آورده اند که در روزگار قدیم، روزی مردی سوار بر اسب به راهی می‌رفت. نیمروز تابستان بود و هوا داغ. سوار، هم چنان که پیش می‌راند به مرد ژنده پوشی رسید که به زیر سایه‌ ی درختی در کنار جاده نشسته، و چنین می‌نمود که مسافری است که از شدت گرما و خستگی رمق از دست داده است. مرد ژنده پوش وقتی سوار را دید با یک دست چوبدستی اش را بالا برد و با دست دیگر به دهان خشکش اشاره کرد. سوار، بیدرنگ از اسب پیاده شد، قمقمه آبی از خورجین درآورد و نزد او رفت. بر زمین نشست و قمقمه را به او تعارف کرد.

ناگهان ژنده پوش بی رمق، برجست و در یک چشم بهمزدن روی اسب پرید!

مرد صاحب اسب، حیرت‌زده، از جا بلند شد. ولی دیگر دیر شده بود و ژنده پوش، سوار بر اسب، چرخی زد : “خدا نگهدار”ی گفت و خنده بر لب، مهمیز کشید و دور شد.

صاحب اسب که کار را تمام شده می‌دید، فریاد زد:

“آهای … وقتی به شهر رسیدی، به مردم بگو که اسب را از احمد بازرگان به هزار درهم خریده ای!”

دزد به شنیدن این پیام بازگشت و بی آن که به صاحب اسب نزدیک شود، پرسید:

“چرا این را بگویم؟ من اسب تو را سرقت کرده ام.”

صاحب اسب جواب داد:

“سرقت اسب مهم نیست، می خواهم “شرافت” سرقت نشود و آدمیت ازجامعه رخت برنبندد!”

این داستان را همین جا داشته باشید…..

****

رانندگان تاکسی دنیای ویژه ای دارند. در طول کار روزانه ‌ی خسته کننده با ده ها ماجرای جالب، خنده آور، گریه آور- و گاهی، هم گریه آور و هم خنده آور – روبه رو می‌شوند. از خطرهای جانی و مالی نیز، متإسفانه، بی نصیب نیستند. از این رو پای صحبتشان که می‌نشینی حکایت‌های واقعی شگفت آوری برای گفتن دارند و هر ماجرایی که نقل می‌کنند تصویری است ، زیبا یا نازیبا، از جامعه ‌ای که در آن زندگی می‌کنیم.

ماجرایی را که برایتان بازگو می کنم یکی ازاین حکایت هاست که دوست من، یک راننده ‌ی تاکسی، برایم تعریف کرد.

****

اون هفته کارم از ساعت ۴ صبح تا ۱۲ ظهر بود. یک روز، نیم ساعتی به پایان کار روزانه مونده تلفن بیسیم تاکسی مأموریت جدیدی کف دستم گذاشت. باید مسافری رو از بیمارستان ولسلی در مرکز شهر بردارم وبه فرویو مال Fairview Mall  برسونم. فورن راه افتادم. در راه با خودم فکر می‌کردم، دیگه از این بهتر نمیشه. این مسافر رو برسونم کارم تمومه؛ خونه هم نزدیک مقصده. از صبح تا حالا که کار درست و حسابی نکردیم، فقط شش مسافر. اقلن این آخری خیلی جوره. باید به فال نیک بگیرم…

پنج دقیقه بعد رسیدم به بیمارستان. جوانی، نشسته بر صندلی چرخدار، پشت در شیشه ای ورودی اصلی بیمارستان نظرمو جلب کرد. سرش پائین بود و مجله می خوند. از تاکسی پیاده شدم و رفتم پیش جوان، به زبان انگلیسی پرسیدم:

“شما تاکسی خواسته بودید؟”

سرشو بلند کرد. چهره ای پریده رنگ داشت. با لبخند جواب داد”

“بله آقا. چه زود رسیدید!”

با اینکه کانادایی تبار به نظر نمی رسید، انگلیسی رو خوب صحبت می کرد. از بیمارستان با هم خارج شدیم. در کنار تاکسی، درو براش باز کردم و کمک کردم تا سوار شد. صندلیش رو هم تا کردم و در صندوق عقب تاکسی جا دادم. وقتی سوار شد چند بار تشکر کرد. به راه افتادیم. برای اطمینان پرسیدم:

“مقصد، فرویو مال؟”

“بله آقا، بسیار متشکرم.”

“کدام ورودی فرویو مال مناسب تره؟”

“وردی بین سیرز و فروشگاه بِی، آقا. مغازه پدرم توی مال نزدیک اون ورودیه.”

چند دقیقه بعد مسافر پرسید:

“ببخشید آقا شما شرقی هستید؟”

از توی آینه نگاهی به او انداختم. هیچوقت دوست نداشتم به  پرسش‌های شخصی و خصوصی جواب بدم. به هر حال پس از چند لحظه مکث با بی میلی گفتم”

“بله آقا.”

“پس حدسم درست بود. می دونید، از مهربانی چهره تان فهمیدم.”

لبخندی زدم و برای اون که صحبت کش پیدا نکنه چیزی نگفتم. ولی او ولکن بنود، پس از چند لحظه باز شروع کرد:

“شغل تاکسیرانی باید کار جالبی باشد. تماس و ارتباط با آدم های گوناگون خیلی هیجان انگیره، این طور نیست؟”

“بله جالبه، ولی مشکل و دردسر زیاد داره.”

“منظور شما اینه که سخته؟”

“نه، کارکاره؛ ولی گاهی مسافرا ناباب هستند و شرّ درست می کنن.”

“یعنی چه کار می کنند؟”

“پول نمی دهند، تهدید می کنند، یا دزد از آب در می آیند!”

با تعجب گفت:

“عجیبه! چه طور کسی به خودش اجازه میده سر یک راننده ی شریف و زحمتکش رو که فقط خدمت می کنه، کلاه بذاره؟”

” این طوریه دیگه. همه جور آدمی تو دنیا پیدا میشه. دزد و قاتل اگر انصاف داشت که دزد و قاتل نمی شد… دیگه داریم می رسیم.”

” از این آدم های شر امیدوارم که به تور شما نخورده باشند.”

خندیدم و جوابی ندادم. خوشبختانه جلو فرویو مال رسیده بودیم و تا چند لحظه دیگه از دست این مصاحبه گر انساندوست خلاص می شدم. نزدیکی در ورودی مال توقف کردم. با عجله پرسید: “آقا چه قدر میشه؟”

“بیست و سه دلار آقا؛ صبر کنید تا من صندلی رو آماده کنم.”

پیاده شدم و در صندوق عقب را باز کردم. صندلی چرخدار رو بیرون آوردم و بازش کردم. مسافر درِ عقبو باز کرده بود. صندلی چرخدارو بردم نزدیک صندلی ماشین که سوار بشه. خم شدم که کمکش کنم. ولی با کمال تعجب دیدم که، به قول قدیمی ها، جا تره و بچه نیست! سرمو بلند کردم و به طرف ورودی “مال” چرخیدم. جوان افلیج مهربونو دیدم که با سرعت یک دونده‌ی در حال عبور از موانع، از لابلای مردم ویراژ میده و می‌دوه. خون به کله ام صعود کرد! چند لحظه بعد، جوان در دریای جمعیت ناپدید گردید! …

تازه، مجبور شدم صندلی چرخدارو هم برگردونم به بیمارستان، چون رو پلاکش نوشته بود: Welsley Hospital Property