گفت و گو با آلیس مونرو/ استفانش اولبرگ
روز هشتم دسامبر، در استکهلم، پایتخت سوئد، مراسم دریافت جایزههای نوبل در رشتههای مختلف است. تنها جایزه صلح نوبل است که روز دهم دسامبر و در اسلو با مراسم باشکوهی اهدا میشود. یکی از برنامههای هر ساله این مراسم، سخنرانی برندهی جایزهی نوبل ادبیات است. آلیس مونرو به سبب کهولت سن، نتوانست برای دریافت جایزه نوبل ادبیات به استکهلم بیاید. بنابراین سخنرانی امسال هم منحصر شد به پخش ویدئویی که او با استفان اولبرگ داشته و به همین خاطر هم تهیه شده بوده است. متن این گفتگو را در زیر خواهید خواند.
آلیس مونرو: علاقه به خواندن خیلی زود به سراغ من آمد چرا که داستانی از هانس کریستیان اندرسن، برایم خوانده شده بود که «پری دریایی» نام داشت. نمیدانم این داستان را به یاد دارید یا نه. داستانی است به شدت غمانگیز. در این داستان، پری دریایی عاشق شاهزادهای میشود که نمیتواند با او ازدواج کند. چرا که او پری دریایی است. این داستان چنان غمانگیز است که نمیتوانم وارد جزئیات آن شوم. به هر حال، به محض این که داستان به پایان رسید از خانه رفتم بیرون. دور حیاط خانهی آحریمان را بارها دور زدم و فکر کردم. سرانجام هم داستانی ساختم که با شادی و مسرت به پایان میرسید. البته این پایانبندی با توجه به شرایط پری دریایی بود. در ذهن من چنین حک شده بود که باید داستانی دیگر بسازم که با آنچه هانس کریستیان اندرسن نوشته بود، متفاوت باشد. چنین میپنداشتم که از این به بعد داستان من دور جهان را میپیماید و مردم با داستانی آشنا میشوند که پری دریایی آن سرنوشتی شاد خواهد داشت. احساس میکردم بهترین کار ممکن را انجام دادهام و از آن به بعد، پریهای دریایی میتوانند با شاهزادهها ازدواج کنند و زندگی شاد و سرخوشی داشته باشند. احساس میکردم دیگر پری دریایی آن برهوت را تجربه نخواهد کرد و نیازی نیست که به آب و آتش بزند تا شاهزاده را به دست بیاورد. او میبایست اعضای بدن خود را تغییر دهد؛ میبایست عضوی داشته باشد که انسانها با آن راه میروند. اما هر قدمی که برمیداشت، سرشار بود از درد و اندوه! تحمل این همه رنج برای به دست آوردن شاهزاده بود. به همین خاطر، فکر کردم که او سزاوار چیزی است فراتر از مرگ در آب. به کلی هم نگران این نبودم که احتمال دارد مردم جهان این داستان جدید را نشناسند. احساس من این بود که آمدن چنین داستانی در اندیشه من، انتشار آن است در عرصهی جهان. حالا شما بفرمایید! این شرح شروع نوشتن من بود در دوران کودکی.
لطفن بگویید که چگونه روایت کردن و نوشتن داستان را آموختید؟
من هماره در حال ساختن داستان بودم. مسیر خانه تا مدرسه طولانی بود و در بین راه داستانها را میساختم. بزرگتر که شدم، بیشتر داستانها در مورد خودم بود. «من»ی که قهرمان شرایط خود بود. البته چنانچه گفتم، نگران این هم نبودم که داستانهایی که میساختم، بیدرنگ منتشر نشوند و مردم جهان هم از آنها بیخیر باشند. دلیل این آرامش این بود که نمیدانستم اگر در مورد دیگران بنویسم که میشناسمشان، دیگران علاقهای به خواندن آنها نشان میدادند یا نه. آنچه برای من اهمیت داشت، خود داستان بود. داستانی راضی کننده از نقطه نظر خودم. نقطهی آغاز این احساس هم پری دریایی کوچکی بود که با شجاعت و همت تمام برای رسیدن به هدفش در تلاش بود. او زیرکی خاصی داشت. آن پری دریایی، توان این را داشت که جهانی بهتر را بسازد، چرا که او میخواست پای بر همان جهان بگذارد. او از قدرت تخیل والایی برخوردار بود که بتواند به هدف خود برسد.
برایتان آیا مهم بوده که داستان از دیدگاه یک زن تعریف شود؟
هرگز به چنین چیزی فکر نکردم. اما هرگز هم به خودم مگر یک زن که بخشی از هستی است هم فکر نکردهام. به همین سبب هم شما شاهد داستانهای کوتاه خوبی در مورد زنان و دختران هستید. به دوران بلوغ که میرسی، اندیشهی کمک به یک مرد که برای رسیدن به هدف خود نیازمند یاری است، تو را قلقلک میدهد. در دوران جوانی هم هرگز از زن بودنام احساس خواری و پستی نکردم. شاید به این خاطر هم بوده که من در ایالت انتاریو زندگی کردهام که در آنجا زنان بیشتر از همه میخوانند، بیشترین داستانها را حکایت میکنند و مردان هم در حال انجام کارهایی هستند و به همین خاطر هم آنها راهی به داستانها ندارند. بنابراین خود را متعلق به این حوزه میدانم.
فضای پیرامون چگونه بر شما تأثیرگذارده یا برایتان الهام بخش بوده؟
میدانید، من فکر نمیکنم که برای نوشتن و خواندن به الهام خاصی نیاز داشته باشم. فکر میکردم که در جهان، داستان به خودی خود، با اهمیت است و من تمایل داشتم که یکی از آن داستانهای مهم را بنویسم. میخواستم این کار را تنهایی انجام دهم و مجبور نباشم که با دیگری آن را به سرانجام برسانم. داستانام را حتا برای هیچ کس تعریف نکردم. طولی هم نکشید که دریافتم، جالب خواهد بود اگر کسی آنها را به مخاطبهای فراوان عرضه کند.
در روایت داستان، چه چیز برایتان اهمیت دارد؟
خوب، آشکار هست که در اوایل کار، پایان مسرت بخش داستان برایم اهمیت داشت. پایان غمانگیز داستان را برنمیتافتم، به ویژه برای قهرمانان زن داستان. بعدتر شروع کردم به خواندن چیزهایی مانند «بلندیهای بادگیر» که پایان به شدت غمانگیری دارد و رویدادهای آن نیز جان را به درد میآورند. به همین سبب هم من نظرم را به کلی تغییر دادم و مسیر تراژیک را نیز انتخاب کردم. این انتخاب البته برایم لذت بخش بود.
در روایت و توصیف شهرهای کوچک کانادا، چه چیزی جالب است؟
باید آنجا زندگی کرده باشید تا بدانید. به باورم هر نوع زندگی در هر جایی از این کرهی خاکی، جذابیتهای خود را دارد. به باورم، اگر در شهر زندگی میکردم شاید شجاعتی که دارم را به دست نمیآوردم. چرا که در آنجا برای چیزی باید رقابت میکردم که موسوم است به فرهنگ برتر. ایمان دارم که با اندیشه کنار نمیآمدم. در آنجا که زندگی میکردم، تنها کسی بودم که میدانستم چه کسی داستانها را مینویسد. پس، داستانها را هم برای کسی تعریف نمیکردم و تا آنجایی که میدانم، مدتی این شیطنت در من ادامه داشت. من تنها کسی در جهان بودم که چنین شیطنتهایی میکرد.
هماره آیا به نوشتن خود اعتماد داشتید؟
تا مدت زیادی این حالت برای من وجود داشت. اما زمانی که کسان دیگری را دیدار کردم که آنها هم مینوشتند، این اعتماد بر باد رفت. آن زمان بود که دریافتم، کار دشوارتر از آن هست که من انتظارش را داشتم. اما هرگز مأیوس و ناامید نشدم که کار را وانهم. شاید هم تنها و بهترین کاری که کردم تسلیم نشدن به ناامیدی بود.
هرگاه که داستانی را شروع میکنید، آیا طرح و برنامه از پیش تعیین شدهای برای آن دارید؟
برنامه دارم اما، در حین کار این برنامه تغییر میکند. با برنامه شروع میکنم. در بین راه و در حال نوشتن، مسیر عوض میشود و چیزهایی رخ میدهد که در برنامه نبودهاند. البته، بدیهی است که در ابتدا باید با ایدهای آشکار و روشن شروع کنم و بدانم که داستان مربوط به چیست و شخصیت آن کیست.
چگونه زمان بندی روزانه را برای نوشتن تنظیم میکنید؟
آه، این کار ناامید کننده است. میدانید که زن خانه دار بودم و هماره باید برای بچهها نهار مهیا میکردم. بنابراین آموخته بودم که از اوقات فراغت در بین کار روزانه استفاده کنم و هرگز هم این عادت را از دست ندادم. گاهی اوقات هم به شدت دلسرد میشدم. چرا که شاهد داستانی بودم که به کلی از چارچوب پذیرفته شدهی داستان به دور بود. پس، به این نتیجه میرسیدم که باید بیشتر بیاموزم و به شدت کار کنم. کاری که فراتر از میزان انتظار من بود. هرگز هم آموختن و کار شدید را متوقف نکردم.
زمانی که داستانی را روایت میکنید، سختترین بخش کدام است؟
به نظرم، بحشی که در بازخوانی متوجه میشوی که چقدر بد است. میدانید که بخش اول شور و هیجان است، بخش دوم، خیلی خوب. اما زمانی که بعداز مدتها یک روز صبح داستان را از قفسه بیرون میآوری و بعداز خواندن به این فکر میکنی که این نوشته چه بی معنی است، دشوارترین بخش داستان نویسی است. چرا؟ چون باید باز هم با تلاشی وافر آن را بازآفرینی کرد یا دوباره نوشت. البته این بازآفرینی، بهترین و درستترین کاری است که انجام میدهم. چرا که معتقدم؛ اگر داستان دلنشین نیست، تقصیر ذات داستان که نبوده، این من نویسنده هستم که باید دنبال مشکل خود باشم که نتوانستم داستانی خوب بنویسم.
اگر از کار راضی نباشید، چگونه آن را تغییر میدهید؟
با سخت کوشی و کار فراوان. البته در دوباره نویسی، تلاش میکنم که راه بهتری برای توضیح و توصیف داستان بیابم. داستان شخصیتهایی دارد که گاه نویسنده هیچ شانسی به آنها نداده است. در بازنگاری داستان، باید به آنها اندیشید و کاری برایشان انجام داد. آنچه برای چنین شخصیتهایی انجام میشود، بیتردید با آنچه در بار اول بوده، میبایست متفاوت باشد و میزان این تفاوت هم باید صد در صد باشد. در دوران اول نویسندگیام، آنگاه که هنوز جوان بودم، نوع نوشتاری که دلانگیز باشد را دوست داشتم و به همین خاطر هم تمایل به نوشتن داستانهایی داشتم که پایانی خوش داشته باشند. اما به تدریج آموختم که باید این باور را کنار بگذارم. با خواندن بیشتر، آشنا شدن با سبک و سیاق نوشتن، کنار گرفتن از خیالهای جوانی، اندیشه، به سراغ نویسنده میآید. با اندیشه است که نویسنده درمییابد، داستان چیست، ساختار آن چه باید باشد و در آمیزش با تخیل، چه از آب در خواهد آمد. به هزارتوی پنهان داستان که دست یافتی، به درک اولیه خود که تصور میکردی میدانستی داستان و قصه کداماند، میخندی. آنگاه میدانی که هنوز راه درازی برای آموختن و درک درست داشتن از داستان و قصه، در پیش است.
چند داستان را به علت نارضایتی کنار گذاشته و به زبالهدان سپردید؟
لبخند بر لبانش مینشیند و میگوید: در حوانیام همهی قصهها را به زبالهدان سپردم. آن زمان نمیدانستم چه میکنم. اکنون اما دیگر آن کارها را تکرار نمیکنم. دلیل آن هم این است که اکنون میدانم برای آن که داستان را جاندار کنم، چه باید بکنم. پس به جای پاره کردن و به زبالهدان سپردنشان، داستان را بازنویسی میکنم. گاه هم شده که متوجه اشتباهی در جایی از داستان میشوم و به عمد میگذارم که آن اشتباه به دست فراموشی سپرده شود.
هرگز از دور ریختن داستانها پشیمان شدهاید؟
فکر نمیکنم. چرا که بعداز دور ریختن هر داستان، همان زمان، به اندازه کافی درد و رنج تحمل کردهام. حالا میدانم که خانه از پایبست ویران بوده و در اندیشه نقش ایوان بودن، راه به جایی نمیبرد. اما همانطور که گفتم، این اتفاق خیلی برای من رخ نداده است که داستانی را دور بریزم.
با گذار از دوران جوانی، چگونه سبک نوشتن شما تغییر کرد؟
تغییر سبک نوشتن، با روشی قابل پیشبینی انجام شد. در ابتدا در مورد شاهزادهی جوان مینویسی، بعد در مورد زنان خانهدار و کودکان و سرانجام در مورد زنان سالمند. این مسیر بدون آن که نیازی به تغییر آن باشد، به طور خودکار انجام میشود. گذر سنگین زمان، بر نویسنده همانقدر تأثیر میگذارد که سنگینی سایه خود بر سبک نوشتار او. به مرور و با کنار آمدن با چین و چروکهای صورت و نقرهفامی مو، دیدگاه نویسنده هم تغییر میکند.
به نظر شما، ترکیب کار خانه و نوشتن داستان، کاری که شما انجام دادهاید، از دیدگاه سایر نویسندگان زن، کاری است با اهمیت؟
در واقع در این مورد چیزی نمیدانم. امیدوارم که در نظر آنها مهم باشم. زمانی که جوان بودم، نزد نویسندگان زن رفتم و فکر میکنم که دیدار با آنها برای من پشتگرمی و تشویق بود. حال این که من هم برای آنها اهمیت داشتم یا نه، خبر ندارم. فکر میکنم که اکنون زنان چیزهای زیادی دارند. اگر نخواهم بگویم که در زمانهی آسانتری زندگی میکنند. اکنون برای زنان آسانتر است که خود را نمونه و مهم نشان دهند. امکان چنین کاری دور از دسترس نیست. زمان که پیش از این هم گذر سنگین آن را یادآور کردم، در عین سنگینی، به سرعت میگذرد و به همین سبب هم فرصت از دست دادن آن نیست. زنان هم زمانی که دیگران در خانه نیستند و از کارهای روزمره خانه فراغت دارند، اگر به جای ندانمکاری و سرگرم شدن به چیزهای ساده، خود را مشغول خواندن و نوشتن کنند، شهرت و اعتبار نویسندگی خیلی دور نیست. این یعنی همان کاری که مردان میکنند.
فکر میکنید خواندن داستانهای شما، چه تأثیری بر خوانندگان و به ویژه زنان دارد؟
خوب بدیهی است که دوست دارم داستانهایم خوانندگان را به جهش وادارد. این که خواننده داستان من زن، مرد یا کودک است، برایم اهمیت ندارد. دوست دارم داستانام چیزی در مورد زندگی باشد که موجب شود خواننده بگوید: نه، آه، این درست نیست، نه چنین نیست، همین طور هست، اما هم زمان احساسی در او برانگیزد که خود را تافتهی جدا بافته از سایر خوانندگان بداند. البته این بار دیگر داستانی که خوانده الزامن با پایانی خوش تمام نمیشود. دوست دارم آنچه خواننده میخواند، چنان او را تحت تأثیر قرار دهد که در پایان داستان احساس کند شخص دیگری نسبت به آن گاه که داستان را شروع کرده، میباشد.
فکر میکنید که چه کسی هستید و گفتار و بیان برای شما چه معنایی داشته است؟
من در شهری کوچک، بخوان روستا بزرگ شدهام. در منطقهای رشد و نمو کردهام که آنجا بیشتر اسکاتلندیهای ایرلندیالاصل زندگی میکردند. در آنجا ایدهی مشترک و همگانی این بود که تلاش زیاد نکن و هرگز نیندیش که باهوش هستی. مثل دیگری که خیلی هم همگانی بود، عبارت: “فکر میکنی که با هوش هستی” است. برای نوشتن اما نیاز است که نویسنده فکر کند که هوشمند است. دست کم برای مدتی کوتاه. با این همه، رفتار من در نظر همه عجیب و غریب بود. همانی که بودم.
شما از فمینیستهای اولیه بودید؟
هرگز در مورد واژهی «فمینیسم» چیزی نمیدانستم، اما بی تردید و البته که فمینیست بودم. چرا که در جایی رشد و نمو کرده بودم که در آنجا نوشتن برای زنان راحتتر از مردان بود. نویسندگان بزرگ، میبایست که مردان میبودند. در آن زمان، شهرت نویسندگی برای زن، اعتباری که نبود هیچ، موجب سرشکستگی او نیز میشد. البته در آن جامعه کوچک، نوشتن برای مردان هم اعتباری نبود، چون نویسندگی شغل و حرفه به حساب نمیآمد. شرایط دوران جوانی من چنان بود که امروز به کلی دگرگون شده است.
اگر تحصیل در دانشگاه را تمام کرده بودید، شرایط نوشتن شما آیا تغییر میکرد؟
در واقع باید چنین میشد. امکان هم داشت که جهان نویسندگی، مرا هم محتاط و هم ترسو کند. چرا که آنچه من از دیگران میدانستم که چه کردهاند، مرا بیشتر به هراس وا میداشت. به احتمال، شاید گاه هم با خود فکر کرده باشم که نه، نویسندگی کار من نیست. ولی به یقین میدانم که چنین اتفاقی رخ نداده، دست کم برای مدت زیادی. ولی با گذار از دوران اولیه و هراسهای نابهنگام، سرانجام به این نقطه عزیمت رسیدم که میخواستم مقدار زیادی بنویسم. میخواستم پیش بروم و برای رسیدن به هدف راههای زیادی را آزمایش کردم.
نوشتن آیا هدیهای است که به شما داده شده بود؟
فکر نمیکنم که مردم پیرامون من چنین فکر کنند. خودم هم هرگز به هنر نویسندگی به عنوان هدیه نگاه نکردم. تنها اندیشیدهام که این هنری است که من توانستم به سرانجام برسانماش. البته به خوبی میدانم که ضامن این موفقیت هم تلاش و پشتکار فراوان خودم بوده است. حتا اگر هدیهای هم بوده باشد، بی تردید، هدیهای ساده نبوده، به ویژه بعد از داستان «پری دریایی».
آیا هرگز لحظهای تردید داشتهاید که به اندازه کافی نویسنده خوبی هستید یا نه؟
همیشه! همیشه! به طور معمول، تعداد صفحههایی که من نوشته و دور ریختهام خیلی بیشتر از صفحههایی است که به پایان بردهام یا برای انتشار به ناشر سپردهام. این چرخهی دههی بیست سالگی من بود و سایه همه روزهای که شبها هم آرامام نمیگذاشت. با این وجود، هنوز در حال آموختن روش و سبک نوشتن بودم. به دنبال سبکی بودم که مناسب من باشد. حالا دریافتهام که راه دشواری را پشت سر گذاشتم. راهی که هرگز پشیمان نیستم که چرا این همه سختی را به جان خریدم.
نقش مادر برای شما چگونه بود؟
احساس من برای مادرم، به شدت پیچیده و دشوار بود. چرا که او بیمار بود. او دچار بیماری پارکینسون (لرزش اندام) بود. به کمک زیادی نیاز داشت و صحبت کردن هم برایش دشوار شده بود. کسانی که به دیدار او میآمدند، نمیتوانستند بگویند که او چه گفته است. با این وجود، او اما، فردی اجتماعی بود. او کسی بود که دوست داشت در فعالیتهای اجتماعی شرکت کند اما دشواری سخن گفتن، این کار را ناممکن یا دشوار میکرد. بنابراین، من شرمندهی او بودم. او را دوست داشتم و به او عشق میورزیدم، اما شاید نه آنچنان که او دوست داشت؛ کمکهای من شرم مرا بیشتر میکرد. دوست نداشتم در کنار او بایستم و آنچه میگوید را برای دیگران بازگو کنم. این موضوع حتا در دوران بزرگسالیام هم دست از دامن بر نداشت. دشواری این کار چنان بود که نوجوانی بخواهد به کس یا زوجی فکر کند که به نوعی دچار معلولیت هستند. در دوران جوانی آرزوی هر کسی این است که ایام به اختیار خودش باشد و هر گونه که بخواهد از آن استفاده کند.
با این توصیف، او آیا الهام بخش شما بود؟
فکر کنم که به احتمال چنین بوده، اما نه به گونهای که من متوجه شده یا دریافته باشم. یادم نمیآید که چه وقت داستان نمینوشتم. منظورم این نیست که داستان مینوشتم، گاه آنها را تعریف میکردم، نه تنها برای مادرم که برای هر کسی. به هر حال حقیقتی وجود دارد که مادرم قصههای مرا میخواند، پدرم هم. به نظرم مادرم با کسانی که آهنگ نویسنده شدن داشتند نیز همراه بود. او میاندیشیده است که نویسنده بودن، کاری است قابل تحسین و پسندیده. ولی مردمی که پیرامون من زندگی میکردند، خبر نداشتند که من آهنگ نویسنده شدن در سر دارم. چرا که من امکان این فکر را برایشان فراهم نمیکردم تا دریابند. شاید نویسندگی در نظر خیلی از مردم کاری مسخره بود. چون بیشتر آنانی که میشناختم، اهل خواندن نبودند. نگاه آنها به زندگی رویکردی عملی بود و ایده کلی من در مورد زندگی به احتمال در محاط دشوار کسانی قرار میگرفت که میشناختمشان. همانهایی که کتاب نمیخواندند و نخوانده فیلسوف بودند.
حکایت داستانی واقعی از منظر یک زن، دشوار بود؟
نه، به هیچ وجه. چرا که روشی که من برای زن بودن فکر میکنم هرگز موجب نگرانی من نشده است. رشد و نمو و پرورش من چنان که تعریف کردم، خودش حکایتی است که در پس هزارتوی ناگفتهها پنهان مانده. اگر کسی کتاب میخواند، زنان بودند، اگر کسی تحصیل میکرد، اغلب زنان بودند، معلم مدرسه، زنان بودند. در واقع جهان خواندن و نوشتن بیشتر برای زنان گشوده بود تا مردان. انگار مردان آفریده شده بودند تا کشاورزی کنند و کارهای دشوار دیگر.
و شما در خانوادهای از طبقهی کارگر رشد کردید؟
بله.
در همان جا هم داستانهای شما شروع شدند؟
بله. من به کلی متوجه نبودم که آنجا خانه کارگری است. تنها به جایی نگاه میکردم که سکونت داشتم و در مورد آن داستان مینوشتم.
و شما دوست داشتید که در زمان معینی بنویسید؛ به برنامه نگاه کنید، از بچهها مراقبت کنید و غذا بپزید؟
من هر گاه که میتوانستم، مینوشتم. همسر اول من هم در این راه کمک زیادی میکرد. او نوشتن را کاری قابل تحسین و پسندیده میدانست. از نظر او نوشتن، چیزی نبود که زنان از پس آن برنیایند. خیلی از مردهایی که بعدها دیدارشان کردم باور داشتند که زنان را به نویسندگی چه کار. او میخواست که من به کار نویسندگی مشغول باشم و هرگز هم از این نظر عدول نکرد.
میخواهید که زنان و دختران جوان از نوشتههای شما تأثیر بگیرند و احساس کنند که برای نوشتن الهام گرفتهاند؟
تا زمانی که از خواندن داستان من لذت میبرند، احساس الهام گرفتن یا نگرفتن آنها به من مربوط نیست. به باورم لذت بردن از اثر مهم است و نیازی هم الزامن به الهام گرفتن نیست. آنچه من میخواهم این است؛ لذت بردن از کتاب من، به فکر وادار کردنشان، خود را در داستان یافتن و از این قبیل چیزها. این چیزها فکر میکنم توقع زیادی نیست. تلاش میکنم که به خوانندگان بگویم، من نیستم، البته فکر میکنم که فرد سیاسی نیستم.
فردی فرهنگی هستید؟
به احتمال. در واقع مطمئن نیستم که معنای این پرسش چیست، اما فکر میکنم که فرهنگی هستم.
به نظر میرسد که از اشیاء دیدی خیلی ساده و صمیمی دارید.
چنین است؟ پس بله، دیدی ساده و صمیمی دارم.
جایی خواندهام، شما میخواهید که اشیاء و چیزهای پیرامونتان را با زبان و سبکی ساده و آسان توضیح و توصیف کنید.
بله. این کار را میکنم. اما، هرگز فکر نکردهام که چیزها را سادهتر از آنچه هستند توضیح دهم. این سبک نگارش من است. به باورم، سبک نگارش من خیلی ساده و طبیعی است. بدیهی است که این کار را بدون این که فکر کنم سبکی که نوشتهام ساده یا دشوار است، انجام میدهم.
هرگز آیا دورانی داشتهاید که نوشتن برایتان ممکن نبوده باشد؟
آری. این دوران برای هر نویسندهای ممکن است پیش آید. من هم مانند همهی آنها، در چنین دورانی دست از نوشتن برداشتهام. یک سال پیش چنین شد. ولی در واقع تصمیم من بود که نمیخواستم بنویسم و در واقع توانایی این کار را هم نداشتم. تصمیم بود که من هم رفتاری مانند سایر مردم دنیا داشته باشم. چرا که وقتی در حال نوشتن هستی، کارهایی میکنی که دیگران خبر از آن ندارند و نمیدانند چه کار میکنی و خود نویسنده هم نمیتواند در مورد آن با دیگران صحبت کند. نویسنده در شرایط نوشتن، سبک پنهان و جهان ناآشکار خود را پیدا میکند. من هم از آن دست نویسندههایی هستم که از این رفتار خسته شدهام. همهی زندگیام این کار را تکرار کردهام. باور کنید، همهی عمرم سرگرم یافتن سبک نوشتن و جهان ناپیدای خود بودهام. هر گاه در کنار نویسندگانی بودهام که بیشتر آکادمیک هستند، سراسیمگی و دستپاچگی به سراغم آمده است. چون من میدانم که در آن سبک علمی و آکادمیک نمیتوانم بنویسم. این هدیه و ارمغان هنری نصیب من نشده است.
به نظرم کار روایت داستان با کار آکادمیک متفاوت است …
بله. هرگز هم من با آن روش ننوشتم. فکر کنم که من ضمن آگاهی، هماره نویسندهای باهوش بودهام. این را نه برای تعریف از خود میگویم که به باورم علت انتخاب این راه این بوده است که من سبکی را انتخاب کردهام که بیش از همه خودم را راضی کند و از آن لذت ببرم. سبکی که پیروی و تقلید از دیگران باشد و از آن خود نویسنده نباشد، حتا اگر با ایده و نظر معینی هم نوشته شود، دست کم خود نویسنده را راضی نمیکند و لذت هم سراغ او نمیآید.
هرگز خود را یکی از برندگان نوبل ادبی هم تصور کرده بودید؟
نه. نه. من زن بودم. میدانم که پیش از این زنانی بودهاند که این جایزه معتبر را بردهاند. آنچه برایم مهم است، عزت و افتخار این جایزه است. به همین خاطر هم هرگز به آن فکر نکرده بودم. چرا که بیشتر نویسندگان خود و اثرهایشان را دستکم میگیرند. آخر نمیشود که کسی دور دنیا بچرخد و به مردم بگوید که من برندهی جایزهی نوبل خواهم شد. به باورم اگر انگشت شمار کسانی هم این کار را بکنند، کاری همگانی نیست.
هرگز به گذشته بازگشتهاید تا یکی از کتابهای قدیمی خود را بازخوانی کنید؟
نه. نه. از این کار هراس دارم. اما گاه شده به ناگزیر میبایست چیزی را تغییر دهم؛ اینجا یا آنجای داستان را میگویم. داستان را که از قفسه بیرون آورده و این کار را که انجام دادهام، به این نتیجه رسیدهام که کاری بیهوده است، چون که این تغییر دنیای بیرون را که عوض نمیکند.
چیز دیگری هست که بخواهید به مردم سوئد که تماشاگران این گفتگو هستند، بگویید؟
تنها میخواهم بگویم از این که این افتخار نصیب من شده، بی نهایت سپاسگزارم. هیچ چیز در جهان نمیتوانست به این اندازه مرا شاد و خرسند کند. باز هم سپاسگزارم.