد شد؟ ازکارافتاده خواهد شد؟ براى اینکه چنین وضعى پیش نیاید، آیا راهى وجود دارد؟ اگر یک وقتى چنین حالتى پیش آمد، آیا علاجى براى آن متصور است و وجود دارد؟ اینها سؤالات مهمى است. این سؤالات باید در مراکز فکر و تصمیمگیرى و تصمیمسازى – عمدتاً در حوزه و دانشگاه – بین اصحاب فکر مطرح شود؛ باید روى اینها فکر شود، بحث شود؛ شما جوانها هم رویش فکر کنید……
بله، این سخنِ رهبر به همان روز و به همان سفر ایشان به کرمانشاه مربوط است. اتفاقاً جمعی از دانشجویان طوماری تهیه کرده بودند به امضای هفتاد هشتاد نفر. یکی از آنان حتی بخش هایی از آن را برای رهبر می خواند. نوشته ای انتقادی از وضعیت جامعه و دانشگاه که می توانست به همین “مشخصه های پیری و فرسودگیِ یک نظام و یک جامعه” مربوط باشد. یکی از امضاءکنندگان این طومار، شِلِر بوده است. دختری که در ترمِ پایانیِ رشته ی علوم سیاسی دانشگاه رازی درس می خوانده و به قدرخود از علم سیاست و علم مملکت داری چیزهایی می دانسته. البته اما خام و آکادمیک. نه به جوری که در اینجا ـ در جمهوری اسلامی ـ جاری است.
فردای آن روز شلرگم می شود. تماس های پدر و مادر به نگرانی می انجامد. چند روزی می گذرد. نخیر، خبری از شلر نیست. پدر همه جا را زیر پا می گذارد. برای یک طایفه، گم شدن یک دختر با کلی حرف و حدیث همراه است. شلر یعنی کجاست؟ یک ماه می گذرد. دو ماه سه ماه چهار ماه. کمی به پنج ماه مانده است که از زندان اوین به پدر زنگ می زنند. که: بیا و دخترت را ببر.
سراسیمه به تهران می روند. به زندان اوین. بعد ازکلی معطلی، درِ زندان گشوده می شود. بانوانی زیر بغل شلر را گرفته اند. روی پایش بند نیست. ای خدا، این که شلر ما نیست. شلر ما برورویی داشت. چالاک و ورزشکار و کمی حتی تپل بود. این دخترکه چهل پنجاه کیلو بیشتر وزن ندارد. شلر را تحویل می گیرند. به شرطی که هروقت زنگ زدند وگفتند: بیاورش، بیاورندش. شلر اما مرده ای بود. لاغر و ناتوان. با پاهایی لرزان. او را لای پتویی می پیچند و به کرمانشاه و از آنجا به روستا می برند.
تا چهار ماه، شلر اگر می خواست جابجا شود، باید زیر بغلش را می گرفتند. کارش سکوت بوده و سکوت و بُهت و بُهت. هماره به یک جا خیره می شده و با کسی سخنی نمی گفته. تا این که کم کم رمق می گیرد. سرپا می شود. اما جرأت خروج از خانه را ندارد. چرا که در تک تک نگاه مردم باید به این پرسشِ بطئی پاسخ بدهد که: راستش را بگو در آن پنج ماه بی خبری با تو چه کرده اند؟ شلر از هوش سرشاری بهره ها داشته و سنگینیِ پرسش درونی مردم را از نگاهشان می خوانده و مدام می گفته: باور کنید به من دست نزدند. یک هشت ماهی سپری می شود.
سال گذشته کمی پیش از این روزها “برادران” زنگ می زنند. که: شلر را بیاور. داستان تلفن را به شلر می گویند. که آماده شو. سه روز مهلت داده اند. شلر دو روز در خود فرو می شود. باز همان سکوت و بُهت و زانوان لرزان. در انتهای روز دوم، که فردایش باید حرکت می کرده اند، شلر را می بینند که خوابیده. این چه وقت خواب است؟ پدربزرگ، از سال های دور، یک تفنگ شکاری داشته که در خانه ی آنها نگهداری می شده است. یک حوله ی خیس، پیچیده بر سرِ لوله ی تفنگ، انگشت بر ماشه، و: شلیک!
یکی از فرازهای سخن رهبر در جمع دانشجویان رازی ـ در همان سفر به کرمانشاه ـ این بوده است:
…. آزادى انسانى به معناى آزادى اخلاقىِ بىبندوبارىِ فرهنگىِ غربى نیست. ما نباید براى اینکه خودمان را در چشم غربىها شیرین کنیم، دم از حرفى بزنیم که آنها می زنند؛ که حرفِ غلط است، باطل است و امروز دارد بطلان خودش را نشان می دهد. ما از احترام به انسان، احترام به زن حرف می زنیم؛ این نبایستى اشتباه بشود با آنچه که در غرب در زیر این مفاهیم ترجمه می شود و گفته می شود و بیان می شود. مفاهیم اسلامى مورد نظر است؛ عدالت با معناى اسلامى خود، آزادى با معناى اسلامى خود، کرامت انسان با معناى اسلامى خود؛ که اینها همه در اسلام روشن است، مبیّن است. غربىها هم براى خودشان یک حرف هایى دارند. در این زمینهها، در این ارزشگذارى، راه آنها، راه کج و منحرفى است………
یک اشاره:
مسئولیت انتشار این مطلب تماماً به عهده ی خود من است. خانواده ی شلر با هیچ رسانه ای دراین خصوص صحبت نکرده اند. حتی با خود من نیز. من این اطلاعات را به صورت پراکنده از اهل محل از خویشاوندان از دوستان اهل حق از هرکجا به دست آورده ام. قصد من از انتشار این تراژدی این بوده و این است که: مباد این حادثه در خانه ی هریک از ما تکرار شود. که اگر شلر در تهران و در خانه ی هریک از ما می بود، اکنون در کانون خبرهای داغ بر سر زبانها بود. شاید انتشار این مطلب، مثل تأثیری که خون ستار بهشتی به جای نهاد، باعث شود که ما شاهد حوادثی اینچنین نباشیم.
محمد نوری زاد
شانزدهم دیماه نود و دو – اهواز
منبع:
صفحه محمد نوری زاد در فیس بوک
سایت محمد نوری زاد
http://nurizad.info/